RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام شیدای عزیز
خوشحالم که باز هم در این تاپیک می بینمت
حرفاتو کاملا درک می کنم چون با گوشت و استخونم لمسشون کردم
تلاش بی وقفه ، راضی نبودن از خود ،مقایسه خود با دیگران، خود کم بینی،جزئی نگری و ریز بینی، محکوم کردن خود و هزار تا چیز دیگه که من این اواخر در خودم کشف کردم که شاید اصلا ربطی به کمالگراییم نداشته باشه
در جواب سوالهای اولت که اصلا کمالگرایی چرا میتونه بد باشه نتایجی که من به عنوان یه شخص کمالگرا بهشون رسیدم رو میگم شاید به دردت بخوره
نقد کردن خود برای بهتر شدن ! میشه بهتر شد اما نه با نقد کردن
وقتی خودمو نقد میکنم هیچ وقت از خودم راضی نمیشم، همیشه میگم یه جای کار میلنگه و نقطه لنگیدن کار رو هم همیشه در خودم می بینم چون دیگران رو بالاتر و ،موفق تر و دوست داشتنی تر و زیباتر و ... می بینم اما داشته های خودم رو حتی اگر در این صفات بالاتر از دیگران هم باشم ، نمی بینم یا اگر خیلی به خودم لطف کنم ، کم می بینم
اهداف باید متعالی باشه اما همین " تر" گه آخرش آوردی کار رو خراب میکنه
متعالی تر و همه " تر " ها و " ترین " ها من و تو و امثال ما رو در مقام مقایسه با دیگران قرار میده و شاید در این شرایط حس حسادت هم پیدا کنیم حس رقابت هم همین طور
و دوست داشته باشیم که همه چیز و همه کس رو به تصرف خودمون در بیاریم و هر چقدر هم که بدست می یاریم باز راضی نمیشیم
ببین شیدا جون رسیدن به کمال فقط در چیزهایی که ارزش تلقی میشن باید باشه
من که فکر میکردم باید ارزشمند بودن خودم رو در دنیای بیرون جستجو کنم ( خود این حس باعث ایجاد رقابت میشه) در حالی که ارزشمند بودن من و تو با عملکردمون ، کارمون، موفقیتمون سنجیده نمیشه
باید دید کمال واقعا در چه چیزی خوبه ؟! نه شیدا جون ، کمالگرایی در همه چیز و همه جا خوب نیست
خود من هنوز توی مسیر هدایت خودم و ذهنم هستم خیلی تا نقطه پایان فاصله دارم
من از آروم کردن خودم و کنترل هیجان و خالی کردن ذهنم شروع کردم
از چند هفته قبل از امتحان استخدامی بانک که این اواخر داشتم دیگه هیچ آگهی استخدامی رو پیگیری نکردم اصلا تا به امروز هیچ کدوم از ایمیل های استخدامی که از سراسر ایران جمع میشه و برام فرستاده میشه رو باز نکردم
ذهنم رو از ازدواج خالی کردم حتی از شخصی که میخواستم یه زمانی خودم برای شناختش و رفع بلاتکلیفی خودم پا پیش بزارم بلاتکلیفی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم
و ...
به هر چیزی که قبلا فکر میکردم دیگه فکر نمیکنم
دارم ذهنم رو باز آموزی میکنم
نمیگم از وقتی که شروع کردم به اهداف کمالگرایانه ام نگاه کمالگرایانه نداشتم ، داشتم اما سعی کردم کنترلش کنم و از خودم دورش کردم تا اینکه تا به امروز به آرامش نسبی رسیدم
با جسارت میگم که تفکرت اشتباهه، چون من هم مثل تو تجربه کردم اینو بهت میگم
من هم حریص و بی قرار بودم و اصلا آروم و قرار نداشتم همیشه دوست داشتم بدوم فکر میکردم عقبم
چیزی به نام صبر برام معنی نداشت ، همیشه عجله داشتم
کم کم یاد گرفتم ذهنم رو از اهداف کمالگرایانه ام خالی کنم
میدونی دیگه الان اصلا فکر نمیکنم که چه برنامه ها و اهدافی داشتم به کجاها میخواستم برسم چه چیزهایی میخواستم بخونم تو چه زمینه ای آپدیت بشم به درجه علمی و رفتاری و شخصیتی چه کسی میخواستم برسم
دیگ بهشون فکر نمیکنم وقتی این کار رو کردم ، هر وقت باز به ذهنم میاومدن به خودم میگفتم ستایش آروم ، وقتی هیجانم رو کنترل کردم ، وقتی ذهنم از اون افکار پیچ در پیچ که همیشه باهام بودن خالی شد تونستم به اون آرامش ذهنی که ازش حرف میزنی برسم آرامشی که میگی هیچ وقت نداشتی و من تازه دارم تجربه اش میکنم
وقتی ذهنم خالی شد، میتونم منظمش کنم و محتواش رو خودم انتخاب کنم و آرومش کنم
باید خاطرات گذشته و ترس و نگرانی از آینده رو رها کرد
کم کم
آروم
توی همین راه هم نباید عجله کرد و نباید به خود گفت که باید زود به هدفم یعنی آرامش برسم
فرشته مهربونم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی
با نخواهیم و بخواهیم ها که کاملا موافقم و ان شاله در ادامه راه تکمیلش میکنیم
اما در مورد ادامه صحبتای شما:
من هیچ وقت به این فکر نکردم که از همه جلو بزنم و بقیه همه از من عقب باشن و من در بالا باشم و بقیه در پایین
من نگاهم اینطور بوده که از دیگران عقب نمونم عجله بکنم تا به دیثگران برسم همیشه بی قرار رسیدن بودم به هرجا هم رسیدم باز نقطه دیگری برای رسیدن داشتم
با هم رفتن رو نقض نمیکنم
مثال زیبایی هم زدی همین تالار همدردی
با اینکه هر کسی به نوعی مشکل داره اما به دیگری یاری میرسونه و این واقعا زیباست
اما هنوز به نقطه ای نرسیدم که همه حرفاتونو لمس کنم
باید خودم درکشون کنم تا در وجودم ماندگار باشن
شیدا جان با هم ادامه خواهیم داد
...
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نخوایم که بدویم ، بخوایم که بی حرکت نباشیم و ننشینیم
نخوایم که به دیگری برسیم ، بخوایم که در نمونیم ( کمتر از توان راه نرویم و به بیش از توان خیره نشویم )
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
( کمتر از توان راه نرویم و به بیش از توان خیره نشویم )
جمله ي فوق العاده زيبايي بود. يه جمله كوتاه و كامل براي موفقيت در تمام مسير زندگي!
ممنونم فرشته جان. :104::104::104::104:
:72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
نخوایم که بدویم ، بخوایم که بی حرکت نباشیم و ننشینیم
:104::104:
دارم همین کار رو می کنم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
نخوایم که به دیگری برسیم ، بخوایم که در نمونیم ( کمتر از توان راه نرویم و به بیش از توان خیره نشویم )
این جمله رو باید درک و لمس کنم
باید بهش برسم
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
شیدا جان سلام
داشتم داستان زندگیتو میخوندم 4 صفحه ش رو خودنم بقیه ش را هم خواهم خوند
دختر، تو چقدر بزرگی
واقعا نمیتونم حسمو بگم
چقدر باید ازت یاد بگیرم!
من هیچ وقت نمیتونم خودم رو جای تو بزارم اگر هم جای تو بودم می دونم که مثل تو رفتار نیمکردم
اینجاست که معلوم میشه خدا چقدر بزرگه و هر کسی رو در شرایطی خاص بزرگ میکنه
تو همین 4 صفحه ای که از تاپیکت رو خوندم علامت سوال های زیادی تو ذهنم ایجاد شد از شخصیت خودم ، افکارم ونگرشم حتی به ازدواج
همون جمله که گفتی ازدواج بستر میخواد چقدر جمله پرمفهومیه
و یه جای دیگه گفتی که در طی زندگیت به مردها و ازدواج بدبین بودی و این بدبینی رو برای خودت حلش کردی
بستر! راست میگی ! حالا که درست به اعماق وجودم و ذهنم نگاه میکنم می بینم من چون گوشه ای از نگاهم به مردها و ازدواج هنوز خوش بینانه نیست (البته زیاد نیست شاید 5%) و با توجه به این نگاه هنوز بستر مناسب ازدواج رو ندارم
راستش یه مسئله ای در دوران کودکی من اتفاق افتاده که باعث این نگاه نه چندان ناخوشایند شده
توی پست قبلم گفتم که باید تمام مسائل حل نشده گذشته رو شناسایی و حل کرد تا در زمان حال آزاد و رها شد
فکر میکردم که این مسئله برام حل شده بود اما خوندن این دو جمله از تاپیک شیدای بزرگوار یه تلنگری بود برام تا بفهمم که نه، موضوع صد در صد حل نشده و هنوز گوشه ای از ذهنم رو به خودش اختصاص داده
شاید داشتم صورت مسئله رو پاک میکردم چون فراموشش کرده بودم
دیدن خوب و نگاه زیبا رو باید از شیدا یاد بگیرم
چطور میشه یه مسئله حل نشده در گذشته رو حل کرد
به این باور رسیدم که هرآنچه در طول زندگی بر ما می رسد انعکاس نگاه و افکار و خواسته خودمان است و به هر چه بیندیشیم آن را دریافت میکنیم
حالا با توجه به این باور باید این موضوع رو برای خودم حل کنم تا در آینده چوب نگاه اشتباهم رو نخورم
شیدا جان یاریم میکنی؟!
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش عزیز:72:از لطفی که به من داری ممنونم:)اینو اینجا میگم که وقتی تصمیم گرفتم اون تاپیک رو باز کنم بزرگترین هدفم این بود که افرادی اون رو بخونن و بفهمن که چه شرایط خوبی دارن و چه چیزهای بی اهمیتی رو برا خودشون بزرگ کردن جوری که داره تمام زندگیشون رو میپوشونه!!و چقدر از خودشون غافل شدن و چسبیدن به غیر از خودشون!در صورتی که همه چیز و همه علت ها در وجود خودشونه!!
و اما بحث خودمون:)ستایش عزیز،فرشته مهربان،من اعتقاد دارم خودم باید قبل از هر کسی از خودم انتقاد کنم برا این کار من یه دفتر دارم که تمام اشتباهات و خطاهایی که ازم سر میزنه رو از کوچیک تا بزرگ توش مینویسم و تو صفحه مقابلش اون ها رو نقد میکنم و به چالش میکشم و راههایی برای تکرار نکردن اون خطا برا خودم پیدا میکنم.این از نظر من یعنی نقد خودم...خوب ففط اینجوریه که من "آگاهانه "میتونم پی به اشتباهاتم ببرم و حتی اونها رو آنالیز کنم و علت رو پیدا کنم و ریشه ای حل اش کنم.حالا اشکال این نقد کردن خود برای بهتر شدن از نظر شما چیه؟!
راجع به اهداف:وقتی من هدفی رو انتخاب میکنم و به اون میرسم دیگه نمیتونم دوباره هدفی تو همون سطح برا خودم داشته باشم هدفم ایندفعه متعالی تر میشه،روحم بیشتر میخواد این شاید شبیه سلسله مراتب نیازهای مازلو هست که مدام ارتقا پیدا میکنه بازم نمیتونم اشکال اینو هم بفهمم!!!:303:
من حس رقابت رو دوست دارم اما حسادت در من جایی نداره.همه دوستام از بعضی رفتارهای من تعجب میکنن یکیش همین نداشتن حس حسادته،آخه من از دیدن ادمهای موفق مثل بچه ها ذوق میکنم و خوشحال میشم و انرژی میگیرم،الان که تاپیک نمیدونی چه تلخه... رو خوندی شاید بهتر درک کنی که من بخاطر شرایطم مستقل بار اومدم و برا همه چیز درون خودم دنبال علت میگردم و بخاطر همین هم هست که بعضی وقتها به خودم خیلی گیر میدم!!و پیرو صحبتهای فرشته مهربان نازنین باید بگم که انتظارات من از خودم کاملا واقع بینانه است همیشه در حدی بوده که توانم پاسخگوی اون باشه.من اصلا نمیخوام تو دنیا بهترین باشم!!:)میخوام تو راهی که انتخاب کردم بهترین باشم.و بهترین یعنی از تمام توانم استفاده کنم یعنی همه تلاشم رو بکنم تمام راههایی رو که میشه رفت بررسی کنم و مناسب ترین اش رو انتخاب کنم...تا فردا روز با افتخار بگم که من هر کاری از دستم بر می اومده انجام دادم و از چیزی پشیمون نیستم.
یه مساله دیگه:فرشته جان این دیگرانی که شما گفتید دقیقا کیا هستن؟!ما که نمیتونیم خودمون رو با همه هماهنگ کنیم!نمیشه سرعتت رو با همه دیگران تنظیم کنی!!این نشدنیه!!بعضی ها سرعتشون خیلی بیشتره و بعضی ها خیلی کمتر!شاید یکی بخواد وسط راه توقف کنه چند روز کمپ بزنه!شاید یکی بخواد با سرعت بالا تمام راه رو بره تا برسه!شاید یکی وسیله اش خراب شده و ما نمیتونیم براش کاری کنیم نمیشه که همینجوری بمونیم پیشش!شاید بعضی ها اصلا نخوان با ما بیان،اونها رو چه میشه کرد!؟شاید یکی بخواد از وسط راه کلا دور بزنه!چجوری میشه همه با هم حرکت کنن؟!بالاخره ما از بعضی ها جلوتریم و بعضی ها از ما...همون بحث انتخاب ها مطرحه اینجا...!انتخاب هر کس محترمه ما و نمیتونیم دیگران رو مجبور کنیم با سرعت ما حرکت کنن و اگه بخواییم با سرعت دیگران پیش بریم نیاز های روح خودمون چی میشه؟!!
بازم سوال:):46:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
[align=justify][align=right] ستایش عزیز سلام:72::72:
راستش دو سه روزیه یکم معذبم آخه اینجا تاپیک شماست و برا همین تصمیم گرفتم از اینجا به بعد من همراه شما پیش برم و همسو با هدف شما.یعنی کمال گراییم رو به صورت جداگانه حل کنم و اینجا بپردازیم به موضوع اصلی که همون رها شدن هست:)
بذار راجع به آرامش ذهن ات صحبت کنیم...گفتی که فعلا رسیدن به این آرامش تنها هدفت هست،میخوام بدونم اقدامی هم داری؟کاری؟تمرین تفکری؟یا چیزهایی شبیه اینا...؟
برا خالی شدن ذهن ات چکار کردی؟توقف فکر؟یا...؟
در مورد مسائل حل نشده در گذشته...راجع به این چی؟
راستش من تا سن17-18 سالگیم تنها کاری که راجع به این مسائل میکردم این بود که یا
شبها بیصدا زیر پتو چند ساعت گریه میکردم یا بطور ارثی مثل مادرم صبوری میکردم اما از اون
سالها که تغییرات در من رشد سریعی پیدا کرد فهمیدم راههای دیگه ای هم میشه در مورد
اینجور مسائل در پیش گرفت...اول از همه اومدم و اونها رو دسته بندی کردم:
1-مسائلی که بطور کل تمام شده بودن و من هیچ کنترلی روی اونها نداشتم
2-مسائلی که یا خودشون یا بازتابشون هنوز تو زندگی من وجود داشت و من میتونستم کاری کنم...
هر دو دسته روی من تاثیر داشتن و به قول شما باید حل میشد...راهکارم برا دسته اول کاملاذهنی بود،ذهن من نمیخواست اونها رو تمام شده بدونه و مدام اونها رو ذخیره میکرد
وقتی میدید من سعی دارم کنترلش کنم از لایه های بالا مسائل رو میفرستاد به لایه های عمیق تر و
پایین تر دقیقا مثل شما عزیزم.
و تو یه محدوده زمانی من تصمیم گرفتم ذهنم رو خونه تکونی کنم.هر چیزی که مربوط به
گذشته بود و آزارم میداد رو سعی کردم به یاد بیارم و بنویسم حتی چیزای خیلی ریز،مثلا
کلاس اول دبستان مداد خوشکل دوستم که من نداشتم تو ذهنم مونده بود و متعجبانه اونجا ب
بود که فهمیدم چرا الان انقدر به خودکار های رنگی علاقه دارم و مدام میخرم!!بخاطر خیلی از
مسائل گذشته ام دوباره ساعت ها گریه کردم،بخاطر سختی هایی که کشیده بودم،ظلم
هایی که در حقم شده بود،حق هایی که زائل شده بود،دوباره نفرتی که از بعضی ادمها از
گذشته تو وجودم بود رو حس کردم حتی گاهی وقتها قوی تر از قبل...!اما همه اینها رو هدفمند
انجام میدادم،راستش ستایش جان من از خیلی قبل تر بدون اینکه اطلاعاتی راجع به مراقبه
داشته باشم اینکار رو انجام میدادم و راهکارم برا مسائل دسته اول هم مراقبه بود؛تو زمان
هایی که فقط من بودم و من و سکوت مطلق،کاملا تمرکز میکردم و خودم رو تو یه سالن
سینمای بزرگ تنها میدیدم،گذشته ام رو پرده بود،خاطراتم یکی یکی می اومدن، من برا هر
کدوم واکنش های خاص خودش رو داشتم؛گریه میکردم،غصه میخوردم،خشمگین میشدم،متنفر میشدم و...
هر خاطره و واکنش به اون من چندین روز طول میکشید در تمام این مدت من مینوشتم هر چی به
ذهنم میرسید تمام احساسم رو مینوشتم...هر چی...گاهی میدیدم بعد از چند ساعت فقط
کل صفحه رو فقط خط خطی کردم!یا فقط چند تا دایره کشیدم گاهی هم اونقدر مینوشتم که
جای خودکار روی انگشتام میموند!اما با کمال تعجب میدیدم یواش یواش مساله داره کم رنگ
میشه!و وقتی حس میکردم خالی شدم نوبت مرحله آخر بود...
اون تکه از فیلم رو جدا میکردم و میسوزوندم...و هر چی که نوشته بودم رو هم از بین
میبردم.دیگه اون مساله نبود.واقعا نبود...فیلم رو دوباره مرور میکردم تا مطمئن شم اون قسمت
پاک شده و بعد میرفتم سراغ مساله بعد.همونجور که گفتم اینکار خیلی وقت و انرژی گرفت اما من میخواستم این اتفاق بیفته و ذهنم رو فقط معطوف به همین کرده بودم.
من اینجوری مسائلی که در گذشته تمام شده بودن و کنترلی روشون نداشتم رو تو ذهنم حل میکردم در واقع خاطراتش رو پاک میکردم و جاش رو با مسائلی از زمان حال پر میکردم:)البته نمیدونم درست بوده یا نه ولی رو من کاملا جواب داد و من از گذشته بدم رها شدم:310:
چون طولانی شد راجع به مسائل دسته دوم تو پست بعد میگم اما دوست دارم تجربیات شما رو هم تو این مورد بدونمSmileبیا از اینجا شروع کنیم و کاربردی جلو بریم:46:موافقی؟
[/align][/align]
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام شیدا جان
چند روز نبودم دیشب پاسخ اولتو نصفه و نیمه خوندم اما وقت نکردم جوابی بهت بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
ستایش عزیز:72:از لطفی که به من داری ممنونم:)اینو اینجا میگم که وقتی تصمیم گرفتم اون تاپیک رو باز کنم بزرگترین هدفم این بود که افرادی اون رو بخونن و بفهمن که چه شرایط خوبی دارن و چه چیزهای بی اهمیتی رو برا خودشون بزرگ کردن جوری که داره تمام زندگیشون رو میپوشونه!!و چقدر از خودشون غافل شدن و چسبیدن به غیر از خودشون!در صورتی که همه چیز و همه علت ها در وجود خودشونه!!
بله درست میگی این یه حقیقته که من یا خیلی از آدما به چیزهایی غیر از خودمون چسبیدیم که واقعا ارزششو ندارن
همیشه یه جمله از شیوانا به ذهنم میاد که «چقدر از اون شخص گرفتی که وقتتو براش صرف میکنی؟؟!!«
این حکایت کار ماهاست چقدر هزینه بابت چیزهایی بی ارزش و پیش پا افتاده می پردازیم در صورتی که میتونیم اون زمان رو به خودمون و اهدافمون اختصاص بدیم
کاش هیچ وقت یادمون نره (البته ناگفته نمونه که من که خیلی وقته دارم تمرین میکنم که وقتم رو به خودم اختصاص بدم نه به چیزهای بی ارزش که خودم بهشون ارزش دادم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
و اما بحث خودمون:)ستایش عزیز،فرشته مهربان،من اعتقاد دارم خودم باید قبل از هر کسی از خودم انتقاد کنم برا این کار من یه دفتر دارم که تمام اشتباهات و خطاهایی که ازم سر میزنه رو از کوچیک تا بزرگ توش مینویسم و تو صفحه مقابلش اون ها رو نقد میکنم و به چالش میکشم و راههایی برای تکرار نکردن اون خطا برا خودم پیدا میکنم.این از نظر من یعنی نقد خودم...خوب ففط اینجوریه که من "آگاهانه "میتونم پی به اشتباهاتم ببرم و حتی اونها رو آنالیز کنم و علت رو پیدا کنم و ریشه ای حل اش کنم.حالا اشکال این نقد کردن خود برای بهتر شدن از نظر شما چیه؟!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
این روشت بسیار کارسازه
شاید اگر من هم برای مسئله ای که در پست 66 گفتم این روش رو
پیش بگیرم بتونم بدبینی رو پایان بدم (همون 5% رو که خیلی از مواقع مانع بزرگی برای تصمیم گیریمه)
اما ازت یه خواهش دارم
اگر برات مقدوره و می تونی بهم بگو که چطور بدبینیتو نسبت به ازدواج و مرد ها از بین بردی (میخوام روش حل مسئله رو بدونم) باز هم میگم اگر امکانش برات هست اصلا به هیچ عنوان نمیخوام ناراحت بشی و فکر کنی مجبوری که به سوالم پاسخ بدی
فقط در حد کلیات میخوام بدونم تا جایی که به من هم کمک کن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
راجع به اهداف:وقتی من هدفی رو انتخاب میکنم و به اون میرسم دیگه نمیتونم دوباره هدفی تو همون سطح برا خودم داشته باشم هدفم ایندفعه متعالی تر میشه،روحم بیشتر میخواد این شاید شبیه سلسله مراتب نیازهای مازلو هست که مدام ارتقا پیدا میکنه بازم نمیتونم اشکال اینو هم بفهمم!!!:303:
من حس رقابت رو دوست دارم اما حسادت در من جایی نداره.همه دوستام از بعضی رفتارهای من تعجب میکنن یکیش همین نداشتن حس حسادته،آخه من از دیدن ادمهای موفق مثل بچه ها ذوق میکنم و خوشحال میشم و انرژی میگیرم،الان که تاپیک نمیدونی چه تلخه... رو خوندی شاید بهتر درک کنی که من بخاطر شرایطم مستقل بار اومدم و برا همه چیز درون خودم دنبال علت میگردم و بخاطر همین هم هست که بعضی وقتها به خودم خیلی گیر میدم!!و پیرو صحبتهای فرشته مهربان نازنین باید بگم که انتظارات من از خودم کاملا واقع بینانه است همیشه در حدی بوده که توانم پاسخگوی اون باشه.من اصلا نمیخوام تو دنیا بهترین باشم!!:)میخوام تو راهی که انتخاب کردم بهترین باشم.و بهترین یعنی از تمام توانم استفاده کنم یعنی همه تلاشم رو بکنم تمام راههایی رو که میشه رفت بررسی کنم و مناسب ترین اش رو انتخاب کنم...تا فردا روز با افتخار بگم که من هر کاری از دستم بر می اومده انجام دادم و از چیزی پشیمون نیستم.
من هم مثل تو بودم علاوه بر خوشحال شدن از افتحارات دیگران خودم هم سعی میکردم که کمک حال دیگران باشم و تا قبل از شروع به تغییر خودم واقعا سر این موضوع خودم رو خسته میکردم و برای دیگران از جون مایه میزاشتم اما این اواخر حس حسادت در من رخنه کرد و چون فکر میکردم که با وجود تمام تلاش هام به جایی که میخوام ، نمیرسم خسته شدم از اینکه برای دیگران زحمت میکشم و اونها به اهدافشون میرسن اما من نه و این حس هم در من بوجو اومد که چرا دیگران برای من کاری نمیکنن و من همش برای اونها زحمت میکشم و این شد یه توقع و روز به روز بیشتر شد تا جایی که درونم رو پر کرد و انقدر خودم رو اذیت میکردم که گاهی اوقات ذهنم خسته میشد . خود خوری میکردم و ذهنم آشفته و شلوغ و پریشون شد
(اما مدتیه که آروم و منظمش کردم)
با نقد کردن به این شکل موافقم چون به نظر من باعث میشه به ضعف ها پی برد و در راه تکامل ازشون بهره گرفت
اما نه در همه جا
همون پست 39 یادته؟ گفتی در مورد تو هم صدق میکنه به این نتیجه رسیدم که در مورد اون مسائل نباید از این روش استفاده کرد چون باعث ضرر میشه (نمیدونم تو در مورد اون مسائل مثلا همون ازدواج چطور فکر میکنی منظورم نگاه کمالگرایانه و توقع کمال از خوده اما منکه با اون افکار فکر میکنم متضرر شدم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
راستش دو سه روزیه یکم معذبم آخه اینجا تاپیک شماست و برا همین تصمیم گرفتم از اینجا به بعد من همراه شما پیش برم و همسو با هدف شما.یعنی کمال گراییم رو به صورت جداگانه حل کنم و اینجا بپردازیم به موضوع اصلی که همون رها شدن هست
معذب دیگه واسه چی؟!!من اصلا حس تملک به این تاپیک ندارم به همین خاطر هر کسی رو که در این تاپیک چیزی میگه یا حتی اگر در سکوت مطالبش رو میخونه " همراه" می نامم
اتفاقا خیلی خوشحالم که همراهی مثل تو پیدا کردم که نگاه زیبایی به زندگی و مسائلش داره و تا حدودی در بعضی موارد شخصیت مشابهی با من داره و مهمتر از همه کلی میتونم ازش یاد بگیرم
پس لطفا خودت رو جدا از این تاپیک ندون
من این تاپیک رو ایجاد کردم که همه ضعف های شخصیتیم رو اصلاح کنم نه فقط کمالگرایی رو
پس کمالگرایی رو هم با هم در این تاپیک میتونیم مرتفع کنیم اگر قوانین تالار اجازه بده و ایرادی بر این تاپیک وارد نشه و تو هم موافق باشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
بذار راجع به آرامش ذهن ات صحبت کنیم...گفتی که فعلا رسیدن به این آرامش تنها هدفت هست،میخوام بدونم اقدامی هم داری؟کاری؟تمرین تفکری؟یا چیزهایی شبیه اینا...؟
برا خالی شدن ذهن ات چکار کردی؟توقف فکر؟یا...؟
در مورد مسائل حل نشده در گذشته...راجع به این چی؟
از اقدام هام پرسیدی
6 -7 ماهه که با این تالار آشنا شدم خیلی از مقالات و تاپیک هاشو که هر کدوم کوهی از تجربه ان رو خوندم
از وقتی با همدردی آشنا شدم فهمیدم که خیلی از مشکلاتی که دارم علتش خودمم ، ذهن نامنظم و افکار ناسالمم باعثشونه
کم کم با خوندن تجارب دوستانی که در همدردی هر کدوم حرفی زدن به فکر فرو رفتم و کم کم ضعف هامو شناختم
برای خالی شدن ذهنم:
شروع کارم گوش کردن به سخنرانی دکتر علیرضا آزمندیان بود البته مه همه سخنرانی 1- 2 ساعته اسشون ، فقط یه ربع اولش که ذهن رو دعوت به آرامش میکرد
شروع سخنرانیش با این جملات بود:
" من دوست شما ، همسفر شما ، همراه شما هستم، من اینک برای شما که صمیمانه دوستان دارم نغمه های عشق و محبت میخوانم و شما در کمال آرامش به سخنانم گوش میدهید و شما مرتب تغییر میکنید و به کمال ، آرامش و زیبایی میرسید و شما انسان آراسته ، وارسته و رهایی می شوید و از ذهنی خالی و آرام برخوردار می شوید و ..."
این حرف ها رو به خدا تعمیم دادم خدا شد دوستم ، همسفرم و همراهم و نقطه آرامشم
یه هفته شاید هم بیشتر فقط به این قسمت از سخنان گوش میکردم چشم هامو می بستم و ذهنمو آروم میکردم و بدنم آزاد و رها میشد تا وقتی ذهنم آروم نشده بود ادامه سخنرانی رو گوش نمیکردم
در همه لحظات یاد حرفاش می افتادم و هر وقت بی قرار می شدم میگفتم ستایش آروم
تمرینم ادامه داشت در کنارش مطالب بسیاری رو از دوستان همدردی یاد گرفتم
از بالهای صداقت عزیز که مدتیه جاش در این تاپیک خالیه خیلی چیزا رو یاد گرفتم بالهای صداقت هم کمال گرا بود نمیدونم شدت این حسش چقدر بود اما نکات خوبی بهم یاد داد
بله توقف فکر که بسیار مفیده جایی که بی قرار میشی و دوست داری بدویی تا عقب نمونی بگو آروم همون طور که من هیجانم رو کنترل میکردم (جسارت منو ببخش که دارم نقش معلم رو بازی میکنم اعتراف میکنم که تو استادی و من ...!)
یه کتاب گرفتم به نام فقط عشق از انتشارات حمیدا که مترجمش فریبا مقدم هستش نویسندش یادم نیست کتاب هم الان پیشم نیست که نویسندش رو بخونم
هنوز تمومش نکردم نصفش رو خوندم
رفته بودم یه کتاب دیگه که یکی از دوستانم معرفی کرده بود رو بخرم اما نمیدونم چرا فقط به سمت این کتاب جذب شدم
انگار این کتاب فقط واسه شخص من نوشته شده و تمام ابعاد شخصیت من رو تحلیل کرده و راه حل داده
این کتاب باعث شد بیشتر خودم رو بشناسم و افکارم رو تغییر بدم و بفهمم منم که خودم برای خودم مشکل ایجاد میکنم
و اینطور شد که از مسائل بیهوده گذشته که خودم بزرگشون کرده بودم رها شدم
من تو ذهنم همه چیز رو بررسی میکنم نمیتونم بنویسم البته این روش رو امتحان کردم اماجواب نگرفتم چون ذهنم بیشتر از انگشتانم کار کرده
در مورد مسائل حل نشده گذشته که از تو یاری خواستم نمونه مهم و بسیاری حیاتیش که میدونم حتما باید حلش کنم مسئله بدبینی چند درصدی که هنوز در وجودم وجود داره هستش که به گذشته برمیگرده
باید راهی براش پیدا کنم خوشحال میشم در این زمینه هم همراهیم کنی
بله که موافقم
عذر میخوام طولانی شد
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
در تاپیک شیدای عزیز
نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...چقدر این جملات فرشته مهربونم رو دوست داشتم
منو به فکر انداخت
خیلی از مشکلات افکار من با این جملات حل میشن:
گفتم: دلم گرفته است !
گفت: چون دل گرفتگی را انتخاب کرده ای، انتخابت را عوض کن.
گفتم: با گفتن یک جمله احساسم را به بازی می گیرد !
گفت: انتخابت این است، می توانی به جملاتش گوش ندهی.
گفتم: با نگاهش مرا خرد می کند !
گفت: تو خرد شدن را انتخاب کرده ای، از این پس آئینه بودن را انتخاب کن.
گفتم: تنها مانده ام وعشقی به سراغم نیامده است.
گفت: تنهائی را انتخاب کرده ای. انتخابت را عوض کن، عشق همیشه منتظر است تا تو او را
انتخاب کنی.
گفتم: هیچ کاری را نتوانسته ام به پایان برسانم!
گفت: چون به پایان نرساندن انتخاب تو بوده ، از این به بعد انتخاب کن که برای به پایان رساندن از تمام وجودت مایه بگذاری.
گفتم: دوستش دارم اما توجهی به من نمی کند!
گفت: چون توجه را انتخاب کرده ای ، فقط دوست داشتن را انتخاب کن ، آنگاه او را خواهی داشت.
گفتم: می ترسم دست به اقدام بزنم !
گفت: ترس گزینه همه آدمهائی است که جرات دیدار با موفقیت را ندارند، گزینه ات را عوض کن.
گفتم: میخواهم همیشه مانند تو خوب فکر کنم !
گفت: به خودت بستگی دارد، من چنین می اندیشم.
چون اندیشیدن را انتخاب کرده ام، تو هم می توانی.