-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://www.hamdardi.net/imgup/17694/...28151477fa.jpg
شکل خدا
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت. پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره. اصرارهای پسر کوچولوی قصه اون قدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد… خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی! به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟!!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
زندگي نوشيدن قهوه است
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...f9e3294b13.jpg
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيتهاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرسهاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد.استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند.
پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شدهايد كه همگي قهوه خوريهاي گرانقيمت و زيبا را برداشتهايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي ماندهاند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است.
سرچشمه همه مشكلات و استرسهاي شما هم همين است. شما فقط بهترينها را براي خود ميخواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوريهاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برميداشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و … همان قهوه خوريهاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگياند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت .گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوهخوري هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نميفهميم.
پس دوستان من، حواستان به فنجانها پرت نشود … به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .
پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
!!!!!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مانعی در مسیر
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند! ـ
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند
آن مرد روستايى چيزى را میدانست که بسيارى از ما نمیدانيم!
هر مانعى = فرصتی
:72:خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازدhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...7b91238e2b.gif
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
چشمان پدر
اين داستان درباره پسر بچه لاغر اندامي است كه عاشق فوتبال بود. در تمام تمرينها سنگ تمام ميگذاشت، اما چون جثه اش نصف ساير بچههاي تيم بود تلاشهايش به جايي نميرسيد. در تمام بازيها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مينشست اما اصلا پيش نميآمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي ميكرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مينشست، اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او ميپرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق ميكرد كه به تمرينهايش ادامه دهد. گرچه به او ميگفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرينها تلاشش را تا حداكثر ميكرد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرينها شركت ميكرد، اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق ميكرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجوددر تمرينها شركت ميكرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه ميداد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي تمرينها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد.در يكي از روزهاي آخر مسابقههاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين ميرفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي ميكرد آرام باشد، زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانههاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرمي وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرفهاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار ميكرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد ميتواني بازي كني.
مربي و بازيكنان و تماشاچيان نميتوانستند آنچه را كه ميديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود. تيم مقابل به هيچ ترتيبي نميتوانست او را متوقف سازد. او ميدويد پاس ميداد و به خوبي دفاع ميكرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نميتوانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟
پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: ميدانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا ميدانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقهها شركت ميكرد.
اما امروز اولين روزي بود كه او ميتوانست به راستي مسابقه را ببيند و من ميخواستم به او نشان دهم كه ميتوانم خوب بازي كنم.
-
RE: زمانی که امیر کبیر گریه کرد
زمانی که امیر کبیر گریه کرد
سال 1264 قمرى، نخستين برنامهى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله کوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبله کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويسها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه يافتن جن به خون انسان مىشود !!!
هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته اند، امير بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانويسها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان ميشدند يا از شهر بيرون ميرفتند !!!
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبيدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههايتان آبله کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مىشود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست دادهاى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...
در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مردهاند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى هاى ميگريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچهى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست.
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشکهايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده اند.
امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ايرانىها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مي[/color]گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند...
[color=#006400]
تو را می فهمم
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تورا ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ديوار شيشه اي ذهن
يه روز يه دانشمند يه آزمايش جالب انجام داد... اون يه اكواريم شيشه اي ساخت و اونو با يه ديوار شيشه اي دو قسمت كرد.
تو يه قسمت يه ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي كوچيكتر كه غذاي مورد علاقه ي ماهي بزرگه بود.
ماهي كوچيكه تنها غذاي ماهي بزرگه بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد... او براي خوردن ماهي كوچيكه بارها و بارها به طرفش حمله مي كرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي كه اونو از غذاي مورد علاقش جدا مي كرد.
بالا خره بعد از مدتي از حمله به ماهي كوچيك منصرف شد. او باور كرده بود كه رفتن به اون طرف اكواريوم و خوردن ماهي كوچيكه كار غير ممكنيه.
دانشمند شيشه ي وسط رو برداشت و راه ماهي بزرگه رو باز كرد اما ماهي بزرگه هرگز به سمت ماهي كوچيكه حمله نكرد. اون هرگز قدم به سمت ديگر اكواريوم نگذاشت.
ميدانيد چرا؟
اون ديوار شيشه اي ديگه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود. يه ديوار كه شكستنش از شكستن هر ديوار واقعي سخت تر بود.
اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. باورش به وجود ديوار. باورش به ناتواني.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو كنيم، كلي ديوار شيشه اي پيدا مي كنيم كه نتيجه ي مشاهدات و تجربياتمونه و خيلي هاشون هم اون بيرون نيستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
:16:سفر دو خط موازی
:16:
دو خط موازی به دنیا آمدند پسرکی آنها را روی یک صفحه کاغذ کشید،دو خط به چشمان یکدیگر نگاه کردند و در یک لحظه قلب هر دو تپید ومهر یکد یگر را در دل جای دادند:43: .
خط اولی به خط دومی گفت: ما می تونیم با هم زندگی خوبی را داشته باشیم، یه خونه داشته باشیم در یک صفحه کاغذ، من روزها کار می کنم، می تونم خط کنا ر یه جاده باشم یا خط کنار یه نرده بان ویا........
خط دومی هم بالاخره حرف زد وگفت: من هم می تونم خط کنار یه نیمکت دریه پارک خلوت یا خط یه گلدان چهار گوش گل سرخ باشم.
خط دومی گفت : چه شغل عاشقانه ای حتماً ما در کنار هم یک زندگی خوب و خوش را تجربه خواهیم کرد.
در همین لحظه معلم فریاد زد دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند و دانش آموزان نیز تکرار کردند که دو خط موازی به هم نمی رسند.
دو خط لرزیدند به هم نگاه کردند و زدند زیر گریه .
خط اولی گفت : نه این امکان نداره . باید یه راهی وجود داشته باشه.
خط دومی هم گفت: نه هیچ راهی وجود نداره مگه نشنیدی چی گفتند؟!!ماهیچ وقت به هم نمی رسیم.
خط اولی گفت : نباید نا امید بشیم، ما از این صفحه خارج می شیم وتمام دنیا را می گردیم تا بالاخره یکی مشکل ما را حل کنه.
با این حرف دوخط ازکاغذ بیرون آمدند از زیردرکلاس گذشتندو وارد حیات شدند تا ازآن لحظه سفر دوخط موازی آغاز شود. آنان طی سالها از شهرها- کوهها- دره ها- دریاها- صحراها- دشتها و.....
گذشتند وبا دانشمندان و ریاضیدانان ملاقات کردند .
ریاضیدان به آنان گفت: این محا ل است هیچ فرمولی شما را به هم نخواهدرساند،رساندن شما به هم همه چیز راخراب می کند.
پزشک گفت:از دست من کاری ساخته نیست دردتان بی درمان است.
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قا بل ترکیب هـستید اگر قرار باشدبایکد یگرترکیب شویدهمه موادخواص خودرا از دست می دهند.
فیلسوف گفت: متأسفم جمع نقـیضـیـن محال است.
بالاخره به کودکی رسیدند، کودک فقط یک جمله گفت: شما به هم می رسید.
یک روز به یک د شت رسیدند یک نقا ش میان سبزه ها ایستاده بود ونقاشی می کرد.
خط اولی گفت: بیا وارد آن بوم نقاشی بشیم در آن حتماً آرامش خواهیم یافت.
آن دو وارد دشت شدند و روی د ست نقاش رفتند بعد نقاش روی قلمش فکری کرد وقلمش راحرکت داد وآن دو خط ریل قطاری شدند که از دشتی می گذشت و آنجاکه خورشید آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند:46:.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كم تر عصباني شود، تعداد ميخ هايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسان تر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آن كه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالاخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازا هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخ هايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالاخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخ ها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.
پدر رو به پسر كرد و گفت: "دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخ هايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !!اين ديوار ديگر هيچ وقت ديوار قبلي نخواهد بود.
پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گويي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقويي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
http://www.hamdardi.net/imgup/10611/...18c9e12c74.jpg
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که بهجای قضاوت کردن فردی که میبینیم درپی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
"به دنبال قطعه گمشده"
شل سیلور استاین كتابى بنام قطعه گمشده دارد كه در دنيا غوغا كرده است. كتاب وى در حين سادگى مطالبى از قبيل تكامل و يافتن قطعه گمشده خود بيان مى كند كه با تصاويرى ساده، مفهوم عميق خود را منتقل مى كند. گروهى از نويسندگان طنز ايران اين داستان را با حال و هواى ما ايرانيان آميخته اند و ما آن را براى شما گذاشته ايم.
چند سالی می گذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پبدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان می گذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ می شد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیش تر می شد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیش تر .
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟ پدر گفت: عزیزم جای خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل. پسر از همان روز جست و جوی قطعه ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟ قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم.- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده ی من قسمتی از دایره. - من اول قطعه ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم. ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه ی گمشده ی شما هستم.
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنابراین او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود. خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختی ها را به جان خریده بود و با عشق حرکت می کرد.
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه ی گمشده اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
قطعه ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سال ها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی کرد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ای خــدا چـــرا آخـــه مــن؟؟؟
آرتور اش ، قهرمان تنيس ويمبلدون، به علت دريافت خون آلوده به ويروس اچ آي وي (ايدز) هنگام عمل قلب در سال 1983 ، به بيماري ايدز مبتلا شد و در حاليكه در بستر مرگ قرار داشت ، هر روز هزاران نامه از اقصي نقاط دنيا از جانب طرفدارانش دريافت مي كرد. يكي از نامه هايي كه بدست وي رسيد بدين مضمون بود ،
" چرا خداوند ترا براي مبتلا شدن به اين بيماري مهلك انتخاب كرد؟"
آرتور اش پاسخ نامه را اين چنين نوشت :
" در دنيا ، پنجاه ميليون كودك شروع به يادگيري بازي تنيس مي كنند. از اين تعداد ، پنج ميليون نفر بازي تنيس را ياد مي گيرند. پانصد هزار نفر از آنها اين ورزش را بطور حرفه اي دنبال مي كنند. از اين تعداد ، پنجاه هزار نفر وارد مرحله مسابقات قهرماني مي شوند ، پنج هزار نفر از آنها به مرحله مسابقات " گراند اسلم" راه مي يابند، فقط پنجاه نفر از اين تعداد به مرحله
مسابقات " ويمبلدون " ميرسند ، چهار نفر از آنها وارد مرحله نيمه نهايي مي شوند ، دو نفر به مرحله فينال راه مي يابند و فقط يك نفر قهرمان مي شود. زمانيكه من جام قهرماني را در دستانم نگاه داشته بودم ،
هيچگاه از خداوند نپرسيدم " چرا من؟!!!"
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
[color=#006400]قیمت معجزه
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار[/color
]
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
به روايت افسانهها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبي و ديگر شرارتها بود.
ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر ميرسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟
شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگيست
آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟
شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بياثر ميشوند، فقط با اين وسيله ميتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، ميتوانم با او هر آنچه ميخواهم بكنم..
من اين وسيله را در مورد تمامي انسانها به كار بردهام. به همين دليل اين قدر كهنه است
-
میخ دردیوار
:72:
میخ دردیوار
یكی بود یكی نبود، یك بچه كوچیك بداخلاقی بود. پدرش به او یك كیسه پر از میخ و یك چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یك میخ به دیوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كه پسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در دیوار سخت بكوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید كه پسرك دیگر عادت عصبانی شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد. پدر به او پیشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یكی از میخهایی را كه در طول مدت گذشته به دیوار كوبیده بوده است را از دیوار بیرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره یك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه میخها بر روی آن كوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی كه در دیوار به وجود آورده ای نگاه كن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است كه بر دیوار دل طرف مقابل می كوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یك زخم فیزكی به همان بدی یك زخم شفاهی است.
http://www.cloob.com/club/post/show/clubid/3177/topicid/1529444
:72:
-
RE: داستان کوتاه
بسم الله
هر کس وظیفه ای دارد؟
روزی پیامبر که سوار بر شترش با چند تن از یارانش به بیرون از شهر رفتند جایی نیاز شد که استراحت کنند.
هر کس شترش را بست پیامبر هم داشت این کار را میکرد که یک دفعه یکی از یارانشون اومدن و گفتند یا پیامبر شما چرا اجازه بدین من این کار رو بکنم این کار در شان شما نیست!!!
سپس پیامبر به ایشان گفتند: من با شما هیچ فرقی ندارم من هم انسانم و وظایفی دارم و به دوش انداختن وظایف هر کس به دیگران درست نیست.
-
بمون، زنده بمون، بمون
بمون، زنده بمون، بمون
از همسرش خداحافظی کرد، باید سوار کشتی می شد تا دریاها را در سفری سخت و پر مخاطره بپیماید و با دستی پر به آغوش خانواده اش باز گردد. لحظه زیبایی بود، حس زیبایی داشت. تازه فهمیده بود همسرش را چقدر دوست دارد. صدای سوت کشتی خبر از جدایی می داد. عقب عقب از پله ها بالا می رفت تا همسرش را که روی چمن های سبز وطنش ایستاده بود، چند لحظه بیشتر ببیند. کشتی حرکت کرد و سفر آغاز شد.
توفان مهیبی کشتی را در هم شکسته بود. همه غرق شده بودند، جز یک نفر. تخته پاره ای را در آغوش گرفته بود تا شاید زنده بماند و بتواند دوباره همسرش را ببیند. تمام دارایی اش را از دست داده بود اما تصویر همسرش که روی سبزه ها ایستاده بود و برایش دست تکان می داد، به او امید می داد. همسرش دلیل زندگی اش بود. توفان او را مایل ها دور کرد و به جزیره ای رساند.
دیوانه شده بود؛ از دوری همسرش و از اینکه بعد از گذشت چند سال کسی برای پیدا کردن او نیامده بود. می خواست خودش را از این زندگی تلخ خلاص کند. کسی به یاد او نبود. زنده بودن فایده ای نداشت، پس تصمیم گرفت خودش را حلق آویز کند.
طنابی را که بافته بود به شاخه درختی بست و روی تخته سنگ ایستاد و طناب را به دور گردنش انداخت. باز هم تصویر همسرش در ذهنش آمد اما او تصمیمش را گرفته بود. از روی تخته سنگی که ایستاده بود خودش را رها کرد تا با مرگش خودش را راحت کند.
شاخه شکست و او زنده ماند! باورش نمی شد، زنده مانده بود. مات و مبهوت به شاخه تنومند سبز درخت نگاه می کرد. فهمید باید زنده بماند.
فردا صبح که از خواب بیدار شد لب ساحل چیز عجیبی دید. باورش نمی شد. امواج دریا بادبان شکسته یک کشتی را به ساحل جزیره آورده بودند. دلیل شکست شاخه تنومند درخت و زنده ماندنش را فهمید. پس قایقی درست کرد و بادبان را روی آن سوار کرد و به سمت خانه حرکت کرد. از آن زمان به بعد هروقت به مشکلات بزرگی بر می خورد کمی فکر میکرد و می گفت: "باید زنده ماند، خدا بادبان دیگری خواهد رساند."
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
.:: ماهی ::.
ماهی قشنگی بود. با دستان خودم،
آنرا از آب درآوردم و شروع کردم به
بوسیدن و نوازش آن ماهی زیبا.
جالب آنکه بسیار خوشحال بودم.
وقتی به خودم آمدم، ماهی کوچولو
در دستانم مرده بود. نمیدانم. شاید
عشق ورزیدن بلد نیستیم. باید فکری
کرد. باید فکری کرد. . .
-
قضاوت
:72:
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
:72::72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://www.hamdardi.net/imgup/12572/...1e3b5e9ffe.jpg
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://www.hamdardi.net/imgup/12572/...eadf698f4d.jpg
روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سر بردند۰
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:
اين سفر را چگونه ديدي؟
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!
پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسيار فكر كردم.
و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟
پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت: «دريافتم، اگر در حياط ما يک جوي است اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد، اگرما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحياط ما به ديوار محدود است ،اما باغ آنها بي انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پايان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادي كه ما حقيقتاً فقير و ناتوان هستيم، خصوصاً به اين خاطر كه ما با چنين افراد ثروتمندي دوستي و معاشرت نداريم.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
با خشونت هرگز
بچه ها لال شوید
بی ادبها ساکت
سخت اشفته و حیران بودم
به خودم می گفتم
بچه ها تنبل و بداخلاقند
دست کم می گیرند درس و مشق خود را
باید امروز یکی را بزنم
و نخندم اصلا
تا بترسند و از من حسابی ببرند
خط کشی اوردم در هوا چرخاندم
چشمها در پی چوب تنبیه هر طرف می چرخید
مشق ها بگذارید جلو زود معطل نکیند
اولی کامل بود خوب
دومی بد خط بود
بر سرش داد زدم
سومی می لرزید خوب گیر اوردم
صید در دام افتاد و به چنگ امد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف ان طرف نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟
بله اقا اینجا
هم چنان می لرزید
پاک تنبل شده ای بچه بد
به خدا دفتر من گم شده اقا
همه شاهد هستند ما نوشتیم اقا
باز کن دستت را
خط کشم بالا رفت
خواستم به کف دستش بزنم
او تقلایی کرد چوب پایین امد
گوشه صورت او قرمز بود
هق هقی کرد و سپس ساکت شد
هم چنان می لرزید مثل شمعی ارام
بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله در کنارم خم شد
زیر یک میز کنار دیوار
دفتری پیدا شد
گفت اقا ایناهاش دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دگر
سوی من می ایند
خجل و شرمنده دل نگران منتظر بودم
تا که حرفی بزند
شکوه ای یا گله ای
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه انها بودم
پدرش بعد سلام گفت
لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما
گفتمش چی شده اقا رحمان؟
گفت این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر می گشته
به زمین افتاده
بچه سر به هوا یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته زیر ابرو و کنار چشمش
متورم شده و درد سختی دارد
می بریمش دکتر با اجازه اقا
چشمم افتاد در چشم کودک
غرق اندوه و تاثر گشتم
من شرمنده معلم بودم
لیکن این کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی داد بی کتاب و دفتر
من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت انچه من از سر خشم بر سرش اوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من از ان روز معلم شده ام
بعد از ان هم دیگر
در کلاس درسم
نه کسی بداخلاق
نه کسی تنبل بود
همه ساکت بودند
تا حدود امکان درس هم می خواندند
او به من یاد اورد این کلام مولا
که به هنگام خشم
نه به فکرم تصمیم نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید
گرهی بگشاید
با خشونت هرگز
با خشونت هرگز
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند:کجا می روی؟
گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.
گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم
:302::302::302:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بخشش
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
كبوتر نامه بر و كبوترهرزه
یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود .
دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش « نامه بر » و یکی اسمش « هرزه » بود . یک روز کبوتر هرزه گفت : « من هم امروز همراه تو به سفر می آیم . »
نامه بر گفت : « نه ، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی . می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم . »
هرزه گفت : « ولی اگر راستش را بخواهی من صد تا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم . من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده م ، من همه پشت بام ها ، همه سوراخ سنبه ها ، همه کبوتر خان ها ، همه باغ ها و دشت ها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم . وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم . »
نامه بر گفت : « همین نترسیدن خودش عیب است . البته ترس زیادی مایه ناکامی است ولی خیره سری هم خطر دارد . همه کسانی که گرفتار دردسر و بدبختی می شوند از خیره سری آنهاست که خیال می کنند زرنگتر از دیگرانند و آنقدر بلهوسی می کنند که بدبخت می شوند . »
هرزه گفت : « نخیر ، شما خیالتان راحت باشد . من حواسم جمع است ، و همیشه می فهمم که چه باید کرد و چه نباید کرد . »
نامه بر گفت : « بسیار خوب ، پس آماده باش . باید آب و دانه ات را در خانه بخوری و حالا که همراه من هستی در میان راه با هیچ غریبه ای خوش و بش نکنی . »
گفت : « قبول دارم » . همراه شدند و از پشت بام ها و کبوتر خان ها و کبوتر ها گذشتند ، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسیدند و رفتند و رفتند تا یک جایی که در میان زمین های پست و بلندی چند تا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقیقه روی این درخت بنشینیم و خستگی در کنیم .
نامه بر گفت : « کارمان دیر می شود ولی اگر خیلی خسته شده ای مانعی ندارد . »
نشستند روی درخت و به هر طرف نگاه می کردند . هرزه قدری دورتر را نشان داد و گفت : « آنجا را می بینی ؟ سبزه است و دانه است ، بیا برویم بخوریم . »
نامه بر گفت : « می بینم ، سبزه هست و دانه هست ولی دام هم هست . »
هرزه گفت : « تو خیلی ترسو هستی ، یک چیزی شنیده ای که در میان سبزه دانه می پاشند و دام می گذارند ولی این دلیل نمی شود که همه جا دام باشد .»
نامه بر گفت : « نه ، من ترسو نیستم ولی عقل دارم و می فهمم که توی این بیابان کویر سوخته که همیشه باد گرم می آید سبزه نمی روید و دانه پیدا نمی شود . اینها را یک صیاد ریخته تا مرغ های بلهوس را به دام بیندازد . »
هرزه گفت : « خوب ، شاید خداوند قدرت نمایی کرده و در میان کویر سبزه درآورده باشد . »
نامه بر گفت : « تو که سبزه و دانه را می بینی درست نگاه کن ، آن مرد را هم که با کلاه علفی در کنار تپه نشسته ببین . فکر نمی کنی که این آدم آنجا چکار دارد ؟ »
هرزه گفت : « خوب ، شاید به سفر می رفته و مثل ما خسته شده و کمی نشسته تا خستگی درکند . »
نامه بر گفت : « پس چرا گاهی کلاهش را با دست می گیرد و این طرف و آن طرف در سبزه و در بیابان نگاه می کند ؟ »
هرزه گفت : « خوب ، شاید کلاهش را می گیرد که باد نبرد و در بیابان نگاه می کند تا بلکه کسی را پیدا کند و رفیق سفر داشته باشد . »
نامه بر گفت : « بر فرض که همه اینها آن طور باشد که تو می گویی ولی آن نخ ها را نمی بینی که بالای سبزه تکان می خورد ؟ حتماً این نخ دام است . »
هرزه گفت : « شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده . »
نامه بر گفت : « بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده ؟ »
هرزه گفت : « ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد . اصلا تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی . مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید . »
نامه بر گفت : « به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی . آخر عزیز من ، جان من ، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده : آن آدم کلاه علفی ، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده ، آن نخ ها ، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته . همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند . تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی . »
هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد : « بله ، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغ هایی که می روند دانه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند ، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند ، چه بسیارند صیاد هایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند ، و چه بسیار است اتفاق های ناگهانی که بلایی بر سر صیاد بیاورند . مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم . »
هرزه این فکرها را کرد و گفت : « می دانی چیست ؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم ، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد . می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم ، تو همینجا صبر کن تا من بیایم .
نامه بر گفت : « من از طمع کاری تو می ترسم . تو آخر خودت را گرفتار می کنی . بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن . »
هرزه گفت : « تو چه کار داری ، تو ضامن من نیستی ، من هم وکیل و قیم لازم ندارم . من می روم اگر آمدم که با هم می رویم ، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت ، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم . »
نامه بر گفت : « خیلی متأسفم که نصیحت مرا نمی شنوی . »
هرزه گفت : « بیخود متأسفی ، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای ، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی . »
هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها . وقتی رسید دید ، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم .
از نخ پرسید « تو چی هستی ؟ » نخ گفت : « من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لاغر شده ام . » پرسید « این میخ و سیخ چیست ؟ » گفت : « هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد . » پرسید « این سبزه ها از کجا آمده ؟ » گفت « آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغ ها بخورند و مرا دعا کنند . »
هرزه گفت : « بسیار خوب ، من هم ترا دعا می کنم . » رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن . اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد . صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد .
هرزه گفت : « ای صید . من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم . حالا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن . »
صیاد گفت : « این حرف ها را همه می زنند . کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد ؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است . تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی . آن رفیقت را ببین که بالای درخت نشسته است ، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود ... »
نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بخشش
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد .
حكايت اين است :
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد .
شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : آ« اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند آ» .
مرد ثروتمند خنديد و گفت : آ« به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ آ» كارگران يكصدا گفتند : آ« نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم آ» . مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم .. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .آ»
مسيح گفت : آ« بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود . امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .آ» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت .دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا، یک سئوال از شما بپرسم؟
بله حتما، چه سئوالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد :این به تو ارتباطی ندارد.چرا اینچنین سئوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
خوب می گویم : بیست دلار!
پسرک درحالی که سرش پایین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من ده دلار بدهید؟
مرد عصبانی شد وگفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که پولی از من برای خریدن یک اسباب بازی بگیری کاملا در اشتباهی هنوز ده روز نشده که از من پول گرفته ای . به اتاقت برگرد و برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی؟
پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست .
مرد نشست ، بعد از حدود یکساعت آرام تر شد و فکر کرد شاید به دلیل خستگی با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است .
مرد به سمت اتاق پسرش رفت در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم.
من فکر کردم با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم ، بیا این ده دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست و خندید.
و فریاد زد:متشکرم بابا!
بعد دستش را زیر بالشش کرد و از زیر آن چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسرش ، خودش هم پول داشته ، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با اینکه خودت پول داشتی ، چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر جواب داد:
برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی من حالا بیست دلار دارم . آیا می توانم یکساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
عشق- ثروت- موفقیت
خانمي از منزل خارج شد و در جلوي در حياط با سه پيرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها رانميشناسم ولي بايد گرسنه باشيد لطفا به داخل بياييد و چيزي بخوريد. پيرمردان پرسيدند: آيا شوهرتمنزل است؟
زن گفت : خير، سركار است. آنها گفتند: ما نميتوانيم داخل شويم. بعد از ظهر كه شوهر آنزن به خانه بازگشت همسرش تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. مرد گفت: حالا برو به آنها بگو كه من درخانه هستم و آنها را دعوت كن. سپس زن آنها را به داخل خانه راهنمايي كرد ولي آنها گفتند: ما نميتوانيمبا هم داخل شويم .
زن علت را پرسيد و يكي از آنها توضيح داد كه: اسم من ثروت است و به يكي ديگرازدوستانش اشاره كرد و گفت او موفقيت و ديگري عشق است. حالا برو و مسئله را با همسرت در ميانبگذار و تصميم بگيريد طالب كداميك از ما هستيد! زن ماجرا را براي شوهرش تعريف كرد.
شوهر كهبسيار خوشحال شده بود با هيجان خاص گفت: بيا ثروت را دعوت كنيم و منزلمان را مملو از دارايينماييم. اما زن با او مخالفت كرد و گفت: عزيزم چرا موفقيت را نپذيريم! در اين ميان دخترشان كه تا اينلحظه شاهد گفت و گوي آنها بود گفت: بهتر نيست عشق را دعوت كنيم و منزلمان را سرشار از عشقكنيم؟ سپس شوهر به زن نگاه كرد و گفت: بيا به حرف دخترمان گوش دهيم، برو و عشق را به داخلدعوت كن،
سپس زن نزد پيرمردان رفت و پرسيد كداميك از شما عشق هستيد؟ لطفا داخل شويد ومهمان ما باشيد. در اين لحظه عشق برخاست و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد. سپس آن دو نفر هم بلندشده و وي را همراهي كردند .
زن با تعجب به موفقيت و ثروت گفت: من فقط عشق را دعوت كردم! دراين بين عشق گفت: اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت ميكرديد دو نفر از ما مجبور بودند تا بيرونمنتظر بمانند اما زماني كه شما عشق را دعوت كرديد، هر جا كه من بروم آنها نيز همراه من ميآيند .
هر كجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقيت نيز حضور دارد
این داستان رو یکی از کاربرها هم که درخواست مشاوره داشتن تو بحث هاشون با اعضاء نوشتن . من ترجیح دادم تو این قسمت قرارش بدم .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲) لئو تولستوی
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
[color]یک خاطره از ادیسون [/color]
اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...
-
RE: بازیگر
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند: چرا دیر میآیی؟ جواب میداد...
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند: چرا دیر میآیی؟
جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!
یک روز از پچ پچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمیکرد و عذر میخواست!
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شدهاند...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید.
به فکر فرو رفت...
باید کاری میکرد. باید خودش را اصلاح میکرد!
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او میتوانست بازیگر باشد:
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر میشد، کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همه سفارشات مشتریانش را قبول میکرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت: خوب بچهها درس جلسه قبل را مرور میکنیم!!
سفارشهای مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دهها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شدهاند!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است همانند بعضی از مردم!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
حاج آقا
جوانک خوب که حر فاشو زد منتظر شد تا حاج آقا که حکم بزرکتر شو داشت چيزی بگه
جاجی بعد از شنيدن حرفای جوانک عاشق يه نگاه عاقل اندر صفی به جوانک انداخت وگفت
والله چی بگم ، اما از قديم نديما گفتن که مرد نبايد با پنج گروه از زن جماعت وصلت کنه ، که عاقبت بخير نميشه و اون پنج گروه هم اينان ،حنانه و منانه و عنانه ، کيه التقفا و خزرالدمن .
جوانک با نگرانی پرسيد :
ببخشيد ، اينايی که گفتيد يعنی چی ؟
جاجی روي صندليش جابجا شد و دستی به محاسنش کشيد و گفت :
حنانه ، يعنی زنی که از شوهر اولش مدام تعريف کند ، اتفاقا از اين حنانه هم يه شعری هست که ميگه،
استون حنانه ، در هجر رسول ذجه می زد چو ارباب عقول
نشنيدی؟
جوانک با دستپاچگی که نشان از کم آوردن پیش حاج آقا بود، گفت ،
نه حاج آقا نشنیدم
حاجی خنده ای سر دادو گفت
پس تو دانشگاه به شما چی ياد ميدن
جوانک هم لبخندی زد و گفت
چه عرض کنم
حاجی استکان چای را برداشت کمی سر کشيد و در حالی که استکانش را در نعلبکی روی ميز می گذاشت ادامه داد ،
و اما منانه ، که از منیّت میاد ، یعنی زنی که پولدار باشه و مدام ثروتشو به رخ مرد بکشه ، و...
هنوز جمله حاجی تموم نشده بود که جوانک وسط حرف حاجی پرید و در حالی که از خوشحالی نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت:
خب الحمد اللّه که طرف ما پولدار نیست و از دار دنیا یه لیسانس داره که اونم خونوادش قاپ گرفتند و به دیوار آپارتمان اجاره ایشون میخ کردند
حاجی اخمی کرد و تسبیح شاه مقصودشو چرخی داد و با غضب به جوانک نگاهی انداخت که یعنی پا برهنه تو حرفم نیا که رشته کلام از دستم می پره ، اتفاقا جوانک هم که ملتفت این خبط شده بود فی الفور لب و لوچشو ورچید و آهسته با شرمندگی گفت ،
ببخشید.
و حاجی دوباره چرخی به تسبیح شاه مقصودش داد و حرفشو پی گرفت و گفت :
عنانه هم یعنی زنی که نازا باشه، یعنی که مفت گرونه ، بلاخره ادمیزاد باید از خودش یه نشونی بزاره دیگه، مگه نه؟
جوانک سری به علامت تائید تکان داد اما با خودش می گفت تا نشون چی باشه
حاجی که حرفاش گل انداخته بود با آب و تاب ادامه داد
و اما حالا کیه التقفا ، یعنی زنی که با یه سری کارای زشت و ناموسی داغ ننگ به پشت گردن مرد بزاره ، حالیته که جوان؟
جوانک انگاری به غیرتش بر خورده باشه با دلخوری گفت ،
بله حاج آقا متوجه ام
حاجی در حالی که لبخندی به جوانک می زد از جایش بلند شد و گفت
خب دیگه من باید برم وقت نمازه تو هم ببین این طرف شوما از کدوم قماشه تا تصمیم بگیری که یگیرش یا نه .
جوانک که به احترام حاج آقا ، اوهم از جایش بلند شده بود با دستپاچگی گفت :
التما س دعا حاج اقا ، اما ببخشید اینایی که فرمودیدچهار تا شد ، پنجمی یادتون رفت بگید
حاجی که کلاه پوست بره ایش را رو ي سرش جا بجا می کرد گفت
آهان خزرالدمن ، یعنی گلی که در مزبله روئیده باشه، چه جوری بگم ، یعنی زنی که خوشگل و با وجاهته اما بقول امروزی ها اصالت خونوادگی نداره ، وبه قول ما قدیمیا سر سفره باباش ننشته ، خب دیگه من باید برم آفتاب داره میره یا حق
جوانک تا آمد چیزی گفته باشدحاج آقا از در قهوه خانه زده بود بیرون و رفته بود
جوانک دوباره سر جایش نشست، و به حرفای حاجی فکر می کرد و مانده بود که عشقش ، کدام یک از آن پنج گروهی هست که حاجی گفته بود ویا اصلا از این قماش هست یانه
تو همین شش وبش بود که دستی به شانه اش خورد و از جا پرید ،
سلام ، شمائید ؟
مردی که با زدن دست به شانه جوانک حضورش را اعلام کرده بود با لبخند ی گفت
بله ، خیلی وقته پشت سر شما و حاج آقا ، سر این میز نشسته بودم و از قضا همه حرفاتونم شنیدم،
جوانک از اینکه راز عشقش را غیر از حاج آقا کس دیگری هم شنیده بود پکر شدو باخجالت گفت
ما شا الله حاج آقا اونقدر شیرین حرف میزنن که آدم از دور و برش بی خبر میمونه ، خودتون که شنیدید چی می گفت ، واقعا ما جونا باید از این جور آدما پند بگیریم
مرد با همان لبخند کهنه گفت
البته، اما نه از هر کسی
جوانک با تعجب پرسید:
منظورتو ن چیه؟
مرد روی صندلی که تا چند لحظه پیش حاج آقا نشسته بود نشست و گفت
منظورم اینه که باید دید طرف کیه
اصلا واسه اینکه غیبت کسی هم نشه منم برات یه شعر می خونم خودت بعدا کلاهتو قاضی کن
جوانک با خوشحالی گفت :
خواهش می کنم ، بفرمائید فیض می بریم
مرد کمی تحمل کرد تا شاگرد قهوچی استکان های روی میز را جمع کند و از آن ها دور شود و بعد سینه ای صاف کرد وگفت
به همه درس شجاعت میده و اهل فراره اینو باش
عاشقه موسیقیه ، دشمن تاره اینو باش
میگه عاشقی چیه ، غیر خریت چیزی نیست
با یه عشو ه تا قیومت بی قراره اینو باش
دشمن خونی مطرباس تو حرفاش
دائما تو واکمنش رنگ نواره اینوباش
باز میگه........................................
جوانک که از شنیدن شعر طعنه آمیز مرد منقلب شده بود با شرمندگی پرید وسط شعر گفتن مرد و گفت ببخشید یادم نبود باید الان برم جایی که خیلی برام مهمه و بعد در حالیکه از جایش بلند شده بود سکه ای بابت پول چایی که با حاج آقا خورده بود ، روی میز انداخت و به یک چشم بهم زدن از در قهوه خانه زد بیرون
مرد در حالیکه از رفتار جوانک مات و مبهوت مانده بود با خودش گفت
اون وقت میگن جونای ما سیاسیند ، اینو باش
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مرگ مادر=====> رابطه تدی و خانم معلم
روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همهی آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ میگفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلو کلاس روى صندلى لم داده بود به نام “تدى استودارد” که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمیرسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور میيافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سالهاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام میدهد و رفتار خوبى دارد. “رضايت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العادهاى است. همکلاسیهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن میکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درسخواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نمیدهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش میبرد.
خانم تامپسون با مطالعهی پروندههاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همهی دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديهی تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بستهبندى شده بود. خانم تامپسون هديهها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگيناش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچههاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خندهی بچهها را قطع و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میداديد.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى میکرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق میکرد او هم سريعتر پاسخ میداد. بسرعت او يکى از با هوشترين بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبهی عالى فارغ التحصيل میشود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامهاى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولانیتر شده بود: “دکتر تئودور استودارد.”
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامهی ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته میشود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت.
حدس بزنيد او چهکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگينها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که میتوانم تغيير کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او گفت: تدى، تو اشتباه میکنى، اين تو بودى که به من آموختى که میتوانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.
بد نيست بدانيد که “تدى استودارد” هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بندگی پادشاه جهان
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیمه پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سکه
[size=medium]
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شکست ميخوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعادهاي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
راز خوشبختی
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله كوهی رسید. مرد خردمندی كه او در جستجویش بود آنجا زندگی میكرد.
به جای اینكه با یك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد كه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میكردند، اركستر كوچكی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یك میز انواع و اقسام خوراكیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختی» را برایش فاش كند. پس به او پیشنهاد كرد كه گردشی در قصر بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و كاری كنید كه روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع كرد به بالا و پایین كردن پلهها، در حالیكه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف كرد كه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده كه قطرات روغنی را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به كسی اعتماد كند، مگر اینكه خانهای را كه در آن سكونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در كاخ پرداخت، در حالیكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنری را كه زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و كوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را كه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به كار رفته بود تحسین كرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف كرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را كه به تو سپردم كجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است كه همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كنی»
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
هفت سفارش ساده اما مهم بیل گیتس
[align=justify]بیل گیتس رو که حتما می شناسید، صاحب و همه کاره شرکت بزرگ مایکروسافت. وی در یکی از سخنرانی هایش در یکی از دبیرستان های آمریکا، به دانش آموزان گفته: در دبیرستان خیلی چیزها رو بهتون یاد نمی دهند.
به خاطر همین هفت تا سفارش توپ به بچه ها کرد:
اول اینکه نسل سومی های عزیز بدانند که در زندگی همه چیز عادلانه نیست پس بهتره به جای بد و بیراه گفتن به زمین و زمان با این حقیقت کنار بیایند.
دوم اینکه دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار می رود که به جای خودشیفتگی، کار مثبتی انجام دهید.
سوم اینکه بعد از دوران تحصیل کسی به شما برای استخدام رقم فوق العاده ای پرداخت نمی کند.پس برای رسیدن به پست و مقام و مال و این چیزها زحمت بکشید.
اصل چهارم این است که اگر فکر می کنید، آموزگارتان سخت گیر است سخت در اشتباهید چون پس از استخدام شدن متوجه می شوید که رئیس شما خیلی سخت گیرتر است. چون جناب رئیس مثل معلمتان امنیت شغلی ندارد.
پنجم اینکه آشپزی یا گارسونی در رستوران با غرور و شان شما تضاد ندارد. پدربزرگ های ما این جور کارها را مثل لنگه کفشی در بیابان می دانستند.
ششم اینکه اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید، بلکه از اشتباهات خود درس بگیرید.
و آخری اینکه، قبل از اینکه شما متولد بشوید، والدین شما هم درست مثل شما نسل پر شر و شور بودند و اینقدرها هم که شما فکر میکنید ملال آور نبودند. پس بهتر است که چشمتان را باز کنید و این واقعیت را در نظر بگیرید. [/align]
-
نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او
امروز،
هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است:72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کشاورز نمونه
يكي از كشاورزان منطقه اي، هميشه در مسابقهها، جايزه بهترين غله را به دست ميآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقيتش را بدانند. به همين دليل، او را زير نظر گرفتند و مراقب كارهايش بودند. پس از مدتي جستجو، سرانجام با نكته عجيب و جالبي روبرو شدند. اين كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترين بذرهايش را به همسايگانش ميداد و آنان را از اين نظر تأمين ميكرد. بنابراين، همسايگان او ميبايست برنده مسابقهها ميشدند نه خود او!
كنجكاويشان بيشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف اين موضوع كه با تعجب و تحير نيز آميخته شده بود، به جايي نرسيد. سرانجام، تصميم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از اين راز عجيب بردارند.
كشاورز هوشيار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جريان باد، ذرات باروركننده غلات را از يك مزرعه به مزرعه ديگر ميبرد، من بهترين بذرهايم را به همسايگان ميدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههاي آنان به زمين من نياورد و كيفيت محصولهاي مرا خراب نكند!»
همين تشخيص درست و صحيح كشاورز، توفيق كاميابي در مسابقههاي بهترين غله را برايش به ارمغان ميآورد.
"گاهي اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كيفيت و سطح آنها، كاري كنيم كه از تأثيرات منفي آنها در امان باشيم"
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد
مدتي پيش، در المپيك سياتل،
9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند،مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد.هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود.آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،
پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه كرد.
هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.
حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...ايستادند و به عقب برگشتند... همگي...
دختري كه دچار سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست،او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند
تمام جمعيت روي پا ايستاده و كف زدند. اين تشويقها مدت زيادي طول كشيد.
شاهدان اين ماجرا، هنوز هم در باره اين موضوع صحبت ميكنند. چرا؟
زيرا از اعماق درونمان ميدانيم
در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد
مهمترين چيز در زندگي، كمك به سايرين براي برنده شدن است.
حتي اگر به قيمت آهسته تر رفتن و تغيير در نتيجه مسابقه اي باشد كه ما در آن
شركت داريم.