نه، اتفاق تازه ای نیفتاده. زندگی همون بی معنای پوچ در پوچی که بوده، هست.
نمایش نسخه قابل چاپ
نه، اتفاق تازه ای نیفتاده. زندگی همون بی معنای پوچ در پوچی که بوده، هست.
.
کاش میشد یه کمکی بهتون بکنم. از دلخوشی های کوچیک نمیتونین شروع کنین؟ مثلا ورزش، پیاده روی، صبحانه اول وقت با خانواده، ....؟
سلام.
والا چیز بزرگی توی زندگی من اصولا وجود نداره. من همیشه دلمو فقط خوش میکردم به همین چیزهای کوچیک که میگید. ولی دیگه حوصله ی اینا رو هم ندارم.
من هیچوقت بداخلاق نبوده ام. یعنی سعی میکردم خوش برخورد یاشم.
ولی جوری شدم که دیگه اصلا حتی خنده ی ظاهری هم روی چهرم نمیتونم بیارم.
یا قبلاها هر جوری بودم، با بچه ها خیلی خوشرفتار بودم. الان بی اعصاب شده ام و تا یکم خواهرزادم برای نوشتن تکالیف مدرسه اش تنبلی میکنه، بداخلاقی نشون میدم باهاش.
سلام.
الان فهمیدم که احتمالا قضیه ی این سه چهار هفته احساس غم شدید دارم چیه. اینکه بی دلیل میشینم ساعتها گریه میکنم یا تا این حد بی حوصله ام.
مدتی بود یک طرف بدنم بی حس بود و حس خواب رفتگی داشت. که معلوم شد یه نوع ویروس به سیستم عصبیم وارد شده و دارو دادن و گفتن وقتی داروها تموم شد دوباره بیا.
دیروز رفتم. دکتر که گفت خیلی شانس آوردی و خطر رو رد کردی و یه سری داروی جدید برای مصرف ده روز داد
الان دیدم توی داروها یه نوع قرص ضدافسردگی هم هست. از اونجایی که من اصلا حرفی از حال روحیم بهش نزده بودم، حدس میزنم که این احساس غم یا از عوارض داروهایی بوده که این یک ماه میخوردم، یا وجود خود ویروسه توی سیستم عصبیم غیر از بی حس کردن بدن، باعث ایجاد افسردگی یا اختلالی توی دریافت هام شده.
امیدوار شدم که این حال غم شدید، به زودی رفع بشه.
حتما رفع میشه.:228::heart:نقل قول:
امیدوار شدم که این حال غم شدید، به زودی رفع بشه.
.سلام ممنون
کاش الان شعرم و میدیدی.
عملیاتی بود مهمون هم داشتیم:58:
سلامالهه جان.
خوبی؟
اره، بعد از صبح تا حالا یه ده دقیقه است وقت کردم بشینم.
خوبی؟
شعرتو دیدم توی حال و احوال. قشنگ بود.
سلام.
ببخشید دوستان، یه سوال بی ربط.
به نظرتون وقتی الان اصلا دیگه میلی به ازدواج ندارم و به طور کلی یه جورایی از جنس مذکر خوشم نمیاد، دلیلی وجود داره که به کسی اجازه مطرح کردن بحث آشنایی رو بدم؟
اینکه میگم از جنس مذکر خوشم نمیاد، خب واقعا خوشم نمیاد و به این پتیجه رسیدم کلا از ذاتشون توی بعضی از مسایل خوشم نمیاد. شاید بگید تعمیم مبالغه آمیزی باشه ولی راستش حتی یک مورد استثنا که بتونه این عمومیت رو برام نقض کنه ندیده ام. شاید فقط یکم داداش بزرگم با بقیه فرق کنه. ولی اونم ذاتش آخرش مثل بقیس و گاهی نشونش داده.
راستش بابا و برادرامم اگه به حکم نسبت خانوادگی نبود و از دستم برمیومد، کلا ازشون جوری دور میشدم که مثل هفت پشت غریبه باشیم. راستش حتی پسربچه ها رو هم دوست ندارم چندان و موجودات حرص در بیاری هستن و خوشم نمیاد ازشون.
دلیلی هم برای تلاش برای تغییر این دیدگاه ندارم. چون طی چندین و چند سال با بررسی به این نتیجه ها رسیده ام.
من تا به حال اجازه مطرح کردن رو به این شخص نداده ام با سرد و بی تفاوت رفتار کردنم و خودم رو به نفهمی زدن. چون میدونم نتیجه ام چیه. ولی چون اصرار داره یه جورایی سر صحبت رو باز کنه، سوالم این هست که آیا به همین روش ادامه بدم بهتره یا اینکه بذارم حرفشو بزنه و بعد جواب منفی بدم که بی خیال شه و دست از سرم برداره؟
کدوم روش معقول تره و برای ایشون و خودم بهتره؟
.
.
سلام. خوبی؟
الان دیدم پستتو الهه.
خوشحالم پدرت بهتر شدن.
کدوم عملیات الهه؟