تو عيب كسان هيچگونه مجوي
كه عيب آورد بر تو بر عيبگوي
نمایش نسخه قابل چاپ
تو عيب كسان هيچگونه مجوي
كه عيب آورد بر تو بر عيبگوي
ما آزمو د ه ایم بخت خویش در این شهر
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند
گردش چشمش مرا بي تاب كرد
نرگس مستش مرا در خواب كرد
یار من آهنگر است و دم زخوبان می زند
دم به دم آتش بجان مستمندان می زند
تا بر ابرويش برم در دل نماز
با اشارات نظر تعليم داد
پرده شک را بردار از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
سکوت تو یه فاجعه است برای هم صدای تو
شکسته در گلو چرا طنین نعره های تو
يك اشارت گفت بس هشيار را
بوي مي خواهد برد ميخوار را
آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش