دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
نمایش نسخه قابل چاپ
دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند
صد عقده به کار من بی پا و سر افتاد
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سر گشته را چه آید پیش
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر
یا بآن راه که او رفته نشانم مدهید
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می نویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری