رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتش های درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
نمایش نسخه قابل چاپ
رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتش های درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
رعد همي زند دهل ،زنده شده ست جزو و كل
در دل شاخ و مغز گل بوي بهار مي كشد
آن كه ضمير دانه را علت ميوه مي كند
راز دل درخت را بر سر دار مي كشد
در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم می دوی شادی پی تو می دود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
ره رو ،بهل افسانه ،تامحرم و بيگانه
از نورالم نشرح بي شرح تو دريابد
هر كاو سوي شمس الدين از صدق نهد گامي
گرپاش فروماند از عشق درپر يابد
دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر
به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو
که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر
رقاص تر درخت ، در اين باغ ها ، منم
زيرا درخت بختم و اندر سرم صباست
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی
به کدام دست کردت قلم قضا مصور
روي زمين چو نور بگيرد ز ماه تو
گويي هزار زهره و خورشيد برسماست
در روزن دلم نظري كن چو آفتاب
تا آسمان نگويد ك "آن ماه بي وفاست "
در دل خيال خطه تبريز نقش بست
كان خانه ي اجابت و دل خانه ي دعاست
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیای دون بگذر
که یک جو منت دو نان دو صد من زر نمی ارزد
ديگه دردم به سراغم نمياد
خاك سردم تنم و پس ميزنه
***
كسي كه صداش به ابرها ميرسه
مرده اما ياد گنگ اش با منه