ببخشید تند حرف زدم ولی من منظورم این بود که از اول هیچ وظیفه ای رو برای خانوادتون جلوی همسرتون ایجاد نکنید. چرا خانوادتون باید بیان کمک؟ اگر دوست داشتن اومدن لطف کردن اگرم نه که هیچی به روی خودتون نمیارید.
نمایش نسخه قابل چاپ
ببخشید تند حرف زدم ولی من منظورم این بود که از اول هیچ وظیفه ای رو برای خانوادتون جلوی همسرتون ایجاد نکنید. چرا خانوادتون باید بیان کمک؟ اگر دوست داشتن اومدن لطف کردن اگرم نه که هیچی به روی خودتون نمیارید.
سلام خوبی؟
من می فهمم چی میکشی و میدونم خیلی سخته
فقط یه نکته ای رو میخواستم بگم اینو از من بپذیر و بدون بی برو برگرد کار می کنه، از مادرشوهر گرام اینو یاد گرفتم به هر کسی هم یاد نمیدم :311:
اونم اینه که میدون رو خودت داری خالی می کنی
بهترین راه حل برای مشکلت اینه که کمر همت ببندی و بزنی به رگ بی خیالی در حد تیم ملی، یعنی فقط باید از رو نری
بعد آروم آروم طوری که متوجه نشه نقشه هست هی بگی
بگی دلم برای مامانت تنگ شده
دلم برای خواهرت تنگ شده
پیش شوهرت زنگ بزنی به خواهرش و لاو بترکونی
بعدشم هر جا که شوهرت رفت باهاش بری و اجازه ندی تا حد ممکن شوهرت رو تنها گیر بیارن
هر توهینی هم بهت کردن یا شوهرت پیش اونها کرد بی خیال بشی و یه مدت طولانی بی خیال فقط با شوهرت بری و بیای، اونها هم توی این مدت خیلی تلاش خواهند کرد تو رو دلسرد کنن حتی ممکنه به شوهرت بگن ببین بلو تو رو نمیذاره تنها بیای زن ذلیل و غیره
ولی اگر اینایی رو که گفتم بکنی بعد یه مدت می بینی که شوهرت به اونها میگه بلو که شما رو دوست داره، بلو که همیشه به شما زنگ می زنه، اونکه بد شما رو نمیگه، اون بیچاره دلش برای شما تنگ شده بعد شما میگید اون منو تنها نمیذاره؟؟؟
اینطوری هست که یکبار برای همیشه این مشکل حل میشه
تو که میخوای این زندگی رو ادامه بدی نگو کار دارم اعصاب ندارم و غیره، یه بار کمر همت ببند مشکل رو ریشه کن کن، فقط دقت کن اصلا از خانواده ش بد نگی و همیشه پیش شوهرت به اونها خوبی کنی تا شوهرت کاملا براش درونی بشه که تو خانواده شو دوست داری، این راه حل تضمینی هست
دلم نیومد ره آورد سفر رو براتون تعریف نکنم!
با اینکه بهش گفته بودم صبح حرکت کن تا ظهر برسی، قبول نکرد و نصفه شب اومد!
خونه اقوامشون هم رفته بود. یکی از اقوامشون که می خواست تهران بره دکتر رو هم با خودش اورده بود که حدس می زنم از خود تهران این موضوع رو می دونست. حالا اون آقا خودش پسر داره و چرا پسر خودش نیورده من نمی دونم و شوهر بدبخت من باید بشه راننده آژانس کل فامیلشون!
سابینا جان دقیقا ترفندی که به من گفتی رو خواهر مکارش پیش گرفته! من که میرم خدای توهین رو بهم می کنن (بخدا طاقت اینهمه بی احترامی رو ندارم) ولی شوهرم که میره آت و آشغال (!) بهش میدن که ببر برای زنت و سلام برسون و ...
از راه رسید خیلی گرم استقبالش نکردم. تو دستش یکم خوراکی بود بعنوان سوغات که خواهرم داده. و تک تک افراد تو مهمونی رو میگه که سلام رسوندن (جالبه که مهمونی کامل بوده)، هیچی نگفتم.
آقا چشمتون روز بد نبینه شروع کرد به داد و بیداد اونم نصفه شب که تو ادب نداری چرا تو سلام نرسوندی و .... (گفتم قرار نبود تنها بری مهمونی) تو داری ادب کل خانوادت رو نشون می دی و ...
حالا ما عید که رفتیم خونه خواهرش دست خالی نرفتیم و یه وسیله خونه خریدیم. اگه بدونی که چی کار کردند! بجای دستتون درد نکنه، هزاری حرف و حدیث که این چیه و ما لازم نداریم و ... (حالا این ادب خودشونه!)
بگذریم، معلوم بود که حسابی پر شده بود. مراعات من رو که نمی کرد، مراعات در و همسایه رو هم نمی کرد.
خلاصه جوابش رو ندادم و خوابیدم. یه ساعت بعد (گفتم که شوهرم نصفه شب اومد) تازه شوهر خواهرش زنگ زد که رسیدین؟ اصلا ملاحظه نداره که تو اون خونه ای که موبایل زنگ خورده، زن حامله ست و ممکنه نصفه شب از صدای زنگ تلفن بترسه.
بخدا از دیشب دوباره ویارم برگشته و مدام حالت تهوع دارم.
بهش محبت کردم، بهش بها دادم. ولی هیچ تاثیری نداشت. خانوادش ثابت کردن که اگه چیزی بخوان پسرشون باید انجام بده و می تونم در عرض لحظه تمام محبت شوهرم رو نسبت بهم از بین ببرن!!!!!
بلو جان
دوست ندارم تکرار مکررات بکنم ولی خوب دیدی چطوری شوهرت رو به طرف خودشون جذب کردن؟ با همون ترفند ، تو که نمیخوای طلاق بگیری خانومم، بچه دار می شی فردا پس فردا، این آقای شوهر آش کشک خاله ت هست که البته بد هم نیست خیلی از مردها اینطورین ولی مال تو یه مقدار دوزش بیشتر هست و یه مقدار هم تو بد عادتشون کردی،
پس کمر همت ببند و این ترفند رو اجراش کن و یک بار برای همیشه مشکلت رو جل کن، البته زمان می بره ولی ارزشش رو داره ، یه شش ماه خودتو کنترل کن و زحمت بکش یه عمر راحت باش، موفق باشی:72:
می دونی سابینا جان
اول بگم قصدم مخالفت باهات نیست ولی می خوام با کمکت و کمک همه دوستان که به این تاپیک سر می زنن قضیه رو از جوانب مختلف بررسی کنیم تا با توجه به توانایی ها و روحیات من، شوهرم و خانوادش یه راهکار پیدا کنیم.
ببین عزیزم واقعا با یه شش ماه اجرای ترفند بالا در حق خانوادش می دونم که چیزی درست نمی شه. من تو این سه چهار سال، زندگیم کلی بالا پایین داشته! من اون اول دیدم این بود که مادر و پدر و کلا خانواده شوهر مثل خانواده خود آدم می مونن و باید بهشون محبت کرد ولی بخدا پرتوقع هستن و از همون اول فقط قصدشون این بود که مالی و جانی از عروس و پسرشون تا می تونن بهره ببرن. یه وقت چشمم رو باز کردم و دیدم خودم هم شدم راننده آژانسشون. توقع داشتن که وقتی مراسمی هست، من و شوهرم جداگانه با دوتا ماشین در خدمت ایاب ذهابشون باشیم.
قبض آب و برق و ... رو می ذاشتن جلوی شوهرم که بپردازه.
من به این زیاده خواهی هاشون جواب ندادم که الان وضعم این شده.
تازه هرچی هم که بکنم شوهرم و خانوادش پرتوقع تر می شن و بیشتر می خوان ازت و وظیفه ت می دونن.
از طرفی توی جمع و فامیل و هرجا علنا بی احترامی و توهین می کنن. من تحمل اینهمه بی احترامی رو ندارم.
اگه اونا تونستن این ترفند رو پیاده کنن چون من هرگز نمی تونم مثل اونها تو جمع بشون توهین کنم که پاشون از زندگیم بریده بشه و بعد 4تا تخم مرغ و شیرینی بدم بگم ببر برای خانوادت. (هرچند تا الان کردم ولی خواسته هاشون در این حد نیست)
عید که رفتیم، به شوهرم گفتم دست خالی نریم و برای خواهرت یه چیزی بخریم تا جلوی شوهرش افتخار کنه. ولی چنان بدهکار و بی عزت شدیم که نگو.
خلاصه که اونا میگن یا عروسمون هم بشه نوکر بی جیره و مواجب ما. یا فقط نقش سرویس دهی به پسرمون در مواقعی که نیاز داره رو ایفا کنه و کلهم دیگه خفه شه (ببخسید که اینجوری حرف زدم، از بس عصبانی بودم):97:
بلو اسكاي عزيز يك سول داشتم شما از روي حدس وگمان ميگي كه همسرت مقداري از درامدشو به خانوادش ميده يا مطمئني يعني خودت ديدي ؟
منظورم اينه كه نكنه اين يك حسه بدبيني به شوهرت باشه وشايد واقعيت نداره
بعد از عقدمون شوهرم رسما اینرو گفت که من باید کمک خرج خانواده ام باشم و هم قبول نکردم و گفتم زندگی ما نیاز به درآمد هردوی ما باهم داره و اونقدر نیست که از عهده مخارج یه خانمواده پرجمعیت دیگه بربیاد. بهش گفتم این مساله خیلی مهم بود و باید اول خواستگاری شفاف می کردی.نقل قول:
نوشته اصلی توسط دل انگيز
همون زمانها که اختلافمون بود مادرشوهرم گفت که پسرمه و باید خرجمون رو بده!
خلاصه که اختلاف بالا گرفت و سرانجام شوهرم گفت که اونا نیازی به پول من ندارن و ...
من هم تا الان دیگه کنکاش نکردم. چون بنظرم همینکه علنی نمی تونه کمک کنه باز برام یه برگه برنده ست چون مثل اون اول دیگه نمی تونه وقتی چیزی ازش می خوام بگه برای خانوادم خریدم و الان برای تو ندارم!
اما دل انگیز جان من کجای حرفام اینرو گفته بودم؟ کلا مشکل من اینه که شوهرم من برده حرف مادر و خواهر و خانواده و اقوامشه و به شدت تحت تاثیر اونهاست.
و اونها هم چشم دیدن عروس رو ندارن و هرچی که می خوان در مقابل صلاح زندگی ماست.
بلواسکای عزیز
به نظر راهکارمادرشوهر سابینای عزیز خیلی کاربردی تو هرچند هم سعی کنی نمیتونی اونا رو تغییر بدی پس روشت رو عوض کن چون احتمالا روشت اشتباهه روش سابینا روش جدیدیه (که به نظر من خیلی هم جواب میده) ضرر نداره اینو امتحان کنی:46:
بلو اسكاي جان منم فكر ميكنم اگه يك مدت مثلا 1سال تو كمك كردن وحمايت از خانواده شوهرت به جاي اينكه مقابل او باشي با اون همراه بشي كم كم شوهرت به سمت تو مياد چون تورا مقابل خودش نميبينه ودست از اين كارهاش برميداره مردها خيلي از كارهاشوه از سر لجبازيه ميخان حرف خودشونو به كرسي بنشونن.توصيه سابينا خيلي ميتونه مفيد باشه اولش خيلي سخته ولي نتيجش به نظرم عاليه
مونده بودم یه تاپیک مجزا باز کنم یا نه، بالاخره تصمیم گرفتم همین جا ادامه بدم.
چند وقته (یعنی در واقع از وقتی شوهرم از سفر برگشت)، خیلی باهام سرد شده. مدام هم یه بهانه پیدا می کنه که با جاریم کلا قطع رابطه کنم.
حالا از کل خانواده شوهرم فقط این یکی با من خوبه و از طرفی بارها دیدم که خیلی از بی احترامی هایی که نسبت به من میشه، در حق اونم میشه. البته ارتباطم باهاش در حد تلفنیه. اونم ماهی، دو ماهی یه دفعه. از وقتی هم که خونه مون رو عوض کردیم که اصلا من شماره ندادم.
شوهرم هی میشینه ازش بد می گه و من می بینم حق با شوهرم و خانواده اش نیست. در حق اون هم مثل من داره ظلم میشه. ازش دفاع می کنم، چون در واقع دارم از خودم دفاع می کنم.
آخرسر هم به شوهرم گفتم چون شوهرمی و می گی باهاش تلفنی هم صحبت نکن، نمی کنم ولی حرفات به نظرم قانع کننده نبود. دوباره بهش برخورده که این از فحش برام بدتره و داد و بیداد و ...
بنظر خودم که شوهرم می ترسه که مشت خودش و خانوادش رو جاریم جلوی من باز کنه. (در واقع برخی از پنهان کاریهاشون رو) که پیش ترها یه بارهم همین عینا از دهنش پرید. که تو می خواهی سر از کار خانواده ام دربیاری..
خلاصه که یه مدته خسته ام کرده. بخاطر ترس از مشاجره هی سکوت می کنم ولی تو خودم می ریزم.
حتی بهش گفتم که من بهت هیچی نمی گم ولی وقتی می ری تو تنهاییم میشینم و گریه می کنم. تازه مسخره می کنه.
بخدا روحم رو خسته کرده...