نوشته اصلی توسط
niloofar_aabi
نسیم جان ازین سرکوفت ها تو خیلی از خانواده ها هست حالا شما اگر مرکل هم میشدی باز پدر جان یک چیزی میگفتن :) . مثلا من خودم سن بالا ازداج کردم ۳۳ سالم بود دکترا داشتم و کار میکردم و بیشتر از حقوق بازنشستگی پدرم به خانوادم در ماه پرداخت میکردم چون وظیفم میدونستم و میدونم... ولی فکر میکنی چطور باهام رفتار میکردند؟ مادرم همیشه خدا سرکوفت دخترهای فامیل رو که تو ۲۲ ۲۳ سالگی ازدواج کرده بودن و بچه داشتن بهم میزد توی صورتم بهم میگفتن کاش هیچی نداشتی ولی شوهر و بچه داشتی :) من اونموقع خیلی ناراحت میشدم گاهی بحثمون میشد و خیلی جدی برخورد میکردم و مادرم مدتی بهتر میشدن ولی باز بعد از چند وقت روز از نو روزی از نو... ولی هیچوقت به خاطر این حرفها خودم رو ننداختم تو چاه و صبر کردم تا مورد مناسب و دلخواهم پیدا شد و ازدواج کردم و اگر مورد دلخواهم پیدا نمیشد شاید هیچوقت ازدواج نمیکردم و هیچ ترسی از تنهایی نداشتم چون به نظر من تنهایی اصلا ترسناک نیست و خیلی خیلی بهتر از ازداج اشتباه و زندگی با آدمی هست که مرتب به آدم استرس وارد کنه تحقیر کنه و روح و روان انسان رو نابود کنه.
خواهشی که ازت دارم اینه که یک گوشت رو بکن در اون یکی رو دروازه و بدون دخالت دادن مسایل مربوط به خونتون در مورد زندگی با همسرت تصمیم بگیر.
امیدوارم هر چیزی که خیر هستش برات پیش بیاد نسیم جان