RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
سلام
بهشت جون!
تو سخت گیر نیستی و اتفاقا اخلاقت خیلی شبیه خودمه:46: باور کن وقتی پستهاتو میخونم گاهی با خودم میگم : بهشت چقدر شبیه من فکر میکنه:310:
عزیزم حق با توه ، خودمم میدونم اما باور کن چاره ای نبود و همه میدونستیم شک و بدبینی اش هنوز مونده و با اینکه همیــــــــشه بهمون اعتماد داشته اما تو این مورد حسابی بدبین شده بود تا جایی که گفت خواستم بیام هردو تونو کتک بزنم:163::302: اما خدا رو شکر که اشتباه فکر کردم و اینکارو نکردم.
با این حال مجبور بودیم به خاطر اینکه خیالش راحت بشه براش قسم خوردیم .
اما در کل من خودم خیلی حساسم رو این مسائل و قسم خوردن در صورتی که دروغ باشه پیامدهای بدی داره اما خدا میدونه که نیت ما چی بود و تو زمینه ای که اون شک داشت قسم دروغ نخوردیم.
به هر حال امیدوارم خدا ما رو ببخشه که چاره ای نداشتیم:323:
shellfish عزیزم بهت خوش آمد میگم و از اینکه اولین پستت رو تو تاپیک کن ارسال کردی خوشحالم:72:
عزیزم باور کن کلی فکر کردم منظورت کدام خواستگاره ؟ آخه هردو خواستگارمو فراموش کردم .یعنی دیگه نه به خاطر اولی عصبی و ناراحتم و نه به خاطر اون که کوچیکتر بود غصه میخورم و منتظرش هم نیستم:310:
و دیگه اینکه حق با توه گلم، شان و منزلت دختر به خواستگارش نیست و اتفاقا من از این ماجرا درس گرفتم چون خانم معلم " فرشته مهربان" بهم گفت که خوب فکر کنم و ازش درس بگیرم منم همینکترو کردم و و اقعا هم درس گرفتم:72:
حالا :
دیروز خواستگار خواهرم زنگ زد، بهش گفتم تا حدودی نظر برادرم عوض شده اما شما حداقل تا دو سه ماه د یگه تماس نگیرید چون بازم مشکوک میشه!
پرسیدم چه کسانی از ارتباط شما خبر دارن ؟ گفت خونوادم ، دوتا دامادهامون، عموم و عمه ام با دوتا از دوستانم:163:
حالا نگرانی من بیشتر از اینه که اگه به فرض کل شرایط جو.ر بشه و ازدواجی صوت بگیره بعدها یا تو همون رفت و آمدهخا قضیه ارتباطشون لو بره و خانوادم بفهمن .اونوقت بیچاهر میشیم و بیشتر از خواهرم من بدبخت میشم چون کل اعتمادی که این همه سال بهم داشتند به خاطر این مسئله از بین میره و حتی اینکه اجازه سرکار رفتن رو بهم ندن هیچ بعید نیست چون همیشه همه چیرو بهم ربط میدن!:302:
پسره که میگه همونقدر که شما به خلقیات خانوادتون آگاهیید و میدونید هرکدام چطور اخلاقی دارند من هم میدونم که امکان نداره کسی چیزی از این قضیه بگه و مشکلی پیش بیاد!
خواهش میکنم دوستان عزیزم
تو این مورد که گفتم راهنماییم کنید.
خواهرمم چند روزه غذای درست و حسابی نمیخوره و فقط میخوابه ، لاغر شده،از شیطنت افتاده و با کسی حرفی نمیزنه
نمیدونم چیکار کنم ؟
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
دوست من وقتی خودمو جای شما میذارم:
جای اینکه به اینا فکر کنی، ببین این آقا میتونه خواهرتونو خوشبخت کنه و به درد هم میخورن یا نه؟
تمرکزتونو رو این بذارین بیشتر، اگه واقعابه نتیجه مثبت رسیدید این مشکل پشت اون پنهان میشه یعنی بی ارزش میشه .اگه این آقا واقعا ادم وارسته و خوبی باشه خودشم دنبال مشکل و دردسر نمیره طبق گفته خودتون: پسره که میگه همونقدر که شما به خلقیات خانوادتون آگاهیید و میدونید هرکدام چطور اخلاقی دارند من هم میدونم که امکان نداره کسی چیزی از این قضیه بگه و مشکلی پیش بیاد!
ولی اگرم خدای نکرده نباشه سر این یا هر چیز دیگه ای میشه جنجال به پا شه.
به خدا توکل کنید و ببینید اگه شایستگیشو دارن این موضوعو بهانه قرار ندین.
خیلی چیزای مهمتری هستن که باید رو اونا متمرکز بشین.
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
ممنون مینا جان:72:
عزیزم تا جایی که من میدونم ، پسره اخلاقش خوبه، مهربونه،ساده ست،کاریه،سختی هم کشیده،درس هم میخونه و دانشجوه الانم کارشناسی آزاد قبول شده بای دومین بار،خواهرم که میگه اصلا دروغ نمیگه! ،آشنایش با خواهرم باعث شده نماز خون بشه وگرنه اول نماز نمیخونده (پدرش نماز نمیخونه اما مادرش اینا میخونن)، دلش پاکه، بخشنه دست(خساست نداره)،وضع مالیشون زیاد خوب نیست و تو یه خونه که ارثیه پدربزرگشه زندگی میکنن که مال 6 برادر و یه خواهره(عموهاش و عمه اش، البته دوتا از عموهاش خارج از کشور هستندو نیازی به اون ندارن)،یه ماشین هم داره که خودش وام گرفته و روش کار میکنه همزمان با دانشگاه، خیلی مودبه، قیافه اش خوشگل نیست اما خواهرم ایراد نگرفته و ...
کلا خواهرم پسندیده، طوری که میگه آشنایی با اون باعث شده من با تمام وحود بفهمم ارزش و عقل و ...انسان به قیافه اش نیست چون قبل از اینکه اونو ببینه پسندیده بود و حالا هم قبولش داره .با اینکه قبلا میگفت شوهرم باید حتما خوش قد و قیافه باشه و این برام مهمترین معیاره اما حالا نه !
طوری که به خاطر اون حاضره سختیهای این راهو قبول کنه در حالیکه خواستگار با موقعیت بهتر از اون زیاد داره اما نمیخواد.
در ضمن خواستم مشمئن بشم که بهش وابسته شده یا نه ؟ برای همین خواهش کردم رابطه شونو کمرنگ و بعد تموم کنن.قبول کرد و الان یه سه هفته ای میشه که هیچ ارتباطی ندارن و حرفی ازش نمیزنه اما به خاطر حرفای برادرم چند روزه خیلی ناراحته.
حالا شما دوستان عزیز باز هم راهنماییم کنید که چه کار کنم که بیشتر بشناسیمش تو این فاصله ای که گفتم با خونه مون تماس نگیرن .البته ما از هم دوریم و تنها راه همین تلفنه.
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
سلام دوستان عزیز
خواستم بگم:
تصمیم گرفتم دیگه به این مسائلی که اینجا گفتم و مسائل این چنینی به اون شدت قبل توجه نکنم و
متعادلتر بشم:310:
به عنوان مثال در مورد بیماری پدرم، فکرکردم ، اون که مریضه ... غصه خوردن یا نخوردن من تاثیری توش نداره اما اینکه در کنارش باشم و هروقت نیاز بود ببرمش دکتر و بهش امید بدم و باهاش مهربون باشم و داروهاشو سر وقت بهش بدم بخوره و ...از دستم برمیاد.
پس بهتره روحیه خودمو از دست ندم و محکمتر باشم چون در نهایت خواست خدا اتفاق می افته و من باید تسلیم باشه.:316: مثلا دو روز پیش که باز عصبی شده بود و بردیمش دکتر بر خلاف همیشه که اشکم می اومد و ناراحتی تو چهره ام بود سعی کردم نه اشک بریزم و نه طوری باشم که همه متوجه ناراحتیم بشن اما هر کاری تونستم کردم و دویدم دنبال کارهاش:46:
در مورد بقیه مسائل هم همینطور.
همه چی رو میسپارم به دستان خداوند و بهش اعتماد میکنم چون " یقین دارم خداوند برای من و بقیه بد نمیخواد و هرچی بخواد بهترین هست"
در مورد مسئله دیگه هم مربوط به شخص خودم بود تاپیک دیگه ای باز میکنم و میگم ...
از همه دوستانی که دلسوزانه راهنماییم کردند بینهایت سپاسگزار و ممنونم:72:
بنابراین فرشته مهربان یا مدیر عزیز همدردی میتونید این تاپیک رو به نتیجه رسیده اعلام بفرمایید:72:
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
من دیگه خسته نیستم چون با خستگی نمیتونم وظایفم رو انجام بدم خصوصا حالا که پدرم از پیشمون رفته و من باید بیشتر مراقب اوضاع باشم.
فاصله این دوتا پستم و مطالبشون خودم رو به فکر برده!
میبینید دوستان عزیزم ، خداوند یه روز قبل از فوت پدرم این آرامش رو به من داد که اومدم اینجا رو این مطالب رو نوشتم، خیلی عجیبه نه ؟
پــــــــــایـــــــــان