سلام دوستان امیدوارم که هتون خوب و خوش باشید .
باهمسرم در مورد پرنده ها بازم حرف زدم اولش یکم دلیل آورد و یه سری راهکار به من داد که اذیت نشم !!!بعد چند روز خودش قول داد که دیگه اینکارو نمیکنه .بهش گفتم میدونم آدم نامردی نیستی و همش تو رو در بایسی با بقیه تاحالا زدی زیر قولت ،اینبار پاش بمون .گفت میمونم و ما این قولشون رو توی دفتر خاطراتمون ثبت کردیم !!!(نمیدونم کار درستی بود یا نه ، اما این کارو کردیم .)
گفتید که همراهم کنمش تو دوران بارداریم ،یه سری فایل صوتی گرفتم که باهم گوش میکنم و کتاب.والبته از بچم و کارایی که باید براش انجام بدیم براش حرف میزنم و نظرشو میپرسم .بخاطر شرایط شغلش امکان گرفتن مرخصی نداره که باهام بیاد دکتر .از دستورهای دکتر و توصیه هاش باهاش حرف زدم .خلاصه بهتره اوضاعمون خداروشکر .
1.راستش من تا نرفتم سونو گرافی و با چشم خودم بچمونو ندیدم باور نداشتم که حامله باشم .بخاطر همین یه هفته دیرتر به خانواده ها گفتیم .دو شب قبل اینکه ما خبر بچه دار شدنمو به خانواده شوهرم بدیم ، مادرشوهرم زنگ زد و خبر بارداری جاری دوممو داد و... .اینم بگم که مادر شوهرم هربار زنگ میزدم اولین سوالش چرابچه دار نمیشید !!!!! بالاخره ما بچه دار شدیم و همسرم خبرو به خانوادش داد و اینم بگم همسر من عاشق بچس و با ذوق خبرو به مادرش داد.چند روزی گذشته اما هیچکدومشون تبریک که چه عرض کنم دیگه احوالمم نپرسیدن .از طرفی هم همسرم و هم مادرم ازم چند بار پرسیدن که کسی زنگ نزد بهت تبریک بگه ؟!!! منم گفتم نه .همسرم که گفت فدای سرت . اما مادرم گفت چطور واسه اون جاریت زنگ زد با کلی ذوق و شوق این حرفا ،حالا گیر داده من تا بهش نگم ول کن نیستم .
من به مادرم تذکر دادم اما گفت من به تو چیکار دارم .من بهش میگم .آیا لازمه عکس العمل دیگه ای نشون بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستش چند روزه بهشون زنگ نزدم اونم چون مشغلم زیاد بود خودم یادم میرفت چه برسه به زنگ زدن به اونا .میخوام بهشون زنگ بزنم .
2. همسر من از کارش راضی نیست ، یعنی این کارو دوست نداره .راستش تا الان هم بخاطر قسطا سرکارش مونده .فکر رفتن به کرمانشاه و زندگی اونجا هم که از سرش بیرون نمیره، منم نمیخوام بیرون کنم از سرش .تنها و تنها و تنها مشکلم نداشتن شغل ثابت اونجاست .اگر شغل داشت همین فردا با کله میرفتم!!!!
الان هم که قضیه بچه در میونه و من حتی یه درصد حاضر نیستم با سرنوشت این بچه بازی کنم و اولویت اولم شغل و بعد خونه خریدن ایشون هست .
ایشون میگن شغل آزاد میرم سراغ کاری که خودم آقای خودم باشم .منم میدونم که عرضشو داره اما یه مشکل هست اینکه ایشون نه نمیگن بخصوص در مورد خانوادش و سفارش شده های خانوادش .راستش بهش بگم شاید بهش بربخوره .اما واقعیتی که وجود داره وقتی هم میگم خوب میگفتی نه میگه داداشمه ناراحت میشه ، نمیشد بگم نه .
من حتی باهاش حرف زدم که اگر زمانی رسید و ما رفتیم کرمانشاه من توو محله اونا زندگی نمیکنم و کلی از دلایل خودمو براش آوردم .دلیل اصلیم هم وابستگی شدید پسرا به خانوادشونه که حتی بچشونم خودشون دکتر نمیبرن و مادرشوهرم باهاشون میره .ومن این سبک زندگی رو دوس ندارم .البته اینو بهش نگفتم ازدلایل دیگم و اینکه دوس دارم محله ای که زندگی میکنیم چه جور باشه گفتم .فکر کردم حداقل اینجوری کمتر میفته سر لج و لج بازی .
من نمیدونم واقعا با این اخلاقش چیکار کنم.اگر تعادل رو رعایت کنه خوبه منم مشکلی با کمک و درکنار خانوادش بودن ندارم .اما اینکارو نمیکنه .مثل آب خوردن به من نه میگه !!!!اما به بقیه نه نمیگه اصلا !!!!