در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بی دل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطه ی دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بی دل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطه ی دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
یارب چو بر آرنده ی حاجات توئی
هم قاضی و کافی مهمات توئی
من سر دل خویش به تو کی گویم
چون عالم اسرار خفیات توئی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا می روی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا می روی
یا کار به کام دل مجروح شود
یا مرغ دلم بی ملک روح شود
امید من آنست به درگاه خدا
که ابواب سعادت همه مفتوح است
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید بدست
تو با خداي خود انداز كار ودل خوشدار
كه رحم اگر نكند مدّعي خدا بكند
دست هایت را به من بسپار
واز چشمان مردم دنیا بالا برو
وبرایت مهم نباشد
اینکه چقدر روز هایم ناآرامند
در هوس مشتریت عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تا کی به تمنایی وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه