-
اصلا من مطمینم از ما متنفره و خیلی دلش میخواد بتونه قید ما رو بزنه. راستش اگه با این کار سبک و آزاد و شاد میشه، من راضی ام قید ما رو بزنه. بره دنبال دل خودش. منظوزم این نیست که بابا از زندگی و خونه بره. منظورم اینه که من برم. هم من برم، هم مامان، هم خواهر و برادرهام. جدی میگم. راحت میشه و ازاد میشه. اون از ما متنفره.
میدونید چرا اینو میگم؟ چون اگه مثلا برادر راه دور من زنگ بزنه، بابا اصلا دلش نمیخواد باهاش حرف بزنه و اگه حرفم بزنه با اکراه شدید و فقط هم همون حالت نالیدن. ولی کافیه مثلا نتیجه ی عمه ام زنگ بزنه. انگار دنیا رو بهش دادن.... یا مثلا اصلا زنگ به خواهر و برادرای من نمیزنه ولی به نوه و نتیجه های خواهر و برادراش یا به پسر خاله و دخترخاله و پسر دایی های خودش و بچه هاشون زنگ میزنه و اتفاقا شاد و شنگول هم باهاشون حرف میزنه.
اینو میگم چون زمانی که خواهر من ام اس گرفت، بابا به من گفت :" آه من گرفتش"... سر چی؟ سر اینکه یک بار مامان دندوناش درد میکرد و پول دکتر رفتن میخواست و بابا داد و بیداد انداخته بود که خودت برو پولشو جور کن و از من نخواه، و خواهرم از مامان دفاع کرده بود.
اینو میگم چون حتی حاضر نیست 13 به در با ما بیاد بیرون. اگرم بیاد انگار داره شکنجه میشه و همون حالت ناراحتی و اخم و غم و نالیدن رو داره یا میره تو ماشین میشینه و اصلا دلش نمیخواد با ما باشه.
چون مثلا وقتی میره خرید یا قبض پرداخت میکنه، میاد هی با منت فیش پرداخت و فاکتورا رو نشونمون میده.
چون وقتایی که از سر کار میومد هم با اینکه میرفتم استقبالش و خسته نباشید میگفتم، حتی جواب سلام نمیداد و با لحن منت امیز و شاکیانه میگفت نوکرم.
چون حاضر بود نامزدی برادرم به هم بخوره به خاطر وضعیت مالی برادرم، ولی بهش کمک نکنه. آخرشم نامزدیش به هم خورد. چند ماه بعدش بابا رفت یه مغازه 60 متری یه جای خوب خرید. بعدشم تازه منت میذاره که بعد از من سر ارث و میراث بحث نکنید با هم. که البته منم در حضور همه اعلام کردم که " من حتی یک قرون هم ارث نمیخوام"
واقعا میخوام چیکار؟ از بچگی ما زدن و پول جمع کردن. حالا ارث به چه درد خواهد خورد؟!
گاهی از هر دوشون با تمام وجودم احساس نفرت میکنم.
- - - Updated - - -
بهش هم توی اون بحث شدید آخر گفتم. بهش گفتم مطمینم اگه ترس از حرف مردم نداشتین، همون موقع که به دنیا اومده بودیم گذاشته بودینمون توی پلاستیک زباله و انداخته بودینمون دور. چون شما اصلا از وجود بچه هاتون بیزارید. چون خیلی احساس بدبختی میکنید که بچه دار شدین و مجبور شدین خرج بدین. چون همیشه احساس بدبختی و مظلوم بودن و مجبور بودن کردین برای بزرگ کردن بچه هاتون. چون هیچ کدوم از کاراتون از روی دلتون نبود و فقط از روی اجبار بدبختی این بود که خدا یه بچه انداخت تو دامنتون و محکوم شدین بزرگش کنین. بهشون گفتم که ای کاش همون موقع که به دنیا اومده بودم واقعا انداخته بودینمون دور.
-
یعنی واقعا حسرت میخورم به حال همون دخترایی که همون اول زنده به گور میشدن
-
سلام خانم پوه
معذرت می خوام که کمتر به تاپیک هاتون سر می زنم ، البته به یادتون هستم ولی خب توفیقم کمتر هست.
می دونید در مورد چیزایی که نوشتین بلد نیستم کمک کنم و فقط می تونم که ابراز همدردی کنم که بله چنین شرایطی واقعا آزار دهنده می شه (اگه الآن دوباره از کوره هم در برید که دیگه کسی برای من چیزی ننویسه و از این حرف ها :311:....نگران نباشید جایگاه شما برای همدردی محترم تر از این اتفاقات لحظه ای هست که برای همه مون پیش میاد. ) ،یا حتی اولین پستی که توی این تاپیک نوشتم گفتم که نمی دونم چی بگم و واقعا نمی تونستم حتی با وجود اتفاقی که افتاده بود قضاوت راسخی بکنم که بله شما چقدر اشتباه کردید و از این حرف ها .
چیزی که فقط به ذهنم می رسه این هست که کمتر توی خونه بمونید و مشغولیت های مفیدی مثل الآن که دنبال کار دانشگاه هستین داشته باشین حتی اگر شده توی هفته چند روز یا نه حتی چند ساعت ولی سعی کنین این مشغولیت های مفید رو بیرون از خونه برای خودتون ایجاد کنین.
در مورد اون قسمت دوم حرفم همین جوری خودم هم پا در هوا که کی بیام بنویسمش ، بینش هوا خورده می زنم زمین دیگه بالا نمیاد!!!:102:
در پایان هم مگر این استاد گرام تون به دست بنده نیفته ، یعنی پوه همدردی رو از دستش قاطیه قاطی هست.
-
سلام.
ممنون آقا حامد.
راستش ما در کل زندگی خوبی داریم. هم بابا هم مامان خیلی شریف و زحمتکش بودن و هستن. و میدونم به هر دوشون خیلی مدیونم. فقط فکر کنم کمالگرایی شدید بابا، هیچوقت بهش اجازه نداده راضی باشه. بعد ما هم میمونیم که خب باید دیگه چیکار کنیم بابا احساس خوبی داشته باشه؟
بابا تمام عمرش زحمت کشیده. از بچگی کار کرده. من صد در صد مطمینم لقمه حلال اورده برای ما. اهل هیچ چیز منفی هم نبوده و نیست. حساس و عاطفی هم هست اما زیاد اهل بروزش نیست. دل نازک هم هست و زودرنج.
من خیلی دلم میخواد دیگه اینقدر نگرانی و غم و فکر رو کنار بذاره. دلم میخواد دیگه برسه به دل خودش. چون هیچوقت چیزی برای خودش نخواسته. نه مامان، نه بابا. هیچ کدوم هیچ وقت چیزی برای خودشون نخواستن. دلم میخواد یکم به فکر خودشون و دل خودشونم باشن. دلم میخواد بتونم کاری کنم اسوده خاطر باشن و ارامش و شادیشون رو ببینم. ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنم باز بی فایدست.
البته بابا با من صمیمی تر از بقیه است. چون من زیاد بهش محبت میکنم( که البته با اون چند تا دعوا فکر کنم زدم همه رو نابود کردم)، ولی گاهی یه محبتهایی بروز میده. مثلا اون هفته که اعصابم خرد بود از استاد و رسیده بودم خونه، رفت برام چایی اورد و گفت دیگران چایی اوردند و ما خوردیم، حالا ما چایی بیاریم و دیگران بخورند. (منظورش من بود که همیشه از سر کار که میومد براش چایی و میوه میبردم). همین محبتهاش برای من خیلی شیرینه. و واقعا هم بابام رو دوست دارم و بهش افتخار میکنم. ولی دلمم میخواد نگران و افسرده و ناراضی نباشه. دلم میخواد شاد و راصی ببینمش.
راستی استادم هم بگیر نگیر داره. یه روز حرص میده، یه روز مثل باباها دل نگرانه و هوامو داره. الان تهرانم برای یه تست نمونه ها. زنگ زده میگه رسیدید؟ مواظب خودتون باشید، پول لازم شد بگید بریزم براتون به حسابتون و....
خلاصه منم این مدل دلسوزی هاش رو که میبینم، حرص دادناش یادم میره.
کلا من از همون اول دبستان عاشق معلم ها و استادام بودم. ادم تودلش معلم و استادهاشو خیلی دوست داره.
-
سلام پوی عزیز
تمام دغدغه هات رو میفهمم. ولی چیزی که توی زندگی بهش رسیدم اینه که تا وقتی کسی خودش نخواد تو هیچ کاری نمیتونی براش بکنی.
نمیشه به زور آدمها رو خوشحال کرد .شادی یه حس درونیه . من بیشتر عمرم رو صرف این کار کردم و نشد.
آدم نمیتونه ویژگیهای پدر و مادرش رو تغییر بده.خیلی از اون ویژگیها وقتی شکل گرفته که ما اصلا وجود نداشتیم.
متاسفانه تنها راهی که وجود داره اینه که تمرکزت رو از روی پدر و مادرت برداری. باز خوبه که تو تقریبا به هر دوشون حس مشابهی داری.اگه یکی رو خیلی دوست داشتی و اون یکی رو
مقصر همه چیز میدونستی و ازش متنفر بودی خیلی شرایطتت سخت تر میشد.
مثل قبل دوستشون داشته باش و بهشون افتخار کن. ولی لطفا تمرکزت رو از روی رفتارهاشون بردار.میدونم خیلی سخته ولی شدنی هست.
-
درود بر بانو پو و بانو انیتا
انصافا جواب بانو انیتا خوب بود یادت باشه چیزی که نمیتونی تغییر بدی قبول کن.همین هیچ کاری هم نتونی انجام بدی خلاااااصت کنم هیچی.همینیه که هست فقط شما هم نیستی که این مشکل رو داری :227:
-
سلام.
خیر مقدم جناب خاله قزی و تبریک بایت تولد فرزندتون. از حضور مجدد شما خیلی خوشحالم. امیدوارم حضورتون پایدار باشه و یه رنگ و بویی بده به تالار. تاپیکها به راهنمایی های خلاصه و مفید شما آقایون نیاز داره.
آنیتا، ممنونم از پاسخت. درسته. ولی من نمیدونم وقتی یه چیزی مدام مقابل چشمته چجوری میشه ندیدش.
مثلا بابا حتی با شاد بودن و تفریح ماها مخالفه. تفریح هم که میگم منظورم تفریح خاصی نیستا. یه خندوانه دیدن سه شب توی هفته، به نظر ایشون جرم و مجکومیته. در صورتی که تمام روزهای دیگه و تمام ساعنهای دیگه خودش داره برنامه های مورد علاقه خودش رو میبینه و کاری هم نداره دیگران خوششون بیاد یا نه.
یا مثلا وقتی زنگ میزنه به عمه و داداشم و عروسمون و ... و از مامان بد میگه، من نمیتونم اعصابم به هم نریزه. مساله اینه که خودش رو کاملا محق میدونه. ولی حتی اگر هم محق باشه، حق نداره بره بکشه بحث رو به خارج خانواده.
کلا خدشمستقیم با کسی درگیر نمیشه. میره پشت سر دیگران حرف میزنه. مثلا به بعضی اخلاقهای برادرم معترضه. ولی به خودش نمیگه. زنگ میزنه به داداشم میگه بهش بگو از این اخلاقش ناراحتم. یعنی کلا همیشه سیستمش همینه. یا میاد به من میگه برو بهش بگو.
کلا چند سال کارش بود هر روز، قسم میخورم هر روز، حدود 2-3 ساعت از مامان بد بگه به من و هی بخواد قضاوت کنم. که منم دیگه توی اون بحثهای چند وقت پیش،محکم گفتم به من ربطی نداره مشکلات شما. شما از هم بدتون میاد و میخواید همدیگه رو هم تیکه تیکه کنید برید تیکه تیکه کنید. به من ربطی نداره. منو سپر خودتون نکنید. به بابا هم گفتم شما فقط یه ترسوییی که جرات و شهامت زدن حرفتون رو مستقیم به طرف مقابلتون ندارید و همیشه میخواید پشت سر بچه هاتون قایم بشید و .... و البته بعد از اون بحث ها دیگه منو زیاد درگیر مشکلاتشون با هم نمیکنن. ولی بازم میبینم مثلا زنگ میزنه به فامیل شکایت کردن. و به شدت این اخلاقش روی اعصابمه و نمیتونم نبینم.
حتی وقتی هم میخوام تمرکز نگیرم روش، ولی حداقل یه روز اعصابم به همه و باید خیلی به خودم فشار بیارم به خودم مسلط بشم.
خیلی وقتها رفتارهاش دقیقا مربوط به منه و نمیشه برام مهم نباشه. به عنوان مثال، پارسال که قرار بود اون خواستگار رو برای بار اول ببینم بیرون از خونه، او گفته بود با باباش میاد و منم میخواستم با بابا برم. بابا روزی که قرار بود بریم گفت به من ربطی نداره و نمیام. حالا چرا؟ چون با مامان قهر بود. منم با مامان رفتم. بعد هم که اومدم و براش توضیح میدادم چی گفتن و پی شنیدم چشمشو بسته بود و لام تا کام حرف نزد. دقیقا انگار دارم با دیوار حرف میزنم. حتی ازش پرسیدم حرفی ندارید؟ گفت به من ربطی نداره. هفته بعدش هم قرار بود بیان خونمون برای بار اول. که بابا قهر کرده بود رفته بود چند روز اون یکی خونه و یک ساعت قبل از رسیدن خواستگارا به زور داداشم رفت آوردش. میگفت حوصله این مسخره بازیاتون که هی میخواید خونه رو تمیز کنید ندارم. داداشم بهش گفته بود برای دخترتون داره خواستگار میاد شما ول کردی رفتی؟ بابا جواب داده بود :" من باشم چیکار و کی منو قبول داره و ...؟" کلا مظلوم نمایی..... شب بعد از خواستگاری هم سر اینکه مامان بهش گفت پول قبض موبایل مامان رو بده و مامان نقد بهش بده( اون موقع مامان رمز دوم نداشت) داد و بیداد راه انداخت و مامان رو کتک زد و بعدشم باز قهر کرد رفت یک هفته.
واقعا ششماها میتونید بی خیال این مدل رفتارها باشید؟
جدا بعضی وقتا دلم نمیخواد ببخشمشون. اینقدر خودخواهانه به خاطر اختلافات خودشون، با اعصاب ما بچه هابازی کردن. واقعا خودخواهن.
اصلا من نمیدونم مشکلش چیه که حرف نمیزنه درست؟ مثلا من میپرسم غدا گرم کنم؟ با ناله میگه عجله ای ندارم. بعد ده دقیقه بعدش میره معترضانه میشینه پای میز نون و ماست میخوره!! خب درست حرف بزن بگو گرم کن غذا رو. منم قبلاها تا میدیدم رفته نون و ماست یا نون و سبزی نشسته میخوره، زود میرفتم براش غذا میکشیدم. الان تو دلم میگم به جهنم. میرم اتفاقا برای خودم و بقیه غذا میکشم میشینم جلوش میخورم محل هم بهش نمیدم که نون و ماست نخوره و غذا رو بخوره.
خستم کرده با این اخلقای مسخره اش. ولی عذاب وجدان هم میگیرم از اون واژه ی " به درک" که تو دلم بهش میگم. واقعا ازش ناراحتم که بالاخره کار من رو هم به جایی کشونده که بگم به درک.
کم کم دارم به این نتیجه میرسم بی خیالشون بشم و در اولین فرصتی که شرایطم جور شد قیدشون رو برای همیشه بزنم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم و اسمشونم دیگه نیارم و فکر کنم اصلا وجود ندارن. مسوولیتی هم در قبال هیچ چیزی نداشته باشم نسبت بهشون. عمه و عمو و بچه های عمه و عمو که عشقای بابا هستن، بیان هواشو داشته باشن. ما رو میخواد چیکار؟ بره با همون کتابها و اخبار و در و دیوار خوش باشه. تنهاش بذارم قشنگ توی تنهایی کیف کنه.
-
سلام
پو جان پدر و مادرت هر دو آسیب دیدن به ویژه در ارتباطشون با هم ،،
هیچوقت مشکلاتشونو با هم حل نکردن ،
الان اگر ازشون بپرسی چی میخوان ، قطعا خودشونم نمیدونن ،،
از گذشته و حسرتاشون میگن .در واقع این رفتاراشون بهانه گیریه .
حالا به این سن رسیدنو بازنشست شدن ،
یه عالمه حسرت روی دلشونه ، حسرت زندگیه نکرده .
مطمئن باش هر دوشون از آینده ناامیدن و میترسن .
بنابراین وقتی پدرت میاد از مادرت بدگویی میکنه
اصلا به اینکه دقیقا داره چی میگه فکر نکن که بهم بریزی
فکر کن فقط داره درددل میکنه ، همین .
حالا چی میگه از کی میگه ، حق یا ناحق میگه ، مهم نیست ،
نهایتا بهش بگو "درکش میکنی ، زندگی سخته
و اینکه چقدر با وجود همه کم و کاستی ها ، همتون به هم احتیاج دارید ."
در همین حد باهاش همدلی کن .
نه اینکه به حرفا و ذهنیتش پروبال بدی ها ،
فقط بدونه ناراحتیش برات مهمه و درک میشه ،
حتی بدونه زیادی همه چیزو بزرگ میکنه هم بد نیست .
بعدش اینکه تو نخ حرفای پدرت نرو
حس کردی گرسنه است غذاشو گرم کن ،
چه اهمیتی داره چه مدلی بگه گرسنه ام .
اصلا فکر کن بصورت پیش فرض گرسنشه :)
اینطوری کمتر اذیت میشی .
بعدش اینکه کاش میشد پدرت چند روزی میرفت خونه عمه مهمونی ،،
خیلی وقتها یکم دور شدن از خونه خیلی به هر دوطرف کمک میکنه .
مادرت هم همینطور ، چند روزی واسه خودش باشه .
درکل این شرایط توعه دیگه عزیزم ،
شرایط پیچیده ای نیست اما ناراحت کننده است
تو حتما از عهده اش برمیایی چون پدر و مادرت دوستت دارن و تو اینو حس میکنی ،
بقیه اش رو بیخیال .
-
دوباره سلام پو جون
ببخشید اینجوری حرف میزنم.میدونم پدرت رو دوست داری. ولی به نظرت این همه توجه و گاهی اوقات احساس گناه نسبت به کسی که حتی یه شادی کوچیک رو حق تو نمیدونه درسته؟
راجع به چیزایی که میبینی و اذیتت می کنه اگه حس مسئولیت بیش از حد و در نتیجه احساس گناهت رو کمتر رو کنی خنثی تر میشی و کمتر اذیت میشی.اینجوری حتی نفرتت هم کمتر
میشه.
دیگه کافیه پو. یه کم به خودت فکر کن.وقتی پدر و مادری که توی به وجود آوردن ما نقش داشتن این جوری رفتار میکنن و به جای احساس مسئولیت در برابر موجودی که خودشون تصمیم
گرفتند به دنیا بیارن ،فقط دردهاشون رو بهش میدن تو به خاطر چی باید اینقدر خودت رو درگیر اونا کنی؟
هر چقدر بیشتر دلسوزی کنی و روی کارهاشون تمرکز کنی حساس تر میشی و عکس العمل هات در برابر کارهاشون بیشتر میشه و درنتیجه خودت هم احساس گناه می کنی.
ببین اینا رو کسی بهت میگه که همه زندگیشو صرف همین چیزا کرده و خودش رو کاملا فراموش کرده و وقتی به خودش اومده و به خواسته ها و نیازهای خودش فکر کرده که دیگه برای
خیلی چیزها دیر شده .
-
سلام.
شایدم مشکل از منه که به حد کافی برای خودم برنامه ندارم که وضعیت و جو خونه برام در اولویت نباشه.
اصولا گویا خودخواه بودن، بی تفاوت بودن، دستت روی کلاه خودت بودن، و بی عاطفه بودن، و تبادل انرژی کردن با غیر انسانها مثل ساز و کتاب و وسیله ازمایشگاه و درس و کار و گل و گیاه و....، راه درست تریه. بر خلاف چیزی که فکر میکردم که اصل و ارزش، وجود روابط سالم و با محبت و گرم با انسانها و به خصوص خانوادست!
باید ربات وار زندگی کرد.
ممنون از همگی.
لطفا تاپیک قفل بشه.