گرین عزیز، داری آقای سنگ تراشان رو مجبور می کنی دروغ بگه هاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااا:163:نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
وا،
مگه مردها هم این چیزا رو حس می کنن،:311:
اینا ماله تو فیلم هاست که می بینی:311::311::311:
نمایش نسخه قابل چاپ
گرین عزیز، داری آقای سنگ تراشان رو مجبور می کنی دروغ بگه هاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااا:163:نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
وا،
مگه مردها هم این چیزا رو حس می کنن،:311:
اینا ماله تو فیلم هاست که می بینی:311::311::311:
سلام:
عجب تاپیک پر انرژی شده ها.....خیلی خاطرات دووستان زیباست ....
تک به تک پر معنا و سرشار از مثبت گرایی..http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...6bd5ddc83b.gif...
هورا به این همه زوج عاشق ....هوراااااااااااااااااااااا اااااااا
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...29b7aa2774.gif
خب پیرو این تاپیک بنده دیشب نه پریشب!! همسر گرام رو مجبور کردم بشینه فکر کنه و یکی از قشنگترین صحنه های عاشقانه که براش تا الان یادگار مونده رو بیان کنه...ایشون هم هی فکر....فکر...فکر.....که دیگه نزدیک بود اینجانب تک تک موهاشو بکنم :161:تا بالاخره یادش اومد!!!!!!!:311:( مدام هم وسطش می گفت دختر آخه من خسته ام نصفه شبی تو برای چی می خوای؟گفتم می خوام بنویسم دیگه بدو بدو بگو...http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...0064a21444.png.)
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...29b7aa2774.gif
خلاصه دو تا صحنه یادش اومد که براتون از قول خودش می نویسم...
گفت یکی از زیباترین و قشنگترین صحنه ها که تا عمر دارم یادم نمی ره وقتی بود که با دسته گل عروس از ماشین عروس پیاده شدم و اومدم داخل آرایشگاه و تو رو تو لباس عروس دیدم http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...f046378eba.gifکه بهم لبخند می زنی احساس کردم که خوشبخترین مرد دنیام...می گفت اون لبخند تو رو و اون چشمهای قشنگ و صورت مهربانتو تو اون لحظه هیچ وقت از یادم نمی ره.....:46:
** جالبه دوستان که منم اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمی ره چون همسر گرام من تا منو دید اونقدر مات مونده بود که تا پاشو گذاشت رو پله اول آرایشگاه با کله خورد زمین و همین موضوع همه ما و فیلمبردارا و عکاس رو کلی خندوند....http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...6d3eb9991c.gif
[align=center]http://www.hamdardi.net/images/www.h....com_2.net.jpg
و خاطره دوم که اینم برای خودم جالبه چون تا پریشب نمی دونستم!!
یک روز که کشیک بود دلبندم و قرار بود نصفه شب آف کنه و بیاد خونه ..من تنها می ترسیدم تو خونه.. تا زمان زیادی بیدار نشستم و البته تو تالار بودم دیگه..
که خسته شدم و یادمه عروسکمو که خیلی دوسش دارم بغل کردم و رفتم تو رختخواب دراز کشیدم چون نزدیک اومدن همسرم بود ..گویا خوابم می بره...http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...6d774597ee.gif.
از اینجا به بعد همسرم می گه...
می گفت اومدم دیدم همه چراغها بازه و اول ترسیدم بعد اومدم دیدم تو آروم خوابیدی و عروسکتو محکم بغل کردی..می گفت اون لحظه نشستم و نگاهت کردم که چقدر معصومانه خوابیدی و از ترس عروسکتو بغل کردی احساس کردم یک دنیا دوست دارم و یک تار موی تو رو با دنیا عوض نمی کنم...http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...16f0f71b1f.gif.
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...29b7aa2774.gif
***دوستان این تاپیک باعث شد اون شب من و همسرم به یاد خاطرات قشنگمون یک شب به یاد ماندنی داشته باشیم.....ممنونم..:310:..[/align]
سلام IVI195
آره، انگار اشتباه نمی گی. با پست خانم سارا بانو و حرف تو شاید اینجوری باشه که "مردا این چیزارو حس نمی کنن"
ما که مجردیم، تو هفتا آسمون یه ستاره هم نداریم:311:
سلام :نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
گرین گرامی..
من که دو تا خاطره از همسرم که خودش گفته بود رو بیان کردم.!!:305:..اتفاقا مردا ( البته من منظورم بیشتر همسر خودمه ) این صحنه ها رو هم برای همسرشون ایجاد می کنن و هم براشون مهمه منتها چون مردها احساس در مرحله بعد قرار داره و بیشتر فکر کار ...پول و.اسایش خانواده هستند باید بهشون فشار بیاری تا خاطرات یادشون بیافته ..بعد که یادشون می افته خیلی بامزه میشه ....
پیرو نقض سخن شما !!:311:همسر من حس می کنه منتها برای بیان خاطراتش چون مشغله کاریش زیاده باید کمی هولش بدم!!!!:311:
بچه ها می دونید من این روزها بیشتر از قبل متوجه شدم که چقدر همسرم دوستم داره...:311:
خوب چرا؟ آخه! چند روز پیش براش شرط گذاشتم که باید بری پیش یه روان پزشک برای آرامش بیشتر و از بین رفتن اضطراب و زود عصبانی شدنهات! (آخه! یه پروژه ی بزرگ برداشته و این روزها اون قدر توی فشار بود که فشار کاریش باعث شده بود مثل یه مرد افقی بیاد توی خونه و هی هم غر بزنه و داد بزنه!:320:) من هم یه روز که حسابی ازش دلخور شدم و ناراحتم کرد براش این شرطها رو گذاشتم! اون هم در کمال ناباوری همون روز پیش یه متخصص وقت گرفت و اون جا پیش دکتر و وقتی من کنارش نشسته بودم؛ می گفت: آقای دکتر! من خانومم رو خیلی دوستش دارم، اما این عصبانیتم باعث شده که خانومم خسته بشه! من هم اون لحظه کلی ذوق کرده بودم!
شرط بعدیم هم این بود که باید برای ادامه تحصیل بدی و ثبت نام کنی، حتی اگه شده در طول یه ترم 3 واحد برداری؛ باورم نمیشد، بعد از 13 سال ترک تحصیل، در کمال ناباوری رفت و پرس و جو کرد که چه جوری بخونه و چه رشته ای و از این جور حرفها!:227::227: اون روز فهمیدم که چقدر من براش مهمم!
پس حالا؛ آفرین و صدآفرین به همسرم گل و مهربونم!:104::104:
هوراااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا به این زندگی!:46:
یادمه بعد از یکی دوماه که از ازدواجمون گذشته بود ، ماموریتهای کاریم به عسلویه (منطقه ای بین بوشهر و بندر عباس - محل پروژه های گازی و پتروشیمی) شروع شد. ماهی دوهفته باید می رفتم تو اون گرما و اون موقع ها بدون هیچگونه امکاناتی. نزدیکترین فرودگاه به اونجا فرودگاه بوشهر بود با 300 کیلومتر فاصله. و نزدیکترین مرکز بهداشتی به اونجا کنگان با 60 کیلومتر فاصله که تازه کپسول آموکسی سیلین رو فقط یه برگ 10 تائی میداد. خلاصه شرایط کاری و ارتباطی سخت.
همسرم هر وقت می خواستم برم ، موقع خداحافظی یه کارت کوچولو بهم میداد که توش یه نامه / چند نامه بود با خطی رمز گونه که فقط من و او می تونستیم بخونیمش. (این رسم الخط از جمله اختراعات همسرم بود که به ازای هر حرف فارسی یه شکلی کشیده بود مثلا "ج" یه مربع کوچیک بود یه نقطه توش) رمز این خط هم تو یه کاغذ جداگونه بهم داده بود. بخاطر همین حتی وقتی هم که کنار همکارام نشسته بودم می تونستم این نامه ها رو بخونم بدون اینکه اونها حتی یه کلمه از اون نامه ها رو بفهمند.:310:
خلاصه من از همون موقع که راه میفتادم شروع به رمز گشائی از این نامه های عشقولانه:43: می کردم و سختی و خستگی سفر با خوندن این نامه به یه جور تفریح برام تبدیل شده بود. هم سرگرم می شدم، هم به فکر جبران این محبتای همسرم میفتادم و هم خدا رو به خاطر دادن این نعمت بیشتر و بیشتر شکر می کردم:323:
بچه ها! سلام و صد تا سلام!
من هم به تقلید از سارابانوی عزیز؛ به همسر محترم کلید کردم که باید بگی کدوم خاطره بیشتر از همه توی ذهنت مونده؛ یه کم فکر کرد و گفت: آخه! واسه ی چی میخوای؟:325:
گفتم: برای اینکه میخوام توی تالار بنویسم.
بهم گفت: توی نامزدی یه شب که قرار بود کنار هم باشیم؛ مریض شده بودی! با هم رفتیم دکتر و اومدیم خونه ی ما؛ از دکتر که اومدیم آروم خوابت برد؛ وقتی دست زدم به پیشونیت دیدم چقدر تب داری! تو خوابت برد و من تا صبح بالای سرت نشسته بودم!:43:
من هم یهو یادم افتاد که راست میگه! دم دم های صبح که بیدار شدم دیدم هنوز بالای سرم نشسته!:46:
میگه؛ صبح که دیدم حالت بهتر شده و تبت اومده پایین تر؛ گرفتم و خوابیدم!
قربونت برممممممممممممممممممممممم ممممممممم که چقدر تو خوبی!!!!!!!!!!!:72:
شش روز بود همدیگرو ندیده بودیم... داشت از سفر بر می گشت و من بی خبر، از سر صبح رفته بودم ترمینال استقبالش ... گفته بود اتوبوسش زرد رنگه ... چنتا اتوبوس اومد و مسافر من همراش نبود ... می دونستم ردیف سوم نشسته ... اتوبوسش که رسید و دیدمش که داره پیاده میشه ... نگاهمون که بهم گره خورد ... دیگه همه چی یادمون رفت ...
بیست دقیقه بعد همه توی ترمینال، ما دو تا رو دیدن که داریم دنبال ساک جامونده تو اتوبوس، می دویم ...
:311:
سلام!
خاطرات عشقولانه اتون چقدر قشنگه و شيرين .بخصوص خط اختراعي خانم بي بي !:311:
چقدر خوبه كه با هم شاد و خوشبختتيد!:104:
خوشبختي و شادياتون پايدار!:310:
سلام....
خیلی تاپیک جالبیه ممنون tesoke:104:
منم بگم؟؟؟؟؟؟بهم نخندین:shy:
بعد از سه ماه همسرم از محل کارش اومده بود,قبل اینکه بیاد من با خودم فکر میکردم ببینمش تو فرودگاه پریدم تو بغلش اما بر عکس تصور,با مادر شوهرم بودیم وقتی تو فرودگاه دیدمش ازش خجالت میکشیدم اون اومد دست داد میخواست بوسم کنه خودمو میکشیدم کنار سوار ماشین که شدیم بریم خونه تو ماشین با فاصله ازش نشسته بودم بعد وقتی رسیدیم خونه بعد یک ساعت که تو اتاق تنها شدیم بازم خجالت میکشیدم اما اون اومد محکم بغلم کردو سرو صورتمو پر بوسه کرد خیلی حسی قشنگی بود انگار اولین روزی بود که ازدواج کردیم:43:
همین چند روز پیشم منو همسرم سر رفتن یا نرفتن من همش جروبحث میکردیم من خیلی دوست داشتم برم پیشش اما اون نه اصلا توجه نمیکرد همش دلیل الکی میاورد که خودش بیاد ایران منم شک برم داشت چرا اصرار داره بیاد بعد از اینکه کلی اشکمو در اورد درست زمانی که انتظارشو نداشتم و راضی شدم به اومدنش بهم گفت من ازین جا کارای اومدنتو دارم درست میکنم دیونه ام این موقعیت و از دست بدم خواستم ببینم تا چقدر ایستادگی میکنی من ایران کاری ندارم جز برای تووووووووووووووو:310:وای بهترین حرفی بود که تو عمرم شنیده بودم
خدایا شکرت:323:
بازم اجازه هست بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب میگم.........
یه شب که کنار همسر مهربونم خوابیده بودم یه خواب بد دیدم و با وحشت از خواب پریدم اونم زود بیدار شدو گفت چی شده عزیزم و من همینطور گریه میکردم و میگفتم خواب بدی دیدم میترسم اونم محکم منو تو بغلش گرفته بود اشکاموپاک میکرد میگفت عزیزم گزیه نکن ببین من کنارتم گریه نکن دیگه عشق من غصه میخورم هاااااااااامنم دست خودم نبود اشکم سرازیر میشد یهو دیدم از چشمای عشق مهربونم داره اشک میاد...:43:
عشق من خیلی خوبی هیچ وقت گریه نکن طاقت دیدن اشکاتو ندارم:46:
خدایا ممنونم واسه عزیزی که بهم دادی
خدایا این خوشیو واسه همه بنده هات موندگار کن
خدایا شکرت:323: