نوشته اصلی توسط
parvizb
چند ماه قبل خواستیم که بریم خواستگاری ولی بنا به فوت یکی از فامیلهای نزدیکشون کارمون عقب افتاد.
با اجازه خونوادشون حدود یکماه با هم تلفنی حرف زدیم و تقریبا ابا اخلاق و کردار همدیگه آشنا شدیم.
سه هفته قبل رفتیم خواستگاری.چند روز بعدش یه مراسم کوچیک گرفتیم و نامزد شدیم.
فعلا که توی دوران اوج هستم و خیلی خوشحالم.سعی میکنم رابطه مون رو همینجوری خوب پیش ببرم.
دختر با ادبیه و همیشه با احترام برخورد میکنه و سعی میکنه نشون بده که دوستم داره.از انتخابم خیلی راضی هستم.
از وقتی کنارشون هستم تفاوت سنی زیادی حس نکردم. شاید گله های کوچیکی که بقیه باعش شدن بوجود اومده باشه ولی نذاشتیم باعث ناراحتیمون بشه.
چند تا کتاب در مورد مسائل زناشویی و همسرداری گرفتم که با ایشون بصورت نوبتی میخونیم. بعضی وقتا هم با همدیگه میشینیم و یکیمون میخونه و در موردش بحث میکنیم.
شرط اول زندگیمون هم این بود که یا به همدیگه قول کاری رو ندیم یا اگر هم دادیم روی اون قول اصلا حساب باز نکنیم.چرا که شاید نتونستیم به قولمون عمل کنیم و باعث دلخوری نشیم.
(با اجازه مدیران هر چی برام میگذره رو اینجا مینویسم. چه خوب چه بد. شاید راهنمایی باشه برای خیلی از دوستان.)