دريغ قافله ي عمر كانچنان رفتند
كه گردشان به هواي ديار ما نرسد
نمایش نسخه قابل چاپ
دريغ قافله ي عمر كانچنان رفتند
كه گردشان به هواي ديار ما نرسد
دیوارهای اینجا همه مرده اندحتی مگس های پشت شیشه
حتی...
تقصیر دل من است اینکه دلم شبیه تکه سنگی شده
هر شبنمي درين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد
در گوشه ی امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
در شوخی و دلبری بت من طاق است
بیچاره دلم به وصل او مشتاق است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقامست
تا مرغ دلم فتاده در دام غمت
بر گردن دل شده است صمصام غمت
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد