با من مهربان باش1_بهتر از تو هرگز ندیده ام (شهراز)
داشتم فکر میکردم که تو چه خدای مهربانی هستی، هیچ کس مثل تو مرا دوست ندارد و در حق من این چنین خوبی نمیکند.
امشب با خود فکر میکردم، دیدم که من چقدر بندۀ بدی برای تو هستم و تو چه خدای خوبی برای من هستی؛ تو بارها مرا به سوی خود خواندی اما من با تو قهر کردم، تو مرا صدا زدی اما من فرار کردم، تو به من محبت نمودی اما من دشمنی نمودم! اما تو باز هم به من محبت نمودی گویا من بر تو حق بزرگی دارم!!
یاد قصه کودک چهار سالۀ خود افتادم، آن روز که به خانه آمدم و دیدم که او بعضی نوشته های مرا برداشته و روی آنها با قلم و خودکار خط کشیده و نقاشی کرده است. نمیدانم، او خیلی وقت ها مرا مشغول نوشتن دیده بود، شاید او هم در دنیای خود خواسته نویسنده شود!
سراغ او را گرفتم، او در گوشۀ خانه مخفی شده بود. مثل اینکه ترسیده بود. او فهمیده بود کار اشتباهی کرده است.
من در جستجوی او بودم، او را دیدم که در گوشه ای پنهان شده، به سویش رفتم، لبخند زدم، او فهمید که من او را بخشیده ام اما او باز فرار کرد، گویی که حق با اوست، من اکنون باید ناز او را میکشیدم، باید التماسش میکردم تا به نزد من برگردد.
حکایت من حکایت آن کودک است؛
من گناه کرده ام اما تو مرا میخوانی، صدایم میزنی، به من محبت میکنی، ولی من باز هم از تو دوری میکنم، با تو قهر میکنم، تو میخواهی لطف و رحمتت را بر من نازل کنی اما من از روی نادانی از تو فرار میکنم.