ممنونم ازت میس بیوتی عزیزم
اره عزیزم همینطوره که میگی ... ولی واقعا متلاشی کردن یه خونه زندگی و جدایی هم به این آسونی ها نیست ... مدام بی قرار و منقلبم ... دلم برای خونه خودم که با چه ذوق و شوقی چیدمش به شدت تنگ شده ...
منزل پدرم اصلا آرامش ندارم مدام رفت و امد دارن از فامیل و دوست و اشنا و غریبه مدااااام میان و میرن ... روحیه و حوصله جمع و مهمونی و اینجور کارها رو ندارم اونام اصلا رعایت حالمو نمی کنن ... وضعیتم واقعا خوب نیست سر کارم اصلا تمرکز ندارم ...
ممنونم ازت آنه ماری عزیزم
همونطور که گفتم شما خیلی شبیه خواهر خودم حرف میزنید ...
ای کااااش می تونستم تحمل کنم ولی متاسفانه نمی تونم ... هزااار بار به خودم میگم و تکرار می کنم ولی بازم وقتی یه حرف ناحقی میزنه نمی تونم تحمل کنم و به شدت ناراحت و برافروخته میشم ...
اخه سرزنش واقعیشم عذاب آوره چه برسه به دروغ و توهم ! چرا من باید به خاطر تصمیمات و زندگی دیگران سرزنش بشنوم ؟؟
دلم می خواد برگردم ولی همسرم واسه برگشتنم شرط گذاشته که یا توی جمع بزرگترا هر دو تعهد بنویسیم و امضا کنیم یا جدا شیم ...
خانواده من به هیچ وجه همچین جمع و تعهدی رو قبول نمی کنن ...
خلاصه فکر کنم حقمه خودم به سر خودم آوردم اگه توی فرودگاه تونسته بودم آرامش خودمو حفظ کنم و برگردم توی خونه خودم اونجا با آرامش بیشتر و اعصاب راحتتری می تونستم فکر کنم و تصمیم بگیرم ولی حالا ...
دلم می خواست زمان برمی گشت به عقب و یا این سفررو نمیرفتیم و یا اگه میرفتیم شرایط رو طوری مدیریت می کردم یا باهاش کنار میومدم که کار به اینجاها نکشه ...
خُدا خودش کمکم کنه ...