دخترمهربون خیلی خوشحالم که همه چی بخوبی داره پیش میره حالا که رابطت با پدرت خوب شده باید خیلی مراقب باشی تا بتونی این رابطه را حفظ کنی امیدوارم زودتر بری مشاور و خبرای خوش بعدی را به ما بدی
نمایش نسخه قابل چاپ
دخترمهربون خیلی خوشحالم که همه چی بخوبی داره پیش میره حالا که رابطت با پدرت خوب شده باید خیلی مراقب باشی تا بتونی این رابطه را حفظ کنی امیدوارم زودتر بری مشاور و خبرای خوش بعدی را به ما بدی
سلام دوستای عزیزم
این روزا دارم بزرگ میشم. دارم تجربه کسب میکنم. دارم تازه میفهمم معنی پدر چیه.
دارم تازه میفهمم اینکه یه دختر توی خونه هر کاری میتونه بکنه، یعنی چی.
تغییر رفتار پدرم رو میبینم.
رفتارایی که به اندازه ی عمر پدرم عمر داشتن، دیگه خیلی کمتر دیده میشه.
حتی جر و بحث بین خودشون (پدر مادرم)، خدارو شکر، خیلی خیلی کم شده.
از یه طرف خودم رو مقصر میدونم که چرا تا الان کاری برای مادرم، حتی برای پدرم و برای خانوادم نکردم و دست روی دست گذاشته بودم.
از یه طرف خوشحالم که بالاخره فهمیدم که دختر بابا بودن یعنی چی!
همه ی اینا یعنی شماها به من لطفی کردید که تا عمر دارم فراموشتون نمیکنم.:72::72:
وظیفه ی خودم میدونم چند وقت یه بار بیام و از جریان خواستگاریم براتون بگم.
بعد از جلسه ی سوم ِصحبت کردنمون، حدود 10 روز شد که با ما هیچ تماسی نگرفتن.
من از چند جهت نگران شده بودم.
یکی اینکه نکنه جریان کلاً تموم شده (در صورتیکه اگه اینجوری باشه آدم قبلش یه کمی متوجه میشه فکر کنم)
یکی اینکه هر چی دیر تر زنگ بزنن، پدرم ناراحت میشه از این تاخیر و من باید برای این ناراحتی پدرم، دوباره تلاش کنم و بتونم پدرم رو مجاب کنم منظوری نداشتن از این دیر زنگ زدن.
یکی دیگه اینکه نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه!
خلاصه متوجه شدیم که یکی از اقوامشون فوت کرده بود.
بعد از اینکه زنگ زدن و گفتن که میخوان بیان، دوباره یه صحبت کوتاه با پدرم داشتم.
از اینکه بعضی جاها پدرم یه دفه زیر همه چی میزنه و برمیگرده سر خونه اولش خیلی بهم فشار میومد.
اما تونستم خودم رو کنترل کنم، چندین جمله ی پدرم رو نشنیده بگیرم و بحث رو به یه جای منطقی بکشونم.
خلاصه اینکه ما جمعه جلسه چهارم رو داشتیم.
قرار گذاشتیم تا دیرتر نشده، مشاوره بریم. جلسه ی بعدی ایشالا مشاوره هست.
خیلی روی این جلسه حساب میکنم.
دارم خودم رو برای هر چیزی آماده میکنم.
برامون دعا کنید که هر دومون بتونیم درست انتخاب کنیم.
مخصوصاً این شبا و روزای محرم:72:
دخترمهربون خیلی خوشحالم که نحوه برخورد با پدرت را یادگرفتی و توی خونه یه ارامش نسبی برقرار شده ، اینکه این جلسه هم میخواهید برید مشاوره خیلی عالیه و امیدوارم نتایج مشاوره رضایت بخش باشه ما را از خودت بی خبر نگذار
سلام؛
همه جيز تموم شد؛
ازم نبرسيد جي شده كه خودمم نميدونم دليل جواب منفيشون جي بوده؛
دعام كنيد لطفا
دخترمهربون،عزیز دلم برات متأسفم،ولی مهربون خانوم غمگین مباش یقین داشته باش که حتما موردی بهتر درانتظارت نشسته.
یادته چندبار برات آرزوی وصال کردم؟هردفعه هم گفتم اگه به صلاحت باشه.یه موقع به مصلحت خدا اعتراض نکنی...
یه موقع ازش شاکی نشی... البته میدونم که این کارا ازتو بعیده.:163:
سلام عزیزم
می دونی دختر خوب یکی از ایرادایی که اکثر ما جوونا داریم اینه که پدر و مادرمون رو حتی اگر مورد قبول خیلی ها باشند قبول نداریم و گاهی فکر می کنیم اگر دانشگاه رفتیم و چند تایی کتاب خواندیم باید یک گرد و خاکی به پا کنیم آنها را به باد انتقاد بگیریم...
یادم می آید چه اشتباهاتی را که کردم...من هم با پدرم خیلی جاها بر سر خواستگار مشکل داشتم....خوب پدرم با اینکه مشاور خانواده است و روانشناسی معروف اما باز هم او را قبول نداشتم! پدرم عادت داشت در جلسه ی خواستگاری به پسر ها می گفت پسرم بیا بشین کنار خودم! و پسره خدا می دونه با چه استرسی می اومد روی کاناپه می نشست! پدرم هم ذل می زد توی چشمهای پسر بدبخت و یک سوالهایی می کرد که گاهی من همون جا دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش!
بعد هم مدام می گفت دختر من فلان مدرک را دارد فلان ورزش را مدال دارد همیشه شاگرد اول بوده خلاصه آنقدر از من تعریف می کرد که پسره می رفت تو زمین یعنی اعتماد به نفسش با خاک یکسان می شد! بعد هم خیلی رک بود! بعد احساسات پدرانه اش فوران می کرد و می گفت من بسکه دخترم زیباست دوست دارم قاب بگیرمش و به دیوار بزنم و هر روز ساعتها تماشایش کنم...و من را تصور کنید چقدر سرخ می شدم از خجالت! خلاصه کاری با خانواده ی پسر می کرد که با هزار واسطه پیغام می فرستادن که اگر نظرشون مثبت است ما زنگ بزنیم چون نمی خوایم ضایع بشیم....دیگه خلاصه 25 سالم که شد گفتم بابااااااااا اصلا همش تقصیره تو هست من شوهر نکردم! دیگه نمی زارم تو دخالت کنی...رفتم ...با شوهرم دوست شدم و خودمان حرف ها را زدیم و رسید تا پای مهریه...پدرم همان یک جلسه که با او برخورد مستقیم داشت آمد خانه گفت بابا من اگر جای تو باشم موبایلم را خاموش می کنم و رابطه را تمام... بدون هیچ توضیحی...یک جمله را از حرف هایش گرفته بود و زوم کرده بود روی این جمله...خلاصه کار خودم را کردم ...بعد از 8 ماه به جدایی رسیدم و همان یک جمله که پدر دست گذاشته بود رویش عامل جدایی ما بود...بماند که پدرم به رویم هم نیاورد و گفت بابا دخترم را از من گرفته بودند...خیلی خوشحالم که خدا دخترم را به من پس داد...و روزی که با ساک برگشتم خانه ی پدری فقط یک جمله به من گفت: بابا خوش اومدی...3 ملیارد مرد در این دنیا هست! همین....
و اون روز فهمیدم باید دست پدرم رو ببوسم و دیگه فکر نکنم با یک مدرک تحصیلی میشه تجربه های بزرگترها رو نادیده گرفت که زندگی درسهایی را به بهایی سنگین به آنها داده و دوست ندارند آن بها را ما هم بپردازیم...
حتی دست آن پدر آفتاب سوخته ی بی سواد را هم باید بوسید که هنوز صاحب فرزند نشدی که بفهمی ثانیه به ثانیه اش استرس و نگرا نی ست ...بعضی هاشان تحصیل کرده اند و استرسشان را مدریت می کنند و بعضی دیگر به همان زبان زیر دیپلمی خودشان به فرزندشان عشق می ورزند...
امیدوارم قدر پدرت را بدانی و بدانی این خانه ی پدر است که درش همیشه به رویت باز است و چه خوب است خانه ی پدری باشد که وقتی از همه جا رانده شدی به آن برگردی...و به خاطر یک خواستگار نباید طلبکار پدر و مادرمان بشویم و رفتارهای آنها را کنترل کنیم...شما دوست داری ازدواج کنی اما باید صبور و با تومانینه رفتار کنی که خدای ناکرده به خاطر یک خواستگار دید پدرت به تو عوض نشود و حمایتش را از دست بدهی چون همان خواستگار هم وقتی ببیند تو به بزرگترت احترام می گذاری بیشتر برایت احترام قائل می شود تا ببیند تو با پدر خودت هم نمی سازی ...
انشالله خدا پدرت را برایت نگه دارد...:72:
سلام دختر مهربون،
خبر بدی بود. خیلی ناراحت شدم...
دعا می کنم که خداوند آن کند که صلاح توست.
و شاید هم دقیقاً الآن دارد همین کار رو می کند و تو بی خبری.
یک لحظه به حکمت او شک نکن.
به هر حال خودت بهتر می دانی که این دوران برای شناخت است و هیچ تضمینی برای ازدواج نیست.
ولی در یک چیز شک ندارم. و اون اینکه حتی اگر پایان این آشنایی برایت ناراحت کننده باشد، در این آشنایی خیرهای زیادی برای تو بود. تو خیلی رشد کردی، رابطه تو و پدرت زیر رو رو شد. الآن نسبت به چند ماه پیش در نقطه بالاتری قرار داری. تجربه کسب کردی و توانایی هایت بیشتر شدند.
روی رفتار خودت خیلی دقت کن. بگذار پدر مطمئن بشود که اگر با تو راه اومده، کارش اشتباه نبوده و مطمئن بشود که تو یک دختر فهمیده و منطقی هستی.
برایت دعا می کنم.
این چند وقت که درگیر این خواستگاره بودم، خیلی ذهنم درگیر بود. خیلی.
یه جورایی مات بودم. توی هپروت بودم. نه به خاطر اینکه عاشقش شده باشم، نه! به خاطر اینکه فکر میکردم داره دعاهام مستجاب میشه!
انقدر مات و مبهوت بودم که دیگه راز و نیازام با خدا هم یه جوری شده بود. نماز میخوندم، دعا میخوندم اما فقط میخوندم.
حس کردم دارم ازش دور میشم!
دیشب، توی حرفایی که داشتم با خدا میزدم، یه جمله از دلم گذشت، جرئت نداشتم به زبونم بیارم.
اما توی برگه های درد و دلم با خدا نوشتمش.
اون جمله این بود:
خدایا، من کسی رو که باعث بشه من ذره ای ازت دور بشم رو نمیخوام.
حالا، من اینجام. روبروی خدا ایستادم با یه دل لرزون:
خدایا، چقدر زود امتحانم کردی تا ببینی روی حرفم هستم یا نه!
آره. هنوزم حرفم همینه.
مطمئنم که به صلاحم نبوده.
اما...
این همه تطابق با معیارام واسه چی بود؟!!
خدا، شک و نا امیدی تو کمین نشسته.
نذار منو از راه تو دورم کنن.
نذار شک کنم.
نذار.
باید سعی کنی احساساتت بیشتر تحت کنترل خودت باشد عزبز دل...
پیداست خیلی زود وابسته می شوی و احساست زود درگیر....خیلی وقتها ما از خیلی ها خوشمان نمی آید خیلی وقتها هم دیگران از ما خوششان نمی آید...و بلاخره این ها می گذرد تا روزی که کسی پیدا شود که هم تو از او خوشت بیاید هم او از تو...بهتر است قبل از اینکه در کسی معیارهایت را جستجو کنی مطمئن بشوی که منطقت به واسطه ی احساست تحریف نشده...چون گاهی طرف از ملاک و معیارهایمان هم دور است اما فقط چون خوشمان آمده دوست داریم او را به معیارهایمان نزدیک ببینیم...بلاخره علت جواب منفی آنها هرچه بوده ته کارش این آقا احساسش مثل شما درگیر نشده بوده و یک دو دو تا چهار تایی کرده و به این نتیجه رسیده شاید انتخاب های بهتری داشته باشد...اصلا مهم هم نیست...مهم اینست کسی باید بیاید که وقتی آمد دیگر دل رفتن نداشته باشد...
الخیر فی ما وقع....خیر در همان است که اتفاق افتاده...
اما یک مقدار روی خودت کار کن...از بابت تکنیک هایی که تو را در رابطه با یک مرد جذاب تر و خواستنی تر می کند...
پدرت هم حرفهای خوبی زده اگر دقت کنی...قرار نیست هر اطلاعاتی را بدهی...به همان اندازه اطلاعات بده که نیاز است...سعی کن بیشتر بشنوی تا اینکه بگویی...سعی کن طرفت را تایید نکنی یا اینکه مخالفتت را در جا نشان بدهی....خیلی جاها بهتر است سکوت کنی و بعدا با فکر نظرت را ابراز کنی...در نحوه ی ارتباطت نباید نشان بدهی که از کسی خوشت آمده یا احساست درگیر شده...باید خودت را محکم نشان دهی و هیچ وقت طرفت نفهمد جواب تو منفی است یا مثبت...این باید تا لحظه ی آخر سوال بماند...نباید بگویی دوست دارم همسر آینده ام این شکلی باشد یا این معیارهای من است چون در کلام خیلی راحت می تواند تاییدت کند و مدتی هم طبق خواسته هایت بشود فردی شبیه معیارهای تو اما بعد از آنکه خرش از پل گذشت یک آدم دیگر خواهی دید...
باید در کلامت محکم باشی...باید نگاهها و صورتت محکم باشد نه مثل یک زن مطیع و تابع...
خیلی باید کتاب بخوانی و از مشورت کسانی که عاقل هستند و با تجربه استفاده کنی...بلاخره اینها نیز بگذرد و ازدواج هم می کنی...اما انشالله با صبر و شناخت که دوام و کیفیت و نوع زندگی مشترکت به بهترین شکل خود باشد...:72:
بنظر من شما اشتباه بزرگی مرتکب شدی
از همون جلسه اول ، تصمیمت رو گرفتی !
بیشتر درگیر ظواهر شدی!
قبول کن که سعی کردی همه چیزش رو خوب ببینی
احتمالا معیارهاتون هم خیلی با هم منطبق نبوده
فقط اینجوری احساس کردی
چیزی رو از دست ندادی مطمئن باش
میدونم که الان دائم اهنگ غمگین گوش میدی
نکن اینکارو !
اگه خیلی تحت فشار بودی تو این چند روزه که بازار گریه داغه ، خودتو اروم کن
بعد هم دیگه تمومش کن
این تاپیک رو هم دیگه ادامه نده
اگه می خوای در مورد خونوادت بگی یه تاپیک دیگه باز کن (لطفا )
نمیگم متاسفم
چون نیستم
اساسا اتفاقی نیفتاده که بخوام بهت دلداری بدم
درسای بزرگی گرفتی ، ازشون استفاده کن