RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام لیلا جون
من گیر میدم؟
یعنی واقعا کاراش مهم نیست؟ اینکه شب مهمونیمو خراب کرد؟ اینکه شادیمو ازم گرفت؟
اینکه دیشب این رفتارو با خانوادم داشت؟
اینا گیر دادنه؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
ببين مردا مثل ما فكر نمي كنند.
اون واقعا منظورش اون چيزهايي كه تو فكر كردي نبوده. (اون به موضوع منطقي نگاه مي كرده و تو احساسي) تو بايد روي حرفاش حساب نمي كردي (يا اينكه يك جور ديگه حساب مي كردي) و ناراحت نمي شدي. و توي مهموني ات خوش مي گذروندي.
ديشب هم خب خسته شده بوده تا ساعت 2 بيدار بوده چند روز هم پشت سر هم مهمون خونتون بوده. صبحم كه مي خواسته بره سر كار بازم بنده خدا خوب طاقت آورده.
آره گير دادنه من اگه يكي از اين كارايي كه گفتي و اين گيرايي كه گفتي را به شوهرم بدم از اين هم بدتر مي كنه.
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
لیلا جان
شوهرم عادت داره زودتر از 1-2 نمیخوابه
تمام روزهایی که مادرش خونمون بود همین بود
خستگی که بیشترش به من تحمیل شده بود مال رفتار اشتباه و خودخواهانه خواهرش بود ، من باید طلبکار باشم یا ایشون؟
تو میگی اینطوری نبوده که من فکر میکردم؟
اینکه از من طلبکاره چرا خواهرزادش نرفته خونشون به نظرت فکرش چی بوده که همچین حرف بیخودی زد؟
برام توضیح بده
میخوام بدونم
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
چون تو به اون ها اصرار ميكردي شب بمونند و اون در ذهنش خودش را ملزم مي دونسته كه اگه دير بشه اون بايد اون ها را برسونه. اين موضوعي بوده كه ناراحتش مي كرده.
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
لیلا جون
موضوع اینه که در هر صورت میرسوندشون، حتی موقعی که میخواستن بیان خونمون رفت آوردشون
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام
لیلا جون به نظر من شمیم حق داره
من تاحالا فقط دنبال میکردم نوشته هاشو اما امروز که اون اینقدر دقیق همه چیزو نوشته بود و مثال زده بود دیدم واقعا حق ناراحت و سردرگم بشه
آخه منشا این رفتارها چیه؟؟ خودخواهی؟بچه بودن؟ غرور؟ یا دلزده بودن از طرف مقابل؟؟؟
کاش کارشناسها میومدن و در این مورد راهنمایی میکردن
من فقط میدونم جای شمیم بودن خیلی سخته...
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شميم جون ببين پس در مورد خواهر زاده خودش هم همونطور رفتار كرده و اصرار داشته كه زود برند.
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام یکتا جان
مرسی
واقعا منم دیگه نمیتونم بزارم پای برداشت اشتباه خودم
این رفتارها به نظرم خیلی عجیبتر از اونی میاد که بخوام بزارم پای اشتباهات تکراری
خسته کننده شده
اصرار نداشت
لیلا جان و اقعیتش من حس میکنم خواهرش حرفی زده، حالا چه حرفی نمیدونم
ولی موضوع اینه که نه خواهر زادش آدمیه که به زود رفتن عادت داشته باشه نه شوهر من کسیه که به زود رفتن مهمون اعتقاد داشته باشه
اصلا موضوع این چیزا نیست
و در ضمن
فرض محال میگیریم که واقعا نمیخواسته زیاد بمونن
آیا من باید مهمونو مینداختم بیرون؟ یا مثلا میگفت میخوایم بریم میگفتم برو به سلامت؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
میدونی شمیم جان شاید واقعا واسه بعضیها بی تفاوت شدن راه اصلاحشون باشه
یکبار توی یک کتاب خوندم که اگر فکر میکنید میتونید شوهرتون رو عوض کنید دارید بزرگترین حماقت زندگیتون رو انجام میدهید (هه هه هه) به نظرم ما میتونیم تاثیر گذار باشیم اما تغییر دهنده .. نــــــــــــــــــــــــ ـــه
حرفهای هانیه جون رو یادته؟؟؟ روش بیخیالی رو تجریه کرد شاید این اصطلاح که میگم درست نباشه( معذرت میخواهم پیشایش) اما دنده اش پهن شده بود
من واقعا نمیدونم شاید تو هم باید همش بگی بیخیال ولم کن بابا حیف جوونیم نیست ... همش بهش بخندی تا بفهمه که کارهاش اشتباهه
من همیشه به خودم میگم بزار اون(طرف مقابلم) اشتباه کنه ... من باید کار درست رو انجام بدهم باید دلم دریا باشه
تا الان که کلا روند پیشرفتت مثبت مثبت بوده بازهم ادامه بده بلاخره اوضاع تغییر میکنه
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
با سلام.من تا حالا تو تاپیک شما پستی نزاشتم اما زیاد به این تاپیک سر میزنم.چون مسائلی که مطرح میکنین توی اکثر زندگیهای دو نفره وجود داره و دلم میخاست راهکارهای دوستان رو یاد بگیرم.در مورد موضوعی که گفتین چند نکته به نظرم اومد که گفتم شاید بد نباشه نظرمو بگم:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
همسرم منو صدا کرد تو اتاق یه دفعه برگشته میگه اینا وسیله ندارن چرا هی میگی بمونن، در حالیکه همیشه حداقل تا 12 تو مهمونیها میمونیم، حالا خونه هرکی، حتی خونه ما بارها شده موندن
منم اومدم بگم یکی دیگه شعورش نمیرسه کی باید بره خونش، به من گیر دادی؟ ولی هیچی نگفتم
بعد همسرم رفت تو قیافه، انگار من کار اشتباهی کردم
فکر کنم رسم دارن ساعت 12 اعلام میکنن اون مهمونائیکه وسیله ایاب ذهاب دارن میتونن بمونن بقیه برن
کلی اعصابمو ریخت به هم
دوست عزیزم شما باید بعد از این همه مدت با زمانهای بحرانی که میتونه شروع کننده یک بحث بی نتیجه توی زندگی مشترک باشه آشنا شده باشین.این عکس العمل همسرتون(حالا کاری با درست یا غلط بودنش ندارم) یک زنگ خطره که شما باید سریع به فکر راهکار درست باشین نه این که توی ذهنتون جملات ملامت کننده بیاد.اگه در جواب همسرتون به جای این که اعصابتون بهم بریزه احساس کنید با یه چلنج جدید روبه رویید که نیازمند عکس العمل مناسبه انرژیتونو بیهوده صرف خودخوری و ناراحتی نمیکنید.
بازم من اهمیت ندادم و با وجودیکه تمام شادی به کامم تلخ شده بود به روی باز خودم ادامه دادم
لزومی نداره فقط با یک حرف همسرتون همه ی شادی به کامتون تلخ شه.این تفکر همه یا هیچ رو که خیلی از آدمها باهاش درگیرن از خودتون دور کنید.
یه دفعه برگشت گفت، خواهرش میخواد شب خونمون بمونه، یعنی اینقدر شعور نداشت که من با وضعی که دارم و خونم ترکیده و کارای ترشیمم مونده و خونش نزدیک خونه دخترشه و شوهرم داره اونا رو میرسونه، بره شب خونه خودش بخوابه
و حاضرم قسم بخورم اینا همه رو از قبل برنامه ریزی کرده بود
قضاوت راجع به دیگران رو رها کنید.اصلا به فرض این که همه چی برنامه ریزی شده باشه شما باید با درایت همه ی نقشه های فرضیشونو نقش بر آب کنید:305:
با وجودیکه میدونستم مامانم باید زندگیشو بریزه به هم و رختخواب مهموناشو بیاره بیرون بده ما بیاریم ،گفتم ایرادی نداره
مطمئن باشید مادرتون حاضر کارهای خیلی بزرگتر و بیشتری برای سعادت دخترش بکنه درآوردن چند تا تیکه رختخواب که کار خیلی سختی نیست.
منم اعصابم به هم ریخت جلوی پدر مادرم برگشتم گفتم پس چرا بهم چیزی نمیگی؟ مگه قرار نبود بیایم رختخواب ببریم؟ وقتی به هم خورده به منم میگفتی که مهمونمو تنها نزارم تو خونه بیام اینجا
درسته که خیلی ناراحت شدین و حقم دارین اما آدم زرنگ باید زمان شناس باشه.به نظرتون زمان مناسبی برای ابراز ناراحتی بود؟اونم جلوی پدر مادرتون؟
بعدشم خداحافظی کردیم،تو ماشینبا بغض بهش گفتم از این به بعد هیچی رو با من هماهنگ نکن، هرکاری دوست داری انجام بده و دیگه هیچی به من ربط نداره، مطمئنم الان همه تو خونمون میدونن دیگه نیازی به رختخواب نیست غیر از من
بازم تفکر همه یا هیچ و قضاوت
بعدشم تا خونه حرف نزدیم و رفتیم تو قهر
اومدیم خونه، دیدم همشون خوابیدن، منم رفتم خوابیدم، با اینحال یاد حرفهای شما افتادم که گفتین نباید مثل اون رفتار کنم، بهش شب بخیر گفتم و براش یه اس ام اس فرستادم که : "خیلی سخته وقتی تو خونت یه اتفاقی میفته و تو در جریان نیستی، فکر کنم اون یه کم بی انصافیه ولی همیشه دوستت دارم "
و گرفتم خوابیدم
آفرین.حرکت درست اما یه کم دیر.اما بازم جای کلی تشویق داره:104:
فرداش که دیروز صبح باشه بیدار شدیم، دیدم باز تو قیافس، رفتم بهش سلام کردم و به زور جوابمو داد دیگه خسته شدم و زدم به بی تفاوتی
برای چی خسته شدین؟ شما بیشتر از قضاوت و خودخوری خودتون خسته بودین.فقطم یه حرکت درست انجام دادین باید دفعه بعد یه کم بیشتر تلاش کنید
:72:
تا سر صبحانه که دید سر سنگینم شروع کرد یه کم حرف زدن، ولی عین این جنیا، یه کم میگفت میخندید، یه کم تو قیافه بود
همسرتونم گیج شده.واسه همین رفتارش متضاده. چون شما اونجایی که نباید عکس العمل نشون بدین میدین و بالعکس!
شام خوردیم، و تقریبا وسایل شامو همرو همسرم آماده کرده بود و با وجودیکه تو قیافه بود سعی میکرد کمک کنه البته تو کارای شام نه کارای ترشی
همسرتون داره تلاششو میکنه هرچند کم.این تلاشو نادیده نگیرین
دیگه ساعت 12-2 یه رفتاری میکرد انگار پدر مادرم مزاحم هستن و یه جوری میشست انگار زود برین من میخوام بخوابم
ای وای بازم قضاوت...
بعدشم برگشتیم و باهاش حرفی نزدم، صبحم اومدم بیرون ولی حالم ازش به هم میخوره
بازم رفتار نامناسب
وقتی یکی یه کاری میکنه هی میگه و تشویق میکنه ولی وقتی من یه کاری میکنم هی تحقیر و توهین میکنه و ایراد میگیره
پس رفتارهاتون خالی از پیش فرضهای قبلی نبوده
پستم خیلی طولانی شد.البته منظورم این نبود که تقصیر شماست فقط حرفهای خودتونو تفسیر کردم به عنوان یه نفر سوم خارج از ماجرا.اگه با حرفام موافق هستین میام و میگم به نظر من چی کار میکردین بهتر بود.
موفق باشید