-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
حالا من بیکارم و تو خونه تنهام نشستم هی از خودم خاطره تعریف میکنم!
سال اول ازدواجمون بود (حالا هر کی ندونه فکر میکنه من ده بیست سالی میشه ازدواج کردم!) نه بهتره بگم ماه های اول ازدواجمون بود من تازه از خانواده ام جدا شده بودم و چون اونا شهرستانن و من تهران دلم براشون خیلی تنگ میشد(البته قبل از ازدواجمم حدود 5 سال واسه لیسانس و ارشد خوابگاه بودم اما دلتنگیام بعد از ازدواج خیلی شدید تر شده بود) همسرمم خوب اینو درک میکرد به خاطر همین تا کوچکترین تعطیلی پیدا میکردیم حتی 2 روز بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم خونه ما.تا این که یه تعیلی 3-4 روزه پیش اومد(از این بین التعطیلینا!) منم که میدونستم همسرم عاشق شماله بهش گفتم بیا بریم شمال اونم که اصلا انتظارشو نداشت خیلی خوشحال شد و قبول کرد.خلاصه اون روز خونه مونو به مقصد شمال ترک کردیم منم اولها تا پام میرسید تو ماشین خوابم میبرد. این بارم همین طور!خلاصه وقتی چشامو باز کردم دیدم تو سوهان فروشیهای قمیم! در حالی که چشام گرد شده بود به همسرم که نیشش تا بناگوش باز بود نگاه کردم اونم در حالیکه میخندید گفت:این ماشین ما مثه اسب اهلی شده از هر کجا که ولش کنی یه راست میره سمت خونه ی مامان و بابای تو!منم کلی خوشحال شدم و قربون صدقه اش رفتم.طفلی چون میدونست من چقدر دلم واسه خانواده ام تنگ میشه این بارم به جای شمال داشت منو میبرد اون جا!
(حالا هر که خاطراتمو بخونه میگه این چقدر خانواده دوسته! ان شالله بعدا میام خاطره های دیگه رو هم تعریف میکنم:72:)
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اوایل نامزدی ام بود . اون موقع همسرم شغلش طوری بود که تا دیر وقت کار می کرد. یه شب که تا 12:30 شب سرکار بود ، وقتی برگشت خونشون بهم اس داد که سلام .چطوری ؟ چی دلت میخواد الان ؟
منم بهش گفتم : پفک :311: .خداحافظی کردیم و من رفتم که بخوابم . یه دفعه دیدم ساعت 1:30 شب بهم اس داد ، بیا دم در . تعجب کردم .گفتم الان چیکار داره؟ نکنه اتفاقی افتاده ؟ !!!!! رفتم دیدم کلی برام با اون حال خسته خوراکی های خوشمزه خریده .:46:
خیلی خوشحال شدم و . . . :43:
بعد از خوندن مطالب این انجمن ، کلی به همسرم التمای کردم که تو هم یه خاطره ی عاشقونه بگو . . .
اونم همش میگفت که همه ی خاطره هایی که باتو دارم قشنگ و عاشقونه است . منم کلی اصرار که باید بگی .اونم خاطرات روز عروسی و نامزدی و . . . میگفت . اما من میگفتم اینا کلیه :300: .اما اون میگفت برا من قشنگه . بعد چند روز که داشتیم باهم نماز جماعت میرفتیم دوباره بهش اصرار کردم و کلی حرص خوردم . آخر سر دیدم بازم همون هارو میگه ، از ته اعماق وجودم گفتم : حالا که نمیگی ، نمازت باطل بشه :311::311::311:
همسرم هم به قدری خوشش اومد و بلند خندید که تا حالا اینطوری خنده شو ندیده بودم . بهم گفت همین الان یکی از خاطرات قشنگ من باتو بود .:46:
بعد بهم گفت : حالا ناراحت نشو ، یادم اومد . یه شب که نامزد بودیم ، تو هوای سرد زمستون ، وقتی مراسم هیئت تموم شد و من با تو خداحافظی کردم ، دیدم تو دوباره بهم زنگ زدی که بیا دم در مسجد ، منم با تعجب اومدم دیدم برام کلی لبوی داغ خریدی . :43: خیلی خوشحال شدم .تو اون هوای سرد با چند نفر از دوستام خوردیم ،خیلی بهم چسبید .:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
[size=medium]چند روزی بعد ازمراسم عقدمون همسرم من رو دعوت کرد برم خونه شون.بار اول بود که همسرم من رو بدون حجاب می دید.خودم خیلی خجالت می کشیدم و از خجالت لپ هام سرخ شده بود. برخورد صمیمی و گرم مادرشوهر و شوهرم باعث شد یه کم خجالتم بریزه.اون روز همسرم جلوی مادرش بهم گفت که خیلی دوستم داره:163:
[/size]
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیشب همسرم بهم گفت که وقتی با منه احساس تکامل میکنه...:227::310:
خیلی خوشحال شدم چون فکر میکردم ازدواج ما برای هیچکدوم سود معنوی چندانی نداشته :302:اما با گفتن این حرفش حس کردم هرچند در ظاهر امر معلوم نیست اما شاید در باطنش تاثیرات مثبتی گرفته باشه و کلی خوشحال شدمو خدارو شکر کردم:323:
لحظه ی خیلی قشنگی برام بود:46:
صبح که بیدار شدم دیدم پشت سر ماشینم چندتا ماشین دیگه پارکه!!!! :316:منم کلاس دانشگام داشت دیر میشد و نگران بودم که همسرم سوییچارو برداشت (همشون ماشینا اعضای خانوادم بودن و ما سویچارو 1 جا میذاریم نا هرکس خواست ماشینشو یرداره بقیرو جابه جا کنه تا بتونه بره)و همه ماشینارو با زحمت میبرد بیرون خونه پارک میکرد و یکی دیگرو میبرد بیرون و ماشنیمو گذاشت تو کوچه:227: و بقیه ماشینارو اورد تو خونه سر جاش پارک کرد و بعد بهم زنگ زد و گفت خیلی دوست دارم:43:خیلییییییی خوشحال شدم احساس کردم دوسم داره و پشتوانه ای تو زندگی برای خودم دارم...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تا قبل از خوندن مطالب این تاپیک اصلاً این همه دقیق نشده بودم که چه لحظه های قشنگی داریم .
همیشه به دنبال خلق این لحظه ها بودم و فکر میکردم همسرم باید کار خیلی خاصی انجام بده تا من فکر کنم دوستم داره .اما وقتی بیشتر فکر کردم دیدم :
همسرم هر روز موقع نامزدی با پای پیاده می اومد دنبالم اداره و منو تا خونمون همراهی می کرد و تا میرسیدیم به خونه ی ما خداحافظی می کرد و پیاده بر می گشت .صبر می کرد تا من ناهار بخورم و استراحت کنم دوباره اون همه مسیر طولانی رو می اومد دنبالم تا باهم بریم بیرون . ولی من هیچ موقع ازش به خاطر این کاراش تشکر نکردم!!! و الان میبینم که چقدر تو اون پیاده روی ها صحبت هایی عاشقونه ای داشتیم و چه لحظه های زیبایی بودن :43:
وقتی از سرکار میام خونه و میبینم همسرم قبل از من ناهار درست کرده (اون روزایی که خونه است فقط بلده سرخ کردنی درست کنه) و ظرف هارو شسته و نمیذاره من به چیزی دست بزنم و میگه که خسته ام، میبینم که چه قدر دوسم داره.:43:
وقتی به خاطر هر کار کوچیکی که انجام میدم ازم تشکر میکنه و میگه که لطف کردم ، میبنم چه قدر دوسم داره:43:
وقتی رو سرامیک خونه پابرهنه راه میرم ، عصبانی میشه و خیلی ناراحت ، میبینم چه قدر دوسم داره:43:
وقتی خانواده ام در مورد چیز خاصی نظر میخوان که به تصمیم همسرم و من مربوط میشه و اون میگه : هر چی من بگم همونه ، میبینم که چه قدر پیش خانواده ام و خودم بهم احترام قائله و چه قدر دوسم داره :43:
وقتی ازش ناراحت میشم ، همیشه اونه که نازم و میکشه و خودشو پیش من خیلی میشکنه ، میبینم که چقدر دوسم داره :43:
وقتی هوای منو پیش خانواده ی خودش داره و اجازه نمیده کسی پشت سر من حرف بزنه ، میبینم که چقدر دوسم داره:43:
شاید برام خیلی گل نمیخره ( که من خیلی دوست دارم ) اما میبینم که همه ی این کاراش گله:72: و چقدر دوسم داره.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
يه روز كه باهاش قهر كرده بودم شب بهش اس مس دادم وگفتم دلم ميخواد يه مدت تنها باشم ديگه دوست ندارم بعضي صبحها بياي دنبالم ديگه نميخوام يه مدت ببينمت.فردا صبح كه بيدار شدم دلم خيلي براش تنگ شده بود راه افتادم كه برم سركار ماشينشو سركوچمون ديدم ولي به روي خودم نياوردم(چون قهر بودم ديگه)سرمو انداختم پايين و از پشت ماشينش رد شدم ورفتم دلم داشت براش پر مي كشيد ولي غرورم اجازه نميداد برم سمتش يكم كه دور شده بودم بهم زنگ زد وگفت بازم منو مثل اون روزايي كه ميومدم سركوچتون(قبل از خواستگاري آقا چند ماهي عاشقانه ميومده سركوچمون تا منو ببينه) نديدي؟؟خيلي دلتنگش بودم ديگه مثل ديشب دلم نميخواست تنها باشم گفت برگرد ببينم پشت سرمو نگاه كردم ديدم توي 20 قدمي من وايستاده وداره عشقولانه نگام ميكنه.دلم ميخواست اون لحظه بدوام برم بغلش كنم وببوسمش ولي حيف كه اينجا پاريس نيست:311: بعد كه سوار ماشينش شدم گفت زمستونا كه ميومدم ببينمت چون ماشينش بخاري نداشته همش دستامو بهم ميماليدم تاگرم بشم اون لحظه واون روز من كلي حس عشقولانه داشتم واحساس خوشبختي ميكردم مثل دختراي 14 ساله :43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من یه مشکل اورژانسی برام پیش اومده بودکه توقسمت مراقبتهای ویژه (ای سی یو)بستری بودم وممنوع الملاقات بودم وضعیت معلقی داشتم جوری که قرارشده بوداگه تا 24 ساعت حالم بهترنشه پزشکهایکی ازعضوهامودربیارند.:302::
مسئولین بیمارستان نمی زاشتن کسی بیاد داخل اتاق منم صدای شوهرمومیشنیدم که چه جورداره التماس میکنه تابیادمنوببینه من توحالت نیمه بیداری بودم که یهودیدم یه دست سردی دستاموگرفته چشاموبازکردم دیدم خودشه توی این دوروزچقدرافتاده بود! :302:هردومون دستای همدیگروفشارمیدادیم وزارزارگریه می کردیم .ازخدامی خواستیم که بهمون فرصت دوباره بده تاقدرهمدیگروبیشتربدونیم.:72 :الان که دارم این خاطره رومینویسم چشام پراشکه.هنوزم که هنوزه یاداون روزکه میفتیم هردومون میزنیم زیرگریه.:302:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام اجازه منم یه خاطره بگم؟
من باردارم و بر عکس بارداری قبلی حال و روز خوبی ندارم. یکی از ویارام که همیشه ازش می ترسیدم و فراری بودم و اخرشم سرم اودم ویار به همسرمه.:316:
با وجودی که عمیقا دوسش دارم ولی هر جا که اون هست من از اونجا دور می شم. چند روز پیشا همسرم با تعجب گفت ببینم نکنه تو به من ویار داری؟ خندیدم و چیزی نگفتم.
شب موقع خوابیدن دیدم یه دونه از ادکلن ها رو برداشته و به همه جا (رختخواب - متکاها -خودش - به هوا ) و خلاصه هر جا فکر کنید می زنه. گفتم چرا این طوری می کنی؟ گفت می خواب بوی من و احساس نکنی 1 دقیقه بغلت کنم. بیچاره 30 ثانیه بغلم کرد و مثل هر شب رفت دورتر خوابید. خیلی دلم براش سوخت. تا صبح پدرم دراومد اما رفتم بغلش کردم و خوابیدیم.
بماند که از فرداش همش می گفت دیدی دیشب پیشم خوابیدی پس معلومه داری فیلم بازی می کنی:163:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
داشتم تو ذهنم خاطراتمو مرور می کردم شاید فرصت خوبی بود برای
ولی یکی از قشنگترین و دردناکترین خاطرات من این بود که..
همسر من زیاد اهل ابراز احساسات نیست به خصوص اگه توی جمع هم باشه که هیچی......
ولی یه روز داشتم از پله های خونه ی عموشینا که خیلی هم سر بود و خانواده عموش هم پایین پله ایستاده بودند پایین می امدم که سر خوردم و به شدت کمرم درد گرفت طوری که گریه می کردم اون لحظه همسرم خیلی محکم منو بغل کرده بود و با نگرانی حالمو می پرسید و همه داشتن مارو نگاه می کردن و اون لحظه برام خیلی خیلی قشنگ و دردناک بود
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اولین سالگرد عقدمون بود . من برای همسرم هدیه گرفته بودم و تقریباً مطمئن بودم همسرم یادش نیست .
همسر من اصولاً آدمیه که تو عمل بیشتر نشون میده دوسم داره و تو فکر هدیه دادن و این چیزا نیست .:302:
وقتی اومدم خونه ،دیدم همسرم خیلی ریلکس روی مبل نشسته و اصلاً ..........:316:
گفت که بهش آب بدم ، وقتی رفتم آشپزخونه دیدم روی یه کاشی خوشگل و خیلی ناز که سفارش داده بود و آهنربایی بود و روی یخچال چسبونده بود ، نوشته " تو هانیه ی ناز منی " :43: کنارش عکس خودش و من بود (البته از اون شکلک های فانتزی دختر و پسر ) . خیلی خوشحال شدم و یه جیغ بلند کشیدم .اصلاً انتظارشو نداشتم . بعدش دیدم برام کیک و کارت پستال هم گرفته بود. وای چه روزی بود . اگه بدونین . . . :43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من و مهدي جونم دو هفته قبل از اينكه مراسم جشن عقدمون را برگزار كنيم رفته بوديم محضر و رسما عقد كرده بوديم (چون مهدي جونم ديگه طاقت نداشت و دوست داشت من را بغل كنه:311:) ولي بابا و مامانم نمي ذاشتند مهدي شب خونه ما بمونه. (آخر بدجنسي :311:)
يك هفته اي مونده بود به مراسم جشن عقدمون و من و مهدي جونم رفته بوديم براي خريد آينه و شمعدان و سفارش كارت عقد كه يكدفعه دزد كيف مهدي جونم را دزديد. واي نمي دونيد چقدر لحظه وحشتناكي بود. (كيف حاوي بيش از يك ميليون پول و مدارك مون (شناسنامه، كارت ملي و پاسپورت) بود) من و مهدي جونم همينطور هاج و واج مونده بوديم. خلاصه رفتيم كلانتري و بعد از كلي دوندگي حدود ساعت 12 شب رفتيم خونه بابام اينا و من ماجرا را براي مامانم تعريف كردم. اونا هم خيلي ناراحت شدند. و به خيال خودشون براي اينكه يكجورايي مهدي را آروم و خوشحال كنند. بهش گفتند شب بمون خونه ما و اجازه دادند ما براي اولين بار شب پيش هم باشيم.
اون شب وقتي من و مهدي جونم با هم تنها شديم. مهدي جونم خنده شيطنت باري كرد و گفت اصلا ناراحت نيستم كه كيفم را دزديدند عزيزم. چون امشب تونستم تو بغل عزيز دلم بخوابم و اين به يك دنيا مي ارزه.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ديشب بهم اس زد:
خدايا شكر من خوشبخت ترين مرد دنيام كه همسر خوبي دارم
.
.
.
.
رونوشت: همسر خوبم جهت اطلاع:311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی:
واقعا چقدر خوشحالم که دوستان این همه خاطرات قشنگ دارن و زندگی هاشونو حتی با بهانه های کوچک زیبا می کنند...امیدوارم روز به روز زوج های خوشبخت بیشتر بشن..
آمین..:72:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...3c2a37e1a8.jpg
خب منم یک خاطره تعریف کنم :
یک روز منو همسرم دعوامون شده بود اونم طبق معمول سر چیزهای الکی...به هر حال تو هر زوجی پیش میاد...
منم علی رغم اینکه سعی کرده بودم خیلی خودمو کنترل کنم این کارو کردم و در مقابل اون مشکل تنها رفلکسم سکوت بود و هیچی نگفتم...داشتیم با هم درس می خوندیم که نمی دونم یک هو چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم..همین طور آروم در حالی که وانمود می کردم دارم درس می خوندم..اشکهام شروع کرد ریختن...کاملا ساکت آرام اشک می ریختم..قطره های اشکم می ریخت رو کتابم...دونه دونه....
یک دفعه دیدم همسرم همون طور آروم اومد و بغلم کرد و یک دفعه خم شد و اشک های رو کتابمو بوسید...واقعا یک دفعه انگار تمام غم هام فراموش شد..همسرم چون این بار تقصیر خودش بود ازم معذرت خواهی کرد و خیلی راحت مشکل ما حل شد...
ولی واقعا اون لحظه که خم شد و اشکم رو بوسید شد یکی از قشنگترین خاطرات عاشقانه من و همسرم...:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی دوستان
منم امروز اومدم تا یه خاطره بگم. زندگیمون خاطرات قشنگ زیاد داشته ولی همین چند دقیقه پیش یه خبر خیلی شیرین شنیدم که دوست داشتم اول از همه به شماها بگم ،شمایی که تو این مدت تنهاییم خیلی هاتون همراهم بودید و به زندگی دلگرمم کردید.ممنون:72: میدونم این خبر روزی از خاطرات قشنگ من خواهد بود.
شوهرم چند لحظه پیش بهم خبر داد که داره بر می گرده ایران. من 6ماهه که ندیدمش و این خبر برام خیلی شیرینه.گونه هام هنوز خیس اشک شوقن.خیلی دوستش دارم :43::43:و خیلی خیلی خوشحالم که دوباره می بینمش.راستش برام تا حدی باور نکردنیه. دارم بال در میارم:310:
آرزوی خوشبختی برا همه اعضای تالار دارم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چقدر اینجا دل آدم باز میشه...........
انگار اینجا هیچ غصه ای نیست و همه خوشبختند
تازه 2 هفته بود که با همسرم آشنا شده بودم چون ازدواج ما سنتی بود و با خواستگاری
تو عرض دو هفته واقعا احساس کردم دوست داشتنی ترین موجود دنیاست
شبا تا صبح بهم sms میدادیم و حرف می زدیم
این دو هفته رو برای آشنایی بیشتر ما گذاشته بودند ولی شیرین ترین لحظات زندگیه من بود
بیشتر بحثمون تو این دو هفته سر این بود که من سر کار نرم و منم قبول نمی کردم تا اینکه دیدم واقعا دوستش دارم و شرطشو قبول کردم و بله رو بهش دادم اون شب تا صبح با هم تلفنی حرف زدیم و به هم sms دادیم و همسرم به من گفت امشب شب عروسیه من و تو و تو از امشب زن منی و کلی حرف عاشقانه بهم زدی
الانم من شاغلم و خوشحالم که اون زمان به خاطر این شرط تو رو از دست ندادم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هفته ی گذشته برای اولین بار با عزیزم دوتایی رفتیم مشهد .جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذش.راستش سفرمون خیلی یدفه ای پیش اومد چون نه به من مرخصی میدادن نه به همسرم.چندروزی دنبال بلیط بودیم .نه هواپیما جا داشت نه قطار.خلاصه روز قبل رفتنمون بلیط رفت جور شدو رفتیم.وقتی رسیدیم مشهد رفتیم دنبال بلیط برگشت اما نبود که نبود...که یدفه از راه آهن مشهد زنگ زدن که دوتا کنسلی هست .ماهم خوشحال...و قرار شد صبح روزی که شبش برگشت داریم بریم بلیط ها رو تحویل بگیریم...بلیط ها رو گرفتیم اما به شماره کوپه ها نگاه نکردیم.تا اینکه زمان موعود رسید وقتی داشتیم سوار میشدیم مهموندار به همسرم گفت شما کوپه ی ... و خانمتون کوپه ی شماره... یه لحظه جا خوردیم ولی همسرم گفت عزیزم اشکال نداره جابجا میکنیم که باهم باشیم...اما اما...... نشد که نشد کوپه همسرم فقط مردها بودن و واسه منم فقط زنها..خلاصه مجبور بودیم شبو دور از هم بخوابیم.این اولین شب بعد از 7ماه بود که خیلی خیلی واسمون سخت بود و همسرم مدام اس ام اس میزدو حالمو میپرسید...صبح که شد یکی از خانم ها بهم گفت:دیشب که خواب بودین چندبار همسرتون اومده دم در کوپه و آروم صداتون زده... در همین حال همسرم دوباره اومد در زدو صدام زد .وقتی رفتم بیرون بهم گفت مردهایی که توی کوپه ی همسرم بودن بین راه پیاده شدن .گفت بریم اونجا.همین که رفتیم داخل کوپه محکم بغلم کردو گفت وای وای....چقدر دلم تنگ شده بود..
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقتي بود كه مادر شوهرم :301:براي اينكه به خيال خودش مهدي جونم را از من دور كنه و باعث جدايي ما بشه به مهدي جونم گير داده بود كه برو جنوب كار كن. حتي مادر شوهرم :301:خودش رفته بود بانك و پول آزمون را هم براش ريخته بود كه مهدي حتما بره و امتحان بده. (من كاملا از ماجرا باخبر بودم ولي به روي مهدي نمي آوردم و براي اينكه حساس اش نكنم هيچي بهش نمي گفتم حتي وقتي كارت آزمون را هم گرفت هيچي بهش نگفتم و فقط خيلي با آرامش بهش گفتم اگه دوست داري برو ولي من باهات نمي يام.)
ولي مهدي جونم حتي نرفت امتحان بده:311::311::311: و به من گفت عزيزم آخه مگه مي شه من برم جنوب و هر شب نيام خونه و اين دو تا چشم قشنگ و اين صورت مهربون را نبينم. من از كنار عزيز دلم تكون نمي خورم.:228:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این خاطره من مربوط میشه به دوران بارداریم.
چند ماهی تو دوران بارداریم همسرم رفت به یک کشور دیگه و من هم در این کشوری که هستیم (تو غربت) تنها موندم. تقریبا هر شب بعد از یک ساعت گریه می خوابیدم:163: (خوب دیگه روحیه ادم تو این دوران حساس میشه).
یک شب خیلی حالم بد بود. همسرم زنگ زد و دیگه نتونستم جلوی گریمو بگیرم. گفت سریع بیا تو اینترنت. برای اولین بار تو زندگیمون کلی برام زبون ریخت و بعد هم حدود 1 ساعت همینطور تو چشمهام (تو webcam) نگاه کرد تا من خوابم برد.:72: هیچوقت اونروز یادم نمیره.
فهمیدم از راه دور هم میشه یک کاری کرد که انگار هیچ فاصله ای بینمون نیست.:43:
یک چیز دیگم فهمیدم و اون اینکه همسرم بلده زبون بریزه رو نکرده بوده. :311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یه خاطره تازه یادم افتاد . زمان خواستگاری من افتاده بود به ماه رمضون . فکر کنین که آدم چه حالی داره .
منم اون موقع ها هم به خاطر ماه رمضون هم به خاطر استرس ازدواج شده بودم پوست استخوون .بیچاره همسرم هم خیلی ناراحت بود به خاطر اینکه اینقدر ضعیف شدم. یه بار دیدم تو این جلسات خواستگاری که آخریش بود (آخه ما 8-9 جلسه خواستگاری داشتیم) همسرم تو یه نایلون بزرگ کلی پسته ، بادوم هندی ، عسل ، گردو ، خوراکی های تقویتی آورده و داد بهم و گفت : که خودتو تقویت کن.دیدم ضعیف شدی ، ماه رمضون هم هست ، خواستم بدونی حواسم همه جوره بهت هستا .منم کلی ذوق کرده بودم . خیلی اون خوراکی ها بهم چسبید .:43:
یادش بخیر
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
حالا که حرف خوراکی شد منم یه خاطره خوشمزه بگم.البته قبلش بگم من کلا آدمی هستم که زیاد هله هوله میخورم بیشتر از همه هم عاشق شکلاتای مارکم برعکس همسرم اصلا علاقه ای به این جور چیزا نداره.حالا با این پیش زمینه ی ذهنی خاطره امو میگم:
جمعه قبلی که بعد از یه مدت طولانی قهر برگشتم خونه در حالیکه هنوز روابطم با همسرم حسابی طوفانی بود همسرم صبح چند جا کار داشت رفت بیرون منم قبلا معمولا زنک میزدم به همسرم و کم و کسریای خونه رو هم میگفتم هله هوله هاییم که میخاستم میگفتم اونم میخریداما این بار چون حوصله نداشتم و میدونستم اوضاع مالیمونم قاراشمیشه فقط زنک زدم و گفتم یه ماست بگیر(آخه همسرم عادت داره حتما با غذا ماست بخوره) همین.اونم گفت باشه .(حالا فکر کنین لیست خرید من معمولا از پنج شیش قلم کمتر نمیشه).خلاصه ظهر اومد خونه و در حالیکه هنوزم رفتارش حسابی باهام سرد بود خریدا روگذاشت رو اپن.منم دیدم فقط یه مشمباست.تو دلم گفتم ای نامرد فقط همون ماستو گرفتی. رفتم که از مشمبا درش بیارم بزارم تو یخچال دیدم ای وای............ پشت ماسته یه بسته شکلات M&Ms هم هست.
خلاصه تو دلم حسابی خوشحال شدم نه به خاطر شکلات بلکه چون دیدم حتی تو این شرایط با این که حال هردومون حسابی گرفته است اما باز همسرم سعی میکنه منو خوشحال کنه.:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من هر وقت دلم می گیره میام این تاپیک رو می خونم ، الان هم از اون لحظه ها بود ، خیلی ممنون که خاطره های خوشتون رو با ما سهیم میشین
درسته ما مجردا که از این خاطرات نداریم:D ولی از خوندن این خاطرات زیبا یاد می گیریم که می تونیم از لحظه های به نظر ساده هم خاطره های خوب بسازیم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این خاطره مربوط میشه به یک شب سرد زمستونی. دما حدود 30 - درجه سانتیگراد و از ساعت 5 بعد از ظهر هوا کاملا تاریک.:82:
یک اقایی توی دوره دانشگاهی ما بود که زیاد بین اقایون در روابطش با خانم ها خوش نام نبود. :163: یک ترم از دانشگاه استاد ما از خوش روزگار این اقا رو با من در یک درس ازمایشگاهی در یک گروه قرار داد. ما برای انجام ازمایشهامون باید هر ساعتی از ازمایشگاه که خالی بود رو رزرو می کردیم و کلید می گرفتیم. من و اون اقا هم بعد از کلی هماهنگی ساعت 6 تا 8 شب یک جای خالی پیدا کردیم.
من به همسرم گفتم و اون هم گفت من در محل کارم کار می کنم هر وقت کارت تموم شد بیا دنبالم تا با هم بریم خونه. (ماشین دست من بود). نگرانم نباش اگر کمی طول کشید باز من منتظرت می مونم. شانس ما اونشب استادمون هم اومد و گفت که دوست داره نتیجه ازمایش رو بدونه. البته همسرم نمی دونست استاد هم اومده. خلاصه سه نفری شروع کردیم به کار (من و استاد و اون اقا). دیگه حساب ساعت از دستم در رفت و وقتی ازمایش تموم شد دیدم ساعت 10 شبه.:305::300:
برگشتم اتاقم و تا اومدم زنگ بزنم به همسرم که دارم من میام یکدفعه دیدم همسرم که تو اون سرما با پای پیاده از محل کارش راه افتاده بود، از راه رسید. تمام صورتش تا پشت گوشش از عصبانیت قرمز شده بود. :97: با یک خشم فرو خورده گفت سریع لباس بپوش بریم.
یک کلمه هم اونشب چیزی نگفت و بعد هم هیچوقت بروم نیاورد. منم ظاهرم پشیمون و نادم بود. اما تو دلم جشنی بر پا بود. یکی به خاطر اینکه غیرت همسرم رو دیدم و بهش بالیدم. دوم اینکه خوددار بودنش رو و اینکه با اینکه مطمئنم فکرهای بدی از سرش گذشته بود، اما یک کلمه از اون فکرها رو به زبون نیاورد. قربونش برم.
یک چیز دیگم فهمیدم هر وقت خواستم شوهرم گرمش بشه باید عصبانیش کنم البته از نوع غیرت تحریک کن. خداییش اگر در حال عادی بود حتما یخ زده بود.:cool:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آخه تسوکه جان خق دارن خانمها که همه خاطرات خوبشون مال دوران بارداریشون باشه آخه مردا تو بارداری زناشون یادشون میاد که بابا یه زن داشتیم و خبر نداشتیم
و بخاطر این فداکاریه خانما بهشون بیشتر محبت میکنن :311:
من بهترین خاطره ام مال شباییه که همسرم کنارم بود و من مریض بودم و هزوقت بیدارشدم دیدم بالاسرم نشسته وداره بهم نگاه میکنه (باورم نمیشد تا صبح بالا سرم نشسته بود) عشق کردم با یه همچین شوهر عشقولانه ای
ولی دلم براش یه ذره شده :302: :302: :302: چشام پر اشک شد برا زندگیم دعا کنید
تا نباشد جداییها کس نداند قدر باران را
کویر خشک میداند بهای قطره باران را ...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیشب مهمون داشتیم بعد از خوردن شام و رفتن مهمانها از فرط خستگی خوابم برد.
حدود ساعت 5 بود که چشم باز کردم و دیدم همسرم بالای سرم ایستاده و با لبخند بهم گفت سلام عزیزم وقت نمازه
وقتی بلند شدم برم وضو بگیرم دیدم تمام ظرفها شسته خونه کاملا مرتبه.همسرم تا نصفه شب بیدار مونده بود ظرفها رو شسته بود و خونه رو تمیز کرده بود...خیلی لذت بردم از این کارش و به زور دستش رو بوسیدم...:46::43:
خدا رو شاکرم :72:به خاطر همسر خوبی که نصیبم کرده
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی
از دیشب دارم بدون وقفه همه تاپیکا رو می خونم! ممنون از همتون به خاطر امیدی که تو دل بقیه درست می کنید.
همیشه شاد و امیدوار به زندگی باشید!:323:
تسوکه دوست داریم!:326:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
باید بگم که دیشب رفتم و از شوهرم پرسیدم که چه خاطره قشنگی از کارهای من تو ذهنشون مونده که خوشحالش میکنه.
او گفت همان شبی که من بدون اینکه خودش بدونه براش تولد گرفتم.
من اون شب همه خواهر و برادر خودم و فامیل های اونو دعوت کرده بودم ولی ....بگذریم.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بعد ماه رمضون بود. توی ماه رمضون بخاطر مشکلی که برام پیش اومده بود حسابی ضعیف و کم خون شده بودم. شوهرم شیفت شب بود و ما خونه مامان خوابیده بودیم . صبح شیفتش که تموم شد اومد دنبالم منو رسوند اداره .
حدود نیم ساعتی گذشته بود زنگ زد به موبایلم . سلام و احوالپرسی کرد و گفت : خانومی سریع بیا تو پارکینگ کارت دارم
هر چی فکر کردم که چیکارم داره چیزی یادم نیومد
رفتم پارکینگ از دور داشت لبخند میزد . رفتم جلو شیشه رو داد پایین و یه ساندویچ داد دستم
گفت رفتم جگر خریدم بخوری قوت بگیری .:43:
خیلی ذوق کردم اصلا انتظارش رو نداشتم با اون خستگی عزیزم بره واسه من جگر بخره و بیاره اداره
گفتم پس من تنهایی از گلوم پایین نمیره بیا با هم بخوریم ( بماند که اون فقط 2-3 دونه خورد و همش رو با اصرار داد من بخورم)
اونقدر اون جگر بهم چسبید که نگووووووووووو :310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
درسته که من وهمسرم روزهای سختی داشتیم وداریم اما همیشه با هم خوب بودیم و هیچ وقت محبتش رو از من دریغ نمیکرد به خاطر همین هم بود که من هم تو بدترین شرایط
و زمانی که مرتکب اشتباه بزرگی شده بود بخشیدمش و تنهاش نذاشتم. در کنار
این سختیها ما لحظات خوب هم زیاد داشتیم بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم
شاید اگه این اتفاقات بد نبود هیچ وقت اینقدر به هم نزدیک نمی شدیم و رابطه
مون این عمق رو پیدا نمیکرد در هر صورت خدارو شاکرم حتی به خاطر
مشکلاتمون.:72:
یکی از قشنگترین خاطراتم تو این دو سال نیمی که با هم عقدیم بر میگرده به قبل از عقدمون اون موقع که هنوز محرم نبودیم.... یه روز که همسرم اومده بود خونمون و با هم تو اتاق بودیم(البته اتاق با در باز:311::311::311::311:) همسرجونم بهم گفت بیا عطرمو بو کن ببین خوبه؟!! منم ساده.... همین که نزدیک شدم تا یقه شو بو کنم یه بوس سفت چسبوند رو صورتم و گفت آخیش داشتم دق میکردم من عین خنگا تا چند دقیقه اصلا نفهمیدم چی شد و بعدشم کلی خجالت کشیدم براش کلی کلاس گذاشتم اصلا به رو خودم نیوردم که کلی کیف داد. :311::311::311::311: این شد اولین بوسه زندگی ما............
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این چیزی که میخام تعریف کنم مربوط میشه به دیشب البته دیشب به نوع خودش به خاطر آرامشی که به خونه حاکم بود و حرفهای مثبتی که بین من و همسرم رد وبدل شد خاطره انگیز بود اما بخشیش که حالب توجه تره این بود:
داشتیم با همسرم یه سریال میدیدم یه جای سریال دختر خانمه داشت رانندگی میکرد من یه دفعه یاد خودم افتادم و خیلی باحسرت گفتم چقدر دلم واسه رانندگی کردن تنگ شده*آخه تو جریان مشکلات مالیمون من ماشینمو فروختم همسرمم چون محل کارش دوره ماشینشو صبح میبره شب میاره! و من عملا در طول روز ماشین ندارم تا رانندگی کنم.
خلاصه همسرم اون موقع چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم.
حدودای ساعت یازده همسرم لباس پوشید گفت دارم میرم بنزین بزنم صبح باید خیلی زود برم سر کار منم گفتم اوکی.خلاصه یه یک ربعی از رفتن همسرم گذشت دیدم زنگ زد به موبایلم گفت:راستش من لباس پوشیدم که بریم بیرون تو رانندگی کنی عزیزم ولی اون موقع روم نشد بهت بگم به خاطر چیزایی که پیش امده.الانم یه ربعه تو پارکینگ همین طوری وایسادم حالا اگه دوست داری لباس بپوش بیا پایین.
منم خیلی خوشحال شدم.آخه دیدم که همسرم احساسات من براش اهمیت داره.
(بچه ها تعجب نکنین من چرا میام این قدر مسایل کوچیکو به عنوان خاطره میگم.به نظر من اگه دقیق به زندگی مشترک نگاه کنیم همین مسائل کوچولو برامون خاطره انگیز میشه.درسته همه ما جشن عروسیمون یا مراسم خواستگاریمون یا ماه عسل یا این اتفاقای بزرگ خیلی برامون خاطره انگیزه اما اونا فقط یک باره پس باید سعی کنیم از مسائل کوچولو هم واسه خودمون خاطره بسازیم.)
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یادمه اولین روزی که بهم پیشنهاد داد باهم بریم بیرون ( که در مورد پیشنهاد ازدواج و.. صحبت کنه) بعد از سلام و احوالپرسی کوچیک حرفشو با این شعر برام شروع کرد... تو چشمام نگاه کرد و اینو خوند :
آنکه می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آن که می گوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
هنوزم که هنوزه وقتی یاد اونروز میافتم اشک تو چشمام جمع میشه..
عــــــــزیـــــــــزتزین ه :43::43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یه روز که من رفته بودم دانشگاه و کلاس داشتم همسر جونم زنگید بهم که کجایی منم گفتم دانشگاهم گفت من نزدیک دانشگاهتونم و میام دنبالت من گفتم کارم طول میکشه 2 ساعتی کار دارم گفت باشه میرم. یه ساعتی گذشت و زنگید بهم و گفت چه کار میکنی گفت هیچی دارم به کارای اداریم میرسم و گفت باشه و قطع کرد بعد از اینکه کارام تموم شد اومدم بیرون دیدم جلو در دانشگاه مون تو ماشین تو گرما و گرسنه این دو ساعت و منتظر بوده تا من کارام تموم شه با هم برگردیم. وقتی دیدمش شوک شدم. کلی عشق کردم با این کارش.:46:
البته این اتفاق زیاد میفته مهربون من دلش راضی نمیشه من تنها و پیاده جایی برم تا بتونه منو میرسونه. اینم یکی از اخلاقای خوبشه.:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
واي كه چقد تو اين تاپيك انرژي هست از همتون ممنونم
حدود 2 ماه از عقدمون ميگذشت من دانشجو يه شهر ديگه بودم و همسرم شهر خودمون بود. از اونجا به شهر ما سرويس مستقيم نداشت من مجبور بودم از اونجا بيام به يه شهري كه حدود 45 دقيقه با شهرمون فاصله داشت بعد دوباره ماشين بگيرم در واقع 2 مسيره بود.يه شب تو خوابگاه كه قرار بود فرداش برم خونه با شوهرم بحثمون شد بعد از اينكه معذرت خواهي كرد گفت كي مياي من كه اون شب حسابي نازم در اومده بود و ميخواستم مثلا دعواشو تلافي كنم بهش گفتم نميگم فقط بدون بعد از ناهار ميزنم بيرون شايد ساعت 1 شايد هم 5عصر!!!!!!!!!.هرچي اصرار كرد نگفتم فرداش از اونجا كه خودم دلم لك زده بود ببينمش فوري راه افتادم هر چي بين راه زنگ زد جوابش ندادم،هوس كرده بودم منت كشي كنه،(اوج بيرحمي) وقتي رسيدم شهري كه گفتم 45 دقه فاصله داره طبق معمول خواستم ماشين بگيرم كه ديدم يه صداي آشنا ميگه : خانمي محلمون نميدي؟فكر نميكني دق ميكنم؟.....برگشتم ديدم عزيز دلمه.طفلي بعراز ظهر رو مرخصي گرفته بود از شهر خودمون اومده بود ترمينال اونجا وايساده بود تا منو ببينه وخودش برسونه خونه .نميدونيد چقد از كارش كيف كردم :43::227::310:هيچ وقت هم نفهميدم اونروز چقدر معطل شده بود خدا منو ببخشه كه با نازام همچين شوهري رو اذيت ميكنم فداش بشم الهي........
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ديشب قرار شد بريم بيرون همين كه پشت فرمون نشست هرچي استارت زد روشن نشد.اعصابش خورد شده بود زنگ زد به داداشش كه بياد يه كمكي بكنه ولي وقتي داداشش اومد همسرم رفت پشت فرمون واستارت زد روشن شد (ماشين بازيش گرفته بود:311:) كلي ذوق كرديم كه آخ جون درست شد.همين كه 10 دقيقه رانندگي كرد دوباره ماشين خراب شد كفري شده بود درحد تيم ملي آخه بد موقعي بود وجايي كه بوديم ناجور بود. اينم هي بالا پايين ميپريد اين پيچ گوشتي رو بيار اون پيچ گوشتي رو بيار منم خندم گرفته بود با عصبانيت داد زد مريم نخند من اعصابم خورده ها:324: ولي من همش داشتم ميخنديدم ولي تاجايي كه امكان داشت سعي ميكردم لبخندمو جمع كنم.:311: تا اينكه ديديم هيچ كاري از دستمون برنمياد قرار شد برگرديم.منوداشت ميرسوند خونه ودستمو محكم تو دستش گرفته بود منم همش دلداريش ميدادم ميگفتم كه غصه نخوره درست ميشه وفداي سرت.يهويي وسط خيابون دستمو گرفت محكم بوس كرد:163:. خيلي لحظه قشنگي بود( چراغاي ماشينا هم ميزد توي چشامون:311:) آخه هيچوقت توي بيرون اينكارو نميكنه.خيلي دوسش دارم خيلييييييييييييييييي
-
RE:
سلام
من امروز با دست پر اومدم.:311:
ديشب رفتم گير دادم به مهدي جونم :43::46:كه يك خاطره عاشقانه بگو. مهدي جونم گفت:
در فاصله بين خواستگاري تا عقدمون (كه براي شناخت بيشتر من هر هفته يا هفته اي چند بار مي يومدم خونه تون يا با هم مي رفتيم بيرون.) يك روز 5 شنبه وقتي از سر كارم اومده بودم خونه تون. من و تو و مامانت داشتيم ناهار مي خورديم :122:كه يك دفعه تلفن تون زنگ زد (خواهرت بود). مامانت رفت توي اتاق كه تلفن را جواب بده. كه من هم ديگه طاقت نياوردم و محكم بغلت كردم و بوسيدمت. :228:اون لحظه كه بغلت كردم خيلي حس خوبي داشتم يك حس جديد و خيلي داغ. (البته همراه با ترس زياد كه نكنه مامان بياد و ما را ببينه) هنوزم كه هنوزه وقتي بغلت مي كنم همون احساس داغ شدن را دارم.
بعد دوباره مهدي جونم بغلم كرد، بوسيدم و گفت خيلي دوستت دارم عزيزم. :228: بهش گفتم هنوزم اندازه اون روزها دوستم داري. گفت الان خيلي بيشتر از اون موقع ها دوستت دارم :43::46:اون موقع ها دوست داشتنم از روي احساس بود ولي الان از روي شناخت و از صميم قلبم دوستت دارم.:228: و اين دوست داشتنم هم روز به روز بيشتر مي شه.:43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ما داريم خودمون رو براي عروسي آماده ميكنيم ديشب رفتم پيشش تا كمكش كنم (چون طول روز رو هردوتامونم سر كار هستيم)توي آشپزخونه داشتم لوله هاي آب رو رنگ ميزدم كه ديدم يهويي صداي دادش دراومد بدو بدو رفتم توي سالن ببينم چي شده ديدم دستشو موقع بريدن يه چيزي بريده انگشتشو گرفتم تا خون نياد وخلاصه با دستمال كاغذي و پارچه انگشتشو باند پيچي كردم.موقع باند پيچي كردن دستام داشت مي لرزيد بهش گفتم تو رو خدا مواظب خودت باش (آخه ديروز خيلي اتفاقاي بدي براش افتاده بود:ماشينش خراب شده بود،موبايل و دسته كليدشو توي تاكسي جا گذاشته بود)اگه خداي نكرده اتفاقي برات بيافته من ميميرما. بغلم كرد وگفت ولي اگه خداي نكرده براي تو يه اتفاقي بيافته من نميميرم انقدر دورت ميگردم تا خوب بشي.:46::46::46::46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تا حالا شده واسه اولین بار موهاتونو رنگ یا مش کنین؟؟ عکس العمل شوهرتون بعد از دیدنتون چجوری بوده؟؟؟؟
ما 8ماهه از عقدمون و دو ماهه از عروسیمون میگذره .موهای من بلندو مشکی مشکی بود .دو روز پیش رفتم آرایشگاه و کوتاه کوتاه کردمشون و مش صدفی...وقتی شوهرم اومد دنبالم لحظه شماری میکرد بریم خونه و منو ببینه.وقتی رسیدیم خونه و منو دید از دیدنم ذوق کرده بود .و از دو روز پیش تا امروز هزار بار گفته : وای وای مثل فرشته ها شدی ... و خیلی خیلی عکس العمل نشون میده ..هر بار نگام میکنه کلی احساسات بروز میده....منم کلی توی دلم ذوق میکنم.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
راستش پریماه جان؛ من اون روزی رو که برای اولین بار موهامو رنگ گذاشتم هیچ وقت یادم نمیره؛ الان که پرسیدی یادم افتاد.
راستش من که توی 20 ماه دوران عقدمون دست به موهام نزده بودم؛ دو سال بعد از عروسی مون هم رنگ موهام همین جوری مشکی یه دست بود؛ تا اینکه پارسال یه روز بی خبر از گلم رفتم آرایشگاه و موهامو خورد کردم؛ بعد یه رنگ بلوند هم گذاشتم. بعد هم بهش زنگ زدم که توی آرایشگاهم!
اومدم خونه و وقتی رسیدیم خونه و موهامو باز کردم؛ یه جیغ بلندی کشید که نگو!
دستمو گرفته بود و هی می چرخوندم که وای! چقدر خوشگل شدی! باورم نمیشه که این قدر عوض شده باشی!:46::43:
بعد هم بهم میگفت شدی شکل این اروپایی ها!:311:
خیلی بهت میاد!:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ولی پریماه جان من اولین باری که موهامو رنگ کردم(موهام قهوه ای بلندبود،نسکافه ای کردم)
همسرم تا چند دقیقه ساکت بود و بعد گفت کاش 1آرایشگاه خوب میرفتی!!!!!!
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
مرسی از همتون واقعا انرژی میگیرم حقیقتش اولا که میومدم اینجا همش غبطه میخوردم که چه همسرای خوبی دارید ولی کم کم که به خودم اومدم دیدم نه اینطور نیست بس که به من محبت کرده بود برام عادی بود و اینا که شماها میگفتید رفتار عادیش بوده من خوبیای همسرم رو فراموش کرده بودم و کلید کرده بودم رو ضعفا و بدیاش ولی حالا وقتی میام اینجا و آرومم مهربونیا و عشق ورزیدناش یادم میاد و بیشتر آرامش میگیرم ناگفته نمونه که همسرم تو هرچی که مشکل داشته باشه تو عشق و محبت و دوست داشتن تا حالا مردی رو نمونه اون ندیدن (اغراق نمیکنم جقیقت رو میگم)