RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
خواهر جونی
خوب خودت که داری میگی. این نشونه ها رو دنبال کن. چی بهتر از یه افطار که میخوای بری اونجا؟
تو مهمونشونی. عروسشونی.
معلومه که دوستت دارن. حالا حتی اگه کم محلی کنن، بازم دوستت دارن.
نیومد سمتم رفتم سمتش
بهش گفتم برو به پدر و مادرت سر بزن ولی دریغ از یه تعارف
بهم گفت تو هم تنها برو پیش خانواده ات رفتم
جمعه ها رو همش تو خونه بودم تا آقای همسر بهش بر نخوره
شبا تا نصفه شب پای تلویزیون بود منم منتظرش تا بیاد و با آرامش پیشش بخوابم گاهی تا 3 نصف شب بیدار می موندم منتظرش صدام در نمی اومد بعدش می گفت هنور بیداری تو
اگه اون راه هایی رو که میگی جواب نداد، خوب یه راه دیگه پیدا کن.
من تک تک پستاتو تو تمام این مدت خوندم. من مطمئنم همسرت خیلی هم دوستت داره. تو یه پست هم نوشتم برات که اون حتی از خودت بیشتر ، نگران حذف شدنته. به خاطر همین، کمتر با خانوادش رفت وآمد کرد.دیدی حالا حذف نشدی.
من با دهن روزه حتما حتما حتما دم افطار برات دعا میکنم. مطمئنم خوب هستی و خوب خواهی بود. قبلش مراقبه کن. نفس عمیق بکش. از پست های دانشمند، یه بار دیگه بخون.
خودت باش. اقلیمایی که هستی. قوی و با شکوه برو . متواضع رفتار کن و صبور باش.
شاید اولش خوشحال کننده نباشه اما قطعا وقتی رفتار عالی شما رو ببینن، جو عوض میشه. فقط نباید بترسی. از هرچی که بترسی ها، سرت میاد. شجاع برو.:324:
حق با شماست
ببخشید
بهم فرصت بدید فکر کنم
نه خواهر جونم. حق با من نیست. خیلی غصه میخورم که میبینم رنج داری. دلم میخواد خوشبختی رو حس کنی.
من هیچ حقی رو برای خودم نمیدونم. فقط به عنوان فردی که خارج از این گود ایستاده و داره تماشا میکنه، یه نظر دادم.
:46:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
مهربونی عزیز مرسی از راهنماییت تو باعث شدی یه کم بیشتر رو رفتارهام فکر کنم
پستت یه تلنگر کوچیک بود بهم
بازم ازت ممنونم
مسلما رفتارهایی که دارم می بینم بازخورد رفتار خودمه من حساسم خیلی زیاد همینم باعث شده اینطوری شه
حتما این کارو می کنم بازم دوست دارم نظراتونو بهم بگید
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام
برام دعا کنید دارم میرم نزد خانواده همسر گرامی
کلی از صبح رو خودم کار کردم
ذهن سطحی خاموش
آروم و بدون اضطراب و عادی
اگه حرفی زدن ترجیح میدم سکوت کنم
یاد اولین روزی افتادم که می خواستم برم تو جمعشون حتی پدر و مادرشم ندیده بودم.........
الانم دقیقا همو حسو دارم خیلی حالم بده
چقدر بعضی وقتا بودنت تو یه جمع سخت میشه و دوست داری بمیری ولی..............
برام دعا کنید لطفا
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
اقلیما جان سلام
چرا اینقدر نگرانی
وقتی بری اونجا میبینی کاملا" این احساست عوض میشه . فقط اونجا مراقب باش اگه چیزی بهت گفتن برخوردی نکنی من مطمینم همه چی به خوبی میگذره خوشحالم برات که دوباره این رابطه ایجاد شده خدارو شکر :323:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام به همه دوستان خوبم
چهارشنبه به افطاری خانواده همسرم رفتیم اولش که رفتیم دنبال خواهر همسرم و به هم به افطاری رفتیم
من خیلی خوب و عادی با خواهر همسرم و بچه هاش برخورد کردم و مثل همیشه اونم خیلی خوب برخورد کرد و برام سوغاتی هم خریده بود آخه رفته بودن مسافرت......
اونجا هم که رسیدیم اول از همه پدرهمسرم رو دیدم اون لحظه انگار تمام کینه های دنیا اومده بود تو دلم و اصلا نمی تونستم عادی باشم رفتم جلو باهاش دست دادم و حال و احوال کردم اونم ایکارو کرد بعدشم رفتم تو و مادرشوهر گرامی که بازم همون حسو داشتم یه خورده که گذشت جفتشون باهام حال و احوال کردن و حال بابام و مامانمو و خودم پرسیدم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده آخر شبم هی برام فلان غذا یا فلان چیزو می ذاشتن که ببرم و خلاصه تحویلم می گرفتن و برخوردشون خیلی خوب بود باهام
بقیه هم هی ازم می پرسیدن چرا اینقدر کم پیدایی که منم گفتم این روزا کارم زیاده
تنها کسی که این وسط به نظرم بد بود برخوردش مادربزرگ همسرم بود که اونم اصلا برام مهم نیست
دو روز تعطیلیم خیلی خوب بود
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
خيلي برات خوشحال شدم اقليما جان:43:
انشاء الله هميشه موفق و خوشبخت باشي عزيزم.:46:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااام :104::227::104:
وای اقلیما نمیدونی چقدر تو فکرت بودم، دیشب سرزدم هیچی ننوشته بودی
الآن نفهمیدم چطوری بیام
خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم، دیدی هیچی نبود
دیدی اونا از حذف شدنت خوشحال نیستن، اگه بودن یه کاری میکردن که دیگه نری
جناب SCi حق دارن که از هر صد تا حرفی که بهمون میزنن ، 99تاش اینه که ذهن خوانی ممنوع
بیشترش فکر و خیال ماست تا حقیقت
بازم بهت تبریک میگم
آرزو میکنم اوضاع هر روز بهتر و بهتر بشه عزییییییییییییزم:46:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام اقلیما جان
تبریک میگم. خدا رو شکر .
میشه بگی همسرت چی؟ چی بهت گفت؟ یا رفتارش چطور بود؟ آیا قبل از رفتنتون، همسرت نگران بود؟
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
مرسی عزیزم منم تو فکد تو بودم
ولی می خوام رفت و آمدمو کم و خیلی خیلی با حساب کتاب کنم چون اونجا که بودم همش گذشته و خاطرات تلخش می اومد جلوی چشمم و همش به خودم می گفتم نکنه دوباره اون روزا تکرار شه ولی دیگه نمی ذارم اون طوری شه
همسر من یه عادت بدی که داره تو جمع اونا منو یادش میره و این رفتارش آزارم می ده دیروزم بهش گفتم اینو
دیروز بعد از ظهر دلم خیلی گرفته بود از آقای همسر پرسیدم تا کی نباید با پدر و مادرم رفت و آمد نکنیم گقت من با پدر و مادر تو مشکلی ندارم مشکل من با نوئه تو خیلی حساسی به خاطر همینم می خوام این حساسیتت کم شه نمی دونم بهش گفتم باشه به شیوه تو زندگی می کنم ولی خیلی خیلی احساس بدی دارم..............
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mehrabooni
سلام اقلیما جان
تبریک میگم. خدا رو شکر .
میشه بگی همسرت چی؟ چی بهت گفت؟ یا رفتارش چطور بود؟ آیا قبل از رفتنتون، مسرت نگران بود؟
سلام مهربونی عزیز
قبل از رفتنمون نگران بود چند بار از صبحش بهم زنگ زد و حال و احوال گرمی باهام کرد منم خیلی عادی و خوب باهاش برخورد کردم در حالی که خودم خیلی حالم بد بود بدم اونجا حواسش همش بهم بود و نگران ......
از اونجا هم که اومدیم من به خاطر فشاری که روم از صبح بود سر درد شدیدی گرفته بودم خونه که رسیدیم دیگه چشام باز نمی شد ولی اونجا و تو راه اصلا نشون ندادم که سر درد دارم رسیدیم خونه هی بهم می گفت چیزی شده از چیزی ناراحتی منم گفتم اصلا و خیلی خیلی هم خوب بود
بنده خدا همش می ترسید چیزی بهم گفته باشند و من ناراحت شده باشم