سلام دوستان
ممنون از راهنمایی های خاصانتون ازتون متشکرم که تجربیاتتونو در اختیار من میذارید چند وقتی بود درگیر کارای اسبابکسی بودم و نتونستم سر بزنم نازنین جون منم موافقم در جواب ادم دیوانه فقط باید برای سلامتیش دعا کرد دوستای عزیزم ادمها با هم خیلی فرق دارن شاید اگه دورو ره من ادمهای با احساس و عاطفی بودن منم سعی میکردم از راه های عاطفی وارد بشم دلنازه عزیز من خیلی سعی کردم تا رابطه هارو بهتر کنم اما خانواده شوهرم به دلیل اینکه من انتخاب پسرشونم واز غریبه هستم منو پذیرا نمیشن حتی یه روز صورت مادرشوهرمو بوس کردم گفتم بیا با هم مثل مادرو دختر بشیم هر بدی من بهت کردم به خودم بگو منم فقط به خودت میگم چند وقت بعد دیدم پشت سرم به زندایی شوهرم چه حرفایی زده اون و خواهر شوهرم از هر دری وارد شدم بسته بود وواقعا سر دگم شدم اونا مشکلشون با من غریبه بودنه منه اونا دوست داشتن پسرشون از فامیل زن بگیره و حالا با گذشت چند سال نمیتونن این موضوعو قبول کننکه من عروسشونم سعی میکنن از هر کار من یه ایرادی بگیرن تا دیگرون بدونن که ازدواج فامیلی بهتره و غریبه خوب نیستبا وجود اینکه من از همه لحاظ از عروسای دیگشون بهترم البته اینو من نمیگم همه فامیل دورشون میدونن و میگن . البته اینم بگم مادر شوهر من عاشق غیبته بعضی وقتا از بقیه عروساش به من بد میگه و بیشتر وقتا از من به اونا و این باعث میشه همه اونایی که از من تو ذهنشون یه غول ساختن بیان و برام قیافه بگیرن مادر شوهر من بیشتر رفتارای زشته عروسای دیگشو ماس مالی میکنی تا دیگرون نگن عروسایی که از فامیلش گرفته بده خوب حالا تو این شرایط من چقدر میتونم خوب باشم وقتی کسی نمیخواد خوبیهای منو ببینه تا کی میتونم همش من بخوام همه چیز درست بشه مشکل من با اونا اختلافات روز مره و سلیقه ای نیست مشکل اینه که اونا نمیخوان منو به عنوان عروسشون قبول کنن و همش فکر میکنن عروس اگه از فامیل نباشه نمیشه باهاش راحت بود حتی من خیلی سعی کردم با هاشون خاکی باشم تا با من احساس صمیمیت کنن ولی نشده چون خودشون نمیخوان درنتیجه خوبیهای منو نمیخوان ببینن واگه اعتراف کنن این عروسمونم خوبه ممکنه بقیه فامیل بگن پس چرا تا دیرو اینهمه ازش بد گویی میکردی به همین خاطر حرفشونو پس نمیگیرن