دوست عزیز ، تاپیک جداگانه برای مشکلت بزن. زودتر و بهتر به نتیجه میرسی
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
دلم نیومد چیزی ننویسم
من به عنوان دختری که خودم این مشکلو دارم البته برعکسش ینی شوهرم عاشقمه ولی من کمی بی میلم ... بهتون میگم که ریشه این مشکل مقایسست ...
مقایسه با شخص دیگه مقایسه با دیگران مقایسه با... اصلا مشکل از ظاهرت به تنهایی نیست بیخود عیبو ایراد رو خودت نذار ...مقایسه نه فقط تو ظاهر بلکه همه چی حرکات رفتار بیان ..چیزایی که شاید هیچوقت تغییر نکنه .. تنها چیزی که میتونه تغییر کنه ذهن همسرتونه که شاید نیاز به مشاوره حضوری باشه ...
ولی ادم دچار وسواسی میشه که نمیتونه خلاص بشه چیزایی که حتی تا الان اهمیتی نداشته هم مهم میشه به همه چیز طرف گیر میدی در نتیجه حوصله نداری و میخوای تنها باشی اونم به شدت داره عذاب میکشه من درکش میکنم ... درسته که شما گناهی نداری و اونم زود تصمیم گرفته ولی قبل از عقد اصلا به این صورت به چشم نمیاد برای من که اینطوری بوده
منم بعد از اولین رابطه بی میل شدم ... اینکه میگی حس میکنم افسردگی داره درسته ، نداشته الان گرفته منم حس افسردگی دارم از ته دل خوشحال نیستم ... فقط هم به خاطر افکار منفیه که تو ذهنم میچرخه شبانه روز مثل خوره منو میخوره ولی نا خود اگاه
اتفاقا پیشنهاد من به شما اینه که دست از سرش بردار... محبت زیاد اونو بیشتر زده میکنه ... این فرصت رو بهش بده خودش امادگی اینو پیدا کنه بیاد سمتت ... درسته که تو نباید جور یه ادم دیگه ای رو بکشی و اون نباید زود تصمیم به ازدواج میگرفت ولی الان که تو عقدین میتونی بهش فرصت بدی خودشو از افکارش کمی خلاص کنه ...
میدونم ضد حال خوردی ولی بهش گیر نده و انتظار نداشته باش که یدفه عاشقت شه فقط فرصت بده ... من میدونم چی میکشه... اگه مشاوره بره خیلی خوبه
- - - Updated - - -
و 100 البته اینکه به خودت و ظاهرت برسی و شاداب باشی میتونه موثر باشه اما محبت الکی نکن و یکم ازش دور باش بذار خودش واسه این رابطه تلاش کنه .. ادما واسه چیزی که تلاش میکنن ارزش بیشتری قائلن تا چیزی که همش در دسترسه.... کاری که شوهر منم بلد نیست من هر کاری کنم باز محبت میکنه!! اینکار نه تنها نتیجه + نداره هم منو زده میکنه هم خودشو
سلام خانم خوش شانس و ممنون بخاطر راهنمایی های بسیار مفیدتون
همونطور که شما فرمودید مردها اغلب بصری هستند و معمولا ظاهر همسرشون خیلی به چشم اونا میاد و به نظر من نسبت به چیزهای دیگه در درجه اول هستش, من خودم بعنوان یک مرد بیشتر دوست دارم که خود همسرم به ظاهرش توجه کنه تا اینکه من بخوام به زبانهای مختلف به ایشون در خصوص ظاهرش تذکر بدم
و همچنین اینکه مواردی که احیانا در ظاهرتون و یا اندام به ویژه در نگاه همسرتون که محرم شما هستش و شاید برای شما طبیعی و عادی باشه و ممکنه برای ایشون که تازه محرم شما شده خیلی تو ذوق ایشون بزنه رو هر چه سریع تر رفع کنید تاکید میکنم هر چه سریع تر
از نظر من یک مرد زیاد دوست نداره همسرش (ببخشید اینطوری بیان میکنم) به نوعی لوس و آویزونش باشه و به نظر من بیشتر مایلند خیلی زرنگ و تیز و محکم و حتی متکی به خود باشه
سعی کنید آرایشهای جلف و نامرتب نکنید براشون و برعکس آرایشهای خیلی کلاسیک و تمیز و آنکارد شده براشون انجام بدید و اگه فرصت شد حتما با ایشون در خصوص اینکه دقیقا چی شد که دلزده شدند خیلی منطقی و عقلانی و به دور از فضای عاطفی مانند دو دوست صحبت کنید
و بازم عرض میکنم خدمتتون در حال حاضر و با این شرایط به نظر من صحیح نیست فعلا زندگی مشترک رو تشکیل بدید و زیر یک سقف برید و خدای ناکرده حتی اگه شرایط به جدایی هم انجامید اینو بدونید که دنیا به آخر نرسیده و با شرایط شما و چون در دوران عقد هستید کلی فرصتهای دیگه هم هست و اصلا اسم مطلقه رو روی خودتون نزارید
این موارد چیزهایی بود که کاملا برادرانه خدمت شما عرض کردم اگه بازم چیزی به ذهنم رسید قطعا دریغ نخواهم کرد
و همچنین با سرکار خانم anisa هم موافق هستم و دقیقا منم حس ایشون رو نسبت به همسرم دارم و بخاطر نکات خوبشون از ایشون ممنونم و خوشحال میشم بنده رو هم راهنمایی کنند مخصوصا در تاپیکی که در این زمینه زدم
ممنون از خانوم anisa و آقای پیمان....
من خیلی سعی نمیوکنم آویزونش بشم... اما هنوز توی رفتارم تغییری ندادم ک نشون ندم از درون ناراحتم... هرچند مطمئنم میدونه که چقدر ناراحتم....
من از ظاهر خیلی به خودم میرسم...تا حالا نامرتب نرفتم پیششون...همیشه با لباس جدید... آرایش تمیز....
اینطور که شوهرم گفته با رنگ پوست من مشکل داره...من گندمی رو به سبزم... ایشون کاملا سفید دوست داره...که خوب میتونست تو دوره قبل از عقد ببینه و بگه...اما امگار بعد از عقد ب چشمش اومده... این چیزی نیست که من بتونم عوضش کنم...
هرسری که من میخام باهاش دوستانه حرف بزنم اون کلا حرفش اینه که ما بهم نمیخوریم و هرچی جلوتر بریم بدتره و تمومش کنیم...من به فکر سازشم اون به فکر جدایی...
کلا ا نمیخواد هیچ تلاشی کنه که درست بشه فقط میخاد تموم بشه....دیشب دوباره باهاش حرف زدم گفتم خوبی حالت خوبه؟ گفت خوبم اما بازندگی مشترو و ازدواج مشکل دارم...نمیخام عروسی کنم....میخام تنها باشم....
بهش میگم خب بهت حق میدم...چند وقت فشار روت بوده... حالا آروم تر میشی
میگه آره آروم شدم اما بدون که باهام خوشبخت نمیشیم و من اونی که میخاستم تو نیستی...
ینی من داغون شدم...
گفتم اما من با تو خوشبختم و ازت میخام منو خوشبخت کنی...گفتم من زنتم ...نمیشه به این راحتی کنار بذاری...
هی میگه نه من اون زندگی که میخام ندارم...با تو خوشبخت نمیشم...
انگار من چیکارش میکنم... به قرآن قسم هیچ آزاری ندارم ...غر نمیزنم...خانوادم همش بهش احترام میذارن...
خودش میگه خانوادت ماهن....
خودت خوبی..اما من نمیتونم با توخوشبخت بشم...
بخدا تو تموم این لحظات که این حرفا رو میزنه من آرزوی مرگ میکنم... اما هیچی نمیگم....فقط سکوت میکنم...میگم عزیزم هیچکس بی عیب نیست..ما زن و شوهریم باید سعی کنیم بهم کمک کنیم مشکلاتمونو رفع کنیم..نه که با هر مشکلی جا بزنین...
میگه نه من چیزی که به خواست خودم نباشه نمیتونم واسش کاری کنم...نمیتونم محبت کنم..
ای خدا...خب من چی بگم..چیکار کنم...
من نمیخام طلاق بگیرم..من میخام تلاش کنم زندگیم شیرین شه...اما اون راه نمیده
خونوادم فکر میکنن من خوشبختم..
نمیدونن چه خبره..مادرم یه حدسایی میزنه اما من نذاشتم بفهمن...
میترسم از طلاق و بعدش...
چیکار کنم با این مرد؟!
صبوری کنم ؟ به همین منوال؟ سردتر نمیشه؟
باز در این رابطه باش حرف بزنم؟ آخه هرسری حرف میزنم میگه حدایی...اما تا من حرفی نزنم اون همینطور عادی ادامه میده.هرچند سرد....
خدایا کمکم کن
عجب... شوهرتون عجب آدم مریضیه(البته ببخشید ولی یکم حرصم گرفته) ... واقعا برای یه دختر سخته که یکی اینطوری باهاش حرف بزنه ... به نظرم برین مشاوره با همسرتون ... پیش چند تا ریش سفید هم برین و مشورت بگیرین ... نظرات رو بررسی کنید اگر دیدین جدایی بهتره جدا بشین ... وگرنه خواهر عزیز اگر مردتون بهتون ابراز محبت نکنه در طولانی مدت پژمرده و افسرده میشین و خطرات بزرگی براتون پیش میاد حتی خدای نکرده ممکنه محبت رو جای دیگه جستجو کنید در آینده...انشالله مشکلتون به بهترین شکل جل بشه...راستی قرآن و نذر هم برای اینطور مشکلات جواب میده...یاعلی
از خوندن اين پستت چنان متاثر شدم كه واقعا نتونستم چيزي برات ننويسم. دلم مي خواست دم دستم بودي و به زور مي نشوندمت جلوم و داد مي زدم بس كن ديگه!
خيلي خوب درك مي كنم كه آسيب ديدي ولي لطفا اينو از من بپذير كه به عنوان يه فرد آسيب ديده داري اشتباه رفتار مي كني. الان نه تنها به زندگيت كمكي نمي كني كه داري خودت رو هم نابود مي كني! الان رابطه شما اين طوري شده كه تو مثل يه مار به دور گردن همسرت حلقه زدي و هرچي اون بيشتر ميگه نمي خوام، تو اين حلقه رو تنگتر مي كني و نه تنها داري به جسم و روان خودت فشار مياري كه داري همسرت رو براي خلاصي راغب تر مي كني!!
برات نوشتم لطفا، خواهشا، التماسا راجع به اينده ازدواجتون صحبتي نكن!! ولي شما فقط به همسرت گفتي بايد با من بموني و بسوزي و بسازي!!!
ببين تو بايد با اقتدار بيشتري صحبت كني و طوري حرف بزني كه ارزش و جايگاهت معلوم باشه! مي دونم الان اقتدارت زير سوال رفته و اعتماد به نفست كم شده. تو نياز به زمان داري. جاي اينكه تا اخر فروردين زمان بدي تا رو اعصاب جفتتون بري، زمان بده تا انرژيت بهت برگرده و بشي همون دختر شاد سابق! خودت رو فارغ از همسرت دوست داشته باش. عيد رو حسابي خوش بگذرون و ترجيحا بدون همسر! بذار انرژي ها برگردن و پر از موج مثبت بشي. دفعه ديگه به جاي اون جمله هاي عجيب غريب بالا، به همسرت بگو " فكر نكن كه داشتن يه زندگي بدون عشق همون چيزي بوده كه من مي خواستم (يعني تو هم مهمي تو رابطه!) و من هم قصد ندارم خودم رو بهت تحميل كنم (قانوني كه گفتم چسبيدن به همسر ممنوع!) ولي يه خواهشي ازت دارم و اون هم اينكه به قداست اون خطبه اي كه بينمون خونده شده و به احترام خونواده هامون، كمي به اين ازدواج زمان بده. و اجازه بده چند ماهي رو كنار هم مثل يه زن و شوهر واقعي بگذرونيم و بعد از اون اگه از كنار هم بودن شاد نبوديم، حتما جدايي برامون بهترين راه حله"
توصيه مي كنم حتي تك تك اين كلمه ها رو حفظ كني و هييييييييچ جمله اضافه تري هم به زبون نياري. صحبت هرچي كوتاه تر تاثيرش هم بيشتر! الكي شاخ و برگ نذار روش. فقط اين زمان رو يه تايم مشخص بذار كه فكر مي كنم ٦ ماه عالي باشه. بعدش كمي از همسرت فاصله ميگيري تا زمان داشته باشي خودت رو پيدا كني و بعد از اينكه روحياتت برگشت، شروع كن به سياست نشون دادن! ديگه تو اين فرجه مي توني خودت رو نشون بدي و چنان دختر جذابي باشي كه همه ارزوش رو داشته باشن!! يادت باشه كه دختر جذاب به هيچ عنوان اويزون نيست بلكه دست نيافتنيه!! رفتارت بايد طوري باشه كه همسرت دلش براي روزهاي كنارت بودن تنگ بشه تا نخواد ازت جدا بشه. اگه تو تمام مسير رو درست رفتي و باز ساز همسرت همون بود بله ديگه رسيدين به در جدايي و شايد هيچ وقت علتش رو نفهمي ولي حسنش براي تو اينه كه مثل شمع يك عمر نميسوزي!
اگه هم كه باز همچنان مي خواي راه خودت رو بري، لطفا همين فردا برو طلاق بگير تا از ايني كه هستي نابودتر نشدي! لااقل يه تتمه اي ازت بمونه! شايد بعدا خواستي زندگي كني! و البته به ما هم خبر بده كه ديگه برات پست نذاريم ....
سلام....
ممنونم ستاره جان
راست میگی...واقعا نیازه که یکی مثل شما یه تلنگر محکم بهم بزنه و منو به خودم بیاره...الان من خودم هیچ شدم و فقط پی جلب محبت شوهرمم...اما هیچ کاری نمیتونم پیش ببرم....
قووول داد که به توصیه هاتون گوش کنم...
الان همچنان شوهرم باهام سرده...سرد ک چه عرض کنم..یخ
فقط در حد سلام و علیک اونم پزامکی...امروز که جمعه ست را شوق و ذوق گفتم ناهاری که دوست داره درست میکنم و میریم بیرون...مامانمم گفت آفرین به شوهرت برس...
بعد بهش پیام دادم گفت امروز خستم حالشو ندارم..گفت فداتشم حالا تا سالت 1و2 استراحت کن من ناارو وسازل میذارم بعد بیا بریم..گفت امروز نه و منم دیگه حرفی نزدم
الان تقریبا 6 روزه ندیدمش....
نمیدونم قصدش چیه؟ خسته کردن من؟ یا واقعا نمیخاد؟
ستاره جان من میخام حرفی ک شما گفتین رو بهش بگم...
اگه گفت نه و زودتر جداشیم چی بگم؟؟؟
میترسم....
من میخام یجورایی بش ثابت کنم اونی ک بکر میکنه نیستم...اگه از اول بی تجربه و نادون و بی سیاست بودم حااا کم کم دارم خانوم متاهل بودن رو یاد میگیرم.... اما دیگه دیدش به من منفی شده.... احساسی نیست....
این ک گفتم تا فلان زمان هیچی نگم جز محبت بخاطر این بود ک اگر واقعا جدایی پیش اومد بفهمه ک منم پیشرفت کردم و ادما تغییر میکنن...بفامه من تلاشمو کردم....
هرچد صبرم کمه هرروز میخام بش بگم خسته شدم..بسه..درست شو
اما صلوات میفرستم و اشک میریزم و سکوت ....
عزیزم حتما برید مشاوره حضوری…اینجوری که فایده نداره…فقط داری عذاب میکشی…بنظرم شوهرت تو فاز عشق قبلیشه…مثل آدم سیری میمونه که بره کباب هم بذاری جلوش دلشو میزنه…اگه راضی نشد بیاد مشاوره …بنظرم شما باید بهش بگی هر چی مشاور بگه من قبول میکنم حتی اگه بگه جداشیم…
سلام صبح بخیر :72:
به نظر میاد همسرت یکی رو داره که این جوری راحت بدونه پشیمانی حرفشو میزنه و شمارو طرد میکنه
ببخشید نمیخام توی دلتو خالی کنم ولی خودت فکر کن ببین درسته یا نه
میتونی مشکلت را با پدرت در میون بزاری که با پدرش صحبت کنه خیلی محکم بدونه رو در وایسی
و عنوان کنه که من دخترمو شوهر ندادم که بد بختش کنم از سره خودم بازش کنم و...
راه دوم هم اینه که به خودت یه زمانی بدی فکر کن مجردی قبلش چی کار میکردی
میرفتی کلاسی به خودت اهمیت میدادی با دوستات خوش بودین
دوباره رویه قبلی رو پیش بگیر و خواهههههشن اونو فراموش کن ببین بعد چه عکس العملی نشون میده
ببین فیلم کیمیارو دیدی اقاهه به شهریار گفتش این خانم مادرتو کشته ولی تو ببخش اون وقت اون بیشتر تحریک میشد
احساس میکنم ذهنت داره بر عکس عمل میکنه میدونی چراااااا از بس به این موضوع فکر کردی و ازش یه غولی ساختی
انگاری عقلت داره باهات لج بازی میکنه همه میگن فاصله بگیر و.... اون ئقت شما برعکسش انجام میدی
برای اینکه فکرت اروم بشه و وسواس به اینکه همسرت چی کار میکنه چرااا نمیاد کمتر بشه هرروز سوره یس بخون خییییلی تاثیر داره
موفق باشین
مرسی هلنای عزیز
والا من خودم یکم مشکوک هستم به این کسیو داره...اما بعضی وقتا ی کارایی ازش میبینم میگم فکرم اشتباه بوده....
ولی به توجه به گذشته ش چنین حسی دارم..که نمیدونم چطور به یقین برسم.
من دیگه بقول شماها بیخیال شدم...نهایت رابطمون یه سلام و خدافظ با پیام هست...
اما خب تا اخر ک نمیشه اینطور پیش بره.من بلاتکلیفم...
اون شب داشتیم باهم حرف میزدیم...گفتم خب یچیزی بگو...گفت چی بگم حرفم نمیاد...گفتم من ردست دارم باهم درددل کنیم..حرف بزنیم...گفت چیزی ندارم بگم .
بعدم یسری حرفا زد ک فهمید من ناراحت شدم...
گفتم چرا اینطوری با من برخورد میکنی؟ گفت ببین من نمیخام بات بدرفتاری کنم چون دلیلی نداره اما رو اعصابم نرو چون حال خوبی ندارم...منم دیگه چیزی نگفتم
حالا نمیدونم این حال خرابش از کجا نشات میگیره...
افسردگیه... فکرش جای دیگه هست..از من تنفر داره...نمیدونم!!!!!
من رو پای خودم هستم...دانشگاه میرم باشگاه میرم... همه خریدامو خودم انجام میدم...اصلا و به هیچ عنوان آویزونش نیستم..
اما حس میکنم هرچقد من بیشتر فاصله بگیرم اون سردتر میشه...از طرفی هم نمیتونم زیاد دور و برش باشم...میترسم برعکس حواب بده...
حالا فعلا گذاشتم به حال خودش باشه...
تا اونجا ک بتونم وظایف خودمو انجام میدم و سعی میکنم حل بشه..
خیلی دوست دارم کارهایی که ستاره عزیز گفتن رو انجام بدم...انگیزشو دارگ..اما خب وقتی شوهرم میدون نمیده چیکار میشه کرد...
مثلا میگم واسه تعطیلات آخر هفته برنامه ریزی کردم که حسابی بهمون خوش بگذره..هیچی نمیگه...جمعه هم میگم حالشو ندارم و حس بیرون نیست...
من میمونم و خودم...باز به رو نمیارم میگم اشکال نداره...
اصلا نمیاد درست حسابی حرف بزنه بگه مشکلش چیه... فقط هی تو حرفاش میگه ما باهم خوشبخت نمیشیم...
آخه خدایا...گناه من جی بود این وسط
آقا خودش خواسته و اومده حالام میگه نمیحام...مگه زندگی من بازیچه بود... هرچقدرم بگیم هنوز دیر نیست بالاخره من خیلی چیزام تغییر کرده..