می خواستم ز دست نگاهت رها شوم
از دامن طلسم سیاهت رها شوم
سعدت گرفت طالع نحسم ولی نشد
از عقرب ستاره و ماهت رها شوم
نمایش نسخه قابل چاپ
می خواستم ز دست نگاهت رها شوم
از دامن طلسم سیاهت رها شوم
سعدت گرفت طالع نحسم ولی نشد
از عقرب ستاره و ماهت رها شوم
من و تو هردو مغرور
چرا اینطور اسیریم
که حتی نمی تونیم
چشم از هم بگیریم
مشو سرگرم جام وصل او اي دل كه اين باده
اگر مستي دهد،دردسر بسيار هم دارد(جنون قندهاري)
درکار گلاب وگل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و ان پرده نشین باشد
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
ازدم صبح ازل تا اخر شام ابد
دوستی و مهر بریک عهد و یک میثاق بود
بشنو از ني چون حكايت مي كند
وزجدائيها شكايت مي كند
الايا ايها الساقي ادركاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
سلام نیکی
ورودت را به تالار همدردی مخصوصا به این موضوع مشاوره خوش آمد می گویم...
البته باید « د » می دادی... ، حالا عیبی نداره من « د » میدهم...
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد