RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
سلام مامان خوب و مهربون،فسقلیت خوبه
راستش یه مدتی بود سر سالگرد ازدواجمون و تولدم خیلی ازش دلخور بودم که باهاش حرف زدمو حالم خیلی بهتر شد........
ولی حالا فکر کنم بیشتر ناراحتیم سر کار و بارش و بی تکلیفیه موقتیش باشه
شایدم به قول خودش و لیلا جون مسائل مالی زندگیمون باشه که اذیتم می کنه و اونم نمی تونم فعلا کاریش بکنم چون شرایطمون فعلا اینطوریه...
دارم فکر می کنم تو این موقعیت ها چی آزارم میده که اینطوری میشه مثل یه دختر بچه.........
آره دوست دارم اون برام خرج کنه
دوست دارم گاهی فراتر از روال عادی باشه
صحرا جون همیشه عکس العمل نشون میدی
یا با این حس مزخرف مبارزه میکنی
چه طوری مبارزه می کنی؟
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
اقلیما جون
ببین 2 حالت داره یا همسرت واقعا" تحت فشاره و توام به این موضوع علم داری که خوب جای گله ای نمیمونه البته شاید بگی اره تحت فشاره ولی با یه گل که میتونه بگه دوستم داره !!! اره راست می گی ولی وقتی یه مرد نتونه نیاز مالی خانوادش رفع کنه این احساس حقارت اینقدر ازارش میده خصوصا"وقتی همراه با بهانه گیری شما باشه که جایی برای این قبیل حرکات نمیمونه
یا همسرت اونقدر ها هم تحت فشار نیست ولی از عهده مخارج شما بر نمیاد تو این شرایط که خیلی بهتره مخارجتون یادداشت کنی تو این شرایط مخارجی که خیلی ضروری نیست حذف کنی که فشار یک مقدار از همسرت کم شه در عین حالم اگر گاهی برنامه ریزی کنی و فراتر از روال عادی خرجی کنید مشکلی پیش نیاد و این احساس عدم خرج کردن اون درت از بین بره
و یا میمونه یه مشکل دیگه که مشکل کهنه شماست یکیش و مهمترینش عدم ابراز احساس همسرت هست و باعث میشه زمانی که اون میاد سمتت سرخوردگی گذشترو بخوای جبران کنیو بزنی تو حالش که اینو باید جداگانه با همسرت حل کنی
والا نه خیلی از اوقات به منتقد درونیم یه استاپ محکم میگم خصوصا" تو این دوران و سریع حواسم معطوف میکنم به مساله دیگه اگه کنار همسرم باشم تو اون موقع و خیلی عصبی باشم میگم ببخشید یهو خیلی حالم گرفته شد بیا راجع به یه چیز دیگ حرف بزنیم یا من برم یکم حالم بهتر شه میام اگر ازم خواست و موقعیتش بود درد و دل میکنم اگرم شرایط و موقعیتش نبود که هیچ میذارم واسه فرصت مناسب تو این شرایط دوش گرفتن خیلی ارومم می کنه
مثلا" نمونش دیشب وقتی اومد خونه دیدم سر کارش پکر یهو سر داستان کارش و عاشورا خورد تو حالم قرار بود شام از بیرون بگیره یهو عصبانی شدم داد زدم گفتم اگه شام از بیرون نمیگیری خودم درست کنم بدبخت گفت من که میگم هرچی میخوای الان میگیرم واست اینقدر خجالت کشیدم بعدش ازش عذر خواهی کردم گفتم ببخشید یه لحظه کنترلم از دست دادم
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
صحرا جان به خدا من خرج بیخودی ندارم و اصلا هم که دست بالمون بود نداشتم همیشه هم همراهی کردم هرچند گاهی قر زدم
اون بنده خدا هم خیلی به فکره و همشه می خواد منو خوشحال کنه
ولی خانوما رو می شناسی دیگه گاهی احساساتی میشم عقلم دیگه کاری از دستش بر نمی اد
بعدشم این وضعیت موقتیه و خیلی زود حل میشه اگه خدا بخواد
رفتار دیشب تو عین رفتار دیشب من بود ولی عکس العمل بعدی تو خیلی خیلی بهتر بود و بهت بابت این همه تغییر تبریک می گم
بازم روی رفتار های اشتباهم کار می کنم
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
اقلیما جان از درد و دل کردن و حرف زدن با همسرت نگذر حتی شده یه عادت ایجاد کن مثلا" یروز درمیون سر یه ساعتی پیادروی یا هرشب باهم یه تایمی رو میوه خوردن و چایی و ... تو این فضا باهم حرف بزنید حرفهای نگفته ادم بهانه گیر میکنه یه حرفهایی مثل بغض تو گلوی ادم گیر میکنه که نه حل شدنیه نه فراموش کردنی اینا میشن بهانه میشن پرخاشگری که تو این موقعیت ها وقتی تو بغل همسرتی یا دستش گرفتی این حرف هارو میتونی بگیو خلاص شی حتی گاهی فقط گوش دادنش همدلیش یا یه تایید با سرش این بغض واسه همیشه از گلوت خارج میکنه ولی حرف بزن بایگانی کردن برای همیشه اشتباهه تو موقعش بگو و بذار اونم بتونه عمیق ترین احساساتش برات بگه
خوب تو میگی خرج بیخودی نداری این عالیه میدونی اونم داره همه تلاشش میکنه اینم خیلی خوبه پس علت بهانه گیریات بعید بدونم مالی باشه یکم رو احساست بیشتر دقیق شو
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
سلام به همه دوستان خوبم
همسر گرامی به کار سابغش برگشت و فقط می خواست منو دو هفته اذیت کنه من که آخر نفهمیدم!!
راستش هر وقت می ریم خونه پدر و مادر همسرم بعدش که می ایم خونه باهم بحثمون میشه
من این آخری رو میگم شاید به رفع مشکلم کمکی بشه
رفته بودیم اونجا بماند که دوباره با برنامه ریزی پدرشوهرم ما جمعه مونو با اونا گذروندیم مادر شوهر گرامی هم سرما خورده بودند و هم بچه برادرشون سخت مریضه و دکترا جوابش کردن خلاصه از اول که رفتم اونجا دیدم اعصاب نداره منم دیگه سرمو گرم کرئمو و گفتم شرایطشو درک کنم
اولم که رفتیم ازش پرسیدم که چرا ناراحته و مریض شده که گفت نه و دوست نداشت حرف بزنه.
بعدش دیدم رفته برای همسرم علت ناراحتیشو میگه و از اون تایم به بعدم شروع به ناز کردن برای همسر من همسر منم که چه نازی ازش می خرید نمونه اش سر شام بود که هم من تو آشپزخونه بودم و هم مادر همسرم که همسرم فقط مادرشو صدا زد که بیاد سر شام انگار نه انگار من آدم هستمرفتار من اونجا با وجود دلخوریم کاملا عادی و خوب و مهربون بود با همه یاد نمی ره که بهم گفته بودید احترام بذارم
چند بارم به مادرشوهرم گفتم بره استراحت کنه و من کاراو انجام می دم
خلاصه اومدیم خونه به روی خودم نیاوردم تا اخرشب که دندون درد گرفتم و گفتم دندونم درد می کنه همسر گرام هم چون سر شب گفته بودم معده ام درد می کنه به طعنه گفت معده ات خوب شد
منم گفتم تو فقط اگه مامانت بگه اخ براش میمیری ولی منو مسخره می کنی جای منو مامانت انگار عوض شد و اونا فقط بلدن ناز کنند و تو نازشونو بکشی دیگه همون جا بحثمون تموم شد و باهم خوب بودیم تا پریشب که برام توضیح داد که من چرا فقط تورو سر شام صدا زدم
بعدشم بهم گفت تو هر دفعه میریم اونجا جنجال به پا می کنی منم گفتم چیا منو ناراحت کرده اونم طبق معمول بهش برخورد و در قهر بسر میبرند
وافعا دیگه از دست پدر و مادرهمسرم خسته شدم از بالا و پایین بردناشون
از این کم محلی های یه دفعه شون
می خوام اصلا هیچ اتصال عاطفی بهشون نداشته باشم و مثل مهمون برم خونشونو بیام
ولی واقعا نمیشه با کسی که دو روز هفته میبینیش اینطوری باشی
همیشه وقتی میریم اونجا کارشه ناز بکنه و همسر منم نازشو بکشه
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
می دونید بچه ها مشکلش چیه
مشکلش اینه که واقعا از سمت پدرشوهرم از نظر محبتی سیراب نمی شه البته اینم بگم مادرشوهرم هم جز کم محلی به پدرشوهرم کار دیگه ای بلد نیست و همیشه در قهر بسر می برند
ولی این وسط من چه گناهی کردم نمی دونم
من واقعا نمی دونم چی کار کنم دوست ندارم سر اینا با همسرم حتی یه لحظه هم قهر باشم ولی همیشه وقتی از ائنجا می ایم با هم بحثمون میشه و اونجا رفتن شده برام عذاب یه مدت یادتون هست گیر داده بودن که من میرم اونجا ناراحتم
به خدا حالا که میرم اونجا اگه بدترین ناراحتی ها هم داشته باشم میگمو میخندم تا دوباره زندگیمو بهم نزنند
واقعا ازشون می ترسم
پدرشوهرم پریشب می گفت تو چرا اینقدر به همسرم وابسته ام به همه چیز ما کار دارند
بچه ها اگه راه حلی به ذهنتون می رسه بهم بگید
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
اقلیما جون من خودمم با این موضوع خیلی مشکل دارم.
الانم چند ماهه که دیگه نرفتم خونه مادرشوهرم.اما هر وقت میرفتیم و برمیگشتیم یه جر و بحث جدید راه میفتاد،اونجا تنها جاییه که قهقهه خنده شوهر من مدام تو هواس اونم واسه موضوعات خیلی بی نمک و پیش پا افتاده، مامانشونم که دائم پسرم پسرم از دهنشون نمیفته و نصیب منم فقط بی محلیشونه!:302:
همین جمعه گذشته هم که من اصلا حالم خوب نبود و دندونمو جراحی کرده بودم یهو دیدیم پدر و مادر شوهرم اومدند خونه ما،باورت نمیشه اما باز من دقیقا مثل قبل تپش قلب گرفتم،
باز هم مثله همیشه قد و پر از افاده رو مبل نشست،انگاری از من طلب داره اونم خیلی زیادا میلیاردی
باز هم مثله همیشه فقط با پسرش احوالپرسی کرد، من دیوار بودم،
فقط از پسرش تشکر میکرد،
فقط از اون میخواست که بشینه و پا نشه زحمتش میشه، در حالی که من لرز داشتم و حالم اصلا خوب نبود.
دریغ از یک تلفن که حتی حال منو بپرسند.باباش گفت با ماشین من مینا رو ببر پیش داداشش که پزشکه ،مامانه میخواست بترکه سریع مخالفت کرد.
تازه با اون حال من، بهم پیله کرده بود که تو چطوری فهمیدی دندون عقلت اون زیر مونده؟ پس درد داشتی؟ درسته؟ درد داشتی دیگه! نگو نه.
از همه واسم سخت تر اینه که ، شوهرمم که هرکی میاد خونه انگار نه انگار، اصلا از جاش پا نمیشه ، اما واسه خونواده خودش دوس داره تمام یخچالو جلوشون خالی کنه! هی به من اشاره میکرد که پذیرایی کنم(به خدا رو پاهام به زور وایمیستادم)
اما اگه یکی از اینا رو به شوهرم گله کنم مطمئنا یه دعوای بزرگ درست میکنه و تازه رو رفتار من با مامانش حساس تر هم میشه،این دیگه واقعا به من ثابت شده. باید اهمیت ندیم، اگه میتونیم خودمون رفتار جرات مندانه داشته باشیم (البته من خودم که نمیتونم ،بس که دیگه از دعوا میترسم،چون میدونم شوهرم پشتیبانه مامانشه) و گرنه از شوهرمون نخوایم اینا رو بفهمه
باورت نمیشه ولی از روز جمعه یه غم بزرگ تو دلم دارم با خودم میگم وای حالا که مامانش اومد خونه ما با اینکه من چند ماهه نرفتم حتما باز با من دعوا درست میکنه که تو هم باید بیای بریم و این حتی تصورش واسم زجرآوره.:302:
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
مینا جان
یکی ادم بدیه آدم تکلیفش باهاش روشنه
یکی هم آدم خوبیه بازم آدم تکلیفش باهاش روشنه
ولی مادر همسر من یه روز همش ازت تعریف می کنه و هی میگه فلانی گفت چه عروس خوشگل داری و اون یکی گفت چهقدر عروست خنده رو ...............و برات کادو می خره هر روز زنگ می زنه و میگه می خواستم ببینم زیر بارون نموندی
می خواستم ببینم رسیدی و از اینجور حرفا
یه روزم جنی میشه حتی حال نداره جواب سلامتو بده چه برسه به........
واقعا خسته کننده است
مینا جان عین من می مونی هرچی می خوام بی تفاوت باشم انگار نمیشه و مثل تو کلی غم میشینه تو دلم
به خدا هیچ کس مثل من با بزرگترا برخورد نمی کنه
احترام می ذارم خیلی زیاد
هواشونو دارم ولی آخرم.........
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
نه اقلیما جون راستش قبول ندارم.بیا دیدتو عوض کن:46:
قبول دارم و شدیدا درکت میکنم که نمیتونی بی تفاوت باشی چون خودمم همین طوریم متاسفانه،
اما میتونی اون رفتارهای خوبشو بزاری رو رفتارهای نادرستش،مثلا وقتی باهات سرسنگینه با خودت بگو در عوض فلان روز فلان محبتو بهم کرد که واقعا دلچسب بود،
دیدی مثلا وقتی میخوایم پریود بشیم اعصابمون خورده و دوس داریم شوهرمون درکمون کنه و رفتارهای خوب چند روز پیشمونو یادش باشه و حتی اگه بداخلاقی کردیم بازم باهامون خوب برخورد کنه، حالا همینو از دید مادرشوهرت ببین،اونم احتمالا سن و سالی ازش گذشته،انواع و اقسام دردها و مریضیهای خودش بماند، گرفتاریهای تک تک بچه هاشم هست.
اما من چی بگم؟ من که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت ................
RE: دوباره من با مشکلات همیشگیم......
اقلیما عزیزم سلام
اقلیما تا حالا فکر کردی دیگه داری زیادی گیر میدی ؟؟؟!!!! خوب مادرش دلش میخواد ناز کنه پسرشم نازش بکش ؟؟ مگه همسرت لیوان اب که کسی اگه ازش بخوره تموم شه ؟؟؟؟ مساله این که دیگه داری حسادت می کنی
همسرت باید بتو توجه کنه درست ولی این منافاتی با توجه به خانوادش نداره
ببین اقلیما جان توام اگه جای همسرت ودی دیگه شاکی میشدی تعادل حفظ نمی کنی عزیزم نه برو خودت بکش واسشون نه ازون ور نخری خونشون . خوب اصلا" دعوای تو و همسرت حداقل اینبار ربطی به پدرشوهر و مادرش نداشته
دعوتتون کردن خونشون خوب هفته ای یه بار حداقل خیلی خانواده ها دور هم عادت دارن جمع شن اصلا" هم کارشون بد و اشتباه نیست حالا شمام یه هفته به هر علتی نمی خواین برین عذر خواهی کنید نرید ولی حرکتت اشتباه هربار میرید اونجا بعدش زهرمار شوهرت میکنی خیلی خیلی رفتارت اشتباه
تو فقط کافیه خودت باشی لازم نیست الکی بخندی یا ناراحت باشی خودت باش اقلیما
همسرتکارش درست نبود که سرشام تورو صدا نکرد اصلا" حرکتش خوب نبوده یا وقتی گفتی دندونم درد میکنه باید خیلی بهتر برخورد می کرده؟ ولی تو چی عین یه باروت اماده بودی که سریع بگی چرا به مامانت چرا بابات چرا خونه مامانت اقلیما میشه تمرین کنی جمله مامانت چند مدت نگی میشه تمرین کنی به هیچ عنوان کار به کار رابطش با خانوادش نداشته باشی
مادر شوهرت پدر شوهرت بخدا ادمای بدی نیستن
ولی مادر همسر من یه روز همش ازت تعریف می کنه و هی میگه فلانی گفت چه عروس خوشگل داری و اون یکی گفت چهقدر عروست خنده رو ...............و برات کادو می خره هر روز زنگ می زنه و میگه می خواستم ببینم زیر بارون نموندی!!!!!! اقلیما اینا ارزش اونا دوست دارن وگرنه مادرش این برخوردهارو نداشت حالا یه موقعی هم کم حوصلس خوب درکش کن مگه مادرای ما یه موقع ناراحت و کم حوصله نمیشن ؟ مگه ازشون دلگیر نمیشیم ؟؟؟ ولی راجعبشون بد قضاوت نمیکنیم اقلیما همدلی کن
(((مینا جان عین من می مونی هرچی می خوام بی تفاوت باشم انگار نمیشه و مثل تو کلی غم میشینه تو دلم
به خدا هیچ کس مثل من با بزرگترا برخورد نمی کنه
احترام می ذارم خیلی زیاد
هواشونو دارم ولی آخرم......... ))) اقلیما بی تفاوت نباش متعادل باش خوب اونام بابت این رفتارهات دوست دارن وگرنه پسرشون و طول هفته هم میبینن اگه 2 تایی تون دعوت میکنن چون میخوان تورم ببینن قدر بدون الکی حساسیت نشون نده روزای خوبت دستی دستی با فکرای الکی خراب نکن