به نام خدا
میدونم تو عید موفق نمیشم.......چون انگیزه ای ندارم........ولش ده این مرد رو:72:
دلم میخواد حقم رو بگیرم.......این حقی که درقبال از بین بردن گرمی و نشاط زندگیم بود رو ازش میگیرم و آتیش میزنم...............حالم از خانوادش بد میشه.........
آقای پارسا
من اون خیابون رو نمیتونم بیخیال شم.............چون خیابون اصلیه سمت خونه هامون و من و پدر شوهرم در یک زمان، از سرکار بر میگردیم.......من اصلا احساس تحقیر شدن،نمیکنم.......به نظرم دور از حیا و ادبه که من بدون سلام عبور کنم...من هنوز عروسشونم....ایشون هم هر طور صلاح میدونن باید عمل کنن.........من مسول بدرفتاری دیگران نیستم......من مسول خودمم....دیروزم خندم گرفته بود چون دیدم از سرحالی من و ریلکسی من لجشون گرفته......خوشحالم که حالم دشمن شاد کن نیست......:43::43::227:
توافق برا اون یعنی بدون هیچ هزینه ای طلاق بده...............:82:
من نمیخوام اون عوض بشه..............من میخوام مسولیتم رو در قبال جامعه انجام بدم و دچار محدودیتش کنم که بیش از این جامعه رو خراب نکنه با اسیب رسوندنش به مردم.
باور کنید حالم خیلی خوبه...........خنده هام هم واقعیه.........و اما ارامش ....دعا کنید ارام بمانم..........برانگیخته نشم......
اینکه من با دوستم تماس تلفنی داشتم مخالف قوانینه؟!!!!
در مورد تاپیکتون هم چشم.......اصن هر وقت صلاح بدونید می نویسم.
و اما نگرانی جدید من:
یکی از پسرای فامیلمون خیلی دوست داشتنیه........ مومن،مودب، خوشگل و البته صاف و ساده...........تو مجردیم گاه گاهی که شیطون گولم میزد دلم میخواست شوهرم بشه،ولی فک میکردم خانوادش مخالف باشن، اخه ظاهرش زیادی خوب بود و از منم سرتر بود......و پسر بزرگترشون هم خواستگار ابجیم بود با اینکه خیلی دک و پز داشت ابجیم ردش کرده بود............اونم یه زنی گرفت که بیا و ببین....چند ماه قبل عقدم چند روز ، رفته بودیم خونشون، پسره میخواست ایمیلم رو بهش بدم و با هم گاهی مثلا تبادل نظر کنیم.............حس میکردم ممکنه با این تبادل نظرها درگیرش بشم و نتونم عاقلانه ازش دل بکنم........با اینکه دو سه دفعه خواهش کرد،من بهش ایمیل ندادم.....پارسال گوسفند خریدن و خواستن با هم بریم 13 بدر،و همون جا قضیه ی خواستگاری رو مطرح کنن........ولی ما که نمیدونستیم،یادم نمیاد چی شده بود ولی ما دعوتشون رو قبول نکردیم
یه ماه بعدش،زمانی که ما برا مراسم بله برون اونا رو دعوت کردیم، مادر این آقا پسر خیلی ناراحت شد..........حتی دو ماه هم با ما قهر بودن (با اینکه یکبار هم خواستگاری نکرده بودن) ،بعدا که باز اشتی کردن خودشون.....مادرش مدام میگفت انار باید عروس من میشد......و مدام به مامانم گلایه میکرد برا هر دو پسرام ،دو تا دخترت رو خواستم ولی تو بهم ندادیشون.......مامانمم به روی خودش نمیاورد.......تا اینکه یکبار که رفته بودیم با شوهرم خونشون، پسره تو اون چند روز خیلی تو فکر بود...........وقتی وسایل شوهرم رو براش آماده میکردم،یا باهاش شوخی میکردم........یا یکبار که همسرم ،تو پارک داشت دنبالم میکرد و من میدوییدم....جس میکردم،باید از نگاهش دور باشم..............سعی میکردم جلوی اون اصلا مثل قبل ها که شیطونی میکردم ،نباشم............برعکس شوهرم که خیلی جدی بود،اون چند روز مدام با من کل مسخره بازی مینداخت و من باید اوضاع رو کنترل میکردم........راستش منم میرفتم تو فکر.......اون چند روز خیلی اذیت شدم،اخه مامانش مدام میگفت کاش عروس من بودی،خودمم دلم هوری میریخت از اینکه میتونستم عروس همچین خانواده ی مومن و تحصیلکرده و خوبی بشم و با پسری که واقعا دلنشین بود ازدواج کنم،ولی به جای فکر،با اصرار و دروغ ،همسرم رو انتخاب کردم..........اون سفر کوفتم شد....شوهرم با اون پسره گرم گرفته بود و بعد سفر هم تو وایبر چت میکردن....منم بدم میومد ولی چیزی نمیگفتم......الان قراره اونا تو عید بیان خونمون...........من از اون پسر الان خوشم نمیاد..........ولی میترسم اگه مامانش که الان میدونه چه بلایی سر من اومده،همون چرت و پرت ها رو بگه،من حالم بد شه...........حتی اگه نگه هم ممکنه حضورشون حالم رو بد کنه......از طرفی هم نمیشه پیچوندشون.........
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ........... استانیه ها..........بگو آخه دختر ،کم داشتی از این پسره اونموقع که باید خواستگاری نکردی....حالا هم که باید فراری بشی............ :311::58:خخخخخخخخ....شوخی میکنم......من اینقدر مغرور بودم ،دنبال خواستگاری و این حرف ها نبودم.........شیطونه میگه دعا کنم شوهرم منفجر بشه ........لا اله الا الله........ولش ده........این مرد من ضعیف است...............این مرد من بچه است........این مرد من فراری است..........
دوستان دعا کنید........:43: