RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
پدرم رو ده ساله از دست دادم متاسفانه
اگر زنده بود حال و روز من این نبود شاید...
مادرم موافقه چون میبینه که چقدر اذیت میشم
مادرم از این که میبینه من دو ساله رنج می برم ناراحته و موافقه با این قضیه
پدرم ده ساله عمرشو داده به شما...کاش زنده بود ... خیلی تنهام ...خیلی
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
خدا رحمت کنه پدرتون رو.:72:
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سلام:72:
سابینای عزیز میتونی یه مدت به بهانه کار بری تو یه شهر دیگه که شما رو نمی شناسند زندگی کنی ؟
اگه تصمیمت واسه طلاق جدیه این فرآیند زمان بره و تا اون موقع واسه خروج از کشور هم دردسر داری (البته اگه در این زمینه هم تصمیمی داشته باشی)
میتونی شرایطت رو تو یه محیط عاری از حرفای خاله زنکی شبیه سازی کنی و زندگی بدون همسر و بدون خانواده رو تجربه کنی . لازم نیست تو معرفی خودت به افراد جدید از زندگی گذشتت بگی ، لازمه ؟
پس بجای فکر به افکار وحرفای دیگرانی که تو رو میشناسند به فکر ایجاد موقعیت های جدید باش.
:72::72::72::72:
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینای عزیز به هیچ وجه به حرف آدم ها فکر نکن. اگر آدمی با شعور دور و برت باشه از اینکه با شجاعت تصمیم گرفتی تحسینت هم میکنه و اگر آدم کم شعوری باشه که تکلیفش از همین الان هم معلومه. اون آدمهایی که خوراکشون اینجور حرفهاست همین الانشم درباره تو حرف دارند که بزنند. پس غصه حرفهای مردم رو نخور که فقط خود تو هستی که میتونی به اینم موضوع فکر کنی. خوشبختی تو در درجه اول قرار داره. اگر لیست اولویتها تو نوشتی و متوجه شدی که اون اولویتها وجود نداره به فکر خودت باش. و بدون که تو به هیچ کس غیر از خدا نیاز نداری. توی هر شرایطی هم که باشی تنها کسی رو که داری خداست و بس. پس فقط به خدا فکر کن و از او کمک بخواه تا همه چیز رو برات آسون کنه و کمکت کنه که با چشمهای باز اقدام کنی. میدونی که نباید از غیر از خدا از کس دیگه ای بترسی پس فقط و فقط از اون بترس که نکنه یک روز کاری کنی که اون دوست نداره. عزیزم منم تصمیمو گرفتم و فقط و فقط از اون میترسم و قطعا به آینده خودم فکر میکنم. هر تصمیمی گرفتی مطئن شو که بخاطر خوشبختی خودت گرفتی نه بخاطر ترس از دیگران. گاهی وقتها تا آخر عمر تنها زندگی کردن هم بهتر از بودن در یک ارتباط بده. منتظر خبرهات هستم. برات دعا میکنم:323:
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سلام ..
ناراحتم از اینکه دارین اذیت میشین و کاری از دست ما بر نمیاد و خوشحالم از اینکه جرات دارین و میتونین کاری که میخواین رو انجام بدین .. منم خواستم جدا شم . دادخواست دادم و بارها به دادگاه رفتم .. پیشنهادهای بیشرمانه ای که زجرم میدادن بارها و بارها صورت گرفت .. ترسیدم از جدایی و تنهایی از اینکه مهر مطلقه روی پیشونیم بخوره و چشمهای هرزه دنبالم باشه.. واسه همین با کوچکترین اشاره برگشتم.. اما هیچی تغییر نکرد.. من موندم و زندگی وحشتناکی که داره زجرم میده .. و هر روز پیر شدنم رو حس میکنم.. سابینای عزیز.. طلاق یه راه واسه نجات .. گرچه اولین راه نیست و گاهی بهترین راه هم نیست اما اگه به جا و به موقع باشه اون وقت بهترینه.. به خدا توکل کن همه جوانب رو بسنج ... و مهمتر از همه ترس رو از خودت دور کن... از خدا بهترینها رو برات آرزو میکنم..
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
دوستان
مدتی که مادرم بیمارستان بود مادرش با زنداییم دو سه بار تماس می گیره و باهم حتی بیرون هم میرند، میخوان از در این دربیان که سابینا اخلاق نداره و سابینا مغروره و سابینا فلان مهمونی نخندید و گشاده رو نبود و ... که زنداییم میگه چرا با حرف بازی می کنید؟ به مادرش میگه خانوم پسر شما بیماره و باید درمان بشه، مشکل اساسی اینها اینه نه مهمونی و ... ( امان از دست این قوم جاهل )
چند روز پیش بود که داییم گفت می خواد با محمد صحبت کنه، منم از در التماس دراومدم که تو رو خدا ول کن اینها با پای خودشون اومدن خواستگاری الان میگن عجله کرد سابینا وغیره، الان هم اگر تو بری باهاش صحبت کنی بدتر میشن و فردای روزگار می گن ما تو رو نمی خواستیم و خودت التماس کردی برگشتی، راحتشون بذار بذار هر تصمیمی محمد میگیره خودش بگیره که داییم گفت اینها خودشون با من تماس گرفتن و مادرش خودش التماس کرد من با محمد حرف بزنم و الان به محمد زنگ زدم و گفت که باید رو در رو حرف بزنیم ...
خلاصه داییم رفته صحبت کردند و همون حرفهای قدیمی که فلان جا سابینا به من گفت بالای چشمت ابرو هست و فلان جا مهمونی نیومد که دایی گفته این حرفها بیخودند و باید مسائل اساسی مطرح بشه و حل بشه، خلاصه داییم گفته سابینا بهت 6 ماه مهلت داده که بیکاری و بیماری و اینها رو حل کنی اونم قبول کرده.
بعدش دوباره رفت تهران و یه سر اومد خونه ما یه سری چیز میز کاری لازم داشتم آورد که طبق معمول اخمو و 5 دقیقه نشست و بلند شد بره که دم در به من گفت داییت باهات حرف زد/ گفتم آره با تو هم حرف زد دیگه؟ گفت آخه بشتر مشکلات از جانب تو هست تو باید اصلاح بشی که من دیدم داره میره سفر و چیزی نگفتم
شب دوباره از ماشین زنگ زد که آره داییت چی گفته بهت گفتم خوب همونهایی که تو گفته بودی بگو گفت آره باید خودتو اصلاح کنی و ... و خوشبختانه آنتن نداد و قطع شد و منم زنگ نزدم چون دیدم دوباره این داره دست پیش می گیره و حوصله دعوا رو نداشتم
ولی ایشون ول کن نبود دوباره یه دوشب قبلش زنگ زد که نمی دونم تو باید اصلاح بشی و ما فردا تو زندگی به مشکل برمیخوریم با این اخلاق تو تو تو فامیل با همه قهری ( بسم الله! ) منم گفتم عزیزمن اگر دلت نمیخواد برو دادگاه که گفت نه باید باهم بریم ( بخاطر مهریه ) و بهش گفتم فکر نکن این زندگی از هم پاشیده بشه تو خیلی خوش به حالت میشه همه ضرر می کنن و ...، اونم گفت من دیگه اجازه نمیدم که بهم توهین بشه و منو تحقیر کنی ( ای عجب! ) و حتی اگر پدرم هم تحقیرم کرد اجازه نمیدم و ... و کلی حرف و حدیث مثلا گفت من جرئتشو دارم که خودکشی کنم و این حرفها ، منم گفتم داییم بهت گفته 6 ماه بهت فرصت دادم که گفت تو کی باشی به من فرصت بدی و من یه لحظه هم فرصت نمی خوام و ... میام تبریز تکلیفمون روشن بشه ، منم گفتم الان اگر قطع کنی دیگه به من زنگ نزن و برو دنبال کارهای قانونی، این سابینا دیگه سابینای قبلی نیست که بترسه از طلاق، من پیه همه چیزو به تنم مالیدم ... خلاصه قرار شد بیاد تکلیفمون روشن بشه ...
دوباره شب زنگ زد که بیا آشتی کنیم و نمیدونم از در صلح دراومد منم بهش گفتم تو الان در بحرانی، من نمیدونم باهات چجوری رفتار کنم توی تلفن هات یک در میان شخصیت عوض می کنی، تازه من با کی قهرم تو فامیل یکی رو اسم ببر؟ گفت قهر نیستی ولی از فلانی خوشت نمیاد، گفتم خوب تو چرا از داییت خوشت نمیاد؟ مگه همه از من خوششون میاد که منم باید از همه خوشم بیاد تازه من اعتماد کردم بهت یه چیزی گفتم الان باید بزنی تو سرم؟ گفتم خودتون دایی منو واسطه کردین که دوباره حرف پیدا کنید که بزنید تو سرمن؟ گفت نه تو از زنداداشت که فامیل نزدیکته خوشت نمیاد گفتم خوب تو از پدرت خوشت نمیاد من چیزی میگم؟ بعد یه مقدار حرفهایی که مادرش کاملا برعکس تحویلش داده بود که منم گفتم خیلی دهن بین هستی و استقلال فکری نداری که حرفهای مادر کم سوادت که نصف حرفهای آدم رو نمیفهمه اینقدر رو تو تاثیر میذاره... خلاصه آخر گفت یه شب به خیر محبت آمیز بگو منم گفتم متاسفانه در شرایطی نیستم که بگم و ...
اینطوری، الان امروز بر میگرده ولی از تغییرات یک در میانش خسته شدم، واقعا احساس می کنم جدی جدی دارم افسرده می شم و نمیدونم باهاش چطوری رفتار کنم ، فقط نگید بهش محبت کن که نمی تونم
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینای عزیزم
دختر خوب و صبور
من فقط یه جمله می گم، اونهم اینه که اگه نمی تونید با هم زندگی کنید و قراره جدا بشید، بهتره با احترام باشه و غرور کسی جریحه دار نشه!
راستش یکمی ناراحت شدم که بهش گفتی
نقل قول:
منم گفتم خیلی دهن بین هستی و استقلال فکری نداری که حرفهای مادر کم سوادت که نصف حرفهای آدم رو نمیفهمه اینقدر رو تو تاثیر میذاره...
هر کسی مادرش رو حتی اگه از نظر بقیه بدترین آدم روی زمین باشه، دوست داره و عاشقشه.
برات آرزوی بهترینها رو می کنم :72::46:
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابیناااااااااااا کجااااااااااااائی؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
چند روزیه پست نذاشتی، زودی بدو بیا بگو چه کردی؟ :46:
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
یکی دوروز بود که مریض بودم و هی فشارم نوسان داشت که فهمیدم سلامتی مهمترین چیزیه که باید قدرشو دونست
محمد از تهران برگشت و اخلاقش خیلی خوب شده، وقتی مریض شدم زنگ زده بود و من خواب بودم و مادرم بهش گفته سابینا فشارش افتاده خوابه، تندی شیرینی خریده بود اومد خونه ما، منو برد بیرون و یک روز تمام موند، احساس می کنم خیلی از اینکه منو از دست بده ترسیده هی می گفت منو دوست داری؟ دلت برام تنگ شده بود؟
تهران دکترش بهش دارو داده برای مشکل جنسیش و با داییم هم صحبت کردن و قراره برن دکتر؛ البته داییم یواشکی به من گفته و من رو نمی زنم که میدونم، خوب فعلا همه چیز خوبه، از وقتی احساس کرده مشکلش حل شدنیه خیلی خوشحاله و احساس قدرت می کنه، بخصوص مشکل جنسیش، ولی می ترسم دوباره مشکلات برگردن، این روزها خیلی حواسش به من هست و خیلی برخوردش خوبه، روز مادر هم اومد و واسه مادرم دسته گل خریده بود و واسه من کلی پول داد واسه رفتن به مسافرت، آخه این هفته قراره با مادرم و عروس هامون بریم مسافرت.
دوست دارم دوستان بهم کمک کنند که از این فرصت چطوری استفاده درست بکنم و چه رفتارهایی بکنم که این حالت ثبات داشته باشه؟!
دوستان لطفا کمکم کنید که خیلی بیشتر از همیشه بهتون نیاز دارم
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
یکی دوروز بود که مریض بودم و هی فشارم نوسان داشت که فهمیدم سلامتی مهمترین چیزیه که باید قدرشو دونست
محمد از تهران برگشت و اخلاقش خیلی خوب شده، وقتی مریض شدم زنگ زده بود و من خواب بودم و مادرم بهش گفته سابینا فشارش افتاده خوابه، تندی شیرینی خریده بود اومد خونه ما، منو برد بیرون و یک روز تمام موند، احساس می کنم خیلی از اینکه منو از دست بده ترسیده هی می گفت منو دوست داری؟ دلت برام تنگ شده بود؟
تهران دکترش بهش دارو داده برای مشکل جنسیش و با داییم هم صحبت کردن و قراره برن دکتر؛ البته داییم یواشکی به من گفته و من رو نمی زنم که میدونم، خوب فعلا همه چیز خوبه، از وقتی احساس کرده مشکلش حل شدنیه خیلی خوشحاله و احساس قدرت می کنه، بخصوص مشکل جنسیش، ولی می ترسم دوباره مشکلات برگردن، این روزها خیلی حواسش به من هست و خیلی برخوردش خوبه، روز مادر هم اومد و واسه مادرم دسته گل خریده بود و واسه من کلی پول داد واسه رفتن به مسافرت، آخه این هفته قراره با مادرم و عروس هامون بریم مسافرت.
دوست دارم دوستان بهم کمک کنند که از این فرصت چطوری استفاده درست بکنم و چه رفتارهایی بکنم که این حالت ثبات داشته باشه؟!
دوستان لطفا کمکم کنید که خیلی بیشتر از همیشه بهتون نیاز دارم
درود
ایشالله که چیزی نباشه و بهبودیتون حاصل بشه.من و همه دوستان همدردی براتون دعا میکنیم:323:
خیلی عالیه!دیدین گفتم قابل حله؟و بره پیش روانپزشک و توصیه ها و داروهای جدیدو بخوره روز به روز بهتر میشه؟؟:104::104:اگه منظم بره جلو و شما هم تشویقش کنین دارو بعد از یکماهه بهبودیشو طوری نشون میده که با تعجب میاین اینجا میگین کاشکی چند ماه پیش اصرار کرده بودم! الانم دیر نشده! موقعه شه:104:
ناتوانی جنسی در آقایان خیلی بیشتر از خانمها روی شخص تاثیر میذاره.
اگه از اول تایپیک و تایپیکهای قبلی پستهامو بخونین نوشتم که افسردگی استرس آورده،استرس افسردگی آورده و بیخیالی هم از افسردگیه و مشکل جنسی آقامحمد از دارو های ضد افسردگیه و غیره که همه دقیقا به هم مربوط اند.حالا با داروهای جدید(البته نمیتونم چیه ولی چیزی که هست اینه که با روحیه برگشته)بهبودیش حتما بدست میاد.
1 نشونه خوب!کسی که افسرده هست نمیتونه درست و غلطو خوب تشخیص بده.پیش پزشکی که رفته بهش اطمینان داده که مشکلت قابل حله و دارو ها رو طبق توصیه من بخور و حتما در مورد شما چه در مورد مسئله جنسی و چه در مورد مسائل و مشکلات و بی میلی ها گفته که پزشک هم با توجه به تخصصش میدونه که شما چی کشیدید و اونو قانع کرده که با شما بد کرده.وقتی که با روی خوش میاد جلو و عوض شده منتظر تایید شماست!نباید توی ذوقش بزنید.
من به جرات بهتون میگم اگر داروی ضد افسردگی جدید یا بیشتر تجویز کرده باشه بعد از یکماهه روز به روز بهتر میشه وضعیتش و برمیگرده به یک انسان نیرومند و قدرتمند که شما بهش تکیه کنید!حالا ببینین بعد 1 ماه چجوری توی این تاپیک همه رو خوشحال میکنین:310::104:
اما برخورد شما با آقا محمد:
برخورد خود شما و مادرتون و خانواده تون باید میانه باشه.در واقع مادرتون میانه و قابل احترام و مثل داماد و مادرزن، شما نزدیکتر.
بهش بگین خوشحالم کردی که اومدی سراغم.طوری با ذوق و شوق نگید که فکر کنه کار خیلی بزرگی کرده و نه طوری که فکر کنه مهم نبوده.اون الان روحیه میخواد!!روحیه!
رفته پیش پزشک جدید و دیدید که داره عوض میشه.داروهای جدید حتما تجویز کرده.شما بگید خیلی خوبه.بگید دیدی گفتم هیچی نیست.بگو بذار حالم بهتر بشه(یعنی خودتون)تو هم که داری خدا رو شکر بهتر میشی میشینیم واسه اینده مون صحبت میکنیم.
فقط بهم قول بده که همیشه مثل الان باشی که من بتونم بهت تکیه کنم.:72::104:
سابینا خانم پرواز کنید..................:310: