-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
يعني ميگد عادي برخورد کنم رسيدم خونه سلام بدم ولو بدون جواب باشه،بگم بياد ناهر بخوره اگه نيومد خودم بخورم،بعد بگم منو ميبره کلاسم يا نه،اگه نبرد و نذاشت برم کل کل نکنم و امروز رو نرم،برم تو يه اتق ديگه و خودم رو مشغول کنم و بعد بلند شم شام درست کنم و بازم صداش کنم بياد شام و اگه نيومد تنها بخورم،تا کي ادامه پيدا کنه مطمئنا يه جا براي اينکه دق دليش رو خالي کنه شروع ميکنه به بد وبيره گفتن و دست روم بلند کردن حتي بهم بگه ديگه نرو سر کار يا يجوري اعصابم رو به هم بريزه خوب اون موقع تعادلم رو چه جوري حفظ کنم؟چه جوري برخورد کنم تا در امان باشم؟بشينم پيشش فيلم ببينم و بدون حرفي؟اون مطمئنا طاقت نمياره و اتاق ديگه هم من تا کي بتونم دوام بيارم و چه پيشش باشم و خودم رو خونسرد نشون بدم چه يه اتاق ديگه اون از اينکه من اينجور عاديم و هيچي نميکنم آتيشي ميشه،اميدوارم موقعيت منو درک کنيد.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
دقیقاً همینهایی که گفتی انجام بده ، خیلی عادی و رفتار طبیعی ، اگر بد و بیراه گفت جواب نده و سکوت کن و خشم هم نشون نده ، فقط با چهره نشون بده خوشت از این بد و بیراه ها نمیاد ولی باز هم رفتار عادی و طبیعی ادامه بده ،
اگر خواست کتک بزنه ، بهش بگو شما شرعاً و قانوناً اجازه داری رو من دست بلند کنی و کتک بزنی ؟؟؟ حتی اگر من اشتباه کنم ؟؟؟ از نظر حقوقی با یک مرد که زنش رو کتک بزنه ولو زنش مقصر هم باشه چه برخوردی میشه ؟این سئوالات را قاطع بپرس
اگر کتک زد و نتونستی مانع بشی ، بعد بگو حتی اگر من رفتار بدی داشتم حق نداشتی کتک بزنی چه برسه به این که می بینی من خیلی طبیعی دارم رفتار می کنم و بیان رفتار کن و بگو کدومش اشکال داشت و چه اشکالی داشت ؟ من خوشحال میشم بفهمم ( بیان این جملات نباید با ضعف باشه بلکه همراه با اعتماد به نفس و جرأت باشد ).، نهایت این که می گویی بیا منطقی صحبت کنیم که یا این روند تو زندگیمون ادامه پیدا نکنه ، و اگر به این نتیجه رسیدیم که همینه که هست و فایده نداره ، رو جدایی صحبت کنیم و برای این که بهتر گفتگو کرده و اشکالاتمون رو بیابیم نزد یک مشاور بریم و مسئله را طرح کنیم
.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
با عرض سلام خدمت همه کسانی که در این تاپیک نظر دادند.
من یه سوال اساسی دارم و اون اینه که پس عزت نفس این خانم تکلیفش چی می شه؟ مگه این خانم کتک خور این آقاست؟ اصلا مگه عصر جاهلیته که این آقا راه به راه فحش بده و کتک کاری کنه و این خانم کوتاه بیاد؟ به چه قیمتی؟ من واقعا می خوام از خانم "می می" بپرسم از زمانی که این تاپیکو باز کرده و انقدر روی خودشو رابطه اش کار کرده چند درصد پيشرفت کرده و رابطشون بهبود پیدا کرده؟
خداوند در قرآن فرمودند ازدواج رو برای آرامش شما قرار دادم پس اگه کار این خانم درسته چرا بیچاره اینهمه باید استرس داشته باشه و جرات نکنه پاشو از ترس عکس العملهای شوهرش خونه بذاره؟!این دیگه چجور ازدواجیه؟
چرا باید انقدر بترسیم از طلاق؟از جو جامعه مون؟ ما همه باهم در بوجود آوردن چنین جوی مقصریم...این خود ماییم که اجازه می دیم بهمون زور بگن..اگه این اقا درست تربیت نشده و انقدر حساس تشریف دارن خانم چه گناهی داره که باید تحمل کنه؟
خانم می می...اصلا فکر نکن همه زندگیها مثل زندگی شماست...این درست نیست... من واقعا از خوندن تاپیکهای شما حرص می خورم...
واقعا دلم می خواد که نظر آقای سنگتراشان رو هم بدونم این راه واقعا درسته؟ صبر در مقابل اینهمه جفا؟ به قیمتی؟ از دست دادن عزت نفس؟؟:316:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلا م
می می عزیز من چند وقته که تالار نیستم ولی امروز با خوندن مطالبت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
می بخشید اگه رک حرف میزنم و با اجازه از پیشکستان تالار
بر خلاف اکثر بچه ها کهه شما رو به مدارا دعوت میکنن من میگم که دیگه مدارا کردن بسه از چی میترسی که انقدر ضعیف برخورد میکنی مگه بدتر از این هم میشه
شنید فحش و ناسزا و تحقیر شدن و در نهایت کتک خورد ن چه زیبایی برای شما داره که انقدر داری برای آروم نگه داشتن این زندگی دست پا می زنی
من نمی گم طلاق بگیر ولی علت رفتار همسرتون با شما رفتا ضعیف و منفعل خودته
برای چی بحث میکنی کهه بخوای بعدش بری اینجوری التماس کنی که باهات آشتی کنه اونم بعد از اون همه بی احترامی
شما مگه غرور نداری
چه اتفاقی میافته اگه 5 روزم اصلا باهم حرف نزنی
من تو جملات شما فقط یه چیزی دیدم
نمیشه قهر کنم نمی شه من جلو نرم نمیشتونم بدتر میشه بدتر میکنه رفتارای ناجور نشون میده روزگامو سیاه میکنه بهم فحش میده زندگی رو بکامم تلخ میکنه
اگه من زنگ نزنم ال میشه بل میشه
همش ترس ترس ترس
شما داری با ترس زندگی میکنی نه با همسرت
یکم به خودت بیا شما برده که نیستی
چرا شما یکم از این ترسی که همسرت تو دلت انداخته براش بوجود نمی آری
من نمی خوام پیاز داغش و زیاد کنم ولی برخورد فیزیکی تو هیچ زمانی درست نیست وقتی ایشون راحت شما رو کتک میزنه و میبینه ما 5 دقیقه بعدش بجای اعتراض منتشم میکشینو بوسشم میکنین معلوم دوباره این کارو تکرار میکنن
شما بیشترین تقصیر رو تو این رابطه دارین بهتر تو رفتارتون تجدید نظر کنین
در مورد همه چیز کوتاه اومدن راه درست زندگی کردن نیست
باید شجاعت مواجه شدن با خیلی چیزها رو داشته باشی اگه میخوای زندگیتو نجات بدی با این رفتاری که در پیش گرفتی همیشه شما با همین عذابی الان گریبان گیرش هستی زندگی میکنی
حرفای من شاید یکم تند باشه ولی خواهرانه بهت میگم دیگه کوتاه اومدن بسه
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز چه خبر نگرانتم چی شد.منم موافقم بنظرم خودت باعث بروز این مشکلات میشی چرا اینهمه منفی بافی میکنی بعد از دعوا و قهر اگه تقصیر تو باشه باید برگردی اگه اون مقصره اجازه بده اونم عذر خواهی کنه.البته در مورد فلاکس و صحبتا من بافرشته مهربان کاملا موافقم .ولی چرا با خودت اینجوری میکنی مگه فحش و ناسزا وکتک کم چیزیه یکم منطقی تر برخورد کن نه اینکه به طلاق فکر کنی فقط یک نواختی زندگیت بیا بیرون توهم ادمیا یکم بیشتر بخودت اهمیت بده منم همیشه کوتاه میومدمو در هر صورت بعد دعوا عذر خواهی میکردمو خودم پاپیش میذاشتم واین باعث میشد شوهرم جسور تر بشه اجازه بده بفهمه طرز برخوردش درست نیست
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام
عزيزان در مورد تصميمي که ميخوام بگيرم ازتون کمک ميخواستم؟
فکر ميکنم روحم و جسمم ديگه طاقت اهانتها،سخت گيريهاتحقير و توهينها،کتکها و فحشهاي رکيک همسرم رو نداره،همش متوقعه و ازم انتظار داره،خيلي ضعيف شدم هم از لحاظ جسمي هم از لحظ روحي،آخه چقدر تشنج ؟چقدر؟ به نظرتون من خيلي گناهکارم که خدا داره اينجوري عذابم ميده؟شوهرم هم تحملش تموم شده،معلومه که ديگه طاقت نداره،از اول هم طاقت نداشت،با هر چيز کوچيکي بهم ميريخت والان هم ديگه اصلا،فکر ميکنه همه چيز بايد بر وفق مرادش باشه وگرنه...
بذاريد بهتون بگم و بعد قضاوت کنيد:
ديروز از اداره به شوهرم زنگ نزدم و چون منو نياورده بود با آژانس اومده بودم اداره و رفتني هم با آژانس رفتم،وقتي رسيدم هنوز نيومده بود بي اشتها بودم ،با بي ميلي سوسيسي از يخچال برداشتم و سرخ کردم تا بخورم، شوهرم قبل من هميشه ميرسيد حدس زدم دير مياد تا راحت تو اداره ناهارش رو بخوره ولي من بي ميل بودم و نتونستم ناهار بخورم و همه رو دور ريختم،نيم ساعت بعد شوهرم اومد و من تو اتاق خواب بودم اومدم سلام دادم با بي ميلي جواب داد بهش گفتم:ناهار خوردي با اخم گفت:آره،منم چيزي نگفتم يه کم تو آشپزخونه يه کم تو اون يکي اتاقها خودمو مشغول کردم تا فکر نکنه من باهاش قهرم و بعد تو اتاق خواب سر جام خوابيدم شوهرم رختخوابش رو از اونجا برده بود جلوي تلويزيون بود نميدونم چقدر طول کشيد تا اون هم اونجا بخوابه،من کلاس داشتم ولي حال و حوصله کل کل با همسرم رو نداشتم که سر بردن يا نبردن بحث کنه و برگرده دوباره بگه حق نداري بري،بخاطر همين بلند نشدم و خوابم برد،بعد از دو سه ساعت بلند شدم قلبم به شدت ميزد يه ترس عجيب تو وجودم بود ميترسيدم برم تو هال تا دعوامون نشه ولي بلند شدم و رفتم دست و روم رو شستم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن شام شدم ،شوهرم قبل من بيدار بود و خودش رو با تلويزيون مشغول کرده بود بعد از نيم ساعت آماده شد تا بره باشگاه بدون اينکه حرفي بينمون رد و بدل بشه در رو بست و رفت،شب نه، نه و نيم بود که اومد ،من شام رو آماده کرده بودم و تو اتاق ديگه با کامپيوتر ور ميرفتم و آهنگ ملايمي هم گذاشته بودم حدس زدم اومد تو و از در منو ديد و بعد وقتي فهميد من متوجه حضورش نشدم رفت حموم،منم کامپيوتر رو خاموش کردم و رفتم سراغ غذام وقتي در اومد سلام دادم با بي ميلي جواب داد،شام رو آماده کردم با گوشيش داشت ور ميرفت ،غذا رو آوردم سر ميز و بهش گفتم:بيا شام بخور ولي جوابي نداد،رفت و آماده شد تا نماز بخونه سر ميز منتظرش شدم تا تموم کنه،نميتونستم بخورم چون يه بهانه ديگه بود دستش تا بدتر کنه بعد از اينکه تموم کرد بهش گفتم:بيا شام بخور ديگه،با اخم و عصبانيت بهم گفت:نميخورم،گفتم:شام رو براي کي آماده کردم؟ پاشو بيا،گفت:ببين کاري به کارم نداشته باش نميخورم بندازش دور،منم بلند شدمو غذا رو بدون اينکه خودم هم بخورم ريختم تو ظرفش وضو گرفتمو رفتم نماز بخونم صداش ميومد که بلند شده و براي خودش غذا درست ميکنه به غذايي که درست کرده بودم دست نزد براي خودش تخم مرغ پخت و خورد من همونجا سر سجاده داشتم صلوات ميفرستادم تا غذاش تموم بشه چون مي ترسيدم ناراحت بشم و يا شايد ميخواست با اينکارش حرص منو دربياره،بعد اومدم کمي دورتر از اون رو مبل نشستم و مشغول فيلم ديدين شدم،بد جوري بهم فشار ميومد بارها و بارها ازخدا خواستم اونو بکشه تا من از دستش آزاد بشم،آزاد.
بعد از يکي دو ساعت رفتم پيشش،بهش گفتم:يعني ميخواي بگي به هيچ وجه کوتاه نمياي ديگه،ميخواي بگي من خيلي کله شق و لجبازم و از حرفم کوتاه نميام،هيچي نگفت . فقط نگاهم کرد،گفتم:بسه ديگه آدم لجباز و کله شق،گفت:هيس،بذار ببينم چي تو تلويزيون ميگه،گفتم:هر چي،روت رو برنگردون که رفتم نزديکتر و با دستام به شوخي کله اش رو اين ور اون ور کردم،دستاش رو گرفتم ،گازش گرفتم،تا يه کم جو حالت صميمانه تر بگيره،يه کم يخش آب شد و گفت:اي بابا،گفتم:اي بابا نداريم،نچ و نوچ نداريم و الله اکبر گفتن هم همينطور، گفت: بابا چي ميگي؟(البته اون لحظه عصباني نبود چون در مقابل شوخيهاي من مقاومت نميکرد و من همش روش ميپريدم)گفتم:بابا چرا اينجوري ميکني؟تو از کدوم سياره افتادي رو زمين،چرا نميتوني با همسرت راه بياي،گفت:تو چرا راه نمياي،به خودت بگو؟گفتم:بابا همه تقصيرها گردن من،شده يه بار بگي آره بابت اون قضيه منهم اينقدر مقصرم،آدم هم اينقدر خود خواه،گفت:آرومتر و بخدا حال و حوصله حرف زدن باهات رو ندارم،از دستت خسته شدم،بسه اينقدر حرف زدم و هيچ تغييري نکردي،گفتم:پس من چي؟مثل مرداي هزار سال پيش رفتار ميکني،از اينهايي که براي زنشون صداشون رو کلفت ميکنن و بعد ميگن اينجور ي بکن و اونجوي نکن،گفت:خوب مثلا تو امروزي هستي که اينجوري هي ميپري روم ؟انگاري من اسبم،گفتم:آره ديگه،زنهاي امروزي اينجوري ميکنن،اشکالي داره آدم با همسرش شوخي کنه و بپره روش و اينجوري اذيتش کنه،نکنه ميترسي من پر رو بشم يا دم دربيارم؟گفت:خفه شو بابا،احمق بي شعور،دستم رو گذاشتم جلوي دهنش گفتم:وقتي با هم عادي صحبت ميکنيم نميتوني حرفهاي زشت نزني،عادي هم با هم صحبت ميکنيم راحت بي احترامي ميکني،من شده تا حالا بهت بي احترامي کنم شده حرف زشتي از دهنم در بياد؟ ولي تو...گفت:من ديوانه ام ،من همينم،گفتم:واي خدا به داد من بيچاره برس،فردا پس فردا بچه ايي هم باشه ميخواد مثل تو بشه،من چيکار کنم؟گفت:لازم نکرده بچه داشته باشيم،کي گفته ما بچه ميخوايم،گفتم:معلومه، ميخوايم چيکار؟،تو خودت به اندازه 10 تا بچه ايي،خنديد و گفت:خوب برو طلاق بگير،برو خونه مامانت اينا،گفتم:يعني اينه حرفت،گفت:آره اگه ميخواي برو خونشون،قهر کن،پريدم روش و گفتم:پس که اينطور برم اونجا ديگه ولي من نميرم تو بايد درست بشي،در حاليکه باهاش شوخي ميکردم گفتم:تو نيابد قهر کني و تو بايد درست بشي که با خنده و حالت عجزي که به خودش گرفته بود گفت:واي خدا ترکيدم،اي خدا زنه ديوانست،ديوانه ي رواني،گفتم:تو ديوانه ام کردي،رواني شدم از دستت،گفت:تو منو ديوانه کردي نزديک دو ساله از وقتي با تو آشنا شدم،گفتم:چه نفعي ميبري که کوتاه نمياي و همش حق رو به خودت ميدي،گفت:برو گم شو بابا چه نفعي،ديوانه ام،با کسي که حرفم ميشه ازش بدم مياد و نميتونم باهاش آشتي کنم،گفتم:اگه تو فاميل يا تو همکارا يکي مثل خودت بکنه يا بچه ات اينجوري کنه چيکار ميکني؟گفت:هيچي عادي باهاش رفتار ميکنم،گفت:تو همکارام اينقدر پيش اومده که مثلا با هم اتاقيم 4 ماه حرف نزدم ،چند بار اومد و خواست آشتي کنه ولي من نخواستم و آخر سر اتاقش رو عوض کرد،گفتم:واقعا؟گفت:آره،گفت م:واي خدا تو چه جور بشري هستي من باورم نميشه،حتما از من هم بدت مياد که آشتي نميکني،که يهو گفت:هيس ببينم چي گفت تو تلويزيون و من سکوت کردم و بعد گفتم:نکن اينکارا رو گفت:ميکنم خوبش رو ميکنم تازه چند بار ديروز بد جوري عصباني شدم ولي به زور خودم رو کنترل کردم وگرنه بدتر از اين ميکردم،گفتم:چرا؟چرا راحت توهين ميکني؟تحقير ميکني،چرا يه حرفي رو به زبونت مياري و اون هم با اين زبون تندت ولي ميدونم که تو قلبت اينجوري نيست يعني اصلا به قيافه ات نمياد گفت:چرا؟يعني غلط اندازه؟گفتم:آره،بهت مياد آدم آروم ومهربوني باشي که به هيچ وجه اهل قهر کردن نيست،گفت:من همينطوريم اگه تو بذاري،بعد گفت:پاشو برو برام يه کم شير بيار تشنمه،گفتم:خجالت بکش،گفت:حتما بخاطر اينکه ازت خواستم برام شير بياري بايد خجالت بکشم؟گفتم:نه بخاطر اون نه بلکه راحت شامت روخوردي و ناهارو هم که ميل کردي وحالا اينجوري؟گفت:خوب نبايد ميخوردم؟گشنم بود،تازه ناهار هم چيز خاصي نخوردم،گفتم:چي خوردي؟گفت:غدا گفتم:چي؟گفت: يه کم بيسکويت،گفتم:بگو بخدا؟گفت:يعني باور نداري و بايد قسم بخورم،گفتم:باشه هر چي خوردي نوش جونت،بعد رفتم براش شير ريختم و دادم بهش،گفت:پس خودت چي؟گفتم:من ميل ندارم،گفت:بعد ميگه چرا ناراحت ميشي؟چرا قهر ميکني؟گفتم بخور؟بهش گفتم:گشنمه ميخوام شام بخورم و بعد يه کم براي خودم تو بشقاب کشيدم وبهش گفتم:تو هم ميخوري؟گفت:نه بخور،يه کم خوردم و بعد اومدم پيشش،بلند شد و رفت تو ليوان برام شير ريخت و با ژست مردانه اي گفت:بخور،منم نگاش کردمو و گرفتم خوردم و بعد تشکر کردم،رفت اتاق خواب و رختخوابهاي منو برداشتو آورد پيشش پهن کرد تا پيشش باشم و بعد با هم دراز کشيديم،يه چند دقيقه بعد بهم گفت: صبح چه جوري رفتي؟گفتم:چرا بيدارم نکردي؟با آژانس رفتم،گفت:با چي؟!برگشتني با چي اومدي؟گفتم:با آژانس،گفت:چقدر دادي ؟گفتم:3 تومن،گفت:چقدر؟!3 تومن،خاک بر سرت،بي فکر،تو اين وضعيت براي من آژانس هم ميگيره،گفتم:خوب صبح که ديرم شده بود و تو هم منو بيدار نکردي با چي ميرفتم؟گفت:با تاکسي،گفتم:چه جوري وقتي تاکسي تا اونجا نميبره و ديرم هم شده بود،گفت:مثل من پياده،ماشين روشن نشد و مجبور شدم پياده برم،گفتم:پس چرا من اومدم پايين نديدمت ماشين که نبود؟(فهميدم تو هچل گير کرد و داره بهم دروغ ميگه،چطوري پياده رفته کدرصورتيکه ماشينو من تو محوطه نديدم،داشت دروغ ميگفت)گفتم:خوب موقع برگشت چرا نيومدي دنبالم اين که ربطي به دعوا نداره،از مسئوليت شونه خال نکن،گفت:زنگ ميزدي و ميگفتي،گفتم:وقتي خودت صبح ميري من زنگ بزنم که چي؟دلت نميخواست ديگه؟گفت:بله حقته،بدتر از اينها حقته،اگه زنگ هم ميزدي فحشت ميدادم،بعد گفت:ببين چه جوري 3 تومن داده به آژانس داد يعني ککت هم نميگزه،برات مهم نيست ديگه؟که يهو بلند شدو شروع کردن به زدن من و گفت:گم شو از اينجا برو،لازم نکرده اينجا بخوابي،ببين چه جوري اعصابم رو خورد ميکنه،خسته شدم از دستت،ديگه ازت بدم مياد،که گفتم:باشه نزن،عصباني نشو،از دهنم خون ميومد بلند شدم و گفتم:باز دوباره ببين چيکار کرد؟چت شد؟گفت:گم ميشي يانه؟بلند شدم و رفتم تو دستشويي سر و صورتم رو شستم و بعد اومدم فقط گريه کردم با اون حالت نشستم پيشش،در حالي که پشت کرده بود با زور چرخوندمش و در حالي که هق هق کنان گريه ميکردم،گفتم:چرا عصباني شدِي؟چرا؟گفت:ميزنم درب و داغونت ميکنم ها،گفتم:اينجوري خالي ميشي خوب بزن،ولي قسم ات ميدم تو رو خدا بگو چرا عصباني شدي،چرا زدي؟گفت:ميزنم خوب هم ميزنم،تو آدم نميشي ،مثل سگ هم بزنمت باز برات کمه،گفتم:خوب که چي بشه نهايت ميخوام زير دستت بميرم ديگه،گفت:پس بميري ها،يه کاري ميکنم بدتر از مردن،گفتم:بي انصاف چرا با من اينجوري ميکني؟يادت مياد تو دوران آشناييمون بهم گفتي:خوشبختم ميکني،گفت:من غلط کردم،حالا ميگم بد بختت ميکنم بيا و ببين،کاري ميکنم که روزي هزار بار به غلط کردن بيفتي و رواني بشي،گفتم:چراآخه من؟منکه با هزار آرزو و اميد اومدم باهات زندگي کنم چرا باهام اينجوري تا ميکني؟گفت:آرزو بخوره تو سرت،هر چيه حقته،بدتر از اينها هم حقته،بي شعور عوضي،پدر فلان و فلان شده،سکوت کردم،پشتش رو بهم کرد و من همچنان گريه ميکردم،گفت:خفه ميشي يا نه؟من آروم کنارش گريه ميکردم،چند لحظه گذشت و دوباره به زور چرخوندمش طرف خودم و بهش گفتم:تو رو خدا من ازت هيچي نميخوام،گفت:خوب چي؟گفتم:کيف ميکني که يکي اينجوري پيشت با عجز و گريه حرف ميزنه نه،با کلافگي گفت:آره دارم کيف ميکنم،چقدر لذت بخشه!گفتم:تو رو خدا بيا مشکلاتمون رو حل کنيم،که گفت:تو آدم نيستي و هر کاري هم بکنم آدم نميشي مشکلمون هم حل نخواهد شد و بعد بلند شد و رفت دستشويي و اومد خوابيد منم کنارش دراز کشيدمو سر جام آروم گريه کردم تا خوابم برد،صبح بلند شديم من بهش سلام دادم و آماده شديم و با هم با ماشين تا يه جايي اون رفت بعد ماشينو داد به منکه بيام اداره،موقع پياده شدن بهم گفت:يکي دو بار به ماشين سر بزن،گفتم:باشه و پياده شد و رفت.
راستش دوستان خوبم کلي فکر کردم،وقتي فکر ميکنم قراره يک عمر با همچين آدمي زندگي کنم کم ميمونه ديونه بشم،من مجبورم بخاطر وضعيت خواهرم،خانوادم،حرف مردم،همکارام هيچي نتونم بکنم و گرنه يه دقيقه هم باهاش زندگي نميکردم،با اينکه دوستش دارم ولي ديوانه شدم از دستش،خسته شدم از دستش،به راحتي از اينکه من 3 تومن پول آژانس دادم ناراحت ميشه در صورتي که اين حق منه،اصلا حقوق خودمه ميخوام آتيشش بزنم،باور کنيد هيچ تصميمي به ذهنم نميرسه فقط ميدونم ديگه طاقت حرفاش و کاراش رو ندارم،انگاري هيچ ارزشي براش ندارم،بريدم بدجوري.
کمکم کنيد تو رو خدا....
به نظرتون چطوره خانوادم رو در جريان بذارم؟به مامانم اطلاع بدم؟چطوره يه مدت قهر کنم و برم؟برم پزشکي قانوني و جاي کتکها رو نشونشون بدم؟آخه خانوادش قبول نميکنن،نميتونن باور کنن که پسرشون دست بزن داره،خوب معلومه چون تا حالا زندگي زناشويي رو تجربه نکرده تا ببينن.
به نظرتون من الان تو اين وضعيت چيکار ميتونم بکنم؟
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
آخه دختر؟آدم از دست تو چیکار کنه؟...بهت فحش می ده بزور برش می گردونی طرف خودت می پرسی چرا؟ اگه اون تو کاراش منطق داشت که با تو این رفتارهای زشت و حقارتبار رو نمی کرد؟!... دوستش داری؟؟؟!!!! دوست داشتن رو چی تعریف می کنی؟ دیگه یکی باید چه بلایی سرت بیاره که بگی دوستش نداری؟!!!
به خاطر هر ضربه و کتک کاری که می کنه حتما باید مدرک از پزشک بگیری...تو این جامعه که همه چی به نفع مرداست فردا یه چیزی هم بدهکار می شی...به نظرم از ادارتون حساب حقوقی تو عوض کن...اصلا چرا کار می کنی که پولشو این... بالا بکشه؟مغزم سوت می کشه بخدا!!!
بذار ماجرای خواهرم رو برات تعریف کنم شاید از توش یه چیزهایی متوجه بشی...
خواهر من وقتی ازدواج کرد آدم قدی بود...از اونا که حرف حرف خودش بود. خوب طبیعتا تو ازدواج هم این اخلاقو با خودش برده بود... شوهر خواهر من برعکس یه آدم خونسرد و شلخته و بی خیال بود...یعنی می شد دو ساعت تمام خواهرم باهاش حرف می زد غر می زد ولی اون انگار نه انگار فقط سکوت می کرد و فردا روز از نو روزی از نو...خیلی وقتا کارشون دعوا بود اما کتک کاری نبود...تااینکه خواهرم که بچه دومشو حامله بود با شوهرش دعواش شد و کلی کتک ازش خورد.البته نه به شکمش همش به صورتش می زد(الهی بمیرم!!:302:)...خواهرم قهر کرد توی شهر غریب از خونه زد بیرون و به ما زنگ زد خلاصه بگم که بابام، داداشم و عموم سه تایی رفتن اونجا واسطه شدن و کلی با شوهرخواهرم حرف زدن و گفتن اگه دفعه دیگه چنین کاری با زنت انجام بدی ما خودمون میایم اینجا چنان بلایی سرت میاریم که حساب کار دستت بیاد. عموم به خواهرم گفت به محض اینکه اذیتت کرد بهم زنگ بزن. خلاصه بعد از اون شوهر خواهرم حساب کار دستش اومد...البته رفتار خواهرمم از اون به بعد خیلی با شوهرخواهرم بهتر شد و دیگه بهش گیر نمی داد. الان الحمدا... زندگیشون خیلی خوب شده...هردو فهمیدن اشتباه کردن و شوهرخواهرم بارها از خواهرم خواسته به خاطر اون شب که کتکش زده ببخشدش. خواهرمم می گه من اونموقعها زیادی بهش گیر می دادم ولی خوب یه شوک لازم بود تا دوتاشونو به خودشون بیاره...
امیدوارم تا دیر نشده یه فکری به حال خودت بکنی...
تو هم مثل خواهرم...از اینکه انقدر زجر می کشی خیلی ناراحتم...:(
موفق باشی
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
آني جانم خواهر خوبم،مامان نازنين تو کجايي؟ به دادم برس..
من نميتونم قهر کنم و کسي رو هم در جريان بذارم چون يه بار کردمو خانوادش رو در جريان گذاشتم،شايد خدا رحم کرد که خانوادم جلو نيومدن که ممکن بود اوضاع بدتر بشه يا شايد هم بهتر نميدونم؟ديگه نميدونم چي درسته؟
آخه خواهرم يه بار قهر کرد که براش گرون تموم شد و سرسکسته تر شد و دفعه دوم هم نه تنها شوهرش دنبالش نيومد بلکه به دعوا و آخر سر به طلاق ختم شد،شوهر اون غد بود و مغرور،شوهر منهم اونجوريه...
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
خانوم می می پیشاپیش عذرخواهی مرا پذیرا باش
واقعا خدا به شوهرت صبر زیاد بده که این همه رفتارهای نادرست شما را تحمل می کنه
واقعا که خیلی روی اعصابش می ری... تو خودت شوهرت رو وادار می کنی که دست رو شما بلند کنه
تو اگر قهر کنی و یا جدا هم بشی باز هم به دست و پاش میفتی و التماسش می کنی که تو رو خدا بذار من پیشت بمونم
زن اینقدر ضعیف
اینفدر بی اراده و سست
شخصیتت کجاست؟
شما دیروز از صبح همش می گفتی اگه برم ال میشه بل میشه
شوهرم منو میزنه
تا اخر شب دیدی کتکت نزده
بلند شدی رفتی روی اعصابش که تورو خدا بیا منو بزن
وگر نه شوهرت مریض و روانی نیست که یهو بیاد تو رو به باد کتک و فحش بگیره
به نظر من تو از اینکه بهت توهین بشی و کتک بخوری خوشت میاد
اونقدر هم با این رفتارهای کودکانه ات شوهری رو که اتفاقا بهانه گیر هم هست پررو کرده ای که از هیچ کاری عبایی نداره
فکر می کنی شوهرت از این وضعیت خیلی خیلی خوشحال و خندون هست
فکر می کنی با تو ازدواج کرده که تو رو بدبخت کنه
فکر می کنی خوشش میاد تو رو میرنه
...
خدا به داد درد و دل اون برسه
با این آسیب هایی که به اعصابش میزنی
بازهم ببخشید که پستم ناراحتتون می کنه
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
مي مي جان آنچه كه مسلم است شما بايد متفاوت عمل كني شما بارها و بارها ديدي كه در حالت دعواتون تو اگه گريه كني يا التماس كني چيزي جز احساس خواري ولي باز اين كارتو تكرار مي كني
شما بايد به خودت احترام بذاري تا اون هم به شما احترام بذاره و برا خودت ارزش قايل بشي ولي همش شما به خاطر ترسبرخوداتو با هم قاطي مي كني
عزيزم ديگه از چي ترس داري از كتك از فحش................ اينا رو كه همشونو ديدي آقا بالاتر ازسياهي كه رنگي نيست
عزيزم ترس رو بذار كنار برا خودت احترام بذار و دنبال رفع كدورت آني نباش
و همان طور كه فرشته مهربان گفتن شما سعي كن كار درست رو انجام بدين و ترس از عكس العمل ايشون نداشته باشين و اگر ديدين اين روال رو همين طور او ادامه ميده بايد به جدايي فكر كني
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
عزيزانم من اشتباه کردم و ميکنم قبول،تصور کنيد خدايي ناکرده شما جاي من بوديد،خواهش ميکنم همه ابعاد اخلاقيه همسرم رو به ياد داشته باشيد که چه جور آدميه و به من هم حق بديد همش سردرگم باشم و سر دو راهي،چيکار ميکرديد؟از بين تايپيکهايي که نوشتم و مشکل ايجاد شده بود شما بگيد بهترين کار و درست ترين چي بود که من نکردم يا اشتباه کردم؟خواهش ميکنم برام مثال عملي بزنيد تا بفمهمم،بخدا بهم حق بديد اونقدر تحت فشارم که تو سر کار هم اصلا متوجه صحبت همکارم باهام نميشم.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ببین خواهر گلم...من یه فکری به نظرم رسیده که اگه بهش عمل کنی جواب نداد لااقل فکر نکنم ضرر کنی...
من تمام پستهای تو رو خونده ام...به نظرم وقتی شوهرت باهات مثلا یه کم خوبه به پروپاش می پیچی و هی می پرسی چرا فلا جا اینکاروکردی چرااونکارو کردی یا اینکارو بکن اونکارو نکن و یه کم با طعنه حرف می زنی و یا یه موقعهایی به قول شوهرت قیافه تو یه جوری می کنی که اون فکر کنه چه ظلمی درحقت کرده...در موقع دعوا هم که دیگه بدتر...هی ازش دلیل می خوای و بعدشم به خاطر کتک زدنش بهش جایزه می دی می ری طرفش و سر شوخی رو باهاش باز می کنی تا باهات آشتی کنه...خوب منم باشم رفتارم اصلاح نمی کنم:160:
کلا مردها موجوداتین که حاضر به قبول اشتباه نیستن... حالا اگه یه مردی مغرور هم باشه که دیگه اصلا!...پس تا صد سال دیگه هی بهش بگی چرا چرا باز قضیه همونه چون اگه فکرکنه که تو فکر کردی که بخاطر حرفهای تو اون عوض شده هرگز اینو قبول نمی کنه و دوباره برمی گرده سر خونه اولش به خاطر لجبازی. مورد بعدی اینه که واقعا مردا دلشون می خواد تو هر زمینه ای توانمند و با قدرت به نظر برسن..همه غرغرهای تو توی گوش مرد تو می پیچینو که تو بی عرضه ای و توانایی خوشبخت کردن منو نداری. اینو هم می دونی که اولین صدای اعتراض مردا خشمه...وقتی جملات اعتراض تو رو می شنوه بجای حل مساله صورت مساله رو با کتک زدن و فحش دادن به تو پاک می کنه و سر پیکان اتهام رو به سمت تو می چرخونه.
به نظر من تو باید جوری باهاش حرف بزنی که این دو تا حس دراون پیدا نشه...اول اینکه حس نکنه اون خیلی بده وتو می خوای خوبش کنی و تغییرش بدی(البته باید تغییر کنه مسلما اما نه با درخواست مستقیم بلکه با سیاست زیرکانه طوری که فکر کنه خودش تصمیم گرفته عوض بشه) دوم اینکه احساس بی لیاقتی بهش القا نکنی(و البته اعتماد به نفس کاذب هم بهش ندی...کاری که نکرده نگو بلکه کارهای مثبتش رو پررنگتر کن)...عجالتا تا اطلاع ثانوی از غرغر کردن و اینکه بگی تو چرا با من اینطوری می کنی پرهیز کن.
تو نمی خوای ازش طلاق بگیری پس مجبوری مثل یک روانشناس حرفه ای رو خودش کار کنی تا(ایشا...بعد 120 سال) اونی بشه که تو می خوای.(120 سالش شوخی بود ایشا... زودتر جواب می گیری;)
یه نمونه از تاثیر این حرفها همونیه که بهش گفتی از اول که باهات آشنا شدم به نظرم آدم مهربونی میومدی..به نظرم همین تعریف الکی هم داشت یه کم شوهر شما رو نرم می کرد. که البته بعدش زدی خراب کردی.
توی یکی از پستهات لیستی از خوبی های شوهرت ردیف کردی اونا رو یه نگاه بنداز و از این به بعد هروقت خواستی باهاش حرف خودتو یزنی اولا موقع دعوا و عصبانیت اون نباشه دوما وقتی حالش خوبه یکی از اونا رو به عنوان جایزه تقدیم کن و وقتی نرم شد با لحن خیلی مودبانه و با اعتماد به نفس کامل بگو چه خوب می شد اگه چنین اتفاقی(همونی که تو منظورته) توی زندگیمون پیش میومد(یا یه جوری بگو که مثلا به نفع اون باشه ولی درواقع به نفع تو). چند بار اول هم جبهه گرفت خودتو نباز...احتمالا اثرشو بعدها تو زندگیت می بینی.
یه کم از این سیاستهای زنانه بکار ببر شاید موفق بشی...
با سپاس
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سرافراز عزيز،سلام و ممنونم
دو تا سوال داشتم:1- شما مذکر هستيد يا مونث؟2- متاهليد يا مجرد
دليل اينکه اين سوالها رو پرسيدم اينه که فکر کنم به يه نکته خوبي از همسرم اشاره کرديد و اون هم هميشه احساس قدرتمند کردنه و بخاطر اين دلش ميخواد همه چيز تو دستش باشه و خودش نظارت کنه و در واقع يه جوري بهش سلطه داشته باشه،دوم اينکه خيلي ريز مطلب رو بيان کرديد و ممنون،ميخوام ببينم شما متاهليد يا آقا هستيد که اين راهکارها رو داديد؟
کلا مردها موجوداتین که حاضر به قبول اشتباه نیستن... حالا اگه یه مردی مغرور هم باشه که دیگه اصلا!...پس تا صد سال دیگه هی بهش بگی چرا چرا باز قضیه همونه چون اگه فکرکنه که تو فکر کردی که بخاطر حرفهای تو اون عوض شده هرگز اینو قبول نمی کنه و دوباره برمی گرده سر خونه اولش به خاطر لجبازی. مورد بعدی اینه که واقعا مردا دلشون می خواد تو هر زمینه ای توانمند و با قدرت به نظر برسن..همه غرغرهای تو توی گوش مرد تو می پیچینو که تو بی عرضه ای و توانایی خوشبخت کردن منو نداری. اینو هم می دونی که اولین صدای اعتراض مردا خشمه...وقتی جملات اعتراض تو رو می شنوه بجای حل مساله صورت مساله رو با کتک زدن و فحش دادن به تو پاک می کنه و سر پیکان اتهام رو به سمت تو می چرخونه.:104::104::104::104::104::104:
اين قسمتي که گفتي دقيقا رو من صدق ميکنه
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز
من با بالهای صداقت موافقم بیشتر درگیرها خودت شروع میکنی .من شوهرم دست بزن نداره یا فحش نمیده ولی بنظرم وقتی به شوهرت گفتی بیاد ناهار بخوره و اون گفت نه نباید اثرار میکردیمیدونی من قبلا وقتی دعوامون میشد خیلی بهش گیر میدادم حاضر بودم باهام دعوا کنه و حتی بزنه ولی بهم پشت نکنه اونقدر باهاش کل کل میکردم که یا بلند میشدو میزد یا سرو صدا میکردو میزد بیرون (اخه من رو این حساس بودمو اون نقطه ضعف پیدا کرده بود)یا مثلا شیر واسش داغ میکردم و دنبالش راه میفتادم تا بزور بهش بدم و همین باعث دعوامون میشد ولی بعد یه مدت فهمیدم کارم درست نیست این دفعه شیر واسش داغ میکردم و میذاشتم رو میز اونم بدون دعواو سرو صدا میخوردو میرفت.قبلا وقتی دعوامون میشد حرصم در میومد اگه بهم پشت میکردو میخوابید(اون فهمیده بود و بیشتر لج میبرد منم بیشتر باهاش ور میرفتم و یا با التماس و خواهش وبرگردوندنش طرف خودم بیشتر اتیشیش میکردم بحدی گریه میکردم که چشمام باز نمیشد یه چند لحظه ی پشت میکردم بهش دوباره میچرخیدم طرفشو التماس و خواهش که بزن منو ولی باهام حرف بزن اونم یا میزد یا شروع میکرد به سرو صدا که پاشو برو گمشو نمیخوام پیشم باشی بلن شو همین الان برو خونه مامانت ... و من یه کم اروم میشدمو خلاصه اخر کار مجبور میشدم با هزار خفت وخاری پشتشو که کرده بود طرفم ببینم تا خواب برم .ولی الان میفهم که چقدر اشتباه کردم حالا وقتی دعوامون میشه و من باعث اون باشم ازش عذرخواهی میکنم اگه بهم محل نداد میخوابم بعضی وقتا شد رب ساعت بد منو گرفته تو بغل و بعضی وقتام بدار شدم دیدم تو بغلشم بعضی وقتام خبری نیست ولی صبح سعی کرده تا حدودی ارومم کنه.خانومی بهش تکید نکنه چه اخلاق بدی داره یا مثل مردای قدیمه اینا باعث میشه بدتر بکنه وقتی دعواتون میشه بهش گیر نده اینقدر باهاش حرف نزن میگن اگه میخوای با مرد حرف بزنی باید کوتاه باشه ما زنا دوست داریم موشکافانه حرف بزنیم ولی مردا نه باید سعی کنی اروم اروم تو راه بیاریش.بابت اژانس بهتر نبود باشوهرت راه بیای منم با وجود اینکه شوهرم ولخرجه یه وقتایی بهم گیر میده که این لیستی که تو نوشتی مایه داراشم نمینویسن یا چرا اینهمه پول دادی واسه فلان چیز. همین دیروز واسه لیست خوراکی که نوشتم دعوا کرد و اخر کار همونا رو خریداون منتظر بود جوابشو بدم و دعوام کنه درجواب گفتم باشه من که نگفتم حتما بخر فقط چیزایی که لازم داشتیمو نوشتم اونایی که لازم نیست نخر.ودر اخر می می عزیز مجبورش نکن دست روت بلند کنه باورکن من دلم نمیخواد دلگیر بشی فقط از این ناراحتم که چرا به جایی سکوت بیشتر اتیشیش میکنی چرا بهش میگی بزنه دعوای اخرتون اگه سکوت میکردی باورکن این نمیشد در ضمن من یه جایی خوندم که گریه مردو اروم که نمیکنه هیچ بدتر عصبانیش میکنه منم قبلا گریه میکردم بیاو ببین الانم گریه میکنم ولی دیگه نمیذارم اون ببینه قبلا که گریه میکردمو اتماسش میکردم بدتر باهام تا میکنه ولی الان بهش نشون نمیدم وخیلی وقتا شده که خودش دلش نرم شدهو ازم عذرخواهی کرده.
می می عزیز خیلی دوست دارمو فقط خواستم باهات همدردی کنمو بگم منم تقریبا این راهی که رفتیو رفتم موفق باشی:46::46::43::43:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز...من نه آقا هستم نه متاهل(و البته امیدوارم این اطلاعات تو رو مایوس نکنه و تمرکز رو هدفت کم نشه:)).
راستش حرفهایی که بهت زدم از خودم درنیاوردم...من کتابهای روانشناسی زیاد می خونم و تو یکی از پستهام هم گفتم که کتابهای دکتر باربارا دی آنجلیس رو زیاد خوندم. حرفهایی هم که بهتون زدم از تحلیلهای اون خانم درباره مرداست که البته تجربه شون تو این زمینه ها خیلی خیلی زیاده:). من هم یه کم تجربه از ارتباط با آقایون دارم اما خوب قسمت نشده متاهل بشم:D.
به شما هم مطالعه کتاب "رازهایی درباره مردان" از همین نویسنده(باربارا دی آنجلیس) رو توصیه می کنم. ایشا... کمکتون می کنه.
با سپاس:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز در چه حالی؟خبری ازت نیست.بیا و از خودت بگو
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام،ممنونم عزيز که به تايپيک من سري زدي و جوياي حالم شدي:72:
بايد بگم با همسرم آشتي کرديم:228:،باز و باز براي چندمين بار به قول مشاور دور اين چرخه لانگ ميچرخيم و باز همون آش و همون کاسه:304:،منظورم اينه که باز يه چيز کوچيک باعث دعواي به اين بزرگي ميشه و باز همسرم بيش از حد عصباني و ناراحت ميشه و قهر کردن هم همانا و فحش و بد و بيراه شنيدن وکتک خوردن من بعد از اون هم همانا،خسته شدم از اين وضعيت،اگه يادتون باشه صبح بعد از شب دعوا من با ماشين اومدم اداره،ساعت حوالي10 بهش تک زنگ زدم تا زنگ بزنه بهم و تا 12 ظهر منتظر شدم ولي زنگ نزد،بعد با تلفن اداره به موبايلش زنگ زدم آروم گفت:الان نميتونم حرف بزنم بعد زنگ ميزنم،يک ساعت بعد زنگ زد اداره و باهام احوال پرسي کرد و بهم گفت:چون بازرس دارن شايد کمي دير بياد و اگه خواستم ناهارم رو بخورم ولي منکه خونه رسيدم ميلي به غذا نداشتم و گفتم صبر ميکنم تا با اون بخورم يه يک ساعت بعد همسرم اومد و بعد سلام و احوالپرسي با هم (البته کمي سرد) بهم گفت:چرا ناهارت رو نخوردي؟گفتم:منتظرت شدم تا بياي با هم بخوريم،گفت:براي چي؟منکه گفتم دير ميام تو بخور،گفتم:خوب گفتم بياي با هم بخوريم و البته ميلي هم نداشتم . بعد اومدم همراه با اون جلوي تلويزيون دراز کشيدموگفتم:الان گشنم نيست بلند ميشم ميخورم،گفت:ضعيف شدي،مريض ميشي ها،چرا آخه نميخوري؟گفتم:اينجور موقع ها،بي اشتها ميشم و چيزي از گلوم پايين نميره،اما تو برعکس من شکمو تر ميشي و بهت هم ميچسبه،گفت:خوب تو با من فرق داري،گفتم:اي بابا،بازم شروع کرد به گفتن اين حرفها،لبخندي زد و کمي فيلم ديديم و خوابمون برد،يکي دو ساعت بعد بيدار شدم اون هم نيمه هوشيار بود بهش گفتم:پا شو بريم لباسات رو از خياطي بگيريم و هم ماشين رو به مکانيکي نشون بديم؟گفت:تو هم مياي مگه؟تو خونه حوصله ات سر ميره؟گفتم:آره،خوب ممکنه کارت طول بکشه و با هم ميريم کمي پياده روي هم ميکنيم،گفت:ضعف ميکني ناهار هم نخوردي طاقت نمياري بياي بيرونا؟هنوز ناهار نخوردي،صبحانه هم نبردي که تو اداره بخوري،گفتم:نه ميام بيررون ،الانم ناهار رو گرم ميکنم تا بخورم.گرم کردم و گفتم:تو هم ميخوري؟گفت:نه خودت بخور ولي حتما بخورا از غذا چيزي نمونه.بعد رفتيم بيرون و يه کم صميمانه تر با هم حرف ميزديم،اومديم خونه و خونه که رسيديم،بعد يه استراحت مختصر همسرم بهم گفت:بلند شم شام رو گرم کنم بخوريم تو استراحت کن. غذا رو درآورد و گذاشت گرم بشه و بعد شروع کرد به شستن ظرفها من از جام بلند شدم و گفتم:بذار کمکت کنم؟گفت:نه،تو فقط ميز رو آماده کن من ميام.شام خورده شد و کنار هم جلوي تلويزيون دراز کشيديم،شروع کرد به اداهاي بچه گونه دراوردن،صداش رو مثل بچه ها ميکرد،مثل بچه ها بهم نگاه ميکرد ،آروم شروع کرد به نوازش کردنم،بهم گفت:کبودي رو دوشت کي شده؟هيچي نگفتم،گفت:کيي اينکار رو کرده؟(خودش ميدونست کار خودشه و داشت با حالت ناراحتي و پشيموني ازم ميپرسيد:()بهش گفتم:هيچي،گفت:يادت نمياد؟نگاهم رو ازش برداشتم و گفتم:نه يادم نمياد،سکوت کرد و چيزي نگفت و بعد آروم گفت:خيلي بدي که منو هم بد ميکني،کاري ميکني که آدم کاري رو که دوست نداره بکنه و نتونه خودش رو کنترل بکنه،اولش من باهات شوخي ميکردم ولي تو کشش دادي،منم آروم و با حالت مظلومانه اي گفتم:شوخي،مگه هر شوخي رو ميشه کرد،منکه باهات اصلا شوخي نميکنم يه شوخي کردم و گفتم:تو هم همچين تحفه نيستي ها؟ بهت اونجور برخورد و چه برداشتهايي که از حرفهام نکردي ولي اون موقع تو اون حرفها رو بهم زدي و ميگي شوخي بود؟تازه من اگه هم از دستت ناراحت بشم به دل نميگيرم و کينه نميکنم و تنها چيزي که خيلي...منظورم اينه که باورم نميشه منو ميزني و اونجور بد و بيراه بهم ميگي،گفت:باور کن،نه باور نکن،خوب چيکار کنم اون لحظه ديونه ميشم و بعد بغلم کرد و بوسيد :228:و آروم گفت:منو ببخش،و بعد گفت:ميبيني چيکار ميکني؟کاري ميکني که آدم کاري رو که دوست نداره بکنه و آخر سر هم پشيمون بشه،دستش رو به سرم کشيد و ...،از اون روز رابطه اش بهتر شده ولي چه فايده باز همون اتفاقات و همون چرخه اتفاق ميفته،روز قبلش بهم موبايلش رو نشون داد و گفت:ببين همراه اول تولدم رو تبريک گفته ولي تو اون رو هم بهم نگفتي،گفتم:چرا بهت گفتم،من براي تولدت اون روز شام پخته بودم وتازه برات متن هم نوشته بودم ولي از بيرون اومدي اصلا محل نذاشتي و از اون نخوردي،متن رو هم چون با هم دعوا کرده بوديم نشد برات بفرستم،گفت:بله ديدي مقابله به مثل ميکني تو هم دلت ميخواست قهر کني وتازه ديديم چه جوري بهم گفتي بيا شام بخور،گفتم:چه جوري بود مگه؟گفت:بهم برگشتي گفتي پا شو بيا شام بخور،و بعد ديگه هيچي نگفتي و هيچ عکس العملي نشون ندادي.بهش گفتم:وقتي ازت خواستم خوب نيومدي چيکار بايد ميکردم؟گفت:بايد نازم رو ميکشيدي ولي نکشيدي(ميدونيد از اين بابت هم تو دعواها عصباني تر ميشه:161: که من محلش نميذارم،يعني انتظار داره اون مثل بچه ها قهر کنه و من هم برم نازش رو بکشم و بيارم سر سفره يا اينکه با هم حرف بزنيم و وقتي من سکوت ميکنم و يا سرسنگين تر باهاش ميشم ميخواد از طريق خشمي که داره منو وادار کنه و اگر هم نشد دست روم بلند ميکنه و يا اينکه ممکنه من اين کاررو بکنم و برم طرفش ولي دليل اينکه ممکنه باز هم همون روند رو تکرا کنه اينه که نميخواد قبول کنه که اشتباه کرده و به قولي داره برام ناز ميکنه و نميخواد غرورش رو بشکنه که چه من برم جلو جه نرم ميمونم تو دو راهي که چه کاري درسته و عوافب بد کمتري داره؟:33:)
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
خوب، می می جان دقیقا آخر این جملات رو شما باید تموم می کردی! این جا درست موقعی بود که شما از مردونگی و تکیه گاه بودنش و از رفتارهای عاقلانه باید براش می گفتی به صورتی که شما دوست دارید و انتظار دارید که این جور برخوردها رو از ایشون ببینید! با لحن خیلی مهربون باید انتظاراتت رو براش بیان می کردی و می گفتی که من فکر می کنم اگر الان با هم بشینیم و به این موضوع فکر کنیم که اگر خدایی ناکرده همچین موضوعاتی دوباره بین مون پیش اومد، رفتار صحیح و درست چیه؟ جوری که دنبال مقصر نباشیم و همین طور دنبال برنده و بازنده!:rolleyes:
براش می گفتی که من رفتاری رو که دوست دارم از شما ببینم رو میگم، شما هم رفتاری رو که دوست دارید از من ببینید رو بهم بگید، این جوری از بین خواسته هامون رفتاری رو که منطقی تره انتخاب می کنیم!
بهتر هم بود که از برخورد خوب اون روزش و تاثیری که روی احساساتت نسبت به اون گذاشته براش می گفتی تا کمی هر دوتون به زندگی امیدوارتر می شدید.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام دوستان:43:
راجع به يه موضوعي ميخواستم کمکم کنيد و نظر بديد البته ببخشيد تا حالا زياد زحمتتون دادم:316:
برادر همسرم اينا ديروز اسباب کشي داشتن،مستاجر هستن و ميخواستن برن خونه يکي از اقوام درجه يک همسرم ،اون ديروزميخواست بره براي کمک و بعد از اينکه منو از کلاس آورد و گذاشت خونه عصري خودش رفت خونه برادرش اينا کمک کنه و به من هم نگفت بيا بريم کمک کن و کسي هم بهم نگفت بيا کمک کن منهم هيچ تعارف خشک و خالي هم نزدم تا برم براي کمک،براي اينکار چند دليل داشتم،اول اينکه تو اسباب کشي ما که در واقع جهازم رو ميبردم به خونمون،هيچ کدوم از خانمها دست به هيچي نزدن و آخر سر هم مادرشوهرم چند وقت پيش پيش همه گفت که:ما ميخواستيم کمک کنيم ولي ديديم مي مي ميگه دست به چيزي نزنيد من خودم ميخوام جابجا کنم ما هم نشستيم و کاري نکرديم،در صورتي که چه کسي ميتونست بهشون بگه کمک کنيد؟ اومدن و جلوتر از من رفتن رو مبلها نشستن و خودشون رو زدن به اون راه،حالا به من که ميرسه چرا من برم؟يه مقدار هم پر رو تشريف دارن و تازه از آدم انتظار هم دارن و جالبه به خودشون که ميرسه يادشون ميره،منم نميخواستم برم:97:،شوهرم شب زنگ زد و گفت:آماده شو بيام دنبالت بريم خونه جديد برادرم اينا،گفتم:براي شام گفت:آره،دلم نميخواست برم آخه تو جمع اونها راحت نيستم و از طرفي فکر ميکردم حالا پيش خودشون فکر ميکنن خانم اومده حاضر و آماده سر سفره،رسيديم خونشون سلام عليک و با همسرم نشستم ،برادرش چند دقيقه بعد از بيرون رسيد در حاليکه دستش نون و وسايل براي درست کردن املت دستش بود بعد از سلام عليک رفت آشپزخونه و اونها رو گذاشت و به همسرش گفت:زود باش بابا از گشنگي مردم:324:، بلند شدم کمک کنم و به جاري ام گفتم:کمک ميخوايد؟ با سردي جواب داد:فعلا نه،هر وقت شد بهت ميگم،برگشتم آروم به همسرم گفتم:کاش نميومديم؟گفت: خوب خودشون گفتن برو مي مي رو بيار،نگاههاي سنگين مادر شوهرم رو حس ميکردم،رفتيم بالا پيش فاميلشون،مادر شوهرم گفت :خوب پاشيم بريم خونمون و فکر ميکنم منظورش من بودم (ولي حيف همسرم اونجا نبود)،خواهر¬هاش نماز ميخوندن بعد از تموم شدن نماز سلام عليکي کرديم و يکيشون گفت:نبودي؟کلاس بودي نه؟گفتم:آره و رفتيم پايين خونه برادر همسرم،بعد از يه مدت دو تا داماد همسرم اينا از بيرون اومدن،اونها غذاي حاضري گرفته بودن و ما رفتيم آشپزخونه براي مهيا کردن شام،جاريم هم پيشم نشست و خيلي گرفته بود وسطا بغضش ميگرفت و يکي دوبار به بهانه اي ميرفت آشپزخونه و برميگشت يه بار هم بچه شو کنارش نشوند و برگشت گفت:(بچه اش هنوز بيشتر از يکي دو کلمه نميتونه حرف بزنه) چي ميگي هدي جونم؟چي؟آره دوره و زمونه عوض شده ،من ناراحت شدم ولي همسرم اصلا نفهميد،خوب به من چه مگه من وظيفه مه کمکشون کنم؟ من بي چاره امروز از اداره که اومدم رفتم کلاس ولي ماشا الله هم جاريم و هم دو تا خواهر شوهر هام معلم هستن و تعطيل و تازه مطمئنم که خواهر شوهر هام هم دست به جيزي نزدن و اونوقت همشون اين جوري با من رفتار ميکردن،خيلي ناراحت يه تيکه غذا خوردم و بعد خواستم بلند بشم ظرفها رو ببرم که همسرم با پاش نذاشت و اشاره کرد بشينم و بعد بهم گفت:بشين،هر وقت بقيه بلند شدن تو هم پاشو و ظرفها رو هم جلوي خودش جمع کرد بعد از چند دقيقه که يکي از خواهر شوهرهام بلند شدن منهم بلند شدم و تو آشپزخونه کمک کردم تا با خواهر شوهرم ظرفها رو بشوريم،خيلي ناراحت بودم و هي خود خوري ميکردم که چرا شوهرم منو آورد و چطور به خودشون اجازه ميدن اين رفتار رو داشته باشن ولي چيکار ميتونستم بکنم؟کافي بود چيزي رو با ناراحتي بهش بگم و سريع گارد بگيره البته حدس ميزنم خودش فهميد من اونجا راحت نبودم ولي چيزي بهش نگفتم ،وقتي هم رسيديم خونه تو آسانسور بهم گفت:خسته شدي ها؟گفتم نه،ولي دلم ميخواد موضوع رو بهش بگم و ناراحتي ام رو از مادرش و زن داداشش بگم تا بفهمه چي شده و بعدا ها مادر شوهرم پيش دستي نکنه و زنگ نزنه موضوع رو يه جور ديگه بپيچونه.
به نظرتون ناراحتي ام رو با همسرم در ميون بذارم؟چه جوري بگم تا ناراحت نشه و فکر نکنه که ميخوام رابطه اون با خانوادش رو خراب کنم؟چه جوي بگم مامانش اينو گفت در صورتي که اون با زرنگي اين حرف رو پيش من زد نه وقتي که همسرم هم پيشم باشه،يا بگم حرف زن داداشش ناراحتم کرد؟اگه هم نگم حس ميکنم پر رو تر ميشن و موضوع رو هميشه طوري که به نفع خودشون باشه عوض ميکنن،مثلا بجاي اينکه يادشون بيفته خودشون هم به من کمکي نکردن،مادر شوهرم شاکي باشه که چرا مي مي نيومد کمک و همسرم هم از حرف اونها بيشتر تاثير بگيره.:303:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
مي مي جان سلام
راستش مي خواستم فقط بگم دلم برات تنگ شده بود همين:46:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام می می جان...
می تونم بپرسم شما چندسالته؟
می می عزیز...به نظرم شما دیگه داری زیادی سخت می گیری و همه وقتتو صرف تجزیه و تحلیل رفتارهای اونا می کنی. حالا اونا هیچی هم نگفتن اما تو چون از قبل تو فکرت بوده هی اینجوری به همه رفتارهای اونا برچسب می زنی. اونا اگه انقدر بد بودن که نمی گفتن شام بیای خونشون...و اگرم شوهرت بهشون می گفت جواب سربالا می دادن...می می جان همیشه سعی کن از در محبت و دوستی با آدمها وارد بشی نه اینکه همش کینه به دل بگیری و آسمون ریسمون ببافی...به نظر من کلا قضیه رو پیش خودت تموم کن انقدر به همه چی پیله نکن به شوهرتم چیزی نگو...حدس می زنم شوهرت حتی فکرشم نمی کنه که تو اون شب از چیزی حتی ناراحت شده باشی.(بلند شدن از سر سفره هم وقتی همه نشستن و دارن غذا می خورن کار خوبی نیست...سعی کن رو رفتارهای جزئی ات بیشتر دقت کنی خانم گلی)
امیدوارم از حرفهای من ناراحت نشده باشی عزیزم
با سپاس
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام
چیزی به همسرت نگو دیگه اون روز گذشته و شما هم رفتین یه شمامی خوردین و اومدین هر رفتاری هم که کردن تموم شده دوباره مرور کردنش دردی رو دوا نمی کنه گله گذاری ممنوع اینجرو باید سکوت کنی و چیزی نگی چون از دست همسرت کاری بر نمی آد اونا خانوادشن و اخلاقشون همینه و چون همسرتون اونا رو دوست داره و نمی تونه عوضشون کنه وقتی شما میگش عصبانیش میکنی
می می جان شما چرا جاهایی که نباید بیایی رو کوتاه میآیی و خودت رو کوچیک میکنی بعد بخاطر چهارتا حرف خاله زنکی میخوای زندگیتو دوباره تلخ کنی
سیاست داشته باش دختر
خانواده ی همسرت رو همونجوری که هستن بپذیر
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
مي مي جان بزرگ كردن مشكلات به خاطر اينه كه ما به اين دنيا به ديد گذر نگاه نمي كنيم و اونو هميشگي مي دونيم
با نظر سرافراز جان كاملا موافقم چرا اينقد گير ميدي به هر چي؟
[b]اگر فكر ميكني بهت بي احترامي كردن خوب همون جا با احترام ازشون مي پرسيدي مثلا نيومدن من باعث ناراحتي شما شده؟در كل هميشه همون جا سعي كن موضوع رو خودت تموم كني نه اينكه به زندگيت منتقل كني
اين هم باعث رفع سوتفاهم هاي احتمالي ميشه و يا حداقل به آدم آرامش ميده كه حرفشم زده
موفق باشي
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سرافراز عزيز دستتون درد نکنه ديگه حالا ديگه من چند سالمه!:302:
شوخي کردم هر چقدر هم بخوايد منو با بدترين شکل ممکن هم دعوا کنيد من ناراحت نميشم حتي اگه تو اين تالار دارم بزنيد:163::43::46:
حرفاتون قبول ولي پس من کي ميتونم کوتاه نيام؟ اونها منو ناراحت کردن اون هم با منظور و از طرفي راجع به اين جور چيزها که من هيچي نگم ممکنه مامانش زنگ بزنه و گله کنه که ديروز عصر همه اومده بودن چرا مي مي نيومد؟ترسيد بهش بگيم کمک کنه؟وحال اينکه من مطمئنم خودشون هيچ کاري نکردن و فقط تلپ اونجا شدن البته من به جاريم حق ميدم بي چاره هيچي هم نميتونه بگه ،شوهر اون هم بدتر از شوهر من فقط داد و بيداد ميکرد و بهانه ميگرفت و متاسفانه بيشتر گوش به زنگ حرف مامانشون هستن و اگه مامانشون بگه بايد اين کار رو اينجا عروس بکنه قبول ميکنن و فکر ميکنن حق با اونه،مثلا من با اينکه يک سالي هست ازدواج کردم بارها و بارها خانوادش رو براي ناهار يا شام دعوت کردم البته بماند که شوهرم تو اين کارا حساب کتاب مبکنه و اگه يه بار اونها دعوت کردن حتما هفته بعدش ما بايد دعوت کنيم يا برعکس ولي از اين دلم ميسوزه که اول ازدواج چقدر راحت منو براي مهموني دادن زير فشار ميذاره اون هم بخاطر چي؟بخاطر نگاههاي سنگين دامادهاش يا خواهر هاش و حرف مامانش که بهش گفته بود خيلي بده که شما اونها رو دعوت نکنيد ولي بي چاره خانواده من بخصوص مامانم اينا که بدون اعا دعوتمون ميکنن و دلشون نمياد خونه ما براي وعده غذا بيان،مامانم يا بابام ميگه:از الان براي شما زوده مهموني بديد شما بايد اينور و اونور دعوت بشيد و مهموني بريد ما که نبايد از شما ها که اوايل زندگيتونه انتظار داشته باشيم؟اما در مورد خانواده اونها نه اينجوري نيستن،اصلا مامانش خيلي گداست،وقتي يکي دوباري من با همکارام سر اينجور چيزها صحبت ميکرديم و بهشون گفتم که تو عرض اين يه سال چند بار مهموني دادم و يا افطار ميخوام امسال مهمون دعوت کنم خيلي تعجب ميکردن و ميگفتن خيلي زوده که خودت رو براي اينجور چيزها تو دردسر بندازي،خودم هم خوشم نمياد ولي چيکار ميشه کرد؟فقط هم نميشه که خانواده اون رو دعوت کرد چون اجازه نميدم غرور و شخصيت خانواده ام از بين بره.:160:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام می می عزیز:72:
می می جان پیشاپیش از اینکه پستم صریح و شاید تلخ:163: باشه عذر میخوام.
خانمی تا کی میخوای اینجوری فکر کنی ؟ زندگی اره بده تیشه بگیر نیست که گلم .
چرا فکر میکنی همه منظور دارند ؟
سرافراز عزیز یه سوال در مورد سنتون پرسید چرا این حرف رو با دار زدن مقایسه میکنید ؟ عزیزم لازمه که مشاور یا شنونده سن شما و همسرتون رو بدونه .
چرا تلافی ؟
چرا فکر میکنید اگه یه جا گذشت کنید باختید ؟ اگه محبت کنید تحقیر شدید ؟
چرا اینقدر تو روابطتتون دو دوتا چهار تا میکنید ؟
زندگی رو چی تعریف میکنید ؟ میدانی جهت معامله ؟ که هر کی تونست گوی سبقت رو تو مادیات ، تو مهمونی ندادن و تو کمتر محبت کردن و بیشتر عزیز شدن به دست بگیره خوشبخته ؟
چرا همیشه منت ؟
چرا اگه خانواده همسرت بیشتر بیان خونتون خانواده شما تحقیر میشن ؟
چه اشکالی داره تو سال اول زندگی مهمون دعوت کنی ؟ اونم چند بار (باور کن الان رو سرم شاخ در میاد)
چرتکه ای رو که دست گرفتی بگذار پایین زندگیت درست میشه .
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
باشه عزيزم،ببخشيد حق با شماست:316:،نميخواستم بهتون دروغ بگم و اون چيزهايي که واقعا تو دلم ميگذره رو بهتون بگم تا با هم به يه نتيجه برسيم اگه نادرست بود از ديدگاه چند نفر بشنوم که منو نمييشناسن و کمتر از روي احساسات پاسخم رو ميدن و يا اگه هم درست بوده باشه بهم بگن چيکار کنم و کمکم کنند،من اصلا از حرفهاي هيچ کدوم ناراحت نميشم،جوابي هم که به سرافراز عزيز هم دادم شوخي بود و محض خنده بود:311:،حق با شماست من بعضي وقتها دودوتا چهارتا ميکنم که اين درست نيست،من به همسرم در اين مورد بدبين ميشم در صورتي که خودم بعضي وقتها بدتر از اونم و درگير حساب و کتاب ميشم،ممنون:43::72:
در ضمن من 27 سالمه و شوهرم هم تقريبا 3 سال از من بزرگتره:46:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می جان:72: عذر خواهی لازم نیست
اتفاقا خوب کاری کردی اومدی اینجا گفتی .
ولی عزیزم بهت پیشنهاد میکنم یه تاپیک دیگه باز کنی و فقط و فقط رو خودت زوم کنی.
روی نگاهت به زندگی ، به اطرافیان و تاثیر پذیریت از حرف دیگران و سطح توقعاتت .
یه زمانی رو فقط و فقط به خودت اختصاص بده و سعی کن منصفانه به خودت نگاه کنی . خیلی موقع ها رفتار دیگران بازتابی از رفتار خود ماست . خیلی موقع ها هم دیگران آیینه ای هستند که ما خودمون رو در انها مبینیم و چون از تصویر خودمون راضی نیستیم سعی در شکستن آینه یا خدشه دار کردن اون داریم.
با خودت فکر ببین جزء کدوم دسته هستی ؟
چقدر خودت رو میشناسی ؟
آیا واقعا حقوقت نادیده گرفته میشه ؟ یا اینا فقط تصوراتت تو هست که این مسائل رو پیش میاره ؟
چرا این همه بی اعتمادی درونت وجود داره ؟
بدون همسرت و نقشش تو زندگیت این مسائل رو پیگیری کن. فکر کن اصلا ازدواج نکردی.
هر جا خسته شدی از خودت بیا بگو.
:72::72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام به همه دوستان و همچنين صباي عزيز:72:
صبا جان نوشته بودي از خودم بگم،ميخواستم طبق پيشنهادتون يه تايپيک جدا باز کنم و در مورد دغدغه هاي خودم بنويسم ولي فکر کردم همين جا ادامه بدم بهتره.:46:
در مورد خودم بايد بگم آره من آدم حساسي هستم،تو دوران مجرديم تو روياهام هميشه با کسي دوست داشتم ازدواج کنم که علاوه بر داشتن اون ژست مردانگي همسرم،خيلي مهربون و آروم باشه منظورم اينه که سنگ صبور من باشه و اون باشه که هميشه بهم اميد بده،منو وقتي عصباني ام آروم کنه اصلا آدم عصبي نباشه و هميشه اون باشه که کوتاه مياد،ديدين بعضي ها رو که همسراشون ميگن يه بار نديديم همسرمون عصباني بشه و يا سرمون داد بزنه و يا کوچکترين بي احترامي به ما يا خانوادمون بکنه؟من دوست داشتم همسرم اينجوري باشه،راحت با زنش راه بياد نه اينکه براي هر چيزي که حقمه بايد از هزار ترفند و سياست استفاده کنم تا بالاخره آقا يه کمي به حقوق من توجه کنن،اميدوارم متوجه منظورم بشيد،مثلا راجع به حق و حقوق من از خرج کردن،دلم ميخواست اون نظر منو ميپرسيد و دست منو باز ميذاشت نه اينکه طوري بکنه که من مجبور به انتخاب نظرش باشم.
من کارمند شدم تا راحت تر از زنهاي خانه دار به خواسته هام برسم و يا بهتر بگم راحتتر خواسته هام رو مطرح کنم به علايقم بيشتر توجه بشه به نيازهام، به حق و حقوقم،نه اينکه وضعي بدتر از بعضي خانه دارها داشته باشم،چرا من نبايد بيرون که ميرم از يه چيزي خوشم بياد و راحت بخرم؟نگيد بايد به وسع ماليتون نگاه کنيد چون کاملا به اين امر واقفم،متاسفانه ديدگاه همسرم در اين مورد ناراحت کننده است مثلا يه مورد ميگم که همين اواخر اتفاق افتاد و متاسفانه همسرم در اين مورد شديدا افراط داره:من الان 5 ماهه به مانتو و مقنعه احتياج دارم و اکثر اونهايي که ميپوشم از مجرديم داشتم و تنها يه مانتو من براي اداره گرفتم با قيمت ناچيز(ميگم ناچيز براي اينکه از بين بقيه مانتوها ارزونتر بود)يکي دو باري بهش گفتم من مانتو احتياج دارم ولي گفت پول نداريم اونوقت وقتي به مهموني دادان(شام دعوت کردن)به خواهرو برادرش ميرسه اصلا به اين موضوع فکر نميکنه،به نظرتون کدوم مهمه؟سر و وضع من يا مهموني؟کافيه من حرفي بزنم که سريع موضع ميگيره و به چيزهاي ديگه ربط ميده و به ناچار بايد سکوت کنم،يا ميگه به نظرت بهتر نيست چراغ هال رو عوض کنيم و يه لوستر ديگه بخريم؟اين درحاليه که بيرون که ميريم بهش ميگم فلان ميوه رو بخريم ميگه"چرا به فکر پس انداز نيستي؟ولش کن ميخوايم چيکار اونو بخريم و يا يادتون باشه بابت دو تا تاپي که من براي خودم از تهران خريدم چقدر ناراحت شد که چرا پولها رو هدر ميدم.
يا ميدونيد صبح بهم چي ميگه؟دوتا نون برداشتم و گذاشتم تو سفره و پنير ور هم برداشتم و گذاشتم تو کيفم تا بيارم اداره با همکارم صبحانه بخورم،بهم برگشته ميگه:دستت نندازه همش تو وسايل ببري براي صبحانه،يه بار هم اون بياره،گفتم:همچين حرفي ميزني که انگار من بچه ام؟گفت:تو از بچه هم بدتري،که ديگه من هيچي نگفتم و سکوت کردم.(اين در حالي بود که يکي دو بار هم اينو گفته بود و من بهش گفتم که اين منم که هيچي نميبرم و همکارم هميشه پر بار مياد و هيچ انتظاري نداره مثلا کيک و خرما و ميوه و آجيل مياره و به دو قسمت هم تقسيم ميکنه و اين در حاليه که من هيچ کدوم از اينها رو نميبرم و اونوقت براي يه نون که من يکي دو بار از سر راه خريدم ميگه:همش تو ميخري؟پول نونها رو هم باهاش حساب کن ها؟)
صباي عزيز اينها فقط چند نمونه است براي گفتن و اونوقت ميگيد چقدر شما بدبين هستيد؟
به نظر من هر کسي بود بدبين ميشد و شايد خيلي ها همون اول نامزدي تحمل نميکردن و جدايي رو انتخاب ميکردن،نميگم عوامل بيروني بي تاثير نبودن از جمله وضعي که براي خواهرم پيش اومد،يا دوران نامزدي که کاملا منو نسبت به همسرم بدبين و بي اعتماد کرده ولي اگه همسرم از اول باهام خوب تا ميکرد مطمئنا من اينجوري نميشدم و متاسفانه بارها و بارها بهم گفته که يکي از اولويتهاش شاغل بودن همسرش بوده و همينطور بهم گفته که:دختر کار پيدا ميکنه براي اينکه کيس مناسب تري نسبت به بقيه پيدا کنه و اين حرفهاش واقعا منو آزار ميده و بدي جوري اذيتم ميکنه.
بارها تصميم گرفتم که قهر کنم و از پيشش برم،از وقتي ازدواج کردم ذهنم مشوشه من از ازدواج اينو نميخواستم:302::316:.همش ازم توقع داره،از من ،از خانوادم،باور ميکنيد از وقتي ازدواج کردم خونه دادش بزرگم اينا نرفتيم،ميگه:وقتي اونها زنگ نميزنن يا تا حالا تنها خونمون نيومدن ما براي چي بريم؟(البته يه سه چهار باري اومدن ولي تنها نه با برادر يا مامانم اينا):324:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می جان
نه من نه هیچکس دیگه توی این تالار نگفت همه تقصیرها گردن شماست و شوهرت پاک پاکه... نه! منم که از اول شروع کردم به تاپیک تو جواب دادن دیدی که از ایرادای شوهرت شروع کردم نه از تو.
خسیس بودن خیلی عادت بدیه... من هم با یه آقاییی یه مدتی بودم که بسیار خسیس بودند. برای خودشون خیلی خرجها می کردند اما به من که می رسید مقتصد می شد. یه بار من یه کادو 50000 تومنی براش خریدم اما اگه اون برای شما کادو خرید برای منم خرید. البته من دیدم اینطوریه ادامه ندادم. آدم نباید از یه سوراخ دوبار گزیده بشه.
تو پستهای قبلیم بهت گفتم اگه نمی خوای ازش طلاق بگیری(که نمی خوای!) باید رو خودش کار کنی. هرچی از اخلاقش می تونی اصلاحش کنی...بقیه رو فاکتور بگیری و بگی شوهرم اینه! همینه که هست... هنوز هیچ کاری نکردی اما انتظار یک شوهر ایده آل داری. برای رسیدن به خواستت خیلی بیشتر از اینا باید صبر و تلاش کنی!
من نمی دونم یه آدم خسیس درمان می شه یا نه... اینو باید روانشناسای حرفه ای بگن.. اما به نظرم از راه نقطه ضعفاش وارد شو مثلا برای مانتو مقنعه بگو همکارام توی اداره می گن فلانی چته این مانتو و مقنعه رنگ و رو رفته رو هی می پوشی؟ بابا عوضش کن دلمون ترکید!بعدش بگو که خیلی خجالت کشیدی و از این حرفها...
شوهر تو به نظر خودم آدم عجیبیه! نفقه حق زنه و باید بپردازه...تازه از جیب خودش نه از جیب تو...این یه ظلمه ولی خوب چیکار می تونی بکنی؟ دوباره دعوا راه بندازی؟ چاره ای نیست می می جان! مجبوری از راهش وارد بشی.
موفق باشی خانم...:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام می می جان
چه خبرا بوده تو این یه هفته که من نبودم؟
دختر گل چکار داری میکنی؟
می می
چرا به توصیه فرشته گوش نکردی؟
فرشته دقیقا بهت گفته بود با همسرت اون روز چطور رفتار کنی.گفته بود اگه کتکت زد چی بگی
بقیه دوستان هم پیشنهادهای خوبی داده بودن.اما تو با اینکه کمک خواستی به گفته هیچ کدوم عمل نکردی
چرا عزیزم؟
:46:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ببین می می عزیز یه ادمو نمیتونی به این سرعت عوض کنی من الان تقریبا داره میره تو4 سال که زیر یه سقف زندگی میکنیم حالا تازه داره تقریبا میشه اونی که من میخوام البته اینو بگم که من حرف اینجا رو خیلی عمل نکردم حتی اقای سنگتراشان منو راهنمایی کردن ولی من چون بادید عوض کردن حرکت میکردم به نتیجه نرسیدم من فکر میکردم به یه بار قراره مشکلم حل بشه و بعد اینکه دوباره به مشکل میخوردم روز از نو روزی از نو .بی خود نیست که میگن هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد اگه خوب به دورو برت نگاه کنی هیچکی بی مشکل نیست یکی مشکلش واسه ما پیش پا افتادس یکی اونقدر وحشتناک که چشمامون از حدقه میزنه .باورت میکنم که مشکلت شخت وباعث میشه ناراحت بشی ولی قبول کن که شوهرتو خیلی دوس داری چون نخواستی ولش کنی :43:و داری زندگی میکنی :104:و اون انتخابت بوده پس راه بیا وهمونطور که بچه ها راهنماییت میکنن ادامه بدی مطمئن باش این نیز بگذرد خدارو شکر کن که شوهرت دوستت داره اونم زیاد چون نگران سلامتیت و شادیت ادم بدی نیست به نظرم اون زدنو فحش دادنم بخاطر اینه که زود از کوره در میری و جوابشو میدی اونم با کنایه .شوهرتم اگه دیدی بردت خونه داداشش نه بخاطر اینکه ناراحت بشی چون دوستت داره و دلش میخواسته کنارش باشی و خودتو تو دل خانوادش جا کنی اخه میدونی چیه بنظر من زن واسه مردش و مرد واسه زنش مثل کارنامه میمونه اگه خوب باشه همه تحسینش میکنن و اگه بد.شما همدیگرو انتخاب کردین حالا لازمه خودتونو با خانوادهتون سازگار کنید شوهرتم دوس داره همه بفهمن که خوبی و تحسینتون کنن .شندیم یه عروسی بوده با مادرشوهرش زندگی میکرده اینا باهم دعواشون بوده عروسه میره پیش یکی میگه دعا بنویس مادر شوهرم بمیره اونم یه چیزی مینویسه تو کاغذ بهش میده (همهی داستان یادم نیست )ولی میدونم در کل میگه مادرشوهرت تا یه هفته زنده هست تو این یه هفته باهاش راه بیا و هر کاری داره انجام بده بهش سخت نگیر این اخر عمری.بعد یه مدت با مادر شوهرهخوب میشه میره پیش این زنه میگه تورو خدا یه کار یکن نمیره میگه من تو کاغذ چیزی ننوشتم این خودت بودی که با رفتارت باعث شدی باهم خوب بشین .می می عزیزمیدونم که سخته اینو من بعد 3 سال فهمیم ولی الان تاسف میخورم کاش همون موقه که اومدم تو این سایت موبه موهرچی گفته بودنو عملی میکردم الان کم کمش یه سالو نیم زودتر به اینجا میرسیدم الانم مشکل دارم ولی خیلی خیلی کمرنگتر از قبل .اول از همه به این فکر کن که واقعا دوسش داری یا نه .اگه حرف مردم نبود چیکار میکردی.هیچکی رو نمیشه تغییر داد مگه خودش بخواد.پس باورش کن به حرف مردم فکر نکن سعی کن باهاش خوب رفتار کنی تا نتیجه بگیری بهش فرصت بده تا نیازاتو باورکنه و یه چیز دیگه که خودمم تجربهاینکه که بهش بگو چی میخوای به یه مرد باید بگی خواستت چیه از چی خوشت میاد از چی نه البته اروم و با زبون زنونه .ودوم باهاش در مورد نیازات حرف بزن من خیلی وقتا شده در مورد کاراش هزارو یکی فکر کردم اونم از نوع بدش ولی وقتی باهاش حرف زدم اونم کل قضیه رو گفته اروم شدم ( و من تا کجا واسش داستان ساخته بودم )خیلی وقتا ما بافکرامون زندگیمونو بدوبدتر میکنیم.خانومی یه کم صبور باش مطمئن باش این خسیسیشم درست میشه بدون شک اون تو خانوادهی با فشار بیشتر بزرگ شده و شما راحتر بودین بهش فرصت بده ولی صبور باش ببخشید اگه پر حرفی کردم و یا دخالت کردم شاید درست حرف نزدم فقط دوستت دارم و بازم منتظر تایپیکی شادت حستم وامیدوارم به حرف بچه ها گوش کنی و مثل من پشیمون نشی و بیخودی راهی رو مجبور نشی دوباره تکرار کنی شاد عزیز بهم گفت فکر منفی نتیجه منفی داره همیشه فکر کن یه ایینه جلوت هست هر کار کنی و هر جور باشی همونو بهت نشون میده دوستت دارم و :46::46::46:ارزومند ارزوهاتم:104:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام
دوستان خوبم باور کنيد من تمام تلاشم رو ميکنم ولي...
ديروز مامانم گفت شب ميايم خونتون شب نشيني،عصري همسرم رفته بود استخر يکي دو بار بهش زنگ زدم ولي هنوز بيرون نيومده بودن اس.ام.اس بهش زدم و گفتم که مهمون داريم و يه کم ميوه بخره،وقتي اومد فقط خربزه دستش بود قيافه اش معلوم ميکرد از قصد فقط اينو خريده و منتظره تا من چيزي بگم،ظرف بهش دادم تا خورد کنه و رفتم آشپزخونه مشغول شدم و آروم برگشتم بهش گفتم کاش حداقل سيب و هلوي يا خياري ميگرفتي که آشفته شد و گفت:مگه اين چشه ها؟گفتم:مگه من گفتم چش هست،ميگم کاش چيز ديگه اي هم ميخريدي گفت:احمق بي شعور به اين 4000 تومن دادم،مگه ميريم خونشون خودشون چي ميارن؟يه بار فقط هندونه،يه بار زرد آلو،يه بار فقط گيلاس.ديگه چيزي نگفتم،شروع کرد به زير لب فحش دادن"احمق بي شعور نفمهم ببين چه جوري اعصاب آدم رو خورد ميکنه؟"بهش گفتم:باز چي شد شروع کردي؟ساکت شد و گفت:بيا اينو ببر،برداشتم.داد زد چرا ميبري؟گفتم:خودت گفتي؟گفت:مگه کوري که همش رو درست نکردم يه ظرف بيار اينها رو توش بريزم،رفتم ظرف بيارم داد زد و گفت:اون رو گيج،گفتم:بابا پس کدوم؟رفتم سراغ اون يکي ها و يکي ديگه رو درآوردم و گفتم:اين؟گفت:آره،احمق فقط حرص ادم رو درمياره.شام رو آماده کردم و بهش گفتم بيا بخور گفت الان زوده و ميل ندارم،گفتم پاشو بيا بعدا وقت نميشه و رفتم سراغش باهاش شوخي کرم باهام سرد بود،باهام اومد تا غذا بخوريم،(دلمه درست کرده بودم)سر ميز بهش گفتم:بخور ولي حق نداري عيبي در بياري ها؟گفت:چرا؟گفتم:سر هر غذايي عيبي در مياري؟گفت:عيب در نيارم وقتي بعضي هاش مزخرفه؟گفتم:شروع کردم به گريه کردن و گفتم:واقعا بي انصافي،خوب هر چي بوده من اينو براي تو درست کردم تو جاي من بودي و يکي اينجوري باهات برخورد ميکرد چيکار ميکردي؟گفت:تو زني، من مردم،گفتم:خوب من زنم که چي؟با تو صبح از خونه بزنم بيرون و بعد هم بيا خونه و کاراي خونه؟گفت:بگرد ببين تو اداره تون شوهر کدومشون به زنش کمک ميکنه،گفتم :خيلي ها ميخواي بهت نشون بدم،گفت:شوهر کي ظرف ميشوره؟گفتم:خيلي ها،ببين من کاري به بقيه ندارم چون هم مردايي هستن که با بي انصافي تو خونه هيچ کاري نميکنن و حتي ليواني رو هم که آبشرو ميخورن بر نميدارن ولي در عوض زن خانه داري داريم که شوهرش تو خونه هر کاري ميکنه.گفت:شوهرهاي اونها زن ذليل اند و بي عرضه،گفتم:چرا؟به اين قضيه که ميرسه مرد زنش رو درک ميکنه و باهاش راه مياد ميشه زن ذليل،گفت:بله،منم ميخوام از اين به بعد مرد باشم و يه مردي هبت نشون بدم مني که هر کاري ميکنم با نکردنم فرقي نداره براي چي بکنم،بلند شد و بعد داد زد ميز جمع کن،بعد يه چايي برام دم کن،وسايل نايلون استخر که رفتم رو هم جابجا کن فهميدي؟هيچي نگفتم:رفت اون يکي اتاق و اومد داد زد گيج عوضي از کي کامپيوتر روشن مونده،پريدم و گفتم داشتم آنتي ويروس نصب ميکردم و رفتم اون اتاق اومد و ايستاد تا بالاخره گفت:شيطونه ميگه بزن لت و پارش کن ها،چرا روشن گذاشتي؟منم بهش توضيح دادم که اينقدر و براي اين کار که گفت:خفه شو براي من توجيح نيار،سر منو ميخواي شيره بمالي و من سکوت کردم و شروع کرد به نماز خوندن منم اونو خاموش کردم و اومدم آشپزخونه،وقتي اومد اتاق داد کشي که،احمق بي شعور مگه بهت نگفتم وسايل نايلون رو جمع کنفاومدم و گفتم چيه؟چي رو ميگي؟اومدم داخل اتاق و بعد جمعشون کردم و اونهم رفت رو مبل نشستو مشغول مطالعه شد تا اينکه مامانم اينا اومدن بارها و بارها تصميم گرفتم تا بهشون بگم و باهاشون برم خونشون و از دست همسرم راحت ششم ولي دلم به حالشون سوخت و جلوي خودم رو گرفتم،البته از سر و ضعم يه بوهايي بردن بخصوص مامانم که فقط به من زل زده بود و چيزي هم نميخورد تا اينکه اونها رفتن و من بعد از تموم شدن فيلم اومدم پيشش و گفتم:آقا بي زحمت پاشيد بريم بخوابيم،چيزي نگفت و باز و باز تکرار کردم ولي هيچي باهاش شوخي کردم چيزي نگفت:تا بالاخره گفت:چرا جلو مهمونها براي همه بشقاب گذاشتي ولي براي من نه؟گفتم:باور کن از روي عمد نبود ببخشيد من حواسم نبود من سه تا گذاشتم و فکر کردم براي تو هم گذاشتم،آشفته شد و گفت:کارت رو توجيه نکن ميزنم ناکارت ميکنم ها؟گفتم:نه باور کن،حق با توه ولي باور کن من نميخواستم بهت بي احترامي کنم و از روي عمد نبود،گفت:اگه از روي عمد بود که بشقاب رو سرت ميشکستم،گفتم:خوب ببخشيد،گفت:همين ديگه تموم شد؟گفتم:بابا تو چرا اينجوري ميکني؟از هر چيزي ناراحت ميشي و گذشت هم بلد نيستي بکني،گفت:ناراحت ميشم خوب هم ناراحت ميشم به تو هم ربطي نداره و به تو هم ديگه نميگم و خواهشا هم کاري نکن،گفتم:چرا به من ربطي نداره و،به من ربط داره و نبايد براي هر چي دلگير بشي و بعد يه کم باهاش شوخي کردم البته اون هم بدون جواب نميذاشت و يا دستم رو ميپيچوند يا نيشگون ميگرفت .بلند شديم بريم بخوابيم ولي باهام حرف نميزد.آهي کشيد و گفت:اي خدا،عجب آدم ديوانه و روانيه ها،گفتم:با کي بودي؟بلند شدم رفتم پيشش باهاش با شوخي حرف ميزدم و شوخي هم ميکردم ولي جوابي نداد اومدم سر جام که گفت:اخيش،راحت شدم ها،گفتم:چي گفتي؟جوابي نداد و بعد گرفتي خوابيديم،صبح که بلند شديم سلام نداد ولي من سلام دادم و بعد راه افتاديم بيايم اداره.
راستش حس ميکنم خيلي آدم بدجنسيه و عمرم با زندگي با اون تباه خواهد شد نظرتون چيه،چيکار کنم باهاش؟نميتونم وقتي قهره باهاش حرف نزنم يا بي محلي کنم يا سکوت کنم چون بدتر ميکنه و از طرفي از ايينکه دلش رو بدست ميارم برام ناز ميکنه و اعصابم بيشتر خورد ميشه،بهم ميگه:تو خوب تربيت نشدي بايد تربيتت کنم اين واقعا اعصاب خورد کن نيست؟بعد تصور کنيد با اون وضع ميام اداره و اداره هم از يه طرف ديگه،مطمئنا يه روز ديونه ميشم از دستش....
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می
عزیزم،بارها بهت گفتیم وقتی اینقدر رفتارهای بد همسرت رو میبینی این ناز کشی ها و شوخی های تو فقط بمعنی تائید و باعث تشویقش میشه تا باز تکرار کنه
بهت که گفتم،نیازی نیست قهر کنی،سکوت و کم محلی هم نکن اگه مطمئنی برات بد میشه.طبیعی باهاش رفتار کن.همونطور که تو دعوای اخیرتون یه صبح تا شب باهاش رفتار طبیعی داشتی،نازشم نکشیدی اما مشکلی پیش نیومد.
تو با این شوخی کردنات اونو وقیح تر میکنی و باعث تحقیر شخصیت خودت میشی.یعنی چی اون هرچی فحش بارت میکنه هر چی کتک میزنه میری سراغش باهاش شوخی میکنی؟
یه مدت به پیشنهادم عمل کن ضرر نمیکنی.دقیقا خودت باعث شدی همسرت باهات اینکارا رو بکنه.تو علنا براش مجوز صادر میکنی هر کاری دلش خواست باهات بکنه هر چی فحش خواست بده و بدونه آخرسر قراره نازشم بکشی.
دختر کمی به گفته های ما عمل کن.یه مدت مثلا حداقل یه ماه.ببین نتیجه میگیری یا نه.
دوستت دارم:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام خانوم می می
راستش من یه یک سالی هست با این فروم آشنا شدم و همیشه میومدم و مطالبش رو می خوندم ولی تا امروز ثبت نام نکرده بودم ولی با خوندن تاپیک شما دیگه نتونستم ثبت نام نکنم ...خواهر من بعضی از آدمه ها هستند که دید اشتباهی نسبت با خانوم ها دارن مثلا یه عده معتقدن که بعضی موقع ها اگه دست رو زنت بلند کنی زنت بیشتر دوستت خواهد داشت و از این جور مزخرفات...میدونین دلیلش چیه؟؟؟ دلیلش خود زنها هستن(البته یه تعداشون)که خیلی راحت کوتاه میان و سریع بعد از این که همسرشون چنین کاری باهاشون میکنه حتی منتش رو میکشن....خواهر من مطمئن باشید همسر شما داره همین کارهایی که با شما میکنه رو به دیگرون تدریس هم میکنه!!!چرا؟؟؟ چون میبینه با همه این کارا شما با عرض معذرت باز آویزونش میشین.......... از چی میترسین؟ باور کنید طلاق اون قدر ها هم بد نیست. من نمیگم طلاق بگیرین ولی ازش نترسید و از امروز تصمیم بگیرین که اگه یکبار دیگه همسرتون شخصیتتون رو خورد کرد برید پیش پدر مادرتون..... یا همسرتون میفهمه چه اشتباهی کرده و میاد دنبالتون (و مطمئن باشید بعد اون روابطش حداقل کمی بهتر خواهد شد )یا نمیاد پیشتون چون نمیخواد درست بشه ودر این صورت چه بهتر که ازش جدا بشید ..... آدما ازدواج میکنن تا به آرامش برسن تا شخصیت اجتماعی و درونیشون ارتقا پیدا کنه نه این که فحش بشنون کتک بخورن و عذاب بکشن و همون اندازه آرامشی هم که قبلا داشتن رو از دست بدن...... لطفا دیگه به این شکل ادامه ندید ببینید دارم خواهش میکنم چون اینجا بحث سر عزت نفس آدمهاست باور کنید شما با کوتاه اومدنهاتون دارید به دیگران هم خیانت میکنید.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام خواهر گلم:72:
من تو این چند روزه نوشته هاتو خوب خوندم
باید بگم خیلی ناراحت شدم:302: و تو این 3 روزه ذهنم خیلی بخاطرت مشغول بود,با اینکه باید خودمو برای امتحان ارشد اماده کنم(دعا کنید حتما قبول بشم:323:)
ولی باور کن نتونستم تو این 3 روزه درس بخونم, قصد نصیحت کردن:305: ندارم چوت خیلی برای اینکار کوچیکم
اما وقتی برای من تو زندگیم مشکل پیش میاد خودمو از بیرون میبینم به عنوان یه شخص ثالث,بعد خوب میفهمم که باید چیکار کنم..
ازت میخوام بیای یه بار از اول به عنوان یه شخص دیگه همه نوشته هاتو بخونی ..اونموقع بهتر میفهمی باید چیکار کنی..فرض کن من مشکل تو رو دارم بهم چیمیگی...بهم چی میگی تا مشکلم حل بشه... هیچ کس مثل خودت نمی تونه به خودت کمکنه.. همه ما از نوشته هات زندگیتو میبینیم و دلسوزانه نظر میدیم تا زندگیت حل بشه..اما این تو هستی که تو زندگیت هستی... و خودت فقط میتونی زندگیتو قشنگ کنی
از اینکه همسرت روت دست بلند میکنه واقعا متاسفم...
تو همه نوشته هات نوشتی که هم تو هم همسرت نماز خونید اما باید بگم رفتاراتون مثل زنا شوهرای نماز خون نیست, چقد حدیث داریم که مردی که با همسر و خانوادش اخلاقش خوب نیست نمازش فبول نمیشه...اما نمیدونم چرا همسرت اینارو رعایت نمیکنه
نمی خوام زیاد تو ای تایپیک حرف بزنم چون اگه بخوام همه حرفامو یه جا بگم شاید حوصله خوندنش نباشه و خیلی از حرفام هدر بره...
اما نه تو همسرداری رو بلدی نه مرد زندگیت..:302:
توقعتون هردو از زندگی بالا ست اما هیچ کاری برای هم نمیکنید
یه ایراد بزرگی که داری اینه که تا شوهرت بهت محبت نکنه بهش محبت نمیکنی یا اگه اول تو محبت کنی توقعت بالاست که زود اونو جواب بده...
بقیه ایراداتونو بعدا میگم.......................................... .............
ازت خواهش میکنم که از وقتی که این تایپیکو خوندی قول بدی:324: که همه فکرای منفی رو برای یه مدت کنار بذاری هروقت خواستی فکر ناامید کننده کنی یا می خواست دعواتون بشه سریع یه استعاذه کنی یه بسم الله بگی به سمت خودت و شوهرت فوت کنی...باور کن خیلی تاثیر داره,امتحانش ضرری نداره
منم قول میدم بگردم ببینم برای ر فع اختلافتون تو احادیث چه راهکارایی پیشنهاد شده بهت بگم...
اون روزو میبینم که به قول خودت تو تایپیک ادمای خوشبخت بلند فریاد زدی که منم کنار همسرم یه ادم خوشبختم:311::311::311::311
یه خورده توکل کن یه خورده هم صبر
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام دوستان خوبم،اميدوارم همگي خوب باشيد:72:
خواستم بگم اوضاع خوبه و دارم براي خوبتر شدنش تلاش ميکنم:303:،نميگم فعلا اوضاع خوبه چون اينجوري اينطور بهم القا ميشه که حتما بعدش اتفاق بدي خواهد افتاد و ناخود اگاه بايد خودم رو براي دعوا آماده کنم و اون موقع است که ترس و دلهره تمام وجودم رو پر ميکنه و ذهنم و روحم رو درگير خودش ميکنه:163:، در ضمن منظورم از خوب بودن اين نيست که از دست هم ناراحت نشديم يا بحثي نداشتيم نه بلکه يه سري تجربيات خوبي بدست اوردم البته هنوز کلي کار دارم ولي خوب همين يکي دوتايي که تو اين مدت بدست آوردم نشونه خوبيه:323:،سر فرصت براتون دونه به دونش رو خواهم گفت،اين رو هم بگم دو سه روزي بود که از طرف اداره برامون کلاس روانشناسي گذاشته بودن که مربوط به ارتباط با ديگران و از جمله همسران بود،با اينکه شايد مشاور تکي بهتر باشه ولي اونجا هم استاد چيزايي ميگفت که فکر ميکنم خيلي به دردم بخوره،استاد خوبي بود و حرفاي خوبي ميزد،3 تا جمله که تو کلاس گفت و خيلي تحت تاثيرم گذاشت رو براتون مينويسم اميدوارم به درد شما هم تو زندگيتون بخوره:
ارسطو: عصباني شدن کار سختي نيست همه مي توانند عصباني شوند،اما عصباني شدن در برابر شخص مناسب،به ميزان مناسب،در زمان مناسب،به دليل مناسب و به روش مناسب آسان نيست.
آرزو نکن کارها بهتر باشد بلکه آرزو کن تو بهتر باشي.
شکست در برنامه ريزي يعني برنامه ريزي در شکست.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
آفرین می می
اتفاقا دیروز بیادت بودم
قصد داشتم امروز سراغتو بگیرم
که خودت اومدی
می می
یادت نره تا میتونی رای جمع کنی واسه سایت
اصلا رای دادی؟:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ممنونم عزيزم،ميخواستم زياد بنويسم ولي فعلا وقت نيست و تازه بايد حواسم رو براي نوشتن جمع کنم که الان نميتونم،حتما شرکت ميکنم،اتفاقا ديده بودم و قصد داشتم به تالارمون راي بدم.
راستي يه سوال: من چطوري ميتونم براي عنوان تايپيکم تصوير ضميمه کنم مثل شما؟
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
منظورت تصویریه که زیر اسممه؟
برای اینکار باید به پروفایلت دسترسی داشته باشی و برای اینم باید به حساب تالار پول واریز کنی تا عضویتت فعال بشه
راستی می می
اگه میخوای رای بدی دست بجنبون
فردا روز آخره ها
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
دوستان سلام:72:
اولا تبريک ميگم بين تارها سوم شديم ولي نميدونم اين نظر سنجي براي چي بود و به چه دردي ميخوره؟ولي به نظر من تارمون اوله چون من با اجازتون به اون يکي تالارها هم سر زدم و فکر ميکنم تالار ما هميشه اول خواهد بود.
[align=center]:104::104::104::104::104:
اما در مورد خودم بايد بگم حرفهاي شما رو گوش دادم و دارم تمرين ميکنم حداقل يک ماه بتونم بر هيجاناتم غلبه کنم و به قولي سنجيده و به جا رفتار کنم الان 14 روز از آخرين دعواي بدمون گذشته،اميدوارم بتونم،دارم سعي ميکنم همسرم رو درک کنم خودم رو بشناسم و تو جايي که لازمه راحت با همسرم حرف بزنم،تو حرفام همسرم رو سرزنش نکنم و حرفام رو با نيش و کنايه و کوبوندن شخصيت همسرم نزنم،چون اين اواخر ديدم که اين جواب نميده چون ميفته تو دنده لج و دلسرد ميشه،عصباني ميشد و بهم ميگفت:چه فرقي هست بين انجام دادن و ندادنم؟در هر صورت همش ميگي دوستم نداري،هيچ وقت منو درک نميکني،هچ وقت برام نميکني و... در صورتي که لازمه حرفام با بيان نکات مثبتش همراه باشه نه همش منفي،خيلي بي تجربه ام خيلي ،خدا کمک کنه تا راه درست رو فوت آب بشم تا زندگي ام رو بهتر و بهتر ميکنه تا اينهمه دچار سردرگمي نشم.:323: