RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
خب خداروشکر که به دخترش نزدیک تر شده.
در مورد دخترت هم بهتره یکم بیشتر از همیشه باهاش باشی چون توی سن رشده واقعا لازمه
مثلا حتی اگه حوصله هم نداشتی باهاش بگو بخند بازی خیلی ماثره سر به سرش بذار مثلا قلقلکش بده و... خودت هم بهتر میدونی یا مثلا هرشب موقع خواب بوسش کن
این طبیعیه که توی این سرایط ترس از جدایی داره ( جدایی خودش و مادرش از نظر عاطفی)
چون همیشه ناراحت میبینتت و ...
پس اطمینان بهش بده که من و پدرت عاشقتیم
و سعی کن از پدرش خوبی بهش بگی و بگی که همدیگرو خیلی دو.ست دارین
اینا همه ارامش میده به بچه
موفق باشی گلم.:72:
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام به همه دوستان نازنينم
امروز خيلي خوشحالم
دو روزه كه شوهرم خيلي خوبه..... تقريباً مثل قديما شده.... رفتارهاش خيلي نرمال شده.... محبتهاش واقعيتر شده
(خدا را شكر)
خدا كنه كه هميشگي باشه...... برام دعا كنيد.
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
ای کاش حالا که خوبه باهاش صحبت کنی بهش بگو دوست دارم بهت عشق بورزم اما می ترسم بازم بگی خوشی زده زیر دلت.البته اگه می دونی اوضاع بدتر نمی شه.یا می تونی چند روز هم صبر کنی ببینی این رفتارش چه مدت پایداره بعد باعاش صحبت کنی یا براش نامه بنویسی.
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام عزيزم .
ازينكه به من سر زدي ممنون و ازينكه شوهرت خدا رو شكر بهتر شده بي نهايت شادم .
راستش رو بخواي هميشه تاپيكتون رو دنبال كردم اگر حرفي نزدم چون كاري از دستم بر نميومد جز دعا .
باور كن هر شب به يادت بودم . در جريان دعواي خانوم آني هم بودم ! راستش ميخواستم پايين پستشون تشكر بزنم ديدم حسابي دپرس ميشي هيچي نگفتم .
اما خواهش ميكنم همه گذشته رو بريز دور . خواهش ميكنم .
از فرصتي كه پيش اومده نهايت استفاده رو بكن . اما گوشه ذهنت هم حواست باشه كه ممكنه خداي نكرده مثلا 2 ماه ديگه در حجم كوچكتري اين مسئله (بد قلقي شوهرت )دوباره عود كنه و بگذره . راستش تجربه به من نشون داده اين مسائل به مرور حل ميشن . يعني اگر فاصله هر بحثي تا الان يك روز در ميون بود ، بعد ميشه 2 ماه در ميون . بعد 6 ماه بعد و در انتها تموم .
نميگم كه ته دلتو خالي كنم ، ميخوام هميشه يه كوچولو حالت standby داشته باشي . يعني نگي حالا كه شوهرم خوب شده يه روزه ميشه عين قديم . بعد خداي نكرده اگه يه كوچولو بر وفق مراد نشد دوباره اذيت بشي و سردرگم. الان شرايط زندگيت خيلي حساسه خانومي . خيلي حساس . خيلي خوب مديريت كن .تو رو خدا تحت هيچ شرايطي از كوره در نرو . به تك تك حرفهايي كه ميزني فكر كن .اگر هم ديدي همسرت يه كوچولو عصبانيه اصلا وارد بازي نشو . ببين همسرت الان يه بيماره كه تو بايد تر و خشكش كني . بايد يه مدت راه بياي . اما حواست باشه خيلي هم بد عادتش نكني ! (ميدونم برقراري اين توازن خيلي سخته )
بهت قول ميدم آدمهايي كه با هم يه بحرانو پشت سر ميزارن ، بعد ازون بحران بيشتر به هم علاقه مند ميشن .
قدر همسرت رو هم بدون . ما توي جامعه اي زندگي ميكنيم كه آدمها حتي با ظاهرهاي مدرن ، رفتارها و فرهنگهايي بي نهايت سنتي دارن .
برات آرزوي آرامش و بهترين زندگيو دارم . سختي هاي شما عين يه كتابه كه بايد تا آخر بخوني .مطمئن باش الان صفحات آخري . تو رو خدا تا اينجا كه تحمل كردي صفحه آخر رو هم با درايت ورق بزن كه تمومه .:72:
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
دوست عزیز تقریبا تمام پستهای تاپیکت رو خوندم خوشحالم که به جای خوب ماجرا رسیدم
یه جورایی حدس می زدم همین جور بشه.
همسرت خیلی دوستت داره. اینو باور کن.
توصیه خواهرانه من اینه که ذهنت رو از نقاط تاریک این ماجرا خالی کنی. فقط به این مساله تمرکز کن که باید برای شوهرت اعتماد سازی کنی. از اینکه به خودت برسی پرهیز نکن. همسرت احتیاج بهش داره. اینو خیلی خیلی جدی بگیر.
اگه شما رفتارهات رو عادی کنی همسرت هم به مرور زمان اون اتفاق رو فراموش میکنه.
خواهشا بهش خیلی توجه کن و با همه وجود محبتت رو بهش نشون بده. خودت رو تحقیر نکن. مثل خانوم خونه بهش محبت کن. و صبر داشته باش.
جلوی بچت و شوهرت شاد باش. بذار فکر نکنه که دیگه نمی شه همه چی رو به وضع سابق برگردوند.
:72:
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
بهار جان ازت ممنونم. نصايح شما و بقيه دوستان را هميشه توي ذهنم مرور ميكنم تا بتونم به موقع انجام بدم.
در مورد موج سينوسي رفتار شوهرم هم حق با شماست... اينو توي اين 8 ماه خيلي خوب متوجه شدم.... اما اون چيزي كه منو امروز خوشحال كرد حس كردم داره به يك آرامش ذهني ميرسه، به همين دليل هم داره روي رفتارهاش تاثير ميگذاره.... فقط اميدوارم كه اين موجها فركانسهاي خيلي كوچيك و كوچكتري داشته باشه تا نهايت به يك خط صاف برسه....
بهار جان دعواي آني را هم مثل دعواي مادري به جان ميخرم، بايد بدونم كجاي كارم ميلنگه، ضعفم تو چيه.... به خاطر همين از آني عزيزم هم بسيار متشكرم.
نازنين جان واجب دونستم كه بيام و با زبان گفتاري ازت تشكر كنم. به همين دليل فقط به تشكر پاي پيامت اكتفا نكردم.
مرسي عزيز
براي همه دوستان:72:
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام
شما را به خدا يك به من جواب بده... اونهايي كه تجربه دارن يا اونهايي كه دانشش را دارند.... شوهرم ميتونه اين قضيه را فراموش كنه يا نه فقط ميتونه بهش عادت كنه.....
راستش را بخواهيد فكر ميكنم مريض شده.... داره هر دومون را به سمت جنون ميبره.
چهارشنبه پيش بعد از چند روز خوب از سركار اومدم شوهرم يك كم دمغ بود. گفت از ظهر به اينور دوباره ميخوام خفهات كنم ... هيچي نگفتم ولي خيلي هم جدي نگرفتم گفتم چون به زبون آورد خوب ميشه.... بعد از حدود يه ربع نشستن رفت و گفت ميخوام بخوابم... حالا ساعت 5 بعد از ظهره... از صبح هم خونه بوده..... رفتم پيشش و دراز كشيدم كه نگه اصلاً به من محل نميده.... گفتم چته.... بغلم كرد و گفت تو عزيز مني... تو ناز مني.... فكر كردم بچهمون پشتم... و به اون ميگه.... با تعجب گفتم با مني!!!!!!!!!! باز هم همون حرفها را تكرار كرد.
بلندش كردم و خودم هم شروع كردم به انجام كارهاي خونه... خواهرم زنگ زد داشتم باهاش صحبت ميكردم، خوب طبيعي بود كه حالم خوبه هم به خاطر اون چند روز و هم اينكه با خواهرم بودم و هم اينكه نشون بدم كه حالم خيلي خوبه و از جانب من نگراني نداشته باشند.... به خاطر همين تقريباً گل ميگفتيم و گل ميشنيديم.... وسط صحبتهام شوهرم بهم گفت كه اينقدر نخند....
صحبتهام كه تموم شد.... تشري به بچهمون كه داشت كارتون نگاه ميكرد رفت و گفت برو تو اتاقت... اون طفلكي هم رفت... بهم گفت به چي داشتي ميخنديدي.... گفتم هيچي ... صحبتهاي معمولي بود .... گفت خوب نيازي نبود كه بخندي... داشتي منو مسخره ميكردي... داشتي به من ميخنديدي.. داشتي... داشتي....خلاصه كه ديدم بعله.... دوباره مثل اينكه موج اومده سراغش.... به هر حال راستش را بخواهيد خود من هم خيلي بهم ريختم و تقريباً نتونستم شرايط را كنترل كنم ... هر چي ازم ميپرسيد اصلاً انگار دهنم قفل شده بود و نميتونستم جواب بدم.
اينقدر كلافهام كرد كه يك دفعه با چاقويي كه توي دستم بود خواستم به دستم بزنم كه سريع دستم را گرفت ولي من مثل ديونهها اون رو محكم تو دستم گرفته بودم و ول نميكردم كه حتي باعث شد دو تا انگشتم هم كمي زخمي بشه......به خاطر همين هم دو سيلي بهم زد تا از اين حالت دربيام.... باور نميكنيد فقط ديگه دلم ميخواست بميرم.... يك باره بچهام اين صحنه را ديد و جيغ كشيد..... باباش بهش گفت برو تو اتاقت كه تلفن زنگ خورد و رفت كه تلفن را برداره ....
من هم رفتم تو اتاق با اون حال بچهآم هم اومد و با گريه منو بغل كرد و هر دو تو بغل هم اينقدر گريه كرديم كه خوابش برد.....
شوهرم اومد و گفت بيا كارت دارم.... گفتم تنهام بگذار ديگه من با تو كاري ندارم.... خستهام كردي.... من لعنتي يه اشتباهي كردم و هر كاري را هم كه ميگفتي انجام دادم ديگه نميدونم چكار بايد بكنم......
گفت من از تو يك سوالي كردم تو چرا جواب ندادي.... بهش ميگم اينجور سوال كردنهات منو قفل ميكنه نميتونم جواب بدم..... بيا تمومش كن .... ما ديگه نميتونيم زندگي كنيم.... تو داري مريض ميشي.... دكتر هم نميري.... اينجوري داري هر سهمون را ديونه ميكنه.... چند ماهه كه اسيرم كردي... آخه ديگه چقدر بايد تحمل كنم..... همينطور كه من گريه ميكردمو ميگفتم تو را به خدا بچه را بده به من... تو نميتوني بزرگش كني.... اون هم گريه ميكرد و ميگفت پس منو كي بزرگ كنه..... پس من چكار كنم....
خلاصه اينكه اينقدر سرم را محكم به ديوار كوبيده بودم سرم درد ميكرد... مسكني خوردم و گفتم ميخوام بخوابم.... گفت بيا پيش من بخواب.... گفتم پيش بچه راحتترم ....... (اولين بار بود كه يك كم به حرفش گوش نكردم چون تا قبل از اين هر چي ميگفت بايد بي كم و كاست گوش مي أادم مخصوصاً توي اين وضعيت)
گرفتم خوابيدم.... نزديكهاي صبح بود..... مستأصل مستأصل بودم.... نميدونستم چكار كنم با همون لباس رفتم زير دوش آب و نزديك نيم ساعت زير دوش آب هدر دادم... اومد ديد و آب را بست و گفت برو بخواب سينه پهلو ميكني.....
اون روز تا ظهر همش در حالت بيحالي و خواب بودم.... يكي دوبار پيششم اومد و يك كمي حرفهاي تهديدآميز زد....ميگفت كه رفته رفته داره روت زياد ميشه... جواب ميدي... چشم واسه من گرد ميكني.... اصلاً ميري استعفاء مي دي.... اصلاً چرا طلاقت بدم.... مياي ميشيني توي خونه و از اين حرفها من هم هيچي بهش جواب نمي دادم.....
خيلي صدام كرد كه بيا صبحونه درست كن و يا صبحونه بخور....گفت شام هم نخوردي.... و همينطور... تا اينكه يك بعد از ظهر شد و غذايي آماده كرد و اورد و بوسم كرد و بغلم كرد كه بخور....
اينها گفتم نه براي داستان سرايي... بلكه تا حدودي از وضعيت من و شوهرم خبر داشته باشيد و بتونيد نظرات كارشناسانه بديد.....
از اون روز به بعد هم دوباره ظاهراً همه چيز آرومه ولي انگار آتش زير خاكستر.... خودم حس ميكنم كه داره مدام كنترلم ميكنه... نمي دونيد چقدر عذاب ميكشم.....
شما را به خدا يكي به من جواب بده... شوهرم خوب شدنيه.... اگر شده آقايون جواب بدن... اون ميتونه اين قضيه لعنتي را فراموش كنه....
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام خانومي .
اون روز بهت چي گفتم ؟ گفتم زمان ميبره تا آروم شه . به زبون حرفمو تاييد كردي اما ميدونم ( چون اين دوران رو گذروندم ) آدم به خوب شدن طرفش دل ميبنده . بعد طرف عوض كه ميشه بدجوري تو ذوقش ميخوره .
خانومي مديريت اين رابطه الان بايد دست تو باشه . (مگر اينكه نخواي زندگيتو ادامه بدي ) ميدونم ، ميدونم و درك ميكنم شرايط سختي داري اما تحمل كن . اينكه ميخواستي با چاقو خودزني كني بخدا اينها فقط رفتارهاي هيجانيه . هيچ فايده اي نداره . دلت به حال بچت بسوزه خانومي . بخدا گناه داره . كاري نكنيد دوتاييتون خوب بشين دنبال دكتر واسه اون طفل معصوم برين .
فقط يه چيزو دوستانه بهت بگم . من يه خواهر دارم كه پزشك متخصصه به خداوندي خدا بي نهايت كدبانوئه و هميشه هم پا به پاي شوهرشه . از لحاظ مالي هم وقتي زندگي رو شروع كردن خواهر من همه چيز داشت اما شوهرش دانشجوي پزشكي بود و درسشو تموم نكرده بود . 12 ساله كه اينها ازدواج كردن . خدا شاهده گاهي پاي تلفن با من يا هر كس ديگه همسرش يهويي درخواستي ميكنه يا بدقلقي ميكنه اون سريع گوشيو قطع ميكنه . خواهر من از هر لحاظ كه فكر كني آدم موفقيه عاشق همسرش هم هست اما همسرش گاهي بدقلق ميشه . گاهي توي مسافرت همسرش يك دفعه داد ميزنه و بهونه ميگيره همه ما رعايت ميكنيم .
بارها خواهرم گفته همسر من خيلي خوبيها داره ، اين خصلت رو به احترام خوبيهاش تحمل ميكنم . بعد از 12 سال تازگيها همسرش صبورتر شده .
اينها رو گفتم كه بگم توي تمام پستهايي كه زدي معلومه كه همسرتون دوستتون دارن . اگر هر بار كه ايشون بدقلق ميشن شما اون قصه رو يادآوري نكني خيلي بهتره . مگه اين همه آدم كه همسر بهونه گير دارن حتما دليلي پشت بهونه هاشون هست ؟ نميگم بي تاثير بوده اما اولين قدم لطفا خودت فراموش كن . و با دلش راه بيا .
به نظر من به خاطر بچت و همسرت كه دوستت داره اين زندگي رو ادامه بده و سختي هاشو تحمل كن .
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت / دائما يكسان نباشد حال دوران غم مخور .
اما در مورد فراموش كردن : ما آدمها خيلي عجيبيم . من 10 ساله بودم كه پدرم رو از دست دادم . 3 روز هيچي نخوردم و هر لحظه آرزو ميكردم من هم بميرم . با همه بچگيم ميگفتم من ديگه زنده نميمونم . يعني فكر ميكردم توان ادامه دادن ندارم . با خودم ميگفتم مگه ميشه من بدون بابام بمونم ؟ اما انگاري موندم . هنوزم هر شب به يادشم اما اون سنگيني غم ديگه روي دلم نيست . اگر بود واقعا زنده نميموندم . ما كه از دست دادن عزيترينهامون رو اينطوري فراموش ميكنيم بقيه اتفاقات روزمره كه چيزي نيست . فقط زمان ميخواد .
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
منم یه مشکلی با شوهرم داشتم از جنس مشکل شما نبود ولی من مقصر بودم و برای همسرم پذیرش دوباره من خیبی سخت بود.
عکس العملایی خیلی مشابه رفتار همسر شما داشت.
هی میگفت بخشیده و هی دوباره گر می گرفت و عذابم می داد!
هنوز هم پسلرزه هاش هست.
از اون موقع با خانواده من لجه! گفته حق ندارن به من زنگ بزنن! آوردن اسم خواهرم تو خونه ممنوعه!(البته میگه که کم کم رابطشو با اونا هم خوب می کنه ولی احتیاج به زمان داره!)
اما با من رفتارش عادی شده، حتی بهتر از قبل. میگه خوب شد تو اون شرایطی که من اونجور بد واکنش نشون می دادم تو تحمل کردی و جا نزدی!
به نظر من اینکه گاهی شما ناخوداگاه نشون میدین که دیگه داره زیاده روی می کنه، خوبه! (این صحنه که دیده زیر دوش هستین! باعث می شه که خودش بفهمه دیگه باید تمومش کنه)
فک می کنم شوهر شما هنوز بهت زده ی اتفاقیه که افتاده. باورش براش سخته که شما چنین اشتباهی کرده باشین.
تحمل کنید.
بهش برسید به خودتون هم برسید.
هر روز براش یه سورپرایز داشته باشید. با همه وجودتون نشون بدین که دوسش دارین و پشیمونین.
با همسر بودن رو به همه کاری ترجیح بدین.
من 1 ماه درس و مشقمو گداشتم کنار و نازشو کشیدم. وکسی نبود که آرومم کنه فقط به خدا پناه بردم و سپردم دست خودش و تحمل کردم که مجازاتم باشه، بدترین توهین ها رو تحمل کردم (هر چند حقم نبود!) تا اوضاع آروم شه.
حتما همه چی حل میشه (ابرهای تیره همیشه، پیغمبران آیه های تازه تطهیرند!)
:72:
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
امید زندگی با اینکه تو این موارد نباید احساساتی شد ولی من با تمام وجود خودمو جای شما گذاشتم.برات دعا می کنم.البته اگه لایق باشم.اما خیلی دلم روشنه.باور کن.عزیزم دیگه به فکر مرگ نباش.خدا خیلی دوست داشته که زود از یه گناه نجات پیدا کردی.و نذاشته غرق شی.صبر کن در مقابل حرفای همسرت.صبر صبر صبر:72: