در بارگه جلالت اي عذر پذير
درياب كه من آمده ام زار و حقير
از تو همه رحمت است از من تقصير
من هيچ ني ام همه تويي دستم گير
نمایش نسخه قابل چاپ
در بارگه جلالت اي عذر پذير
درياب كه من آمده ام زار و حقير
از تو همه رحمت است از من تقصير
من هيچ ني ام همه تويي دستم گير
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
دلخسته و سينه چاك مي بايد شد
وز هستي خويش رها مي بايد شد
آن به كه به خود پاك شويم اول كار
چون آخر كار خاك مي بايد شد
دال
دوست نزدیکتر از من به منست
وین عجب بین که من از وی دورم
چکنم؟با که توان گفت که دوست
در کنار من و من مهجورم...
منم که دیده بدیدار دوست کردم باز---چه شکر گویمت ای کارساز بنده نوازززززززززززززززززز
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
آنچه مي گويند آن خوشتر زحسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم
لبت نه گويد و پيداست دلت مي گويد آري
كه اينسان دشمني يعني كه خيلي دوستم داري
فكركنم بايد با ميم شروع مي كرديد نه با لام