دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
نمایش نسخه قابل چاپ
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
ما را رها كنيد در اين رنج بي حساب
با قلب پاره پاره با سينه اي كباب
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
میازار موری که دانه کش است که جان دارد وجان شیرین خوش است.
تب ندارم که هزیان بگویم
با تو هر لحظه یک اتفاق است...
دیگر اصلا تعجب ندارد
زیر چتر تو باران بیاید !
دردا که ز یک همدم آثار نمی بینم
دل باز نمی یابم دلدار نمی بینم
هرروز از این دیوان صد غم بر ما آید
دردا که در این صد غم غمخوار نمی بینم
ما بی تو دمی شاد به عالم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعله ی آه لب ز هم نگشودیم
بی قطره ی اشک چشم بر هم نزدیم
من از بی قدر ی خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد از این بالانشستنها
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در رد پیمانه دلی پیمان شکن دارم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم