RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
del عزیز
این خیلی خوبه که شما کمال گرا و ارمانی فکر میکنی.
اما یک مقدار واقع بی نانه تر اگر فکر کنی برای زندگیت خیلی بهتره.
شما فقط از یک صفت مهدی خوشتان نمی اید اونم میگین تا حدودی بر طرف شده . عزیزم من از لابه لای نوشته هایت برداشت کردم که تو هم بی تقصیر نیستی اگر مهدی کاری میکند.
چرا عروسی خواهرت را با خودت مقایسه میکنی؟
لباس عروسی که نتوانستی در حد بودجه ی مهدی بو بگیری انقدر برایت مهم بود؟
روز جهیزیه چرا حسرتش به دلت مونده؟
عزیزم تو داری اون را تغییر می دهی اما غافل شدی از کارهای خودت.
یک چیز را فراموش نکن:
هدف ما در زندگی مشترک این نیست که رفتار همسرمان را درست کنیم و اون را تربیت کنیم بلکه ما باید پوشش بدیم عیبهای طرف مقبلمون رو.
راستی من با این کارت هم مخالفم که جزییات زندگی شخصیت را به دیگران حتی خواهرت می گویی.
از رفتار تندم معذرت می خواهم.
پیروز باشید
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم سپیده ی عزیز، من از نظراتت تشکر می کنم اما من جزئیات زندگیم رو به خواهرم نمیگم، لااقل بعد از ازدواج سعی کردم که نگم، اون روز هم چون مهدی دید که من خیلی ناراحتم و جوابی برای تمام بدیهای قبلش نداشت، مجبور شد برای قانع کردن من از خواهرم استفاده کنه و همه چیز رو به اونها گفت و من خودم بعدا به ایشون گفتم که دوست دارم خودت قانعم کنی نه اینکه سریع بری سراغ کس دیگه ای برای قانع کردن من! این جوری من بیشتر ازت می رنجم و احساس می کنم که خودت عرض نداشتی قانعم کنی؟!
سپیده جان! چیزی که آزارم میده این بود که مهدی داشت و نکرد، مقایسه خوب نیست چون دیگه خیلی وقته که انجامش نمی دم اما باور می کنید همسر خواهر من نداشت و قرض کرد تا تموم خواسته های خواهرم رو برآورده کنه!!!
من نمیگم که خواهرم یا همسرشون کار درستی انجام دادن اما می خوام بگم که مهدی اون قدر برای من و خواسته هام ارزش قائل نبود که بخواد برام انجام بده و مهم تر از اون زبون خوش عشق هم نداشت که من رو با زبون راضیم کنه! اون اصلا نمی دونست زن یعنی چی؟!
فکرش رو بکنید که شب عروسی (درسته که تک پسر بود و حتی پدرش کوچکترین کمکی بهشون نکردند و تموم کارهای عروسی رو خودشون انجام دادن، هیچ کار کوچیک و بزرگی رو کسی نبود که کمکش کنه که انجام بشه! یه پاش آرایشگاه و مزون عروس بود، یه پاش تالار و خرید میوه و غیره) درسته تنهای تنها بود، اما خب هر دختری آرزو داره که شب عروسیش با دل خوش و با عشق به سمت همسرش بره، شبی که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه و برای همیشه توی خاطرات میمونه، من وقتی از خونه ی بابام دراومدم، آخه ما رسم داریم که دختر باید با پیراهن عروس از خونه پدرش درآد و پدرش با بوسه و رد کردن از زیر قرآن دخترش رو به سوی خونه ی بخت میفرسته، من وقتی پدرم رو بغل کردم اون قدر گریه کردم که حد نداشت، طاقت جدایی از مادرم رو نداشتم، نه بخاطر اینکه ازشون جدا می شدم، بخاطر اینکه به سوی یه آینده ی نافرجام دارم میرم، مهدی اون قدر من رو اذیت کرده بود که حد نداشت و اصلا علاقه ای بهش نداشتم و با این فکر و با یه وحشت زیادی پا به خونش گذاشتم، باور می کنید 2 روز مونده به عروسیمون به من گفت بیا بریم خونه ی خودمون بخوابیم، اون روز با من سر هزینه ی آرایشگاه بحثش شده بود و حتی اجازه نداد که با من خصوصی صحبت کنه و حرفهاش رو بهم بزنه، خیلی راحت جلوی خواهر کوچیک من شروع کرد به غرغر کردن و سرزنش کردن من و این من رو خیلی رنجوند که چطور به خودش اجازه میده که این قدر راحت من رو جلوی خواهرم بشکونه! شاید حرفهاش منطقی بود اما روشش کاملا اشتباه بود و همیشه روشهای اشتباهش حرفهای منطقیش رو هم بی ارزش می کرد، سریع داغ می کرد، داد می زد، حرفهای بد و آزاردهنده می زد، بعدش منطقی میشد و درست صحبت می کرد.
اون روز وقتی ازش رنجیده بودم، من رو با خودش خونه ی خودمون که تازه جهازم رو چیده بودن برد و من که ازش دلخور بودم، از شدت ناراحتی نمی تونستم نگاهش کنم چه برسه به داشتن رابطه و تازه فردا صبحش امتحان ترمی دانشگاه هم داشتم، من هم وقتی اومد طرفم درسم و امتحانم رو بهونه کردم و شروع کردم به خوندن، اون شب اون قدر داد و بیداد کرد و عصبانی شد و حرفهای بد و ناجور زد که مادرش اینها هم از بالا پا می کوبیدن که یعنی ساکت! صداتون میاد! اون شب(شبی که دو روز دیگه اش عروسی مون بود، من که از این جور رفتارهاش متنفر شده بودم، ازش خواستم که طلاقم رو بده و تا اتفاقی بین مون نیفتاده از هم جدا بشیم و من هیچی نمی خوام، فقط طلاقم رو بده!
فکرش رو بکنید، فقط یه لحظه که چه اتفاقی بین یه دختر و پسر می افته که 2 روز مونده به عروسی حرف طلاق بین شون می افته؟!
نمی خوام الان بترسم، نمی خوام الان به اون روزها فکر کنم، نمی خوام الان بگم که من مقصر بودم یا همسرم، چون توی یه رابطه ی دو طرفه حتما هر دو طرف مقصرند(حالا یکی یه کم بیشتر، یکی یه کم کمتر)، من تمام حرفم اینه که امروز، امروز تاریخ 6/02/1388 و تمام روزهای بعد از اون می خوام یه زندگی عاشقونه داشته باشم، من الان از ته قلبم مهدی رو دوست دارم، اون هم خیلی خیلی زیاد، اما می خوام عاشقش باشم، اون قدر که با یه تندی کوچیک احساس بدی نسبت بهش نداشته باشم، دیگه با چشم عشق بهش نگاه کنم، به این فکر نکنم که اگر، اما ، شاید... و تموم توقعم از مهدی اینه که بهم بیشتر احترام بذاره، بیشتر توجه کنه، توجهی که من دوست دارم، نه توجهی که خودش دوست داره، من می خوام یه سری کلمات رکیکی رو که به زندگی مون و به احساس من نسبت به خودش تاثیر می ذاره رو ترک کنه و یه سری کارهایی رو که ارزش و شخصیتش رو زیر سوال می بره رو انجام نده، و اجازه بده که امروز بیشتر از دیروز دوستش داشته باشم! همین ! همین ! همین!
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
بچه ها سلام، و خیلی ممنونم بابت نظرات ارزشمندتون، راستش می دونید بازم یه چیز دیگه رو متوجه شدم و اون اینکه همسرم فکر می کنه چون قبلا همیشه با لحن بد و صدای بلند حرف میزده و من به حرفهاش گوش نمی دادم حالا اگه با صدای آروم و مطلوبی صحبت کنه من حتما باید به حرفش گوش کنم و اون رو بدون هیچ فکری قبول کنم، حتی اگه حرفش غیرمنطقی باشه، دیگه نمی دونم باید چطوری باهاش برخورد کنم؟
بچه ها کمکم کنید لطفا!
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
به نظر من مشكل از اينجا شروع ميشه كه معناي منطق براي زن و مرد فرق مي كنه!
مثلا از نظر برخي مردها، تا وقتي ميشه توي خيابون گشت و آدرس رو پيدا كرد، هيچ دليلي نداره كه آدرس رو سوال كني!
يا اين مساله كه خانمها بايد توي هر مجلس، يه لباس نو بپوشن از نظر اونا كاملا منطقيه !!!!!
فكر مي كنم اين دوتا مثال فرق منطق از نگاه دو طرف رو نشون بده!
ممكنه اينجور به نظر بياد كه خيلي وقتها فقط براي اينكه مرد اقتدارش رو نشون بده، پاي حرفش مي ايسته، (حرف مرد يكيه!!!) اما واقعا هميشه اينجوري نيست! ممكنه اين طرز تفكر از مردها باعث بشه فكر كنيم كه مرد داره لجبازي مي كنه، يا فقط قصد مخالفت داره!
يه مثال بزنم:
من راجع به بيشتر چيزها، خيلي فكر مي كنم و اصولا يك فرايند (از نظر زماني ممكنه كوتاه يا بلند باشه) رو براي تصميم گيري طي مي كنم.. مثلا وقتي مي خوام يه وسيله برقي (فرض كنيد راديو) بخرم، حتما به چند تا مغازه سر ميزنم، تازه وقتي مدل مورد نظر خودم رو پيدا كردم، دوباره از چند جا قيمت مي گيرم و بالاخره تصميم مي گيرم (تصميم مي گيرم) كه اونو بخرم.
به خاطر زحمتي كه براي گرفتن اين تصميم كشيدم!! حاضر نيستم به راحتي اونو عوض كنم! مگه با دلايل منطقي (منطق مردونه، نه احساسي!!!!)
وقتي همسرتون يه حرفي مي زنه، يا يه چيزي مي خواد، با تفكر مردانه خودش روي اون كار كرده، به اصطلاح روي اون وقت گذاشته و وقتي يه دفعه با كلمه "نه" مواجه ميشه، خيلي طبيعي هست كه دلخور بشه و شروع كنه به لج كردن.
بهترين راه براي تغيير نظر، استفاده از يك روش مردانه است!!! مثلا اول دلايل اونو براي تصميم يا حرفي كه زده ازش بپرسيد، و روي اونا كار كنيد، نه اينكه بالكل به همه چيز "نه" بگيد.
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
آقای mostafunعزیز، می دونید خیلی از همسرم دلخورم، آره، من هم همین کار رو می کنم، ازش می ترسم، روش فکر می کنم، اما یه موقع هایی دیگه واقعا شرایط ناگهانی یا استثنایی پیش مییاد، من این روزها متوجه شدم که همسرم احساس می کنه که من درکش نمی کنم و من پیش خودم وقتی فکر کردم دیدم واقعا درکش نمی کنم، نمی تونم، چیکار کنم؟ من نمی تونم عمق خستگیهاش رو وقتی از سر کار میاد درک کنم، سعی خودم رو هم میکنم، باور کنید تا اون جایی که از دستم بر میاد انجام میدم اما خب بعضی موقع ها دیگه یه شرایط حساس پیش میاد که نمیشه و اون موقع هست که من از همسرم توقع دارم که من رو درک کنه، منی که مثلا تمام ماه خستگیش رو درک کردم خب یه شب هم اون این کار رو انجام بده و بخاطر خواسته ی دل من صبورتر باشه و درکم کنه!
این چند روزه، روزهایی هست که مراسم عروسی خواهرشوهرم در پایان هفته برگزار میشه، ما ناگهانی متوجه شدیم و تقریبا دو روز مونده به مراسم شب حنای خواهرشوهرم ما فهمیدیم، خب من چیکار کنم که تا ساعت 7 سر کار بودم، چاره ای نداشتم جز اینکه با همسرم برم خرید، چشمتون روز بد نبینه، وقتی گفتم بریم خرید، گفت: باشه، و من چقدر خوشحال شدم که همسرم بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد بریم خرید، اما ....
تازه از سر کار رسیده بود و داشت میومد دنبال من که بهش جریان رو گفتم و گفت :باشه، از همون لحظه ای که جای پارک پیدا کرد، عصبانی شد و شروع کرد به غرغر کردن و توی خیابون 2 کیلومتر اون ورتر راه می رفت و داد می زد که بیا دیگه، بدو، بهت میگم خستم، زود باش! (با حالت خیلی عصبانی و صدای بلند، جوری که آدم هایی که توی اون خیابون راه می رفتند، همه برمیگشتند و نگاه می کردند)، خلاصه رفتیم پاساژ و مثل اینکه من پشت تلفن بهش گفته بودم که از یه مغازه میگیرم و برمیگردیم، همین یه کلمه رو انگار شنیده بود "از یه مغازه میگیرم و برمیگردیم، " رفتیم، من هم که ماشاءا...، اخه دست خودم نیست سخت پسندم، چیکار کنم؟ هر مغازه ای رفتیم، اخم کرد، گفتم: قشنگه، گفت: من چه می دونم، زود باش! فقط زود باش! یعنی توی پاساژ وایستاده بود وسط و میگفت: زود باش! برو این مغازه ببین چی داره؟ اعصابم رو به هم ریختی! خلاصه زهرمارم کرد، اون قدر غر زد و نیش و کنایه که حد نداره و با صدای بلندش توی پاساژ همه مغازه دارها نگاه می کردن، دیگه اون قدر گفت و گفت که من هم ناراحت شدم و بدون هیچ خریدی برگشتیم، تو ماشین اون قدر ناراحت شدم که زدم زیر گریه و چنان اشکی می ریختم که حد نداشت! احساس می کردم که یه بی احترامی بزرگی بهم شده با اون صدا، اون لحن، اون کلمات و دقیقا همسرم هم اون موقعه بوده که فکر می کرده که همسرم خستگی من رو درک نمیکه و داره عذابم میده بااین کارهاش!
تموم شب رو ناراحتی داشتیم، شب با اشک بهش گفتم اشکالی نداره، میرم از خواهرم لباس میگیرم، فرداش زنگ زد سر کارم و بهم گفت: دوست داری بریم همون لباسی رو که دیروز دیده بودی بخریم، بهش گفتم: نه! توی ماشین هی میگفت: معذرت می خوام، صبح سر کار بابت رفتارم فکر کردم و خلاصه می خواست ناراحتی رو از دلم دربیاره و این رو هم گفت: که واقعا خسته میشم، نمی تونم سرپا وایستم، خسته میشم، با آبجیم هماهنگ کردم که بریم از خونشون لباسهاش رو بگیریم، گفت: غروبه، خیابونها شلوغه! با موتور بریم، آقاش موتور رو برده بود کلا شسته بود، موتور دیگه روشن نمیشد، باز اعصابش خرد شد و توی خیابون، جلو چشم همسایه ها، مثل دیوونه ها موتور از دست آقاش گرفت و پرتش کرد توی حیاط، و هر چی دلش خواست به خودش، به من، به آقاش گفت و در رو محکم بست و اومد تو، نمی دونید که چقدر احساس بدی داشتم نسبت به رفتارهاش، نسبت به بی حرمتی هاش، نسبت به عصبانیت های دیروزش، خلاصه من هم اون قدر عصبانی شدم که شروع کرد به داد و بیداد و صداش دنیا رو برداشت، همه ی همسایه ها هم فکر کنم فهمیدن! دلم خیلی شکست و بهش گفتم: از کارت، از خستگی هات، از همش متنفرم! تا آخر شب یکسره داد و بیداد کردیم و من گریه کردم و فکر کنم مامانش اینها هم فهمیدن، هی میگفت: من خستم، ولم کن، من نمی تونم از اینجا برم فلان جا واسه تو لباس بیارم،
از یه طرف من احساس می کردم که اون درکم نمیکنه، مدام میگفت: مثل بچه ی آدم، یه دست لباس بپوش برو، بیا دیگه! داد میزد من رو هی این ور و اون ور نکش!
اون باید درک کنه که یه زن زیباییش، ظاهرش، اینکه چه جوری توی یه مجلس حاضر بشه براش مهمه! و من هم باید درک می کردم که اون خیلی خسته میشم، اما هیچ کدوم نتونستیم همدیگه رو درک کنیم و بخدا! بابا بخدا! توی سال جدید، هر وقت گفته خستم، نریم فلان جا، گفتم باشه! هر وقت خسته بوده، بدون هیچ حرف و حدیثی اجازه دادم راحت استراحت کنه! یه چیزی میخواستم بخرم، 5 روز تموم بهش میگفتم می گفت: خستم و من بدون هیچ گله و شکایتی درکش کردم و نرفتیم اما این دفعه دیگه ناگهانی بود، چاره ای نداشتم، مجبور بودم که عجله کنم وتنها زمانم، وقتی بود که از سر کار برمیگردیم،
مهدی بدترین برخورد رو کرد و من هم بد برخورد کردم، خیلی دلم شکست، و مطمئنم که حرفهایی که من هم بهش زدم باعث شد دلش بشکنه، اما بازم به روی هم نیاوردیم،
امروز روز جهاز برون بود و مهدی چون کار داشت گفتم من هم نمی رم، آخه! جهاز رو شهرستان بردن، خواهرشوهرم خیلی اصرار کرد و گفت: مگه من چند تا زن داداش دارم، تو رو خدا اگه مهدی نمیاد لااقل تو بیا! مگه چی میشه! و خلاصه کلی حرف زد و گفت با مهدی صحبت کن ببین چی میگه! من مجبور شدم و بهش زنگ زدم و خودتون میتونید بقیه ی این ماجرای تکراری رو بخونید، ماشین جهاز داشت راه می افتاد و دقیقا مهدی هم توی بدترین شرایط توی بلندی بوده که من بهش زنگ زده بودم، اون قدر عصبانی شده بود که گوشیش رو پرت کرده بود تا خرد شده بود، اصلا نذاشت من حرف بزنم و دوباره زنگ زد کلی داد و بیداد و بد و بیراه و این در صورتی بود که من در حضور کلی مهمان با خونسردی، پشت تلفن میگفتم باشه، باشه، مادرشوهرم وقتی سوال کرد چی میگفت: گفتم، هیچی! میگه نرو!
احساس میکنم از کارش بدم میاد، از اینکه نمی تونم موقعیت و خستگی هاش رو بفهمم اعصابم بهم میریزه، از اینکه نه می خوام مثل نامزدی مدام بی احترامی ببینم و گریه کنم و نه می خوام که مدام با هم بحث کنیم و نه می خوام و می تونم که خیستگیهاش و عصبانیت هاش رو بابت کار زیادش درک کنم، خستم،
من از خستگی هاش خستم!
بچه ها کمکم کنید، دارم دیوونه میشم!
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
"del" آروم باش
الان که ناراحتی به هیچی فکر نکن حتی نظرات بچه ها رو هم نخون....اما بعد
دوست عزیز گذشته رو دور بریز مخصوصا اینکه با یادآوریشون احساس ناراحتی میکنی.
عزیزم گذشته برای گذشته هاست ما فقط باید از گذشته درس بگیریم همین.
اینقدر با یادآوری گذشته حال رو خراب نکن.
یه واقعیت هایی رو بپذیر.یه چیزایی هست که فقط و فقط باید باهاشون کنار بیایی فقط همین .اصلا زندگی مشترک یعنی همین.به نظر من همه ی آدما وقتی ازدواج می کنن دیگه باید با توجه به شرایط رفتار کنن و روند زندگی رو بر همون اساس بنا کنن.مطمئن باش یه چیزایی هم هست که مهدی هم با اونا داره کنار میاد.
فکر تغییر رو از سرت بیرون کن.اگه قراره تغییری هم در رفتار مهدی بوجود بیاد باید برگرفته از رفتار شما باشه نه حرف های شما.بذار با گذشت زمان مهدی با توجه به برخوردهای شما اشتباهش رو اصلاح کنه نه اینکه شما بخوای بهش آموزش بدی .عزیزم باور کن مهدی خیلی دوست داره که تا این حدش هم همکاری کرده.
عزیزم اینو هم یادت نره که یه چیزایی در برخورد شما هست که مهدی رو ناراحت میکنه.اصلا بیا یه کاری کن :مهدی رو کشف کن(نه اینکه ازش بپرسی) ببین چه چیزایی دوست داره؟ دلش می خواد شما چطوری باشی ؟همون کارا رو بکن .اینطوری هم خیلی بیشتر به مهدی نزدیک میشی و هم اینکه غیر مستقیم بهش یاد میدی که اونم همون طوری باشه که شما می خوای.
*عزیزم دیگه وقتی سر کاره هیچ وقت بهش زنگ نزن چون جواب دادن براش سخته
*خب وقتی موقع خرید کردن دیر انتخاب میکنی(من درکت میکنم منم همین طوریم) اول خودت برو چند نمونه رو در نظر بگیر بعد در یه فرصت مناسب با مهدی برین واسه خرید.یا اگه شرایطش نیست خودت تنهایی بخر.
*وقتی از سر کار برمیگرده ازش نخواه که کاری انجام بده چون اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره و عصبی نشه پس تو کنار بیا.(وقتی شرایط رو ببینه خودش کمک میکنه اون وقت دیگه عصبانی نمیشه)
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
قصد من پيدا كردن متهم نيست، نمي خوام بگم شما مقصري با همسرتون. ولي مي خوام يه نگاه "مردونه" (از نظر خودم) به ماجرا بندازيم:
1. به نظر من زنگ زدن به محل كار همسرتون، در طول روز كار درستي نيست، مخصوصا همسر شما كه شرايط كاري سخت و خطرناكي هم داره! بهتره اگه باهاش كار فوري دارين، يه اس ام اس بهش بديد، يا ازش بپرسيد در طول روز، چه موقعي مي تونيد بهش زنگ بزنيد . . .
2. پوشيدن يك لباس جديد براي هر مجلس واقعا غير قابل دركه (البته براي من!) ولي به هر حال براي خانمها كاملا منطقيه! من هم نمي خوام بگم اين كار درسته يا غلطه! اما شوهر خودتون رو تصور كنيد كه قدم به قدم، اونو در چه شرايط سختي قرار داديد:
الف. به محل كارش زنگ زديد (از اين كار دلخور شده)
ب. خواستيد به بازار بريد (البته به خودي خود اشكالي نداره ولي بايد خستگي همسرتون رو درنظر مي گرفتيد)
ج. خريد يك لباس نو (و هزينه تقريبا بالايي كه بايد براي اون پرداخت)، براي يك مراسم رو مطرح كرديد.(پرداختن پول زياد براي موضوعي ظاهرا بي اهميت! اون هم براي همسرشما كه واقعا براي پولش زحمت مي كشه!)
د. به قولتون عمل نكرديد و حسابي توي بازار چرخ زديد! (كلافه شدن در حد بسيار بسيار بالا!!!)
ه. آخرش هم هيچي نخريديد كه !!!!
به نظر من اينها براي به اوج رسوندن عصبانيت كافيه!
شما كه مي دوني همسرت زود عصباني ميشه، اخلاقش رو هم ميشناسي، چرا مي ذاري عصباني بشه؟؟؟
به قول "پونه" چرا خودتون نميرين خريد؟ چرا دنبال راههاي ديگه اي براي حل مشكل نيستيد؟ (مثلا براي گرفتن لباس خواهرتون پيك مي گرفتيد!)
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوستان خوبم از همه ی شما ممنونم که کمکم می کنید تا مشکلم حل بشه!
راستش میدونم که شرایط سختی بود و همسرم حسابی خسته بود اما باور کنید که من هم توی شرایط سختی بودم و همه چیز به طور ناگهانی اتفاق افتاد و من مجبور بودم که اون کارها رو انجام بدم. وقتی از سر کار دوباره بهم زنگ زد آروم بود، ولی من از دستش عصبانی بودم و کلی پشت تلفن بخاطر رفتارش گریه کردم،
اما اون روز قبل از اینکه برم سر کار براش یه نامه نوشتم و تمام احساساتی رو که نسبت به رفتارهاش پیدا کردم رو براش تشریح کردم و بهش گفتم که قصدم اصلا انتقاد از تو نیست و دلم می خواد که فقط به احساساتم توجه کنی، همین! و اینکه دوست داشتم که مثلا وقتی بهت زنگ زدم و تو جای حساسی بودی فقط یک کلمه بهم می گفتی خیلی آروم که عزیزم نمی تونی حرف بزنم، خودم بهت زنگ میزنم و اون وقت من منتظر می مونم تا خودت هر وقت شرایطش رو داشتی بهم زنگ بزنی!، خلاصه تمام ناراحتی هام توی اون چند روز براش به شیوه قشنگ نوشتم و جلوی در گذاشتم.
به محض رسیدن به خونه نامه رو خونده بود و بهم زنگ زد قبل از انجام هر کاری و بهم گفت که هنوز نرسیده بازم دارم میرم سر اون یکی کارمون، ولی نامه ات رو خوندم و همه ی احساساتت رو هم درک می کنم، معذرت خواهی کرد و گفت : که دوستت دارم و خداحافظ!شب خیلی با هم حرف زدیم و من این بار با قطعیت بهش گفتم که دیگه هیچ وقت، هیچ وقت سر کارت زنگ نمی زنم و ایشون گفت : که نه! تو فقط بین ساعت 1 و 30 دقیقه ظهر تا 2 بهم زنگ بزن، اون وقت می تونم خیلی خوب جوابت رو بدم، بهش گفتم: نه! من اصلا دیگه بهت زنگ نمی زنم، خودت هر وقت دلت واسم تنگ شد بهم زنگ بزن! و فقط بهش گفتم : که اگه یه موقع کار واجب و فوری داشتم چیکار کنم؟ گفت: زنگ بزن اما حرفهات رو خیلی خیلی کوتاه، مثل حالت تلگرافی بگو و قطع کن! هیچ وقت واسه بیان احساساتت بهم زنگ نزن چون من شرایطش رو ندارم که جوابت رو بدم و اگر هم داشته باشم، این ورم مهندسه، اون ورم همکارم، اون ورتر فلانی و فلانی که همه چسبیده و نزدیک به من وایستادن و نمی تونم درست و حسابی باهات حرف بزنم و اون وقته که تو ناراحت میشی؟ گفتم: باشه! به خودم قول دادم که دیگه هیچ وقته هیچ وقت تا اون جایی که می تونم بهش زنگ نزنم. اون روز وقتی اومد توی آشپزخونه و داشت بوسم می کرد و معذرت خواهی بهش گفتم: تقصیر من نیست، چیکار کنم نمی تونم خستگیهات رو درک کنم، من جای تو نیستم، من نمی دونم تو اون جا چه جوری کار می کنی و توی چه شرایطی هستی ، من نمی تونم تو رو درک کنم! گفتم: مقصر تو هم نیستی، چون وقتی من هم دانشگاه می رم، از اون جا میام خونه و غذا درست می کنم و بعدش هم می رم سر کار و از این بایت خسته میشم، تو نمی تونی درکم کنی چون تو جای من نیستی، تو نمی دونی که هی از این ماشین پیدا شو، سوار اون بشه، و غیره! می تونی درک کنی؟ گفت: نه، حرفت رو قبول دارم، می دونم چی میگی؟ الان وقتی تو امتحان داشته باشی من جای تو نیستم که بدونم چه استرسی به تو وارد میشه و خیلی راحت میگم که امتحان داری دیگه مگه چیه؟ می دونم چی میگی!
خلاصه کلی با هم حرف زدیم، شب هم سعی کرد که از دلم بیرون بیاره و من هم بهش گفتم: که خیلی دوستش دارم و نمی دونم چرا این روزها، اگه بی محبتی هم می کنه بازم دوستش دارم، اما می ترسم اگه این بی محبتی ها ادامه پیدا کنه بشم مثل روزهای نامزدی که هیچ احساس قشنگی نسبت بهش نداشتم و گفت : که مطمئن باش که من دلم نمی خواد که اصلا احساست نسبت به من بشه مثل اون روزها!
خواهرش هم عروسی کرد و شب عروسیش تموم شد و برگشتیم، راستش اون جا هم توی این دو روزه گهگاه عصبانی میشد اما خیلی خیلی سریع و فقط مثلا برای یه لحظه عصبانیتش رو میدیم و تا می دید که من ناراحت شدم سریع رفتاری می کرد که جبران بشه! خب، توی راه برگشت، وقتی دو تایی تنها بودیم، بازم با هم حرف زدیم و این بار فکرش رو فهمیدم و افکارش رو، به من گفت: که من پیش خودم فکر می کنم که مثلا همسرم همیشه در کنارم هست، همیشه پیشم هست، اما مثلا فلانی رو یه امروز می بینم، بعدش میره مثلا تا چند وقت دیگه، میگم بزار با فلانی گرمتر بگیرم، یا وقتی یکی ازم کاری رو می خواد، بین تو و اون شخص، اون رو انتخاب می کنم، میگم حالا یه بار به من رو انداخته، بذار کارش رو راه بندازم، همسرم همیشه هست، بعدا کار اون رو انجام میدم.
وقتی این طرز فکرش رو فهمیدم، بهش گفتم: حالا که مردم رفتن و دیگه کسی نیست، فقط من و تو هستیم، اون ها رفتن، نیستند، اما احساسات بد نسبت به تو توی قلب من جمع شده، درسته که من همیشه کنارت هستم و باهات هستم، تا آخر عمر، اما اگر هر روز و هر لحظه و هر بار این رفتارها تکرار بشه و تکرار بشه، فکر می کنی اون وقت من جوری باهات می مونم، یه دختر که احساسی به همسرش نداره! یا آیا تو دوست داری توی یه جمعی من وقتی چند نفر دیگه رو هم می بینم تو رو فراموش کنم بهت بگم مهدی که همیشه هست، ولش کن، محلت نذارم و بهت بی توجهی کنم، بعدش که همه چیز تموم شد باز بیام طرف تو، اون وقت تو فکر نمی کنی که بهت بی احترامی شده و با دیدن دو نفر دیگه تو رو فراموش کردم؟ و اون لحظه بهش گفتم: الان، واقعا دوست داری بهت بگم تو که همیشه هستی، من الان حوصله ی تو رو ندارم گفت: نه!
خلاصه کلی حرف زدیم و فعلا که احساس خیلی خوبی بهش دارم و از ته دلم دوستش دارم.
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
بچه ها سلام!
راستش می دونید خوب دارم متوجه میشم که همسرم تمام سعی خودش رو واسه ی ترک کلمات بدی که نسبت به گفتن اونها عادت داشت، داره انجام میده، دوست دارم من هم بهش کمک کنم اما نمی دونم چه جوری؟
راستی در مورد خودم هم می خوام بگم که تمام سعی خودم رو انجام میدم که حساسیت هام رو کمتر کنم، یعنی سر هر چیزی بهش گیر ندم، یا اخم نکنم، یا هر حرفی رو به دل نگیرم، به قول مادرم یه زن و یه دل بزرگ که میتونه زندگیش رو بسازه و از این رو به اون رو کنه! لطفا کمکم کنید که حساسیت هام رو کمتر کنم و همین طور روش برخوردم رو در مورد این حساسیت ها!