يكي قطره باران ز ابري چكيد
خجل شد چو پهناي دريا بديد
كه جايي كه درياست من كيستم
گر او هست حقا كه من نيستم
چو خود را به چشم حقارت بديد
صدف دركنارش به جان پروريد
نمایش نسخه قابل چاپ
يكي قطره باران ز ابري چكيد
خجل شد چو پهناي دريا بديد
كه جايي كه درياست من كيستم
گر او هست حقا كه من نيستم
چو خود را به چشم حقارت بديد
صدف دركنارش به جان پروريد
آمد بهار خرم و آمد رسول يار
مستيم و عاشقيم و خماريم و بي قرار
اي چشم و اي چراغ ،روان شو به سوي باغ
مگذار شاهدان چمن را انتظار
اندر چمن ز غيب غريبان رسيده اند
رو رو كه قاعده ست كه القادم يزار
گل از پي قدوم تو در گشن آمده ست
خار از پي لقا ي تو گشته ست خوش عذار
اي سرو ،گوش دار كه سوسن به شرح تو
سرتا به سر زبان شد بر طرف جويبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شكفته گردد وبرتو كند نثار
حسین ناصری ذاکر
یک روز می دهم به تو این شعر ناب را
تعریف می کنم برای تو آن خواب را
خوابی که تا به اوج می رسید می شکست
تشبیه می کنند به خوابم حباب را
من یک کتاب شعر برای تو گفته ام
تقدیم می کنم به تو روزی کتاب را
شرمنده ام که خیس می شود سطور کتاب
بی اختیار دیده روان کرده آب را
آب از سرم گذشت که بی آبرو شدم
اما چه خوب شد که زدودم نقاب را
ابراز می کنم به تو من در کمال عقل
عشقی که برده همه عقل و حساب را !
من عاشقم ولی به تو شاید نگفته اند
پرسش نکرده اند ، چه گویی جواب را ؟
شاید نگفته اند و نگفتن گناه بود
بیند گناه کار عذاب عقا ب را
تصمیم تو نبود که عاشق کشی کنی
تحمیل کرده اند به تو انتخاب را
تحمیل کرده اند که از خوب و خو ب تر
آن را که عاشق است چشانی عذاب را
بر گردنم دوباره چه تنگ است روزگار
پیچیده اند بر گردن مو طناب را
با تو اگر معاشقه با یک غزل کنم
باطل کند معامله ی پر شتاب را
مجنون شوی لیلی ات آنگاه ذاکر است
روزی که می دهم به تو این شعر ناب را
سكوت
من سكوت اختران آسمان دانم كه چيست
من سكوت عمق بحر بيكران دانم كه چيست
من سكوت دختر محجوب پر احساس را
در حضور مرد محبوب جوان دانم كه چيست
من سكوتي را كه تنها با نواي ساز و چنگ
در ميان انجمن گردد بيان دانم كه چيست
هم سكوت جنگل خاموش را پيش از بهار
هم سكوت مرگبار مردگان دانم كه چيست
داستان ماه را در بدر و تربيع و هلال
ماجراي شمس را با اختران دانم كه چيست
اعتراضات ملايك آنچه گفتند آشكار
وانچه را كردند در خاطر نهان دانم كه چيست
آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال
وانچه آدم خواند بر افرشتگان دانم كه چيست
سرّ آن خاك مبارك پي كه در طوفان نوح
شد رهايي بخش نوح و نوحيان دانم كه چيست
آنچه آتش را گلستان كرد بر جان خليل
وانچه گلشن را كند آتشفشان دانم كه چيست
يونس اندر بطن ماهي با خدا دانم چه گفت
رمز آن زندان بي نام و نشان دانم كه چيست
عطسه ي آدم كه روح القدس بر مريم دميد
انچه برد او را بر اوج آسمان دانم كه چيست
گفت محي الدين كه حيوان شو اگر خواهي كمال
مي نگويم هيچ و حشر مردمان دانم كه چيست
گفت رومي من ز بسياري گفتارم خمش
گفته و ناگفته , اي داناي جان دانم كه چيست
قصه ي نرگس كه شد مخمور چشم مست خويش
غصه ي هاتف ز عشق آن جوان دانم كه چيست
آنچه را آموخت حافظ از خط زيباي يار
وانچه گفت از جوهر لعل بتان دانم كه چيست
هفت خطم گرچه خطي مي نخوانم غير عشق
خط زيبا بر جمال شاهدان دانم كه چيست
گرچه طفلم در طريق عشق و ابجدخوان علم
مبداء و پايان كار عارفان دانم كه چيست
طفل عشقا دعوي باطل مكن خاموش باش
من سكوت طفل عشق بي زبان دانم كه چيست
دكتر حسين الهي قمشه ا
:72:
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
"قیصر امین پور"
سایه و بلور
حاصل نور و جسم خاکی من
سایه! ای هستی دوگانۀ من
بازتابی ز جسم بیداری
سایه ام! گرچه نقش دیواری
نقش سایه دگر نمی دانی
روشنی را اگر تو بستانی
نور اگر رفت سایه پیدا نیست
جسم اگر مُرد سایه دیگر نیست
نقش دیوار و چشم خیره ما
سایه نور است و جسم تیره ما
سایه ام رنگ رنگ نور شود
جسم تیره اگر بلور شود
آشکارا شود خلوص بلور
در بلورم شکسته گردد نور
می توان راه سوی نور گشود
طیف نور است در بلور وجود
یا بلورم که نور بشکستم
من اگر جسم تیره ای هستم
سایه ام در نماز سوی تو است
جلوه ام از فروغ روی تو است
بزرگمهر وزیری
دل من دير زماني است که مي پندارد
دوستي نيز گلي است مثل نيلوفر و ناز ؛ساقه ترد و ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است آنکه روا ميدارد
جان اين ساقه نازک را دانسته
بي آزارد
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک ولغزان است.
و گر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس، کزگرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین؟
هوا بس ناجوانمردانه سردست "آی".
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم .
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست،
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
از : مهدی اخوان ثالث
چشم دل بازكن كه جان بيني * آنچه نا ديدني ست آن بيني
گر به اقليم عشق روي آري * همه آفاق گلستان بيني
بر همه اهل آن زمين به مراد * گردش دور آسمان بيني
آنچه بيني دلت همان خواهد * وآنچه خواهد دلت همان بيني
بي سر و پا گداي آنجا را * پاي بر فرق فرقدان بيني
هم در آن سر برهنه قومي را * بر سر از عرش سايبان بيني
گاه وجد و سماع هر يك را * بر دو كون آستين فشان بيني
دل هر ذره را كه بشكافي * آفتابيش در ميان بيني
هرچه داري اگر به عشق دهي * كافرم گر جوي زيان بيني
جان گدازي اگر به آتش عشق * عشق را كيمياي جان بيني
از مضيق حيات در گذري * وسعت ملك لا مكان بيني
آنچه نشنيده گوشت آن شنوي * وآنچه ناديده چشمت آن بيني
تا به جائي رساندت كه يكي * از جهان و جهانيان بيني
با يكي عشق ورز ازدل و جان تا با عين اليقين عيان بيني
كه يكي هست وهيچ نيست جز او
و حده هو لا اله الا هو
مولانا سيد احمد هاتف اصفهاني
حسرت همیشگی:
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود
قيصر امين پور
پـــــر از درد دیـــــــدم دل پارســـــا
که اندر جـــهــان دیـــو بــد پادشـــاه
نــــمانــیــم کـیـن بوم ویــران کنند
هــمــی غــارت از شــهـر ایران کنند
نـــــخوانـنـد بر ما کــــسـی آفــرین
چـــو ویـــران بود بوم ایـــران زمـــین
دریغ است ایران که ویـــران شـــود
کـــنــام پــلنــگان و شــیران شـــود
همه سربه سر تن به کشتن دهیم
از آن به که ایران به دشمن دهیم
چو ایـــران مبـــــاشد تــــن من مباد
در این مرز و بوم زنده یک تن مباد…
فردوسي روح ات شاد
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
روزای خوبت بگو کجا رفت
تو قصه ها رفت یا از اینجا رفت
انگار که اینجا هیچکی زنده نیست
گریه فراوون وقت خنده نیست
گونه ها خیسه دلا پاییزه
بارون قحطی از ابر میریزه
همه عزادار سر به گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
انگار که شبه هر روز هفته
از هر خونه ای عزیزی رفته
همه با هم قهر همه از هم دور
روزا مثل شب شبا سوت و کور
نه تو آسمون نه رو زمینیم
انگار که خوابیم کابوس می بینیم
از زمین دوریم از زمان جدا
حتی نمییام بیاد خدا
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
نوبت میگیریم گیج و بی هدف
واسه مردن هم باید رفت تو صف
روزا و شبا اینجور میگذرن
هرجا که میخوان مارو میبرن
آخه تا به کی آروم بشینیم
حسرت بکشیم گریه ببینیم
ای زن تنها مرد آواره
وطن دل توست شده صدپاره
ای زن تنها مرد آواره
وطن دل توست شده صدپاره
ای زن تنها مرد آواره
وطن دل توست شده صدپاره
پاشو کاری کن فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش
پاشو کاری کن فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
خداحافظ خداحافظ
سيمين بهبهاني نازنين