-
این تایپیک رو ببند یه تایپیک جدید باز کن بنویس میخوام شاد باشم و پرانرژی دوستان هم نظرات خودشان را بیان کنن فقط یکبار فرصت داریم زندگی کنیم چشم روی هم گذاشتیم یگهویی 31 سال از عمرمون گذشت!!! ای خدا چقدرم زود گذشت گرچه خیلی حال داد :227::72: بقیش هم به همین زودی تمام میشه
تایپیک جدید با یک عنوان مثبت بزن یک قدم بردار واسه رفتن به سوی یک زندگی شاد و جدید
-
دنيا خانم
نداشتيما؟ ؟؟؟ تو قدمهاي استواري را براي استقلالت برداشتي طبيعيه خسته شدي ، به صفحه جديدي از زندگي وارد شدي، انساني و نميشود ذهن را تعطيل كرد دائم بايد كار كند و اما تو!!!!!!! خلبان و راننده و رالر ماشين زندگي و حيات خود هستي نبايد دائم بهش فشار بياري و گاز بدي ؟ اصل اينه كه بگذار ماشين زندگيت حركت كند از جاده نگذار بيرون رود ؟ هر جا حوصله نداشتي متوقفش كن بيا پايين قدمي بزن و چايي بخور. با خاك و ماسه ها بازي كن بازي بچه گانه عروسك بازي تا زماني كه حال ادامه دادن پيدا كني هر روز 4 كار را فقط بخاطر دلت و بي هيچ نتيجه خواهي انجام بده ( به توصيه دكتر قمشه اي) به يكي كمكي بكن بدون هيچ ژست و توقعي مثل عبور دادن نابينا از خيابان ، كمك در انجام كار دور و بريا و.... اصلاً هم دنبال هزينه و فشار آوردن نباش هر چي براحتي از دستت بر مياد 2- چند بيت شعر خوب و با معني بخوان 3- به يك آثار معماري نگاه كن و باهاش سرگرم شو 4-چهارمي مشخصاً از يادم رفته خلوت با خدا و تشكر از داشته ها و سلامتي و خانواده
خب بخودت مهلت بده هر قدر حالت كشش داشت و شرايط جوي و... اجازه ميده برو جلو عجله نكن و خودتو مجبور به رفتن و گذشتن نكن بزار با آرامش و متناسب با توان روحي و جسمي و محيطي جلو بري همين اصلاً فكر نكن عقب افتادي مگر كجا ميخواستي با عجله بري ؟
-
فقط میخوام ببینم پی امم ارسال میشه یاخیر همین!
-
سلام
تشکر میکنم از همه ی دوستان که لطف میکنن و نظر میدن
این چند روز سعی کردم با درس و دانشگاه خودمو مشغول کنم تا شاید حال وهوام عوض بشه
چند روزی حالم خوب بود ارتباطم با خدا خیلی خوب شد یکی از خواسته هام یهویی بروارده شد و اونجا بود که فهمیدم خدا هنوزم میبینه منو و دوستم داره
خدایاااا عاشقتم
اما با دیدن نامزد سابقم از دور ،که چهره اش اشفته بود رفتم تو فکر
همش دلم میخواد از طرفش یه خبری بهم برسه،منظورم اینه که بدونم الان پشیمونه از این جدایی یا نه
اقای حسین 40 نحوه ی نوشتنون یه جور خاصیه که نگاه آدم به زندگی جالب میشه
وقتی از طرف دیگران تصمیمم تأیید میشه حالم خوبه
خدا نکنه یکی بیاد یه چیزی بگه که من خودمو بیشتر مقصر بدونم اون موقع فقط دلم میخواد برگردم و جبران کنم
و حس میکنم که خییییییلی دوستش دارم
اما به محض اینکه بدیهاش بیاد تو ذهنم اول عصبانی میشم از دستش و بعد به خاطر خدا و ارامش خودم سعی میکنم ببخشمش تا اروم بشم
خدااااااایا خودت هوای ما بنده هاتو داشته باش جز تو کسی رو نداریم
-
پدرم با دلسوزی بیجاش اعتماد به نفسمو میگیره
حالمو بد میکنه
از یه طرف باید با حسای بدی که درون خودم به وجود میاد بجنگم
از طرف دیگه با دلسوزی بیجای پدرجان
از این خونه متنفرم
- - - Updated - - -
من خانواده ام رو دوست دارم ،اما در و دیوار این خونه یاداور خاطرات بدمون تو این چند وقته
دلم یه محیط جدید میخواد ،که از این حالو هوا همگی بیایم بیرون
اما پدرم نمیخواد تلاشی بکنه
فقط موج منفی داره
التماس دعا
-
ببين عزيزم از اونا سني گذشته و شما نميتوني توقع بيشتر داشته باشي دركش كن و سعي كن ب كاراش فكر نكني و خودت رو اذيت نكني
ايشون بنظر خودش كارش درسته و داره بهت محبت ميكنه ترخدا ناشكري نكن
خدارو بخاطر داشتن ي پدر دلسوزو مهربون شكر كن
الان تقريباً يكسال از قهر من و همسرم ميگذره و با هزار تا واسطه اون اقا برنگشته و علناً ميگه ن مي خااااام
ولي باباي من ميگن نه اون خوب ميشه بايد بهش محبت كنيم ، بخدا انقد تحويلش ميگيره هر وقت از كاشان مياد اول ميره پيش بابام انگار ن انگاردخترشو يكساله ول كرده و رفته بابام مثل قبل دوسش داره و بهش محبت ميكنه
اوايل خيلي اعصابم خورد ميشد بعد با خودم گفتم منكه نميتونم رفتار پدرمو تغيير بدم اون سني ازش گذشته و ب نظر خودش كارش درسته
بنابرين با خودم ميگم بذار هركاري ك خودش فكر ميكنه درسته انجام بده گناه داره
ياعلي
-
سلام
مرسی از همه ی دوستانی که میان و نظر میدن
سحر خانوم از شما هم ممنونم،حال و روزتون رو درک میکنم امیدوارم هرچی به صلاحتونه اتفاق بیفته و پدر دوقلوها سالم به خانواده اش برگرده
آقای خاله قزی پیشنهاد باز کردن تاپیک جدید هنوز تو.ذهنم هست،اما هنوز انگار روحم نمیخواد از اون و فکرش جدا بشه
دیروز و امروز کلی به خاطرش گریه کردم
این هوای پاییزی منو بیشتر یادش میندازه،نبودش حس میشه
میدونم که خدا از اینکه من به اون فکر کنم ناراحت میشه چون دیگه نامحرمه
اما الان که داریم به محرم نزدیک میشیم وقتی یادم به روزی میفته که برام از حضرت زینب و صحنه ی عاشورا گفت و اشک منو واسه اولین بار که فقط برای امام حسین و یارانش بود و نه برای مشکلات خودم
دلم اتیش میگیره میگم کاش بودی،کاش برگردی
جالبه دیروز و امروز هم خوابشو دیدم که توی خواب هم متوجه میشم که هنوز از دست پدرم دلگیره
تصمیم گرفتم وقتی یادش میفتم،دلتنگش میشم،چون گناهه فکر کردن بهش،ذکر لا اله الا الله رو بگم
دیگه برگشتشم سپردم به خدا
فقط یه خواهشی دارم از همه دوستانی که تاپیکمو میخونن میخوام کتابی رو بهم معرفی کنید که یه شناخت واقعی از امام حسین و واقعه ی عاشورا کسب کنم
میخوام وقتی تو مجالس محرم شرکت میکنم با شناخت وارد شم و اشک بریزم فقط به خاطر اونا نه مشگلات خودم
مرسی
التماس دعا
-
دین و اعتقادات توی اینجور مواقع به کمک انسان میاد که صبورت بشه این خیلی خوبه فرد معتقدی هستید:104:
مسئله بجز موردی که شما فرمودید اینه که هرچند واقعا مشکله ولی بعضی وقتها باید بزاری و بری تنها راهی که باقی می ماند همینه گذشتن و رفتن هرچی که مربوط به گذشته میشه بزار همانجا باقی بماند.کسی توقع نداره بطور کامل فراموش بکنید ولی لطفا تلاش خودتان را بکنید از تکنیک توقف فکر استفاده کنید خودتان را سرگرم و مشغول کنید اجازه نده توی ذهنت لانه بکنند این افکار مثل موریانه هستند اجازه خودنمایی بهشان نده :81:
خوابی هم که دید بخاطر اینه که هنوز به ایشون فکر میکنید و توی ذهنتان هست.جناب مدیر یا فرشته مهربان و دوستانی که اطلاعا بیشتر مذهب یدارند بهتر میتوانند به شما کمک کنند در مورد انتخاب کتاب مناسب :72:
ولی خود من بشخصه از محرم انسان بودن یاد گرفتم اینکه روی اعتقادات خودت باشی آزادیخواه باشی و طرف حق و حقیقت هرچند سخت باشه و بخاطرش مجبور بشی تاوان بدی.سعی کنم اخلاق مدار باشم.باشرف باشم و از همه مهمتر یاد گرفتم از مشکلات نترسم و بهشان پشت نکنم حالا هرچقدر هم میخواد بزرگ باشه مهم نیست این مهمترین درسیه که از محرم گرفتم ایستادگی در برابر مشکلات
-
سلام
نمیدونم کدوم حرفای دلمو بگم و از کجا بگم
فقط اتفاق امروز باعث شد که بیام و با چشم گریون اینجا بنویسم
راستش امروز خواهرم ازم خواست یه کاری رو براش انجام بدم که من اون موقع چون فکرم مشغول بود نه جواب آره دادم و نه جواب نه
تا این که ازم پرسید اون کارو انجام دادی و من گفتم نه اونم حسابی عصبانی شد وگفت که همون موقع میگفتی انجام نمیدی در صورتی که من اصلا فکرم جای دیگه ای بود اون موقع باهام برخورد تندی کرد اما من فقط بهش گفتم من که نگفتم انجام میدم،اما دلمو شکست و اشکم دراومد
شبیه این اتفاق یه بار دیگه با همسر سابقم قبلا اتفاق افتاده که اون موقع هم ایشون ازم یه سوالی کرد در مورد یه کاری که میخواست انجام بده و منم اون موقع حرفشو جدی نگرفتم و جواب بله و خیر هم بهش ندادم
اما ایشون پیش خودش فکر کرده بود جوابم مثبته و واسه خودش برنامه ریزی کرده بود که من گفتم مخالفم و دوباره اونروز ایشون هم منو مقصر کرد و بحث کردیم سر این موضوع
به نظرتون این وسط حق با کیه
دلم بدجوری شکسته،نمیدونم شایدم زیادی حساس شدم
فکر کنم نیازه که یه تاپیک جدید باز کنم در مورد برخودم با اطرافیان و شناخت عیبهای رفتاری خودم
احساس میکنم هنوزم اونطوری که باید برخورد صحیح با جنس مرد رو یاد نگرفتم
اطرافم دوستامو میبینم که دوران عقد هستن و رابطه ی خوبی با همسراشون ندارن
البته دوستم نسبت به من بیشتر سمت همسرش میره،برعکس من که میخواستم همسرم سمت من بیاد
نمیدونستم باید به دوستم چطوری راهنمایی کنم که مشکلشون حل بشه
البته من بهش نگفتم که جدا شدم چون احتمال میدم روی تصمیمش واسه زندگیش تاثیر بذاره
-
شما بهتره فعلا بجای زدن تایپیک یکمدت اصلا توی سایت همدردی نیای فقط بخودت فکر کن اصلا و ابدا به چیزی اهمیت نده خوش باش و برای خودت زندگی کن نیاز است روحیه از دست رفته خودت را بازیابی بکنید:72:
ورزش کن خرید کن مسافرت برو کارهایی که دوست داری انجام بده زبان یاد بگیر کلاس های آشپزی و صنایع دستی و هنری برو ثبت نام کن پیاده روی برو نزار افکار گذشته بیاد توی ذهنت و برای خودش جا باز بکند و بقول معروف جاخوش کنه که به این زودی ها بیرون برو نیست.
این تایپیک هم ادامه نده همدردی سایت خوبیه ولی مدتی که داخلش بودی باید یکمدت هم بزاریش کنار اینجوری باعث میشه از دنیای مشکلات فاصله بگیری وارد یک دنیای جدید بشو :72: