پونه در مورد داییشون صحبت می کنند. ایشون مگه با شادی در تماسند؟
نمایش نسخه قابل چاپ
پونه در مورد داییشون صحبت می کنند. ایشون مگه با شادی در تماسند؟
ظاهرا" همینطوره
من سلامتی شاد عزیز رو از خدا میخوام
سلام
نه منظورم این بودش که خدا خیلی مهربونه و وقتی که ما دسته جمعی دعا می کنیم خدا زودتر جواب میده
مسئله ی داییمو برای نمونه مطرح کردم که در واقع خدا دوباره به زندگی برگردونشون(همین چند روز اخیر).
پس بیاین همه با هم برای بازگشت شاد به زندگی دعا کنیم
من شادی رو خیلی دوست دارم ولی باهاش در ارتباط نیستم مثل اینکه برای بعضیا اشتباه شده
من از همه معذرت می خوام
آره پونه جان
من فکر کردم شما با شاد در تماسی
بچه ها همه دعا کنیم
شاد عزیزم .
هنوز از جنگلت برنگشتی . بیا دخترم بیا مهربونم. بیا و از جنگلت بگو ، دوست عزیزم برگرد که ما هنوز بهت احتیاج داریم . عزیزم زود رفتن برای تو . هنوز کسانی هستن که از تو راهنمایی میخوان . عزیزم برگرد و بگو که هیچ وقت ترکمون نمی کنی . آخه ما تحمل دوریتو نداریم . آخه ما دلمون مثل دل تو دریا نیست .
امروز صبح از همسر شادی پرسیدم در مورد جنگلی که دوست داشت بره بهت گفته بود، شاید الان توی جنگل باشه، یه دفعه چشماشو بست و زد توی سرش، گفت شب قبل از اینکه حالش بد بشه داشته در مورد جنگل با همسرش حرف میزده، الان من حرفایی که شادی به همسرش گفته رو براتون می نویسم:
«از درون خیلی به هم ریخته شدم، احتیاج به رفتن دارم، میخوام برم جنگل، حتی توی رویاهام بوی درختانش رو حس می کنم، میدونی به نظر من وقتی آدمها تنها نیستن، وقتی چند نفر دور و برشون هست هیچ حسی رو به طور واضح درک نمیکنن، مثلا اگه ترس بیاد سراغشون، به امید اینکه یکی هست کمکشون کنه زیاد نمی ترسن، اگه خوشحال بشن، از ترس اینکه مبادا کسی خوشحالیشون رو ازشون بگیره، اونطور که باید خوشحال نمی شن، اونقدر که باید ناراحتی رو حس نمی کنن، اونقدر برای دیگران زندگی کردیم که خودمون رو فراموش کردیم، میخوام جایی باشم که فقط با خودم باشم، دیگه نقش بازی نکنم به خاطر قوانین مسخره ای که هست خودم و روحم رو محدود نکنم، اینجوری به خدا هم نزدیکتر میشم چون وقتی تنها هستیم وقتی در اوج تنهایی با خطری مواجه میشیم بیشتر از هر لحظه دیگه ای خدا رو لمس می کنیم میخوام این حس رو تجربه کنم.»
همسرش گفته بود با یک ساعت عبادت در روز و قرآن خوندن میتونی به خدا نزدیکتر بشی.
« این کار رو چند سال کردم، سالها قبل از اینکه بخوابم قرآن رو با معنیش خوندم، با خدا حرف زدم، اما الان می فهمم که این چیزها هم کافی نیست، برای من کافی نیست، منو راضی نکرد، من الان با تمام وجود احتیاج به خلوت دارم، نیازم خیلی بیشتر از قبل شده، نمیدونم باید چی کار کنم، میدونم اگه بخوام این کار رو انجام بدم باید برای تعجب همه یه جواب داشته باشم»
همسرش گفته بود صبر کن هر وقت رفتیم سر زندگیمون کاری می کنم که این فرصت برات جور بشه.
« تا اون موقع نمی تونم صبر کنم »
همسرش گفته بود که اگه کسی دور و برت نباشه حوصله ات سر میره.
«هر وقت حوصله ام سر رفت بر می گردم»
همسرش گفت بعد خوابش برده بوده، نمی دونه شادی تا کی بیدار بوده و به رویاش فکر می کرده، راستش این حرفها رو که شنیدم خیلی ترسیدم اما وقتی جمله آخر رو گفت یکم خیالم راحت تر شد، هر وقت حوصله اش سر بره برمیگرده! اما معلوم نیست تا اون موقع چه بلایی سر کسانی که دوستش دارن میاد.
چقدر دل شاد باک بوده
خدایا اونو به ما برگردون
هراسان بغض را در دامنم گرفتم و به زیرسایه درخت زیبای حضورت ای مهربانترین آورده ام.تنها امیدم کوچک روزنه ایست به قلب مهربانت . می پذیری اینبار این گنهکار باشد که برای پویایی دوباره قلب بنده پاک خداوند اشکهایش را ببخشد؟
پستهایی که توی تالار گذاشته بودی رو می خوندم، پستهای روز سه شنبه، به امضات فکر میکردم،
پرنده ای که اوج می گیرد، نه به پرواز، که به بامی دیگر می اندیشد...
پرنده من، نکنه به فکر بامی دیگه هستی، نکنه اوج گرفتی؟؟؟؟ امروز به عکسهات نگاه می کردم، چقدر خوبه که عکسهات اینجاس، اگه بیارنت خونه خیلی خوب میشه می شینم و نگات میکنم، اوایل که دیده بودمت، صورت زیبات منو به سمتت کشوند و بعد سیرت زیبات بود که منو به تو وابسته کرد.
امروز تمام نقاشیهات رو کنارم چیده بودم، تموم اونها حرفهای تو رو فریاد می زدن، شعرهاتو می خوندم، بغض کلماتت گلوم رو می فشرد، به گیتارت دست کشیدم از بس این چند روز انتظارت رو کشیده بود خارج از کوک ناله می کرد.
تو همه چیز داشتی، به هر چیزی که می خواستی رسیده بودی، یادمه همیشه می گفتی که به تک تک آرزوهات رسیدی، حتی اونهایی که در کودکی داشتی. حالا من میخوام به ازای تمام آرزوهایی که بهشون نرسیدم، به یه آرزوم برسم، و اون سالم دیدن دوباره تو هست.
اصلا حوصله هیچ کاری ندارم، امسال قراره با هم ارشد شرکت کنیم، تا عقب نیفتادی بیا، پس کی حوصله ات سر میره؟ پس کی دلت هوای ما رو می کنه؟ این خونه خیلی دلگیر و خسته کننده شده، این خونه خیلی دلگیر و خسته کننده شده
چند روزی میشه که دیگه احساس میکنم هیچ مشکلی ندارم جز بیماری شاد عزیز
خدایا ما خواهر مهربونمونو از تو میخوایم
میخواستی ما رو امتحان کنی؟
به خدا من دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمیره