الله تویی و ز دلم آگاه تویی / درمانده منم دلیل هرراه تویی
گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی . . .
نمایش نسخه قابل چاپ
الله تویی و ز دلم آگاه تویی / درمانده منم دلیل هرراه تویی
گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی . . .
تو ، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و اتش به همه عالم زد
گر می نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن حیله و دستان را
تو غره به خود نشو که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
باید که سفر کرد به محبوب رسیدن
اما نتوان کرد دگر قافله ای نیست
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
شکایت این همه از چرخ شهریارا بس
که چرخ دشمن تنها جناب عالی نیست
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر افتاب انداختی
نه چندان بخور کز دهانت براید//نه چندان که از ضعف جانت براید
تا چه خواهد کرد با ما اب و رنگ عارضت
حا لیا نیرنگ نقشی خوش بر اب انداختی