درین غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
نمایش نسخه قابل چاپ
درین غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سر خودگير كه خمخانه خراب است
ترسم اين قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت
وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
تو كافر دل نمي بندي نقاب زلف و ميترسم
كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرفت
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
ani عزيز بايد "واو" ميدادي.
رنجت خفته ملولم بود كه بيداري
بوقت فاتحه ي صبح يك دعا بكند
پست شما زودتر از من سند شد و من يك كم در برگشت به تالار بعد از ارسال مشكل دارم براي همين اين اتفاق افتاده . به هر حال ببخشيد
رقيبان غافل و مارا از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجت در ميان ابرو
مشاعره مجازي همين اشكالات را هم دارد
دامني گر چاك شد در عالم زندي چه باك
جامه اي در نيكنامي نيز مي بايد دريد