افرین عزیزم خیلی خوشحال شدم رفتار جرات مندانه رو تو کارگاه اموزش رفتار جرات مندانه بخون معجزه می کنه و دقیقا درست صحبت کردن رو یاد میده برا من که معجزه شده انشا اله برا تو هم میشه برا منم دعا کن .
نمایش نسخه قابل چاپ
افرین عزیزم خیلی خوشحال شدم رفتار جرات مندانه رو تو کارگاه اموزش رفتار جرات مندانه بخون معجزه می کنه و دقیقا درست صحبت کردن رو یاد میده برا من که معجزه شده انشا اله برا تو هم میشه برا منم دعا کن .
سلام نازنین
تو چرا انقد زود گریه میکنی دختر مردها از این رفتار خوششون نمیاد ... به خودت مسلط باش وقتی همیشه گریه کنی دیگه اشکهات واسش بیمعنی میشه
هر دو عاشق هستین اونم از نوع شدید ... فقط انقد عشقتون زیاده که اینجوری میشه یعنی توقعاتتون از هم زیاده چون که عشقتون زیاده
برات خوشحالم عزیزم
خدا رو شکر
سعی کن حواستو جمع کنی و یه زندگی خوب داشته باشید ایشالا
تبریک میگم
سلام عزیزم
تبریک میگم شما خیلی خانم احساسی هستی و خیلی راحت می تونی به اون چیزی که می خوای برسی
اما به شرطی که بتونی به خودت مسلط باشی
همیشه یادت باشه هر وقت دیدی داره دعوا میشه خودتو و شرایط رو جمع و جور کن تا به قهر و جدال کشیده نشه که کسی مجبور بشه پا پیش بذاره اینی که میگم خیلی سخته خیلی واقعا کار سختیه اما یکم باید تسلط رو یاد بگیری مخصوصا در زمانهای عصبانیت
موفق باشی
ارزو میکنم زندگی خوبی داشته باشی
n1 دوست خوبم سلام
من شخصا" اگه جای شما بودم مثل شما برخورد نمیکردم . چقدر بهتر بود نه کادوتو میخریدی نه سر خیس شدن این بحث ها پیش میومد و خیلی خیلی بهتر بود اگر کادوت میخریدی بعد که سوار ماشین میشدی بابت اینکه اومده دنبالت ازش تشکر میکردی و بعد میگفتی کاشکی اگه امکانش برات بود یه مقدار جلوتر میومدی همین و همین نه بحث لازم داشت نه دعوا نه ازون ور با گریه زاری هدیه دادن همه این کارهات زیادی هیجانی بوده
حالام به نظرم نه راهش عذر خواهی نه قهر موندن راهش یه رفتار جراتمندانه هست + اعتبار سازی اولیه
کار همسرت از نظر هیچ عقل سلیمی قابل تایید نیست پس بابت رفتار اشتباهش باید متوجهش کنی و بابت رفتار خودت هم عذر خواهی
من فکر میکنم خیلی اروم باش امروز که اومد خونه ولی یکم سرسنگین قطعا" میاد یه حرفی میزنه وقتی یک کلمه گفت از فرصت استفاده کن اول نکات مثبت رفتارش مثل اینکه دنبالت اومده .... رو بهش بگو بعد احساس بد خودت رو بگو وقتی شیشرو شکسته و ... ولی نه با پرخاشگری خیلی محترمانه ولی قاطع
سلام دوستای خوبم این چند روزو مسافرت بودم یه سری بحث تو این چند روز پیش اومد که سر فرصت میگم تا راهنماییم کنید.
zahra52 راست میگه خیلی گریه میکنم اما دست خودم نیست حتی وقتی آروم میخوایم درباره مشکلی صحبت کنیم گریم میگیره چه برسه به وقتی که عصبانیه و یا داد میزنه دست خودم نیست نمیتونم بغضمو نگه دارم خیلیم زود بغض میگیره زودم میترکه بغضم. نمیدونم چیکار کنم!!؟ و اینکه میگه عاشقیم هم درسته اما نمیدونم چرا اینطوری میشیم!
اما الان میخوام راجع به قضیه قبلی بپرسم که بهم بگید چطوری راجع به کار بدش که پرت کردن و شکستن بود باهاش حرف بزنم تا قانع شه و دوباره واسه همین دعوا راه نیفته.؟
الان اوضاع چطوره؟
مگه دوباره چیزی شکسته ؟
اگه اوضاع ارومه و می خوای حرف بزنی بهتره از شیشه ویترین شروع کنی بگی عزیزم کی میری شیشه ساز میاری؟؟؟
این خودش یه تنبیهه
نیازی نیست اشتباهشو بهش گوش زد کنی
اگه می خوای دوباره اتفاق نیفته بهتره تا دیدی داره قاطی میکنه تو یکم اروم شی وقتی اروم شد باهاش حرف بزنی نذار اوج بگیره
غیر ازون بحثای تو مسافرت(که قرار گذاشتیم بعدا باهم راجع بهش بحث کنیم) الان باهم خیلی خوبیم خدارو شکر.
نه دیگه چیزی نشکونده خودش شیشه هارو جمع کرده دیشبم بهش پفتم کی میخوای درستش کنی گفت درستش میکنم. حالا میخوام ببینم آبا درسته که دوباره دربارش باهاش حرف بزنم تا بفهمه کارش بد بوده و قبول کنه که شکستن و پرت کردن اشتباه بوده یا لازم نیست
نیازی نیست اشتباهشو بهش گوش زد کنی
اگه می خوای دوباره اتفاق نیفته بهتره تا دیدی داره قاطی میکنه تو یکم اروم شی وقتی اروم شد باهاش حرف بزنی نذار اوج بگیره
اگه دفعه اولش بوده و دفعه بعدی تکرار شد اون موقع می تونی حرف بزنی الان بیخودی چیزی نگو خودش ناراحته مطمئن باش.
بحث مسافرتمون یه بغض یک ساله بود که دیگه نتونستم تحمل کنم بهش گفتم. تقریبا یکی دو ماه بعد عقدمون اینطوری شده که احساس میکنم دیگه اون طوری که قبل عقدمون میگفت نیست که عاشقمه و ...
کلا زیاد باهم حرف نمیزنیم انگار زیاد حرفی واسه گفتن نداریم. یعنی دوستم داره اما اونطوری که میخوام نشون نمیده هروقت بعد یه مدت میریم خونه مادر شوهرم یا یه جایی که خونوادش هستن اصلا به اینکه به من خوش بگذره توجه نمیکنه، همینکه رسیدیم میره پیشه دوستش (خونه مادر شوهرم تو یه شهر دیگست) حتی وقتی عقد بودیم، باید انقدر زنگ بزنم تا بیاد شام بخوریم بعدشم اگه شرایط طوری باشه که بتونیم تو یه اتاق بخوابیم زمان خواب رو باهمیم تا صبح صبحم که پا میشه میره مغازه داداشش ظهر میاد تا من نرم جلو اون میاد بعدشم ناهارو میخوریم یکم دراز میکشه دوباره میره مغازه داداشش یا پیش دوستش تا شب اصلا نمیگه نو چیکار میکنی؟ تنهایی؟ حوصلت سر میره؟ جایی میخوای بریم؟گاهی باید انقدر بهش گیر بدم که اون بخاطر اینکه دیگه گیر ندم یا دعوا نشه اما نه از ته دلش منو یه ساعتی برمیداره میبره بیرون یه ساعتم نمیشه البته این بیرون رفتنم یک بار از صد باره نه هر دفعه و هر روز اما بقیشو باید انقدر ساعت شماری کنم تا لحظه برگشتن برسه و بیاییم خونه.
این چند روزم رفته بودیم روستای باباش واسه تاسوعا و عاشورا اصلن یک بارم منو نبرد بیرون یه دوری باهم بزنیم اما دو سه بار با یکی از پسرای نزدیکش رفتن دور زدن منم تو مسجد سر همین قضیه که اونطوری که میخوام باهام نیست کلی گریه گردم و حتی مرگمو از خدا خواستم. میدونم شاید شما بگید این چیه که سرش این همه غصه میخوری اما دست خودم نیست خیلی کم طاقتم.
تو دوستیمون بهم میگفت دوست دارم همش باهم باشیم باهم بیریم بیرون هرجا که تو بگی میبرمت به زور ازم با گوشیش عکس میگرفت میگفت دلم که تنگ شد نگاش کنم عکسشمو میذاشت تو کیف پولش اما الان اینطوریه دیوونه میشم احساس میکنم با من بهش خوش نمیگذره منتطره تا با این پسره یا دوستش بره بیرون. یه بارم نمیگه بیا با هم عکس بگیریم. این بی توجهیاش دیوونم میکنه. اما هروقت میپرسم دوستم داری میگه آره خیلی زیاد گاهیم میگه بشتر از قبل اما تو رفتارش اونطوری که میخوام نیست.
تو دو روز آخر مسافرت بهش گفتم این قضیه رو و اینکه چرا منو همش تنها میذاری و منو بیرون نمیبری روز آخری
و همش پیشم بود و اصلا بیرون نرفت با اینکه اون پسره و دوستش بیرون بودن، گفتم به خاطر من نمیری بیرون گفت آره گفتم اگه دوست داری برو گفت نه میخوام پیش تو باشم گفتم واقعا ناراحت نیستی که با اونا نرفتی و پیش منی تنها گفت نه دوست دارم ااینطوری باهم هستیم به جای اینکه با اونا باشم پیش توام بهتره که.
اما میدونم واسه اینکه غصه نخورم و دیگه گریه نکنم این کارو کردو اینارو گفت. اما میدونم باز دفعه بعد همینطوریه بهش گفتم اینجا دیگه ادامه ندیم تا بابات اینا نفهمن بریم خونه راجع بهش حرف بزنیم به شرطی که باانصاف گوش بدی و الکی دعوا نکنی قبول کرد
حالا نمیدونم چطوری قضیه رو شروع کنم و سر صحبت و باز کنم و حرف دلمو بهش بزنم. همش دلم میخواد که به تعطیلی بر نخوریم و نریم خونه مادر شوهرم تا طبق معمول عذاب بکشم و تو خودم بریزم و یواشکی گریه کنم و لحظه شماری کنم تا وقت برگشتن برسه
البته یه چیزو بگم مادر شوهر و پدر شوهرم اصلن کلا همه خونوادش حتی عمه وعمو و... حتی جاریام! منو خیلی دوست دارن و بهم احترام میذارن و قبولم دارن خیلی. یعنی تو این دو سال حتی یه کوچولو ازم بدی ندیدن که حتی بخوان به روم بیارن
دوستای خوبم لطفن کمکم کنید بگید که چه طوری باهاش درباره این نگرانیم حرف بزنم آخه قراره این یکی دوروزه راجع بهش صحبت کنیم خواهش میکنم کمکم کنید
حتی از خدا خواستم واسه یه روزم شده منو ازش بگیره تا بدون من بودن و حس کنه. دلم میخواد یه اتفاقی برام بیفته که اون یادش بیفته ممکنه فردا دیگه منو نداشته باشه که یادش بیفته چیا بهم میگفت و قرار بود چطوری باشه باهام... :302::302::302: