RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام و با تشكر از همگي دوستان !:46:
حق باشماست :316:اگر علم غيب هم داشتيد نمي تونستيد بدون شفاف سازي مطلب نظر بديد.شايد بازم اين خودشه كه ميخواد يه جائي براي دفاع از خودش باز كنه!عشقم رو ميگم:163:ولي من هنوز مشكلم با خانواده ام سر جاشه و با اين توضيح شروع ميكنم!
اول جناب بي بي:منظورتونو از احساسي برخورد كردن ميفهمم:من خودم بارها و بارها حتي به كساني كه احساسي برخورد كردن برخوردبدي نكردم كه عشق يكطرفه و نابجائي رو كه داشتنو تحقير كنن ولي هميشه معتقدم خداي بالاي سر ما از هر اتفاق بدي تا جاي ممكن جلوگيري ميكنه و زمان هميشه آمادگي ما رو براي پذيرش بعضي واقعيتها آماده ميكنه ولي بايد بگذاريم واقعيتي جاري بشه تا ما بهش پي ببريم و بتونيم تصميم گيري داشته باشيم.من به شخصه از لگد خورد يه گل و احساس اينكه كودكي در اطراف حتي در حسرت چيزيه كه حق همه بچه هاست چنان احساس غمي بهم دست ميده كه گلوم فشرده ميشه و تا چند روز از فكرش بيرون نميام چه برسه به اتفاقاتي كه با زندگي خودم تنها موجودي كه در هر حال مسئول پاسخگوئي به ابعاد وجودي و زندگيش هستم مربوط باشه:324:
اين نشون ميده كه حساس و احساساتي ام اما اين ثابت نميكنه اتفاقي رو كه سالهاست داره دورو برم ميفته و من به لطف خدا و:گاهي ديدين ما بهترين هديه رو از بدترين دشمنانمون ميگيريم:من بينائي رو از از لطف خدا به آگاهي هائي كه دشمني(تاكيد ميكنم همه آدمها از اول گرگ نيستند ولي اونائي كه گرگ و رو باه و شغالو كلاغ ميشن هم اونقدرها معصوم و قابل دفاع نيستند:303:) ناخواسته بهم هديه كرد گرفتم واون بينائي بود.بينائي كه حاصل اشكهاي چشمهام تو شباي سرد زمستون بودسر سجاده اي كه از ترس گناهاي كرده و كاراي نكرده ام !سرش اونقدر بيدار ميموندم كه به شبگرد خونه معروف شده بودم.به لطف چشمهاي شوم اين شغالها و جغدها حسرت نمازهاي صبحم هم به دلم مونده:302:وبه قول دكتر شريعتي :
چه تلخ است ميوه درخت بينائي و چه غم انگيز است سرنوشت كسي كه طبيعت هم نمي تواند سرش كلاه بگذارد!
وقتي بينائي پيدا كردم تازه فهميدم سالها بود و نميديدمش:43:
اين عشق چشم منو به خيلي چيزها باز كرد،آني عزيز خواسته بودن بازي الكلي رو در مورد خودم طرفم توضيح بدم چشم!كاش بتونم بگم ولي بازم انگار يه چيزي در گوشم داره حرف ميزنه و قدرت دستهامو ميگيره!
دوستان من اسير يه فتنه شدم:302:
خسته شدم .من اول تاپيكم گفته بودم پدرم يه نظامي بود و ما تو يه شهر ديگه زندگي ميكرديم.وقتي برگشتيم شمال من كه دختري فعال باهوش و در حد بالائي موفق بودم(هنوزم معتقدم هستم و بهتراز اين هم ميتونم باشم)يهو وارد يه جمع سنتي با عقايد عقده اي و سلطه طلبانه قديمي شدم.من سالها از اينجا دور بودم و به جز دعواهاي عجيب و غريب پدر ومادرم و بدقلقيهاي مادرم و سردي و سردمزاجي و دير جوشي بعدها حسادتها و بد رفتاريهاي عجيبش را با خودم بخصوص بعد از تولد اولين برادرمو توجه عجيبش رو به اون(من 4 سال با پسر عمه هام بزرگ شده بودم و در كل مشكلي و تفاوتي از نظز خودم بين خودم و توانائيام با ذات پسرها نميديدم ولي اونا از وقتي برادرم به دنيا اومده بود انگار ديگه اصلا منو نميدين !شايد بعضيا منزوي و عقده اي بشن ولي من فقط با تعجب به اين رفتاراشون نگاه ميكردم )چيزي از زنگي عجيب اونا نمي دونستم
و هميشه راهي براي سرگرم كردن خودم با بقيه يا با سرگرميام پيدا ميكردم ولي برادرم تا وقتي كوچيك بود وتوان بازي با منو نداشت حتي جزئي از وقتم نبود تا بدونم چرا با من يه همچين برخوردي ميشه يا حتي دليل رفتاراي هميشگي مادرم كه هميشه يه تفاوتي با بقيه داشت يا اينكه چرا پدرم وقتي از شمال برميگشتيم يا مهموني برامون از اونجا ميومد بهم بي توجهي ميكرد چي بود(من معني بي ارزشي دختر رو تو جوامع سنتي بخصوص جائي كه كه اونا توش بار اومده بودنو و خانواده هائي كه توش بزرگ شده بودنو نمي فهميدم هنوزم نه قبولش دارمو و نه ميفهمم
.بعداز 2 سال وقتي با كسي كه از اولين روزهاي ورودم به شهرمون حضورشوتو روح و فكر م حس ميكردم
وتازه روزاي ورودم به دانشگاه (از همون اول وتا آخرين روزاي دانشگاه كه داشتن عشق عزيز آسموني مونو كه تازه كشفش كرده بودم :311:و تصميممو جدي گرفته بودم تا باورش كنم وبه خيال خودشون به لجن ميكشيدن )بهم گفت كه تا جائي كه يادمه دختره محكمي هستي(اين كلمه رو نگفت يادم نيست چي ولي معني اش اين بود) كه به حرف زور هيچكس گوش نميدي! فهميدم با بقيه يه تفاوتائي دارم يعني اوني كه اونا ميخوان نيستم!يه موجود سرسپرده سربه زير كه بذاره ديگران براش تصميمي گيري كنن!من هميشه توكلم به خداست و از اون دستور ميگيرم اينه كه آزارشون ميده :آخه اونا سر سپرده شيطونن(بتهاي بيروني و بت نفس و خود خواهياي خودشون)
و اين تازه شروع ماجرا بود:شبها كه موقع خواب برادرمو ميبوسيد و منو اصلا نگاهم نمي كردو ميديم و با گريه به خواب ميرفتم و هميشه با همه تحقيرا و توهيناي مادرم و بيتفاوتي هاي پرخاشگرانه پدرم (ميشد گفت تقصير كار زياد و محيط جنگي كشور و البته هميشه جنگيه خونه ما بود ولي چرا همش با من!)پدرم حتي تو مامورتاش اسباب بازياي پسرانه براي پسري كه در آينده داشته باشن ميآورد ولي حتي زمان تولد من بليط هواپيماشو عقب ننداخت و تازه وقتي پروازش كنسل شد براي بدنيا اومدن من تلاشي اعم از رسوندن مادرم به يه بيمارستاني جائي نكرد تا اينكه من از جنوب كشور اومدم تويه روستاي زيبا تو گيلان و توخونه پدر بزرگي به دنيا اومدم كه هيچ كس به جز خودش از تولدم خوشحال نشد!در حاليكه براي تولد برادرم از 2 هفته جلوتر يه دريا رفتنشو خواست كنسل كنه كه به دليل همين نرفتنش محل خدمتش تغيير كرد و اونهه لطف الهي و خيراتي كه خدا از زمان تولد من بهش هديه كرده بود هميشه نبودناش به دليل جنگ و مامورتاي خارجي تبديل شد به يكسري ماموريت تو آبهاي خودي !بودن من تو زندگيشون با اونهمه خير يه خار بود وتولد برادرم براشون يه اتفاق بزرگ غرور آميز!غروري كه هر جفتشونو براي هميشه از من گرفت!اينارو نميگم كه بگم با برادرم كينه اي!دارم يا اينكه عقده اي شدم از عدم توجهاتشون (منو برادرم(حتي با دومي) هميشه جزوي از بهترين دوستاي هم بوديم و هستيم و حتي تو ماجراي ما هم خيلي بهم كمك كرد با ااينكه از همه ديرتر فهميد ولي جزو اولين كسائي بود كه عشقم خودشو سر يه موضوعي بهش نشون داد (قبل از خواستگاري از پدرم يا حتتي رابطه بعدي اش بعدا ز دانشگاه و خواستگاري و برنامه هاي بعديش با من )
ولي اعتماد به نفسم با همه توانائيام بخصوص بعد از رفتن به مدرسه ابتدائي و وققتي توجهات و محبتاي و حتي زنونگي و ظرافتي رو كه تو رفتار بقيه مادرا بود و بي توجهي عاطفي(از نظر درسي سختگير و فوق العاده حواسش به درسام جمع بود) و خشكيا زورگوئياي مادرمو نسبت به خودم بشدت پايين اومد. ميديم متوجه تفاوت وضع خونوادگي مون با بقيه ميشدم ولي يه بچه چكار ميتونه بكنه!من خودم يه قرباني بودم و پدرمم هيچ وقت براي حتي روابط سرد جنسي يا حتي عاطفي وكمرنگي رفت و آمداي خونوادگيمون با بقيه كه به دليل غرور وبي تفاوتي مادرم به همه افرادي بود كه به قول خودش غريبه ميدونست نكردو اين حالت ادامه پيدا كرد تا برگشتيم شمال !اينجا كه اومديم بازم ما تويه شهر ديگه اي از روستاي محل تولد اونا بوديم ولي اونا ديگه با دوستان! (اونائي كه گاه به خاطر غربت تو جنوب باهاشون رفت و آمد داشتن) رفت و آمد نميكردن به خاطراخلاقي مادرمو و اينكه اينجا ديگه به خواهرا و برادراشون نزديك بودن و ديگه به غريبه ها!
اعم از دوست آشنا يا حتي همسايه نيازي نداشتن!البته اينو بگم منم مثل اون موقعها يا حتي حالاي پدرم آدم اجتماعي تري به نسبت خانواده ام به حساب ميام ولي ...
همين اخلاقاشون باعث شد كه پاي يه دشمن عقده اي قديمي به زندگي ما بازشه :عمه بزرگم با همه خانواده فاسد و عقده اي اش(اينائي كه ميگم از روي تجربه است و همون بينائي كه خدا به من داده وگرنه ميدونم اگه تهمت هم باشه ادعاي سنگينيه!)همون اول كار رابطه نه چندان محكم مارو با خانواده عموم از بين بردن(از بين فاميل فقط ايندو از فاميلاي نزديك تو اين شهري كه ما هستيم زندگي ميكنن!)عموم تا حدي تو خريدن خونه ما نقش داشت وزنش هم از فاميل نيست سر يه موضوع كوچيك اقتصادي يه كاري كردن تا بينما براي سالها(تاموقع فوت پدربزرگم )بهم بخوره و هميشه هم با همه تنفري كه از خانواده عموم داشتن در اين مورد حق رو در نهايت تعجب من به اونا ميدادن!حالا اين توقع نابه جاي مالي رو كي تو اين موقعيت ايجاد كرد و دامن زد خودتون قضاوت كنيد!
تا فقط اونا باشن كه با ما رفت و آمد ميكنن و از هر جرياني تو خونه ما سر دربيارن!(خدا ازشون نگذره!)
سطح من از نظر تحصيلي از همه !بچه هاي اونا بالاتر بود و تقريبا با دختر كوچيكشون همسن بودم.حسادت عقده دخالت انرژياي منفي كه خود من هم تا مدتها ازش بيخبر بودم .بچه بودم با راحتي اونجا رفت و آمد ميكردم(تنها نه! و هميشه طبق معمول ساز مخالف مادرم!كاش اونروزا دليلشو ميگفت شايد يه چيزائي رو ميديد و ميدونست كه من نميديدم!ولي حالا با اونهمه بلاهاي آشكاري كه سرمون و سر زندگي من آوردنو و خودشم همه چيزو (حتي اونائي رو كه من نمي دونمو ميدونه باهاشون رفت و آمد ميكنه!پشت منو خالي گذاشت و از پشت هم با همكاري پدرم (تو همون بازي الكلي كه ميگم)بهم خنجر زد و خيانت كرد و برام مرد!
خسته شدم و خسته اتون كردم ،اينارو ميگم تا كمي محيط خانوادگيم دستتون بياد و نگيد يكطرفه به قاضي رفتمو ..
ادامه داره..:82:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر عزیز
می دونم رنج کشیدی و آنچه بد دیده ای آزارت داده . درکت می کنم و منتظر بقیه حکایت زندگیت هستم .
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام دوستان !
انيروزها اينقدر تلخ شدم كه ديگه جرات نمي كنم چيزي بگم يا بنويسم .خودمم دارم تعجب ميكنم.منو اينهمه صبوري چي شد؟دنيا رو طوفان ميبرد من محكم و آرام ايستاده بودم و ديگرون رو هم آروم ميكردم .اينروزها عصبي ام . چرا؟
بگو مگه مجبور بودي اينهمه سكوت كني و بعد يهو منفجر بشي:163:اينم دليل داره، ميگم!
تا اونجاشو گفته بودم كه اومديم شمال و اوضاع بدتر از اوني شد كه بود. من تو سن نوجووني بودم.خيلي نياز به يه شخص بالغ و مهربون و صبور داشتم كه راهو يادم بده و لي مادر من خودشو مثل يه مدير مدرسه با يه قلب سنگي ميدونست .اصلا از بچگي بزرگ نشده بود/اينو واقعا ميگم هميشه دوست داشت يكي ديگه كاراشو انجام بده تو هيچ كاري خودش مسئوليت مستقيم نداشته باشه ولي اون باشه كه فرمان ميده و ديگران اجرا بكنن.نمي دونم شايد تربيت خانوادگيش اينجوري بود .از آزار دادن من لذت ميبرد واز درآوردن اشك من آرام ميگرفت و لذت ميبرد(اينه كه ميگم تفكرات ساديسمي داره!)هميشه دوست داشت زمين بخورم و زجر بكشم تا اون دلسوزي بكنه اونم براي گريه هام.
براي احساساتم ، براي دوستي هام و دوستام(به هر ترتيبي سعي ميكرد از بين ببرتشون يا بي ارزش نشونشون بده )هيچ ارزشي قائل نبود.وقتائي كه از مدرسه ميومدم بايد تا آخرشب منتظر يه انفجاري بودم چه روي رفتارام چه روي درسام و هميشه هم اصرار داشت بهش دروغي گفته نشه وهميشه سرك كشيدن تو كتابه وكيف و وسائلاي من حتي نوشته هاي شخصي ام كه در آينده بيشتر شد(من تا حدودي طبع نويسندگي داشتم وهنوز هم دارم ولي بهتون ميگم با اين حسام هم چكار كرد كه الان دستام به نوشتن يه متن ساده از نوشته هاي ديگران هم نميره چه برسه به:302:)در حاليكه من هيچ وقت دروغ نگفتم و پيش خداي خودم هيچ وقت به خودم اجازه اينكارو نميدم و هنوزم با27 و خورده اي كه از سنم ميگذره اگه يكي جلوم بخواهد دروغ هم بگه با چنان تعجبي نگاش ميكنم كه از كرده اش پشيمون بشه!:324:
خلاصه روزاي مدرسه من براي اون عذاب بود چون خودش تنها دختري بوده كه تو خانواده اش تانزديك ديپلم درس خونده كه اونم تا 20 سالگي كش آوردتش و نتونست ديپلمش رو بگيره كه با پدرم بعد از يكسال نامزدي بدون ديدن همديگه (به دليل قوانين عجيب خانوادگي !)با اعمال شاقه ازدواج ميكنه و ديگه هم ادامه نميده و انگار مجبور بوده دختري رو تو 21 سالگي به دنيا بياره كه هيچ وقت نتونست مسئوليت زندگيشو به درستي به عهده بگيره!احتمالا
تو مدرسه دوران خوبي بخصوص با دوستاش داشته كه هميشه به مدرسه رفتنهاي من و ساعات عذاب آوري كه با تلقينات منفي اش و جو بدي كه تو خونه برام بوجود مياورد و تا آخرين روزاي دبيرستان با اين حساي منفي و زور گوئياش و بي توجهياش به موقعيت سني و تحصيليم يه روز نشد كه با لبخند به مدرسه برم و خندون اونجا خوش بگذرونم و با لبخند به خونه بر گردم و تازه اگرم اينجوري ميشد اين لبخند تو خونه دوام بياره!
سال دوم دبيرستان كلا سال عذاب آوري بود برام،همون سال بود كه يكبار كه پدرم بابابزرگم رو آورده بود منزل ما (اينو بگم پدربزرگم سيد بزرگواري بودن و خيلي اهل خدا و قرآن و كلا از اون آدمهاي به ياد موندني و تو محلشون هم اونا و همه اجدادشون از اون محلي ياي شناخته شدن و هميشه با بودنش بهم انرژي ميداد همونطور كه مادر مادرم هم اون آخرياي اينطوري شده بودن .اونا با هم خواهر برادر بودن يعني پدر و مادرم فاميلن ولي خودشون و خواهر برادراشون چرا اينجورين :323:)برعكس مادر پدرم خودشيطونه!يه فرعون به تمام معنا:از اون آدمها كه آدمو ياد زن لوط و نوح وكلا:اولئك اصحاب النارهم فيها خالدون ميندازه و و اقعا هم اين چند ساله كاراش منو ياد دليل نفرينا و قهرها و
مخالفتهاي پدر بزرگم با فتنه گيراش ميانداخت و اينو ميدونم عقده اي عشقه و ازدواج با پدر بزرگم براي هردوتائي شون اجبار بوده!
گفتم هر چند يكبار ميومدن براي چكاب پزشكي و هر كي ميديش با افتخار ازش پيش پدرم صحبت مي كرد.خاطره چشمهاي آبي و سربه زيرش و اينكه تا بود بازم چه آرامشي برقرار بود يادم نميره!فقط يه اشتباه :اوندفعه آخري كه اومده بود و قرار بود بره پيش عمه ام !اون كه يه پسر بزرگتر از من در حدود 4 سال داشت و ظاهرا از اول برنامه ريزي شون براي اون بود(اونهم چه پسري :بي ادب وبي هنر و به زور ديپلمه و تا موقعي كه دبيرستان رو تموم نكرده بود همه انواع خلافهاي ممكن رو يه تستي كرده بود اعم از مشروب و حتي مواد(اينكي رو من حرفشو خوردم چون تا مدتها دليل مثلا مخالفت پدرم و همه اين فتنه گريهاي اينا همين شازده اشون بود.بماندكه هميشه عقده ها و حسادتها وعقيده هاي پوچ و باطل خودشو پيش مي بردن و اون بد بخت هم بازيچه بود!)مثل اينكه برنامه ريزي مي كنن تا از اين فرصت استفاده بكنن تا يه قول و قرار الكي بين خودشون بگذارن تا اگه يه روزي خواست اتفاقي به اسم ازدولاج براي من بيفته از همين حالا جلوش گرفته بشه !براي اونم اين فرصت كه تا بهانه پدرم ومادرم درس خوندن منه بره و سربازيشو تموم كنه و با يه ديپلم نصفه نيمه و يه تني كه از تن پروري و خوردن مال باباش سختي نكشيده حالا حالا ها فرصت تنبلي و ول گشتن و بعد هم يه لقمه مثلا آماده رو داشته باشه /پدر منم سر سپرده فاميل و بالاخص اين يه خواهرش هيچي نگفت به من !فقط يادمه اونا جرات نمي كردن از اين قرار علني حرفي بزنن فقط هر كسي كه استعداد بالقوه اي هم براي خواستگاري از من داشت حق نداشت دورو برمن و خونه ما پرسه بزنه و تكليف اونائي كه جرات اينكاروهم پيدا ميكردن!!!يه نه بدون دليل و بدون اطلاع من با اين اولتيماتوم كه اين قضيه به هيچ نحوي هم نبايد به گوش من برسه:324:خواستگاري داشتم كه با داشتن زن و يه بچه سال آخر دانشگاه يا حتي همون سال كه من تازه قبول شده بودم و اجباري ترم تابستوني داشتم هنوز براش معما بود كه چرا آقاي ... جوابشو اونطوري داده اون موقع خودش هم نامزد كرده بود ولي در مقابل طعنه بقيها ي كه حتي جرات و فرصت بيانش رو هم پيدا نكرده بودن ميگفت نمي دونم چرا من خيلي بهش گفتم:316:و اتهام عجله براي تغيير زندگيشو ميخورد.من نميگم اون قسمت زندگي من بود يا من مي خواستم تو 17 سالگي با يه كوه اميد براي تغيير در اين زندگي لعنتي به روش ادامه تحصيل در يه رشته مهندسي خوب (كه اونروزا اون حق خودم ميدونستم من براي درسام خيلي زحمت ميكشيدم ولي تنهائي حتي بدون يه كلاس تقويتي يا تست و بايد بهترين نمره ها و معدلا رو مي داشتم اونم تو معمولي ترين و سطح پايين ترين مدرسه هائي كه بخصوص دبيرستانشو اصلا دوست نداشتم بدترين خاطره ها رو هم ازش دارم چون من مي تونستم ولي برادرمو هميشه بايد بهترين مدرسه ها و كلاس تقويتي و ... چون اون نمي تونست!:303:)به همين زودي (ولي نه ديگه اينقدرم دير:311:) ازدواج كنم ولي سكوت و دروغ معني اش يه چيز ديگه است. من براي همه خواستگارام يا بچه بودم يا در حال ادامه تحصيل و لي براي خودم يه دختري كه هيچ خواستگاري نداره!مادرمم كه عقده عدم مشورت سر ازدواج خودشو داشت و مثل يه دستور بهش تحميل شده بود اصلا درباره خواستگاراي من دست به انكار دروني و رواني در خودش ميزد تا حتي اگه قضيه رو هم اومد به خودشم دروغ گفته باشه تا حسادتش به من در اينباره به جنون نكشونتش!مدرسه من تمام شد در حاليكه من بعد از فوت پدربزرگم تابستان سال دوم دبيرستان و حدود يكسال افسردگي(دليلشو نميدونستم)ماههاي آخر دبيرستان رو تقريبا زنداني بودم و نمره هام هم شديدا افت كرده بود ومن بي خبر از بلائي كه سر خواستگار خونه روبرو آورده بودن!:300:
ادامه ....
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
بازم سلام !
نميدونم اونائي كه منو محكوم ميكردن به قضاوت عجولانه و اصرار بي جا اصلا مي خونن نوشته هامو يا ...!:316:
اميدوارم براي شناخت اين موضوع كافي باشه كه بگم من هميشه اسير قفسي افكار پوسيده و قدرت طلبانه ديگران بودم كه به لطف خدا خودمو از اين اسارت فكري رهائي بخشيدم در حاليكه اونا هنوزم دلشون ميخواهد اين طورو رو من پهن نگه دارن:303:
تا اونجاشو گفته بودم كه تو بهار سالي كه قرار بود ديپلم بگيرم خيلي فشارها روم زياد شده بود.پدرم اصولا مخالف هرگونه تنها بيرون رفتن من بيرون بود و هر جا كه قرار بود با دوستام يا كسي برم بايد هزار جور جواب پس ميدادم و عملا تا ديپلم اين امكان وجود نداشت حتي براي برنامه هاي مدرسه هم چيزي جز اين نبود مگه برنامه هاي كاملا درسي. من از دوران راهنمائيم خاطرات بهتري دارم .پرشور و فعاليت تر بودم ولي هچ برنامه دوستي يا شيطنت خياباني رو جز سال آخر كه اونم باز نمي دونستم موضوع اصلي چي بود وچرا يه آقائي كه تقريبا همسن خودم بود (اينو بعدا از بچه هاي ديگه فهميده بودم) و حتي تو همون مدرسه هم دوست دختر داشت براي كي هر روز سر راه مدرسه من كشيك وايميستاد .اشتباه نكنيد حالا كه دارم فكر ميكنم اين عشق من ظاهرا از سالها قبل عاشق يه دختر غريبه اي ميشه كه فقط حدود خونه اشونو از يه طريقي ياد گرفته بوده و اين موضوع تا سال اول دبيرستان (كه خودشم تو همون محدوده مدرسه ميرفته آخه ميدونيد عشق من يكسالي از خودم كوچيكتره:310: و من كه اصلا اونروزا خواب يه همچين عشقي رو هم نميديدم الان كه فكر ميكنم از حساي خوبي كه اون موقعها داشتم و مشابه حساي بعدهاي ماشد كه با هم شناخت و نزديكي بيشتري داشتيم ميشه متوجه شدم.)ادامه داشت و بعد اون 2 سالي رو كه تو دبيرستاني كه گفتم دوستش نداشتم بودم يه جورائي فاصله گرفته بوديم و هر كي تو فكر درسا و زندگي خودش .:160:
پدرم هم همه مردم اين شهرو گرگ ميدونست و هرگونه بيرون رفتن من از نظر اون حرام (اين شهري بود كه خودش به خاطر كارش و بيشتر فاميلاش مارو آورده بود توش و اينو ميدونم به خاطر حرفاي بي سر و ته اونا و غرور خانوادگيش بود كه نمي خواست من برم بيرون در حاليكه بچههاي خراب خودشون آزتد بودن هر كاري بكنن )من گرگائي بدتر از اون و فاميلاش اينجا نديدم .چون گرگ دنبال يه طعمه لاشه ميگرده ولي من رفتارام طوري نبود خداروشكر! كه حتي اگه كسي با همه هم بد رفتاري و روابط نادرست ميخواست برقرار كنه با يه احترامي از سراهم ميرفت كنار كه ...
مادرم از اونم بدتر بود ولي بايه سياست روباه(اوايل همون بازي اريك برن )پدرموتحريك به جلوگيري از بيرون رفتن من تشويق ميكرد(پدرم از نظر فكري ناخودآگاه روشنفكرتر و اجتماعي تر از مادرم بود البته براي همه به جز من!واگه موضوعي اطمينانش رو جلب ميكرد ديگه به حساسيت ادمه نمي داد برعكس مادرم هميشه شكاك بدبين و در نهايت حسادتش موجب و مانع از اين مي شد كه واقعيتو بپذيره و بگذاره مردم به زندگيشون برسن!)ولي در نهايت با كلمات به ظاهر صلاح وقتي ميديد حريفم نميشه و ديگه خيلي داره بده ميشه اونو مثلا نصيحت مي كرد كه بگذاره من برم .تا خودش وقت پيدا كنه يه نقشه جديد بكشه!(مثلا دوستاي من كه به دليل بي تجربگيم و عدم رفت و آمد آنچناني با مردم اين شهر خيلي خوب و كامل نمي شناختم ،خوب شناخت خانوادگي خيلي موثره من اگه رفتار پدر و يا مادر كسي رو ببينم ميتونم تشخيص بدم طرز فكر اون بچه هم به چه جهتي ميچرخه ولي ما فقط همديگرو تو مدرسه ميديدم ويادمه تا زمان ديپلم ما تلفن هم نداشتيم!ممكن بود جائي طوري بهم ناخواسته يا خواسته ضربه بزنن!كه من به طور كلي منصرف بشم و اون بيرون رفتنه هم به طور كلي منتفي بشه!)
كلا الان كه دارم فكر ميكنم مادر من هميشه مثل يه دست پروده خوب براي شيطون يا به نوعي خودشم يه جور جن بود.مي دونم باور نميكنيد .اطلاعاتي كه بدست مياره اعم از دانلود فكري اطرافيان يا مثلا خوابهائي كه ميبينه،يه جور هوش هيجاني بالا كه با هوش ذهني اش اصلا همخوني نداره.خودشم بدون هيچ خجالتي از اينكه شيطون هر آدمي رو ميتونه گول بزنه صحبت ميكنه ولي من اينو به كرات تو آيه هاي قرآن يا جاهاي ديگه ديدم كه شيطون كسي رو ايمان و اعتقاد قوي داره رو به هيچ ترتيبي نمي تونه اسير كنه مگر اينكه خودش بخواهد !
اون مثلا نماز مي خونه خيلي هم دعا مي خونه ولي هيچ وقت نديدم وقتي از سجاده بلند ميشه ذره اي روي اخلاقش تاثير بگذاره .اونا هم همينطورن خانواده پدرم ولي معلوم نيست دعا هائي كه مي خونن چيه كه روح آشفته اشونو بهصورت جني در آورده كه هر لحظه و همه جائي كه من يا بقيه اي كه مي خوان بهشون ضربه بزنن حضور داره و فقط باعث آزار بقيه است.
خلاصه اينكه اين اسارته وقتي باز شد كه به نظرشون همه چيز تمام شده بود .من بعد از سال دوم دبيرستان حضور افرادي روكه از نظر خانوادگي و احساي آمادگي نزديكي به ما رو براي خواستگاري داشتنو احساس مي كردم ولي اينكه هيچ كدومشون چرا هيچ وقت نتونست با يه دسته گل بيان بالا هميشه برام سوال بود كه توضيح دادم چرا!
اون آقاي همسايه رو بروئي هم كه اينهم ه مصرانه اينو از پدرم خواسته بود از قديماي محله بود كه خانواده شهيد هم محسوب ميشدن ولي پدرم بعدها ادعا كرد از پدرش خيلي بدش ميومده ،چون احتمالا آدم قوي و خوب و مغروري بوده.
پدرم از بعد فوت پدر بزرگم كم كم تغيير رويه داد و با اينكه اوايل مقاومت مي كرد رفته رفته تاثير پذري شديدتري از مادرش و خواهرش اينا پيدا كرد واخلاقي خيلي بدي پدا كرد.مثلا هر اتفاقي كه تو خونه ما ميفتاد يا قرار بود بيفته خبر اولش دست خانواده اش بود ومن لااقل چيزي نمي دونستم و اونا هم براي به هم زدنش از روشهاي شيطاني بدي استفاده مي كردن .مثلا يه روز صبح خواب ديدم(بعد از امتحانام بوداوايل تابستان) اين آقا با مادرش (ظاهرا موقع تولدش فوت شده بود) و پدرشون كه من با اينكه 7 سال بود تو اون كوچه زنگي ميكردم نمي شناختمشون با دسته گل و يه پيرهن مشكي اومدن خواستگاري من !من هم خوشحال بودم وهم پيراهن مشكي ايشون برام سوال بود اين خوابو نزديك بيدارشندم ديدم و همش اين رنگ پيراهنش برام سوال بود كه ديدم پدرم بي موقع اومده خونه و ميگه پدر شوهر عمه كوچيكم(اين عمه ام يه كمي از اينا بهتره وايمانش به خدا خالصانه تر و روشنفكر تر اينا به حساب مياد)فوت شده!اون روزا خوابشم نميديم اينا براي انكه جلوي يه اتفاقي رو بگيرن چطوري از انرژيهاي شيطاني شون براي ضربه زدن به كسي استفاده ميكنن تا هم اونو از سراه بردارن و هم جلوي يه اتفاق ديگه رو بگيرن!
واقعا چه تلخ بود ميوه درخت بينائي !اينم تاپيك چيزائي كه درباره اثر چشم زخم گذاشتم!
http://www.hamdardi.net/thread-11476-post-105723.html#pid105723
اون آقا مثلا از سراه كنار رفت ولي اتفاق ديگه اي در راه بود كه به طور كل تمام يكنواختي زندگي منو تغيير داد. همون سال يكي ديگه از اقواممون كه عموي خودشون حساب ميشه و يه جهاد گر بود تو محل خدمتشون با يه طرفند حساب شده در مقابل چشمهاي بقيه بر اثريه اتفاق آتيش ميگيره و ميسوزه و چون محل كارش تو دريا بوده خودشو از عرشه كشتيشون پرت ميكنه تو آب كه با عفونت و سوختگي بالا يه هفته بستري ميشه و بعد مثل شهيدا فوت ميشه ولي اجازه دفنش رو حتي تو قطعه شهداي شهرمون نميدن(10 سال از اين ماجرا ميگذره و اينهفته عروسي پسرشه:227:)تو مراسم اون آقا ي بزرگوار بوده كه ظاهرا اين عشق من متوجه فاميل بودن من با يكي از دوستاي خودش ميشه و از اونجا اين رابطه روحي يه شكل جديدتري به خودش ميگيره و از اون روز روزاي خوب و متفاوت تري تو زندگي من شروع ميشه.مني كه از نظر بار احساسي هم خيلي اسير و قفسي بود اينبار پالسهائي از يه احساساي گرم و قوي دريافت ميكردم كه انگار هر جا ميرفتم با من ميومد و شبها موقع خواب انگار يكي تند تند در گوشم با من صحبت ميكرد.بين اينهمه ديو بوي آدميزاد و زندگي انساني برام ميومد و اين جالب بود.
توروزاي پيش دانشگاهي بود كه به دليل نزديكي مركز پيش دانشگاهي من و دبيرستان ايشون يه روزاي شاد و سرحالي داشتم .:227:
انگار يكي تو كلاس با من مي نشستو درس گوش ميكرد يا شايدم اين انرژياي اوليه رو از كس ديگه اي دريافت ميكردم كه اونم جزوي از فاميل بود فاميل مادري و من نمي دونستم.خلاصه با رو ححائي آشنا شده بودم كه از جسمشون سريعتر حركت مي كردن و آگاهتر بودن .من كه يه كمي هم از اين روح بازيا ترسيده بودم دلم مي خواست لاا قل تو خواب منبع اين انرژيا رو ببينم كه خواب اولم زياد برام جالب نبود:303:
...:82:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
عزیزم مطالبت را به دقت می خوانم و پیگیری می کنم .
شما ادامه بده .
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام !:72:
از اينكه حوصله ميكنيد و دنباله نوشته هامو ميخونيد ممنون!از اينكه تو بعضي از قسمتهاي حرفام از گزينه اي به نام خوابهام استفاده ميكنم اين توضيحو بدم خوابهاي من به لطف خدا و تو اون شرايط بحراني كه بار اومدم در بسياري مواقع يه نوع روياي صادقانه و آگاهي بخش به حساب مياد و با خيلي از واقعياتي كه در اطرافم پيش مياد يا حتي اونائي كه بنابه دلايلي :302:ازشون بي خبر مي مونم منطبقه!
چقدر دلم مي خواست منم واقعيات زندگيم اونطور واضح وروشن در اختيارم مي بود تاديگه مجبور به گرفتن وقت شريفتون اونم به اين نوع نمي شدم.گفتم خواب اولم زياد جالب به نظرم نيومد .من و يكي از دوستاي نابغه ام (واقعا از نظر درسي! فوق العاده بودن و خيلي هم خانواده خوبي داشتن بخصوص به پدرشون كه خيلي وقا با رسوندن ما مانع دير تر رسيدنمون :311:ميشدن خيلي مديونم.تو همون پيش دانشگاهي با هم آشنا شده بوديم)انگار تو خواب رفته بوديم جائي امتحان بديم تو يكي از شهرهاي مجاور، من چادري نيستم ولي تو خواب با پوشش چادر بودم وانگار ازدواج كرده بودم با يه آقائي كه از خيلي وقت پيش تصوير روحي شو توذهنم داشتم و تو خواب شوهرم بود .طبق معمول(من هميشه عمر به جز بخشي شو:46:اضطراب داشتم)مضطرب بودم و انگاربا همون آقا قرار بود برگرديم خونه و پدر دوستم هم قرار بياد دنبالش(اين آقا همون فاميل مادرمه و هيچ ربطي به عشقم نداره به نوعي عشق اولم بود!)
اونم يه رويائي كه ...ميگم حالا!اون آقا(شوهر من تو خواب!)با زباني كه بيان و صدا نداشت طوري به من منتقل ميكرد كه بايد منتظر بشيم تا پدر دوستم بياد و ببرتش تا ما هم بتونيم بريم(نوعي احساس مسئوليت)و خودشم انگار با يكي از دوستاش همون حوالي چرخ ميزد تا... من معتقد بودم پدر دوستم بالاخره مياد و دخترشو كه جا نمي گذاره و ما بريم و لي اون خونسرد و ...بالخره انگار پدر دوستم مياد و اونو ميبره تا تو يه شهر بندري (اينون از لنج كوچيكي كه تو خواب ديدم متوجه شدم)دو تا امامزاده رو زيارت كنه(دوست من همون سال با رتبه 600 البته به دليل تنبلي و خواب صبح خودش تو يه رشته مهندسي تو يكي از شهرهاي مازندران قبول شد!:310:ومن ديگه نديدمش!)ولي من تو تو نيمه اين رويا موندم وبا احساس نه چندان جالبي از خواب بيدار شدم.وبهشم گفتم!
اون سال خيلي سال جالب و رويائي بود البته تو واقعيت .من شاد و سرحال بودم و انگار جاني دوباره گرفته بودم .تو مدرسه با اون درساي سختي كه فقط رياضي خونده ها مي دونن من چي ميگم : 6 ساعت فقط درس و درس و بعد تا يه تايمي گير مياورديم به شيطنت و خوشي هائي كه شايد تو تموم روزاي مدسه يه همچين زماني رو تجربه نكرده بودم .اينقدر سرحال كه اين شادي رو به دوستاي ديگم كه كلاساشون جدا شده بود يا اونائي كه تو راه برگشت يا بخصوص تو خط واحد:310: هم منتقل مي كرديم و اونام دوست داشتن با ما باشن.اينقدر سرذوق بوديم كه ديگران رو هم به نشاط مياورديم .بخصوص من كه هيچ وقت كودك درونم بزرگ نميشه:حتي يادمه يكي ازبچه هاي تجربي كه هيچ شناختي از من نداشت به يكي از دوستاي قديمي ام گفته بود وقتي اين دوستت مي خنده و شوخي ميكنه تو اتوبوس آدم از سرزندگيش و شادي كودكانه اش به ذوق مياد.گفتم مدرسه اش به من خيلي نزديك شده بود و من نم... ولي سر ظهرها كه يه آقائي پايين مركز پيش دانشگاهي آهنگاي روز اون موقع را باصداي رسا و زيبائي مي خوند همه مون احساس بهتري پيدا ميكرديم.و ترجيح مي دادم اصلا به اون خواب يا فضاي همچنا يخ خونه بهائي ندم.طبق معمول بدون هيچ كلاس تقويتي (پدرم اونو گناه ميدونست براي من!)درسام ضعيف شده بود .سال قبل گواهي معدل بالاي سال دوم دبيرستان و امسال شده بوديم شاگرد تنبل كلاس:311:مي خندم چون سطح بقيه اينقدر از ما بالاتر بود و به انواع كلاسهاي مختلف و... مجهز كه منو و دوستي كه از هم دبيرستاني خودم بود بينشون شاگرد تنبل به حساب ميو مديم ولي سعيمو مي كردم.گاهي يه تنبلي و دلزدگي عجيبي از درسا به سراغم ميومد و همين باعث شد براي اولين بار تو درسام با اجازه اتون واحد افتاده داشته باشم .(فيزيكو يه دور رو خوني كرده بودم و رفت بودم سر امتحان با 4 روز وقت!) و يكي از امتحاناممم جاموندم:163:خوبي پيش دانشگاهي اينجاست كه امتحان جبراني تو اسفند داره و من هردوتا رو با نمره عالي جبران كردم(باعث تعجب مسئولين مدرسه)پدرم هيچ عسل العملي نشون نداو مادرو..يادم نيست!
ولي اين خوشي هم ذيري نپاييد .
اخلاقي مادرم و حساسيتهاي پدرم و چشم كور و شور... چرا همه تلفنا با تو كار داره!!! و ضربه زدناي(كاملا اتفاقيه!!!!) مادرم درست وقتي اتفاقي شاد و خوب زندگيم تو راه بود.يادمه همه شباي اعياد ومن با ضربه ها و بهانه گيري هاي... اون به گريه مي گذروندم.همون وقتا بود كه ما كه هميشه براي محرم يه جاي زيارتي اطراف محل روستاي اونا ميرفتيم داشتم حاضر ميشديم كه بريم كه يهو مادرم شروع به بهانه گيري كرد و گفت خسته ام و نمي يامو ...اون موقع ها نمي دونستم با شيطون دست به يكي كرده و قرار داد داره تا جلوي اتفاق عشقو تو زندگيم بگيره!
منم كه نمي دونستم اتفاقي در راهه خيلي اصراري نكردم و...گويند عدو سبب خير شود اگر خدا خواهد... اين عدو ي ما هم از اون عدو ها بود چون اگر برحسب اتفاق چاقوئي هم مي ساخت دسته نداشت وفقط بر عليه خودي استفاده ميشد!
مادربزرگم (مادر خودش) چند روز بعد از اينكه ما نتونستيم بريم ضربه خورد و پا و پهلوش ترك برداشت و بعد از اون تا روزي كه زنده بود خم و ناجور راه ميرفت و خدا بيامرز خودش مي خنديد و ميگفت مثل لاك پشت راه ميرم :302:
من نرفتم و تعبير روياي ناتمامم رو يكسال بعد از اتمام پيش دانشگاهي ديدم.
با توصيفاتي كه گفتم نتيجه كنكورم هم بايد مشخص باشه!هيچ وقت تو كنكور سراسري نتونستم موفقيتي بدست بيارم و اينو به شخصه معتقدم اگه چشم شور وكور وحسودي هست اولين ضربه بعدي رو خود عزيزش دريافت ميكنه ولي: راههاي خدا بي شماره و چاره ها بسيار ،همه درها گشوده مي شوند!:323:
.
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
:سلام
ميخوام زودتر بنويسم تا به اصل حال اينروزام برسم .وقتائي كه اينجام تو اتاقم و پاي كامپيوتر و پيش شما ها واقعا احساس نمي كنم وارد يه دنياي مجازي شدم .احساسم اينه كه اينجا واقعي تر از دنياي وهم آميز و پر از عقده و زخمهاي روحي كسائي كه دورو بر منن .اينجا انسان هنوز هم معني داره و فقط صورتكهائي رو معني نميده كه اگه به چشمها و افكارشون قدم بگذاري در مرداب نيستي غرق ميشي ،مگر اينكه خدا به دادت برسه!
من يه چيزائي رو از رفتاراي اونروزا و جو و حالي كه نسبت به من ايجاد كرده بودن نگفتم :تيتر وار ميگم تا بدونيد صله رحم معني اش اين نيست كه با هر كافر معاند از خدا بي خبري هم كاسه بشي و زندگيتو بيشتر از اين به باد فتا بدي كه جلوي ضرر رو از هر جا بگيري منفعته!(به شدت براي عزيزم احساس دلتنگي ميكنم:302:)
1/ من از حدوداي دوم راهنمائي دچار نوعي مشكل تنفسي شده بودم كه يه جمله طولاني رو يه نفس نمي تونستم بيان كنم .كلا از وقتي رفتم مدرسه اعتماد به نفس و سر زبونم پائين اومده بود ولي اونرزا تا 17 سالگي اين حالت ديگه اين مشكل خيلي حاد بود و همين كه توي جمعاي اونا قرار ميگرفتم اين حالت و كم آوردن موضوع براي صحبت برام بيشتر ميشد(انگار از اول هم حرفي بينمون نبود) ولي كاملا مودب و اجتماعي بودم و موقع صحبت حتي تحسين برانگيز از نظر دوستان و دبيرام .اين باعث شده بود اونا هر جا برسن حتي تا موقعهاي دانشجوئيمم كه ما استاداي بزرگوار زورگو مونم تحمل نمي كرديم و با گفتار و عصاي معجزه گرمون!در نهايت سحر و اقتدار بيرون مي كرديم!!!:163:از نظر اونا من يه آدم ترسو وبي سزبون بودم كه حرف زدن بلد نيست و بچه هاي اونا(يه مشت كلاغ دروغگو)بسيار خوش سرزبان و مشكل گشا!!!
اين حالت من با ورودم به پيش دانشگاهي به طرز معجزه آسائي از بين رفت و خدارو شكر تا امروز كه خودم مخاطبم رو براي صحبت انتخاب ميكنم هيچ مشكلي در مكالمات روزانه ام كه ندارم هيچ گاهي زبان برتر بقيه هم به حساب ميام(.فقط نمي دونم چرادوتائي مون كه جلوي همديگه قرار ميگيرييييييييم بين يه عالم حرف نگفته چرا شروع صحبتمون خيلي مشكل ميشه،اونم سر به سرم ميگذاره!:160:)
2/ من به دليل كمالات اخلاقي مادرم !هيچ وقت تمايلي به آموزش آشپزي از ايشون نداشتم(اوايل يه كاراي مشتركي انجام ميداديم كه با رفتاراي وحشتناكي و وحشيانه اي كه از خودش بروز ميداد،سر غذا خوردن هميشه مثل گرسنه اي رفتار ميكنه كه انگار سالها حق خوردنو ازش گرفته باشن و حالا اين حقو تصاحب كرده و صاحب مطلقشه و جزو يكي از احكام و فرايضشون به حساب مياد به موقع و به اندازه كافي آماده كردنش.انگار اينجا پادگانه!)
اين اخلاقمو همه جا براي خودشون عريض و طويل كرده بودن ميگفتن مثلا فلاني بلد نيست و اينا و اگرم خودم ياككسي ميگفت بلده!و ديگران هم ميديدن باز م دست از انكار بر نمي داشتن.من از 18 سالگي به طور خودكار شروع به آشپزي كردم و نتيجه خودتعريفي نباشه عالي بود!(براشون قابل تحمل نبود كسي از قابليتهاي من تعريف كنه حتي اگه اتفاقي باشه)!
3/من به دلايلي روي وسائل شخصي ام بخصوص لباس و وسايل خواب وسواس بخصوصي دارم .از وقتي اينو فهميده بودن يه بوغ و كرنا دستشون گرفته بودن پيش خودشون كه بساط داغ بود پيش هر غريبه اي هم دادشو زده بودن تا مثلا ذهنيت ديگران رو نسبت به من تغيير بدن و ...
از شاهكاراي ديگرشون به موقع صحبت ميكنم .
من اينو بگم بعداز پيش دانشگاهي فوبياي مادرم از زمان مدرسه به اتمام رسيد و با برگشت من به خونه اخلاقش 180 درجه تغيير كرد.منم به كاراي معموليم و كلاساي تست كنكور (نوش داروئي بعد از مرگ سهراب!)مشغول شدم كلاس رياضي خوب كه زبون دبيرشو بعدا ز4 سال تدرس خصوصي نديدن بفهمم پيدا نكردم!و كلا يكسال به تقويت پايه فيزيكم پرداختم .ولي اين كلاس رفتنا يه حسنائي هم داشت:1/دوستامو از رفييق نيمه راه شناختم(همون اولش خيليا پشتمو خالي كردن و هر كي به فكر خودش بود!
2/ روابط و رفت و آمداي خارج از خونه ام خيلي بهتر شد(اصلا تو شهر تنها رفتنو بلد نبودم وخيلي هم تنها نموندم به تدريج با جمع همراه كردن و دوستاي خوبي كه خدا سر راهم قرار داد به شدت باعث تغيير روحيه ام شد و از اون ركود و رخوتي كه ممنوعيتا برام ايجاد كرده بود بيرون اومدم):104:
3/وقتامو بيهده تو خونه نمي گذروندم و از لباس مدرسه بيرون اومدن باعث تغييراتي تو روحيه و قيافه ام شده بود:46:
4/ كمبودام تو فيزيك جبران شد و اين شد كه ديگه عقده رشته رياضي تو دلم نموند!:311:وقتي براي بار دوم كنكور دادم و كارنامه ام اومدميخواستم خودمو پرت كنم تو دريا!
ولي تو بهار ههمون سال بود كه يه اتفاقي برام افتاد :بازم محرم بود ولي اينبار اونجائي كه گفتم رفتيم.من از صبح دور از جونتون عين... ميموندم(من اينو هم بگم يه جور بدي و تندي تو عصبانيتام ديده ميشد كه بعدها فهميدم به دليل عصبي بودن مادرم وناراحتي اش تو روزاي تولد من و جدائي از خانواده و دوستان و مدرسه اش در واقع نوعي شير عصبي و مسموم به خوردم داده(اينم تحقيق شده است و دليل روانشناسي داره)كه بعد از بلوغ و با اون رفتارائي كه گفتم نمود بيشتري پيدا كرد كه تا چند سال پيش هم با من بود و با توبه واقعي ام خدا رو شكر سعي كردم اين اخلاقم هم درست بشه! گفتم عصبي بوم و اينقدر بد اخلاقي كرده بودم كه نزديك بود از ماشين پرتم كنن بيرون:324:
وقتي رسيديم اون امامزاده اي كه توش يه مراسم تعزييه اي هم اجرا ميشه هرسال چون زود رسيده بوديم و هنوز كسي از اقواممون نيومده بوديه گوشه اي روي سنگ قبري تنها براي خودم نشسته بودم كه يهو انگار وجود يه غريبه توجهم رو جلب كرد(تيپ و قيافه و رفتاراش با بقيه فرق داشت )اونم انگار داشت با نگاهش منو سمت خودش بر ميگردوند .قيافه اش به طرز عجيبي آشنا بود ولي يقين داشتم كه جائي نديدمش .خلاصه بعد از كلي كشمكش نگاه و وقتي شلوغ شد و بقيه اقواممون هم اومدن يكهو نگاهم به اسم امامزاده افتاد و متوجه شدم اينجا همون جائيه كه 2 تا امامزاده يه جا دفن شدن(تعبير خوابم!)و اون آقا هم كسي نبود جز....!
خدايا من تا به حال يه دوستي ساده هم نداشتم .و اين آقا هم انگار همون خواب و رويائي كه من داشتمو داشته باشه هر جا من بودم نزديك به همونجا مي ايستاد .من وقتي كشفش كردم يكهو ديدم نيست ،تنها جائي كه از ديدم دور بود اونور امامزاده بود تا اينجاش هيچي حالا كشفشم كرده و به فرض اين يه روياي مشترك :نه من جراتشو داشتم از كسي بپرسم كه اون كيه(همون كافي بود براي يه شايعه پردازي...و هم اينكه نمي دونستم اگر مثلا الان روبروم هم بود چي بگم؟رفتم اونور .انگار اونم مثل همه بقيه اي كه از عشق ورزي به من خيلي زود نااميد ميشدن نا اميد شده بود كه با ديدن ما(با دختر خاله هام بودم)يه كمي عقب كشيد وبا سر پاين اومد از جلوم رد شد. يادم رفته بود براي چي اومدم اونور ... ميدونستم اين تحقق اون روياست ولي حكمت خدا رو نمي گرفتم .بين منو و اون چي بود كه بعد اينهمه سال منو اونو اونجوري اونجا كشيده بود:323:و من بي جواب از اونجا بيرون اومدم!
بعدها فهميدم مادرم من يه عمه اي از خودش بدتر داشته كه اونم يكي از 3 تا پسرش بوده ومن ظاهرا در كودكي يكبار اونجا خونه اونا رفته بودم و ديگه هيچي نمي دونستم جز اينكه خونه اشون تو همون شهري بود كه تو خوابم ديده بود م من اينو هم نمي دونستم. وقتي پدرشون فوت شده تا حالا هيچ كدومشون ازدواج نكردن و همه هم از پسراش خيلي تعريف ميكنن و لي من به طرز عجيبي اين واقعيتو فهميده بود .واقعيتي كه هيچ وقت به دردم نخورد چون موقع فوت پدر بزرگم بود كه براي اولين و آخرين بار اين خواهرشو ديدم و متوجه توجهي هم كه اون بهم نشون داد شدم ولي ... ظاهرا سرنوشت چيزي ديگر برام رقم زده بود .
چون تمام مدتي كه تعبير اين رويا با من بود تا زمانيكه دفتر چه كنكور فراگيرو بگيرم و (اونم جرياناتي داره)و هم براي قبولي ام و هم براي اون و اومدنش تو زندگيم دعا ميكردم نمي دونم چرا روز به روز اين رويا كمرنگترو ...ميشد تا جائي كه وقتي قبول شدم و رفتم مشهد و يه شب تا صبح شب آخر اونجا بودم و دعا ميكردم(براي تحقق اين رويا آخه اونو جزوي از زندگي خودم ميديدم توي خواب بعداز برگشتن از حرم، ديدمش كه اونم انگار تو حرم بود وروي يكي از پله اهاي داخل حرم نشسته بود. گفت برو از آقا تشكر كن حاجتت و داد!عصباني بود و و(مغرور مثل هميشه) و يه تسبيحي تو دستش بود .تا بيام با اونهمه خوشحالي خودمو و دليل عصبانيتش دنباله رويامو بگيرم با صداي چك چك عصبي كننده شيرآب كه مادرم انگار به عمد باز گذاشته بود(هميشه موقع رفتن و برگشتن از مسافرت مكافات داشتيم باهاش فكر ميكرد شاهكار ميكنه 4 تا كتلت مي ندازه و يه چمدون مرتب ميكنه!)از خواب بيدارم كرد و ديدم بله مقدمات طوفانو فراهم كرد(اخلاقاي شيطاني اش گل كرده بود)كه زود باشين و بايد بريم و... خلاصه نذاشت و نشد بريم حرم من تشكر كنم! و همون صبح فهميدم تسبيح پدرم ديشبش تو حرم جا مونده بود:303::82:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
بازم سلام!
ديشب اينجايه طوفاني به پا بود جاتون خالي (از اون طوفاناي نا مرئي ولي تازگيا فهميدم كساي ديگه اي هم كه ميان تو اتاقم متوجه سنگيني عجيب و غريب فضاي اينجا و دليل سردرد و خستگي مفرط روح كه گاهي به نوعي گيجي و عدم تمركز براي تصميم گيريام منجر ميشه ميشن و اينجاي اميدواري داره!)
گفتم اون رويا رو مدتها در دلم زنده نگه داشتم و الحق هر كي كه بود كمكهاي خوبي به من كرد .قدرت طبع نويسندگيمو تا حدود زيادي به اون مديونم (بعد از خدا)علائم و نشونه هائي كه ميگذاشت اينكه همرنگ وهمدل باشيم واينكه واقعيت واقعي خيلي از اطرافيانم رو بهم نشون ميداد.بيشتر اوقات هشدار دهنده و آگاهي بخش خوابها و پيامهائي كه ازش ديافت مي كردم والبته از من بزرگتر بود و با روح قوي كه داشت خيلي مواقع به موقع به دادم (اتفاقائي كه نمي دونستم داره ميفته و بد بود)ميرسيد و لي من اينقدر كه فقط ازش اين چيزار رو تو خوابام ميديم بالاخره يه بار حوصله ام سر رفت و دلم گرفت و يادمه تو خواب بهش گفتم كه تو يا نمي ياي يا فقط مي خواهي دعوام كني و هشدار بدي .اوايل دانشگاهم بود خدا من ببخشه .يه نگاه عميقي بهم كرد و گفت باشه ديگه نميام و واقعا از زندگيم رفت.
بعدا زاون بيشتر حواسم مشغول درسا و دانشگاهم و اطرافيان و دعواهاي بچه گانه و گاهي عجيب بين خودمون با همكلاساي جديدمون بوديم .راستش اينو بگم انگار با بدو ورودم به دانشگاه يكي يه جني رو آتيش بزنه بفرسته تو تن يكي !يكي از همكلاسيام(برام با بقيه فرقي نمي كرد و دختر بود)چطوري شد بهم نزديك شد نمي دونم ولي از اون به بعد مثل يه بختك افتاد رو زندگيم و ميشه گفت اشل كوچيكي از رفتارهاي اونا بود برام تو زمان دانشجوئي و زندگيم حتي (چه بلاهائي كه براي خرابي روابط بيم من و عشقم باعث شد و انگار با همكاري اونائي كه نمي خواستن زندگي من زيبا باشه و پا بگيره از هيچ فرصتي براي ضربه زدن و حسودي و اختلاف انداختن و ايجاد اشكال بين من با بقيه(به طوريكه خودش محبوب جلوه كنه و اينو همبگم مثل مار زبون چرب و نرم ولي دل پر از كينه و حسدي داشت و همه هم فكر ميكردن كه خيلي مهربونه و با همه از ته دل دوستي ميكنه و سلام اليكا وچرب زبونياشو به پاي باطن خوبش ميگذاشتن/ باطني كه هرگز يه رنگ و يكدل نبود).
من دانشگاه رفتنمو مديون يه معجزه بودم و هنوزم هستم .دست خدا بود كه ما رو ميبرد اونجا اينو تو تمام لحظات راه احساس ميكردم .وقتي كه هيچ اميدي نداشتم تو مراسم سالگرد همون فاميلمون كه گفتم يكي از اقوام بهم گفت كه تو كه مي خواي درس بخوني چر از فراگير استفاده نمي كني ؟من تا اون روز حتي اسمش رو هم نشنيده بودم در حاليكه رشته اي كه مي خواستم سال قبلش تو دانشگاه مركز استان امتحان گذاشته بود.البته قبولي اش كم بود.همون خانم بهم خبر داد زمان امتحانش كيه و من يادمه چقدر از پدرم خواستم كه بره مركز استان و بپرسه و لي اون همش پشت گوش مي انداخت .يه روز كه اتفاقي داشتم ميرفتم مركز پيش دانشگاهيم مدركمو بگيرم (موقع رفتن از خدا خواستم اگه اين راه منه بهم كمك كنه پيداش كنم) مسئولين اونجا بهم اطمينان دادن كه تو ميتوني و معدلت مي خوره و اينا. من بعد از انجام كارم داشتم مي رفتم كه 2 تا خانمي كه شايد همسناي خودم يا كمي بزرگتر يادم نيست اونجا نشسته بودن و انگار داشتن درباره همون كنكور فراگير و رشته هاش و اينكه امسال چه رشته هاي اومده اينجا صحبت ميكردن كه من يهو اسم رشته اي رو كه مي خواستم تو حرفاشون شنيدم كه ديگه ثبت نامش مركز استان نيست و همينجاست!من آدم فضولي نيستم كه به حرفاي مردم گوش وايستم(يعني اون موقع معني نشونه هاي الهي رو كه خيلياشون اينطوري ميرسن رو نمي فهميدم!) و خيليم با خودم كلنجار رفتم و تا بيرون در هم رفتم ولي نتونستم و برگشتم تا دقيقتر بپرسم قضيه چي بود .و هموني شد كه از خدا مي خواستم .اشتباهم اين بود كه تو مسير برگشتن رفتم خونه همون دختر عمه ي كه گفتم تقريبا همسن بوديم و اون به تازگي عروسي كرده بود(چقدر براي ازدواجش و حتي تامين جهيزيه اش كمك كردم ولي نتيجه اش ....افعي خوردن و مار وو كلاغ از آب در اومدن) واون كه پدرش تقريبا از وقتي من يادم ميومد مريض بود/ بيمارستان بود به ما چيزي نگفت بودن .داشت منفجر ميشد.كلي دلداريش دادم و از قضيه دانشگاهم هم گفتم كه يه راهي پيدا كردم(مي دونم حماقت كردم ولي اون موقع كي جز خدا ميدونست كه اينا يه روزي اينجوري ميشن) كلي با همين معجزات براي گرفتن دفترچه و... اينا اقدام كردم تا روزي كه رفتم خود دانشگاهم كه دفترچه رو بگيرم براي ثبت نام يه اتفاق عجيبي افتاد: من كه دفترچه دستم بود ولي هنوز عكس و اينا و مداركم تكميل نبود رفتم يه گوشه كلاسي كه توش دفترچه رو ميدادن(چقدر از اون كلاس خاطره داريم)نشستم كه يه نگاهي بندازم كه يهو يه آقائي اومدو كنارم نشست .اونهمه صندلي خالي واون دقيقا بغل دستم !سعي كردم عادي برخوردكنم و حتي يادمه پالسي هم از نگاه عميق و افتاده و مغموم اون دريافت نكردم . من داشتم با خودكار يه چيزائي رو پر مي كردم ولي بايد با مداد تكميل ميشد و اون فقط امضاي نهائي اش مونده ود و به خودكار احتياج داشت. من سرم تو برگه بودكه ديدم مدادشو بهم دادو من مي دونستم خودكار لازم داره ولي چون نگفت منم روم نشد بهش خودكارمو بدم.حتي يادمه به صورت مهربونش يه نگاهم نكرده بود تا ببينم كيه! آروم بلند شد و نميدونم كي رفت.ووقتي فهميدم بايد برگردم خونه و مداركم رو تكميل كنم يادم افتاد مدادش دستمه/يادمه در نهايت سقاوت رفتم بيرون واونو كه كنار يه عده ديگه ايستاده بود نشناختم و پرسيدم اين مداد و ازكي گرفتم؟آروم و ...اومد ومدادش رو گرفت (واقعا آدم آهني بودم!)خودش بود عشقم رو ميگم ولي اين برخورد رفت تا 3 سال ديگه وحتي تا بعد از قبوليم و همدانشگاهي شدنمونم نتونستم تشخي بدم ايني كه بعد از 4 ترم و كلي اميد و انرژي دادناي ذهني اش(خودش فراگير قبول نشد ولي سراسري همون رشته همون دانشگاه پذيرفته شده بود با 24 واحد عقبتر از من كه بالاخره تا آخر دانشگاه جبرانش كرد و با هم اومديم از اون خرابشده بيرون!)هموني بود كه اولين برخوردو با هم داشتيم.زياد جالب نبود ولي همش برام سوال بود!
ميگم خراب شده چون هيچ چيزي رو با احساسي تعلقي كه روز اول كه وارد اونجا شدم بهم دست داد برابر ي نمي كنه:واقعا طرح هاي خدا حكيمانه است و ما فقط بايد منتظر لحظه مناسب براي رسيدن بهشون باشيم .كاش همه چيز مثل آب جاري و شفاف باقش ميموندو كاش از اول اين بينائي رو داشته باشيم تا لحظه مناسب رو ببينيم و دريافت و استفاده كنيم .ولي من ماهي مرداب بودم و تا پاك و شفاف شدنم مردم و زنده شدم
.....
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام دوستان خوب همدردي!:72:
امروز احتمالا اكانتم تموم ميشه و دنباله نوشته هام ميمونه براي وقتي كه دوباره بتونم شارژ بگيرم.راستش بنابه دلايلي كه هنوز فرصت نشده بگم/در واقع نوشته هام به روز رساني نشده ولي براي اينكه شبهه اي نباشه دارم كاملشو ميگم و منتظر نظرات دوستان هم هستم .براي گرفتن حق و حقوق مالي ام با مشكل مواجه شدم و براي گرفتن يه اكانت هم هزار جور چشم دنبالمه كه داري چيكار ميكني اونجا!(ميگم اگه بگم كين باور نمي كنيد!)
ورودم به دانشگاه به نوعي با هزار معجزه و البته ناراحتي هاي عجيبي ولي با عشق همراه بود.يادمه كتاب راهنماي زبان نداشتم و هر كدوم از كتابامم يه جوري برام پيدا شد.يادمه وقتي نداشتم و يه بار كه زنگ زدم دانشگاه(واقعا خدا و ائمه خيلي داشتن كمكم ميكردن وهنوزم ياد ابوالفضل همدم سختتترين لحظه هاي خيانت و چشم زهرشونه!تنها همرامه:323:) براي يه موضوع ديگه فهميدم به دليل جا به جا شدن يه تاريخ وفات امتحاناتم يك ماه و نيم عقب افتاده .و اين يه فرصت عالي بود.يادمه صبح تا شب حواسمو با كاراي اداري پدرم و درساي 2 تا داداشام پر ميكردن و تازه ساعت 2 شب به بعد تو يه اتاق سرد داشتم به درسام ميرسيدم .(بدون بخاري با يه نيمكت كوچيك نه اينكه نداشتن هيچ وقت تو فكر امكانات بهتري نبودن براي....:302:)مادر بزرگم كه اومده بودن اونجا همينو ميگفتن (اوني كه فوت شدن) اين تموم روزشو براي شما ها صرف ميكنه تازه آخر شب به درساي خودش ميرسه .وقت مطالعه ام هم همينطوري بود تا ساعتهاي زيادي از شب رو صرف مطالعه كتاباي تاريخي و.... از كتابخونه ميگذروندم .از مطالعه سير نمي شدم ولي اون روزا ديگه اسيري بود.خلاصه الان دارن با اين رفتاراشون (خودشون و فاميلا و خانواده اشون جوابمو ميگيرم !:163:)كه تو اينهمه زحمت كشيدي و درس خوندي و چرا نمي ري دنبال كار ودرس و چرا چشمت دنبال پس مردمه و مابايد زوركي بياريمشو .....:302: از روزي كه وقت استفاده ام از روزاي زيباي زندگيم شد با اونهمه ضربه و مسخره بازي كه سر درسامو و قبوليم و روزاي آخر دانشجوئي ام وعشقم آوردن تحمل خودشون و افكار مزاحم وشيطاني اشون و اينكه با كلمات مزورانه و ظاهر سازي مي خوان و تا حالا اين بوده بازيشون كه جلوي امر خدا رو بگيرن به خدا تحملش سخت نه غير ممكنه !بخصوص كه حرفاي .. شونو از دهن مجسمه هاي دست ساز سخنگوشون به شكل پدرو مادر خودت بشنوي !
خلاصه به امتحانام رسيدم . يادمه اينقدر اضطراباي الكي داشتم كه به جز دعا و توسل و يه حس قبلي-دروني كه بهم ميگفت برو موفق ميشي هيچي نمي تونست به ادامه مسير اميدوارم كنه.(مني كه با اونهمه اميدواري اومده بودم!) يادمه اولين امتحاني رو كه دادم تو مسيربرگشت يه اتفاق وحشتناكي برام افتاد(يه دست درازي عجيب واحمقانه و حساب شده اونم تو كوچه خودمون:160:)اانگار شيطون رو تو چشمهاي اون موجود عوضي كه با موتور يكي دوباري هم از كنارم رد شد تا اينكارو اونم درست همون روز بكنه ميديدم.برام يه تجربه نه يه فاجعه بودم .وقتي برگشتم گنگ و شوك شده بودم.فقط براش از خدا و بي بي فاطمه زهرا طلب تقاص ميكردم. تا شب نتونستم درس بخونم (فكر كنم هدفشون همين بود :301: )و فردائيش 2 تا امتحان باقيمونده رو با مطالعه نگاهي يكي از درسام گذروندم .درس اصلي رو هر چي خونده بودم همون شد و ديگه نتونستم نگاهي بكنم ولي ... نتيجه اين 2 تا امتحان با نمازو اشك و آه و توسلي كه داشتم خيلي بهتر از اوناي ديگه شدومدتها بعد هم اون يارو رو(كه كاملا يقين دارم فرستاده بودنش تا برنامه ام رو بهم بريزه)با پاي شكسته ديدم عين هموني كه نفرينش كرده بودم.ولي...
خلاصه نتيجه اش كمي دير اومد ولي قبول شدم وهر كاري ميكردم تا اون موقع كه نتيجه بياد براي كنكور يا چيز ديگه اي درس بخونم انگار يكي:46:تو قلبم ميگفت نمي خواهد و تو قبول ميشي.اصلا اجازه استفاده از جزوه هاي ديگه روهم به من نمي داد!خلاصه قبول ام يه داستاني داشت.
وقتي رفتم دانشگاه گفتم تا يكي 2سالي اتفاق خاصي بينمون نيفتاد ولي محيط دانشگاه خيلي برام شاد وشادي آور بود .شايد هميشه اون يه نگاهي از دور به من داشت(نمي دونم هنوز خودش چيزي يادش مياد .ميدونم كه حافظه قوي داشت!)خلاصه همون حالتهاي پيش دانشگاهي رو...
پدربزرگم(پدر مادرم!) همون سال قبولي ام تو پاييز مريض شد وبهارش فوت .زياد تاثير افسردگي آوري برام نداشت.اون روزا مادرمو هنوز به اين خوبي نمي شناختم .نميدونستم چه شيطانيه و چقدر تاثيرات منفي تو زندگيم گذاشته . نمي دونستم از نظر مالي چه موجود حريصيه نمي دونستم چرا مشكل كمردردي كه داشت حتي با رفتنش مشهد هم حل نشد ولي با مراقبتهائي كه از پدرش كرد چرا.نمي دونستم كه دارن با پدرم چيكار ميكنن كه هر وقت ما پول مي خواستيم نداشتن (يعني در واقع چه چاهي از نظر عقيدتي و ايماني وووو برامون ميكنن كه با اينكاراشون پدرمو و بركت و اطمينان زندگيمونو براي هميشه با مال شبه دارو تاثيراتش در گير كرد و به موازات همون هم كل شيرازه زندگيمونو كه امروزمون اين شد.اون روزا از كارائي كه پدرم تو اداره ميكرد ميترسيدم ولي هميشه فكر ميكردم درست ميشه ولي نمي دونستم اوني كه هميشه اونو به عدم امانتداري و از دست دان اعتبارش تو ادره متهم و تهديدميكنه همون روباهيه كه به خاطر خريدن يه ماشين!خودش داره اونوو به سمت همون ويراني هل ميده!) وبالاخره با قبولي من به جاي اينكه به فكر يه پس اندازي براي روزاي دانشجوئي و شهريه هاي من باشن به فكر رو آوردن پس انداز عجيبشون براي خريدن ماشين افتادن .ما؛ من وبرادرم چيزي نمي دونستيم تا وقتي كه تو خونه همون عمه وجلوي پسر عمه ام(پسر بزرگترش كمي بهتر از اوناست) خيلي جدي برگشتنو گفتن مي خوايم ماشيين بخريم ؟!با كدوم پول ؟مگه ميشه و ديديم اي دل غافل ... براي هميشه سريد!
گفتم اونا خبراي ما رو بيشتر داشتن.4 سال دانشجوئي من با يان دلهره گذشت :تا چه خورم سيف و چه ....جوري شهريه هامو بدم اينقدر كه زير بار قسط و بدهي انداختنمون.وحالا من دارم به خاطر همين صبر و همراهي 4 سال توسط خودشون و خانواده اشون تقدير ميشم كه حتي حق داشت يه پس انداز شخصي رو هم براي خودم نداشته باشم .همه اموالشون بعد از بازنشستگي و اتمام قسط و بدهي(چقدر براش دعا كردم تا بيشتر از اين شرمنده مردم نباشيم )مال خودشون شد و اون پولي رو هم كه من براي بدست آوردنش كلي باهاشون ايده ريختم
0با يه وام!)و برنامه ريزي كردم رفتن ريختن تو حساباشون تا به جاش با عشقم معامله اش كنم!:302:زهي خيال باطل!
خلاصه بابدي و خوبي اطرافيان يكي دوسال گذشت . رفتاراي همون دوست!و همكلاسي كه گفته بودم (انگار اونم يكي از مارهاي ضحاك تو افسانه ماردوش بود براي آزار دادن من!)خيلي برام عجيب بود حسادتاي عجيبش و دو به هم زنياش .يه جوري وانمود ميكرد كه همه رو با من چپ انداخته بود و براي خودم هم طوري وانمود ميكرد كه انگار بقيه با من دشمني دارن و برام كاري انجام نميدن(دنباله كاراي ماردم همون وقتي كه خودش مشغول بود و نميرسيد!)خلاصه يكي دو سالي منم متاسفانه گاهي دنيا رو با چشمهاي حريص و حسود اون ميديم تا وقتي كه سر همين بازياي فاميلي درست يك ماه مونده به عروسي عموم كشتنش!(واقعا مي گم كشتنش چون عموي من بچه آخري بود و يه آدم پر ماجرا .بعد از فوت پدر بزرگم تغييرات مثبتي تو اخلاقاش ايجاد شده بود.عشقي داشت كه به خاطر همين حسادتها و دو به هم زدناي فاميلي نتونست باهاش ازدواج كنه و همش تقصير خودخواهيا و منفعت طلبي مادر بزرگم و سكوت بقيه بود. اونم قسم خورد بعداز فوت پدر بزرگم گفت: كه چون اون كاري كرد من به عشقم نرسم منم كاري نمي كنم تا اون با ازدواج من از تنهايئ در بياد ،كاري كه همه انتظارشو داشت. خلاصه داشت سر بعه راه ميشد و يه كار مناسب ويه صاحب كار خوب. با روحيه اي كه داشت داشتن خيلي خوب پيش ميرفتن كه دشمني اطرافيان و زياده خواهي ووسوسه زودتر پول دار شدن خودش و سكوت معني دار مادر بزرگم براي اينكه اون يه چاهي بكنه براش خودش كه خودشم نتونه ازش دربياد!آخه داشت زن ميگرفت اونم با يه عشق خوب و دوباره و اينم براي مادر بزرگم غير قابل تحمل بود و گفته بود ميخواهد مستقل باشه چه از نظر كاري(بزرگترين ضربه و اشتباهش همين بود*)و هم از نظر محيط زندگي= تنها موندن مادربزرگم .وقتي ديد داره چيزي بهش نمي رسه راضي به مرگش شد حتي اگه اينكار براش ضرر مالي هم داشته باشه و حتي اگه يه زندگي نه چندين زندگي رو برباد بده!اون دستور دادو عمه ام و جوجه كلاغاش اجرا كردن(دنباله سلطنت فراعنه!)و ما وقتي رسيديم كه با جنازه اي مواجه شديم كه يه لبخند به مسخرگي اين زندگي به لب داشت.واين شروع اين زندگي غير قابل بيان و تصوريه كه من دارم.وشروع بينائي از اون خواب هميشگي :شروع تولد دوباره!
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام:
خدا روشكر مثل اينكه هنوز فرصتي برام باقيه!ميدونم خيلي طولاني و از حوصله خارج شده اينو از جوابائي كه نميدين مي فهمم:311:ولي من مي خواهم يكبار براي هميشه ادامه بدم!:303:
مرگ عموم و قضايائي كه تو اون روزا اتفاق افتاد يه جنبه ديگه اي از زندگي رو برام رو آورد :اينا خيلي خيلي نامردن و از هيچ ضربه اي براي رسيدن به اهداف حيواني شون و نرسيدن بقيه به زندگيشون استفاده ميكنن و اين ماجرا دو جور بازخورد در پي داره :يا كسي كه در گير ميشه جبهه دفاعي ميگيره و به تدريج اونا رو از زندگيش خذف ميكنه (البته اونا اينقدر كنه هستن كه از زندگيش به معناي واقعي بيرون نميرن:160:)يا ميشه مثل خودشون و سعي ميكنه از همون روشها براي دور كردن اونا مثلا از زندگيش استفاده كنه ولي در ظاهر كنارشون باشه تا تو رابطه فاميلي خدشه اي و شبه اي ايجاد نشه(بالاخره مثلا اونا بزرگتر فاميلن:160:) ويه كسائي هم مثل مادر من در نهايت پستي با همه بديهائي كه ديدن و ميدونن تا مشكلشون يه جورائي حل ميشه همه هويت و انسانيت نداشته شونو زير پا ميگذارن و باهاشون شروع به همراهي و همكاري ميكنن (حالا چي بهشون ميرسه....!!!)
اون روزا بدترين روزاي من بود چون از چند ماه قبلش هم يه سري اتفاقاي بدي افتاده بود كه موجب تضعيف روحيه ام شده بود:مرگ زندائي جوونم ،تصادف ماشين پدرم تو شرايط مالي خيلي بد،گم شده دوربينم كه عكساي نامزدي و عقد عموم توش بود(من خيلي دوربينم رو دوست داشتم و از پس اندازاي خودم خريده بودمش /كلا به كاراي هنري و عكاسي علاقه مندم وهنوزم بزرگترين لذتم شكار لحظه هاست اگه روحيه اي برام باقي مونده باشه!و همون سال شب اول عيد تو خونه اشون غيب شد دوربينم) ومنم كم طاقت و حساس .بعدش فوت عجيب يكي از اقوام كه سالم و سرحال داشتن زندگي ميكردن(ظاهرا بازم قرار بود براي من خواستگاري از تو خود فاميل بياد كه اين تركش به اون بيچاره گرفت براي پيشگيري وتاخير!) و...
گفتم عموي من به طرز بدي خودشو تو يه چاه مالي اونم نزديك عروسي گرفتار كرده بود:بيرون اومدنش از سركار و خرجاي عجيب و سرسام آوري كه منبعش معلوم نبود براي مراسمش !من خيلي به پدرم گفتم كه بره و پرسوجو كنه ببين اين داره چكار ميكنه ولي پدرم كه اونروزا خودشم تو شرايط مالي بدي بود و از مادرش هم دستوري براي اين كار دريافت نكرده بود بي تفاوت ميمونه(گفتم ماشين خريدنش با اون وضع ضربه مالي زيادي بهمون وارد كرده بود وخيلي از نظر مالي ضعيف شده بوديم و هر اتفاقي مثل يه موج مارو شديدا دچار بحران ميكرد)تا اينكه اين وضعيت براي عموم هم غير قابل هضم و تحمل ميشه بخصوص كه پشتوانه اي هم براي جبران خرابكارياش پيدا نمي كنه و.... دزديه شدن ماشين پدرم يه اتفاق عجيب باور نكردني در كل شهر بود.اينجا شهري نيست كه بشه حتي تو يه روز باروني از جلوي يه پادگان نظامي يه ماشي رو بلند كرد و برد مگر اينكه....:163:
اونروزا ديگه خيلي مغزم كار نميكرد كه براي چي داره اينجوري ميشه فقط ميدونستم اين اتفاقا با استفاده از سادگي پدرم داره انجام ميشه و اوليشم نيست!خيلي دعا كردم لااقل ماشين بهش برگرده (اگه من يه چيزيم ميشد اينقدر ناراحت نميديدمش!:311::302:)چون يه جورائي عصاي دستمون بود.ماشين نعش كش فاميل!!!
تو همون روزا بود كه اولين برخورداي من وعشقم انجام گرفت .تازه يه ترم بود كه كلاساي مشترك پيدا كرده بوديم .تا اون موقع من جلوتر بودم ولي چون واحداي تخصصي مون به موقع داده نشد تو اولين كلاس مشتركمون با هم قرار گرفتيم و اين شروع واقعي ماجراي ما شد!اونم تو اون روزا (بعدها كه فكر مي كنم ميبينم واقعا اونا خودشيطونن!از اين اتفاقاي اتفاقي كه خودشونم يه جورائي مظلوم نمايانه با اينكه ما از ماجرا خبر نداريم!تو ايجاد فاصله بين ما خيلي پيش اومده و هنوزم دست برنداشتن!)من از قضيه ماشين خيلي ناراحت بودم كه آقا !سر شوخي و خودنمائي اش باز شد(ببين تا اون موقع هم من چقدر نابينا!بودم واون چقدر صبور چون حالا كه فكر ميكنم خيلي وقتا سعي كرده خودشو يه طورائي نزديك كنه و من نديدمش!)
سر يه ماشين حساب (فكر ميكنم خيلي نقشه چيده بود تا يه دليل براي صحبت با آدم آهني يخي مثل من پيدا كنه:311:چون منم اون روز حوصله نداشتم حتي تعجب نكردم چرا ماشين حساب كلاس(آقارو ميگم !)ماشين حسابشو نياورده و اونو از من ميخواهد!منم يه ماشين حساب جيبي همراهم بود كه بي ادعا تقديم كردم غافل از اينكه اون فقط مي خواسته يه خودي نشون بده و با همكاري دوست حسود وبي مزه اش يه راهي باز كنه(هميشه با اون نقشه هاشون محكوم به شكست و قهر خودش ميشد يا:324:) يه كمي ماشين حسابو ور انداز كرد و بعد با بهونه اينكه كوچيكه و دكمه هاش تو دست جا نميشه بهم پسش داد. منم كمي تا قسمتي عصباني پسش گرفتم كه اينم از نگاه اون همكلاسي حسود و .... پنهان نموند!هميشه مراقب روابطم بود!تا خدائي نكرده كسي به من ابراز علاقه اي ...چيزي پيدا نكنه و خداي نكرده از چشم اون پنهان بمونه!اين عشقم رو هم خيلي زودتر از خودم ميشناخت چون تو واحداي افتاده اش چند واحدي رو با اون مشترك داشتن!من تا اون موقع واحد افتاده اي نداشتم و همين باعث نوعي حسادت بينمون شده بود با اينكه من خيلي هم براي اميد دادن و جبران واحداش بهش كمك كرده بودم ولي بدترين ضربه ها رو تو چند ماه بعد ازش دريافت كردم.واقعا شبيه اسمش يه مار بود!
ماجراي اون روز تو شلوغي پيدا شدن ماشين (براش نذري كرده بودم كه تا ماشين پيدا شد مادرم زد زيرش و گفت تو چرا اينقدر اصرار بيجا داري اداش كني و ما نميتونيم!منم گفتم اينبار كه گذشت ولي بعيد بدون بلاي بعدي به اين راحتي از سرتون بگذره!)بلاي بعدي 2 هفته بعد بود فوت عموم/اونا و عمه و شوهر و عمه ام هم اونجا بودن .صبحش خواب بدي ديده بودم كه با وحشت از خواب بيدار شدم و حتي نتونستم بگم مراقب باشيد واونا كار خودشونو كردن :با يه ظرف شيرينيه....:302:
....