-
- - - Updated - - -
ولی arc.f جون.با اینکه اعصابم خیلی خرده و شدیدا نگرانم که چی پیش میاد.اما دلم خنک شد انگاری.یه جورایی احساس میکردم داره ازم سو استفاده میکنه.
همه فکر و ذکرش و خوشحالیاش مال خونوادش بود نیازاش مال من.
شاید شاید شاید اینجوری یکم درگیر مشکل خودمونم بشه.
شایدم نشه و بدتر شه!!!!!!!!
اره banoجان خیلی فکر خوبیه.
لااقل خونواده هام نه.یکی با شوهرم صحبت کنه بهش بفهمونه زندگیمون داره نابود میشه و چاره دیگه ای نداریم جز اینکه با خونواده ها رابطه برقرار کنیم.
حالا خونواده ها با هم مشکل دارن ما دیگه چرا بدترش کنیم.
اخه من انقد بهش گفتم که لوس شده.
بعدم فک میکنه من دارم سنگ خونوادمو به سینه میزنم.
پیشقدمم شم برم خونشون(که میرم یه روزی) باز میذاره پای خوبیه و خونوادش و مطمینم به خودش نمیاد و رفتارشو اصلاح نمیکنه.
واقعا لازمه کسی باهاش صحبت کنه.
اما کی؟؟؟
1.ادمی که به حرف مشاور گوش نده به حرف کی میخواد گوش بده؟؟
2.دوستامون که از خودمونم بی تجربه ترن و به حرف اونا که گوش نمیده
3.خونوادشم که پشتشو میگیرن و ازین اوضاع اصن ناراحت نیشتن
4.خونواده منم که هرکی بره حرف بزنه مطمینننا جبهه گیری میکنه
5.فامیلاشونم که یه ساله ندیدمشون.بعد یه سال برم چی بگم؟؟روم نمیشه.میگن کارش گیر کرده یاد ما افتاده باز
-
وقتی صحبت می کنید شما و همسرتان حرف هایی خیلی کلی که مضمون آن برچسب زدن به افراد است می زنید.
مثلا اون فقط می گه خانواده تو عقده احترام دارند و من نمی یام.
شما وقتی با او صحبت می کنید دقیقا نمی گویید چه می خواهید فقط می گویید تو من را برای امیالت می خواهی و خودخواهی. من دوست دارم با هم باشیم.
خوب حالا فرض کنیم این حرف را جور دیگری بشود بیان کرد :
فرض کنیم شوهر شما می گوید خانواده تو عقده احترام دارند.
شما : چه چیزی باعث شده تو این طوری فکر کنی.
او : خودت می دونی . حالا داری از من می پرسی.
شما : احساس و فکر تو را کسی بهتر از خودت نمی داند. بله ما هر دو می دانیم چه اتفاق هایی افتاده است. اما هر کس دنیا را از چشم خودش می بیند. بنابراین من دلم می خواهد افکارت و احساس خودت را درباره وقایعی که اتفاق افتاده بیان کنی. دلم می خواهد یک اتفاق را که ناراحتت کرده تعریف کنی. فکرت و احساست را درباره آن توضیح دهی . بعد هم بگویی دلت می خواست به جای آن ماجرا چه وضعیت دیگری پیش می آمد که دلخواهت باشد.
می بینید. این یک دیالوگ است که شما همسرت را تشویق می کنی که با شما صحبت کند و از حرف های کلی و پیشداوری اجتناب کند.
حالا می ریم سراغ اینکه شما چگونه باید منظور خود را بیان کنید :
فرض کنیم شما می گویی : تو من را برای امیالت می خواهی و خودخواهی. من دوست دارم با هم باشیم.
حالا به جای این کلی گویی و قضاوت باید این گونه صحبت کنی :
عزیزم من در این رابطه ارضا نمی شوم. من زنم و خدا من را متفاوت از تو آفریده . من احتیاج دارم قبل از رابطه جنسی با شوهرم یک ساعت را عاشقانه بگذرانم. حرف های قشنگ و نوازش و ابراز محبت و اینکه به من قوت قلب بدهی که حمایتم می کنی. وقتی بدون اینکه من را آماده کنی می آیی و می خواهی این کار را بکنی من نه تنها ارضا نمی شوم بلکه دلزده هم می شوم.
عزیزم زن اگر رابطه عاطفی محکمی با همسرش نداشته باشد نمی تواند خودش را در اختیار او قرار دهد و اگر رابطه ای اتفاق بیفتد احساس بدی خواهد داشت.
من دلم می خواهد رابطه ما با هم بهتر باشد. من می دانم که مردها وقتی ناراحت هستند دلشان نمی خواهد کسی به پای آنها بپیچد و دلشان می خواهد تنها باشند. اما من زن هستم. دلم می خواهد وقتی ناراحت هستم تو از من دلجویی کنی و دلداری ام بدهی و با من صحبت کنی تا احساس بدم برطرف شود.
خوب این هم یک نمونه از دیالوگی که خود شما سعی می کنید بدون قضاوت و واضح صحبت کنید.
راستی برایمان بنویس که دقیقا منظورت از اینکه می گویی می خواهی بیشتر با شوهرت باشی چیست ؟ من هم مثل شوهرت منظورت را متوجه نشده ام. با مثال برایم توضیح بده.
باز هم تاکید می کنم سعی کن از مثالهایی که برایت زدم استفاده کنی و واضح و صریح و بدون قضاوت حرف زدن را تمرین کنی.
- - - Updated - - -
-
من هرجور فک میکنم میبینم نمیتونم باهاش حرف بزنم .
یعنی نمیشه.
ما رابطه مون سردتر و خرابتر ازین حرفاس.خیلی هم کم همو میبینیم.
اصن فرصت نمیشه خودمو جمع و جور کنم و ادای ادمای صمیمی رو دارم.مخصوصا که اونم جوری رفتار نمیکنه که یعنی واسش مهم باشه
مثه این میمونه یهو برم پیش بقال کوچه بشینم به درددل.نمیشه.
-
شما به شدت موضع گرفته اید. هر دوتان همین طور هستید. اما بدان با تاکید روی غرور و تعصب نه شما و نه همسرتان به جایی نمی رسید.
الهام جان می دانم خیلی جوانی و اقتضای سن جوانی همین مشکلات است. می دانم در جوانی انعطاف انسان کمتر است. اما باید چند قدم آنطرف تر را ببینی.
باید به خودت بگویی گرچه جوانم اما زندگی جدی است و این حرف ها را برنمی دارد.
مشکل اصلی شما این است که هیچ کدام نمی خواهید موضع خود را تغییر دهید. در حالی که هر دو اشتباه می کنید.
اگر اوضاع اینقدر خراب است که می گویی و شما تغییری در آن نمی دهی حداقل فکر کن ببین آخرش می خواهی به کجا برسی و هدفت چیست؟
-
مرسی نوپو جونم.عااالی بود.مخصوصا که با مثال گفتی.
دققققیییقا حرف دلم همینی بود که گفتی.اما اصن نتونستم بگم بهش.کاش منم میتونستم انقد خوب صحبت کنم.:203:
همه لغتهاش به جا بود حتی.
منظورم از باهم بودن اینه که باهم بریم بیرون.با هم بشینیم صحبت کنیم.با هم تو اجتماع ظاهر شیم.
دوس دارم جایی که هکه با شوهرشونن منم با شوهرم باشم.دوس دارم وقتمونو باهم بگذرونیم.یه کاری کنیم که جفتمون توش شریک باشیم.مثلا اماده شیم بریم مهمونی.
یه جوری که حواسمون به هم باشه.درگیر هم شیم یکم.
راستش من خسته شدم بس که تنها رفتم مهمونی.بس که تنها همه جا ظاهر شدم.بس که تنها رفتم سفر.دوس دارم بقیه مارو هم یه خونواده بدونن.یه خونواده دو نفره.انگار داریم کم کم فراموش میکنیم همو.داریم به باهم نبودن عادت میکنیم.
دوس دارم بقیه وقتام باشه که دستمو بگیره.که باهام حرف بزنه.بهم توجه کنه.
نه که روزی یه رب ببینمش اونم تو ماشین.
با هم باشیم نه که همو ببینیم
نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه.
- - - Updated - - -
نمیدونم باید چیکار کنم اخه.یکی پیدا شه دقیقا بگه چیکار کنم.میکنم به خدا
- - - Updated - - -
نوپو جوان تاپیکمو رها نکن.کمک لازم دارم.
از همه دوستان میخوام رهام نکنن لطفا
-
راستش توی دیالوگی که از خودت و همسرت نوشتی من حس کردم همسرت پسر بدی نیست و می توانی با او صحبت کنی و حتی می توانی صمیمیتی که می خواهی داشته باشی. فقط باید آرام باشی و صبر کنی.
راستی مجله راز را هم بگیر و عضو باشگاه همرازانش بشود. خیلی تاثیر خوبی دارد.
- - - Updated - - -
هر چه ذهنت آرام تر باشد موج انرژی مثبت بیشتری به شوهرت میدهی. آدم ها ناخودآگاه با افکاری که دارند حتی اگر بیان هم نکنند روی هم اثر دارند.
-
اصن نمیتونم دیگه بهش نزدیک شم.یه چیزی مانعم میشه.
نمیدونم واسه اینه که اصن همو نمیبینیم.یا
نمیدونم شاید انقد که هردفه که باهم خوب بودیم به هیچ نتیجه ای نرسیدم و همیشه تا یه مشکلی پیش اومده پشتمو خالی کرده و دس تنها موندم انگار میترسم بهش نزدیک شم.
یا دیگه به این سردی عادت کردم.
یه ترسی دارم که باز بهش وابسته شم و باز به هیچ نتیجه ای نرسیم و مجبور شم تو اوج وابستگی تصمیم بگیرم و از رفتاراش اذیت شم.
نمیدونم.اما نمیتونم.:47:
الان میگین من چیکار کنم؟؟از دیشب یه ز نزده که لااقل بهم ثابت کنه اشتباه فک میکردم راجع بهش.
ز بزنم بهش؟؟؟
من از کجا شروع کنم باید کلا؟
از خودم.
ازون.
بگین قدم اول چیه من همون کارو کنم.من دیگه مغزم مچاله شده انقد فک کردم و به نتیجه های به درد نخور رسیدم
-
الهام جان! میشه بپرسم ایشون که به خونه ی شما نمیان، شما هم که به منزل ایشون نمیرید. کجا همدیگر رو میبینید که بخواید با هم ارتباط زناشوئی داشته باشید؟
در ضمن، چقدر در طول روز با همدیگه ارتباط تلفنی و اس ام اسی دارید؟
ایشون چه جوری از شما میخوان که با هم باشید؟ یعنی این پروسه ی باهم بودنتون چه جوری اتفاق میافته؟
------------
اگر اون جوری که من فکر میکنم باشه؛ باید بگم درکت میکنم. اینکه احساس میکنی یه جوری غرورت میشکنه، تحقیر میشی. اما نمیتونی کاری انجام بدی. پس باید قدم اول شروع کنیم به انجام کارهایی توسط خود شما تا اول غرور له شدتون رو بازسازی کنیم.
قدم بعدی صبر و آرامش شماست. هرچقدر آروم تر باشی و صبورتر؛ موفق تر خواهی بود.
-----------
و اینکه شما الان از صبح که بلند میشید توی خونه چیکار میکنید؟
کلا فعالیت هات در طول روز چیه؟
به چه کارهایی علاقه داری؟ یه کم بیشتر راجع به خودت برامون توضیح بده.
-
delجان.سوال اولت:
یا تو دانشگاه میخوریم به پست هم یه رب میبینیم همو.هفته ایم یه بار میریم بیرونی جایی.
سوال دومت:
زنگم اگه حالش خوب باشه روزی یه ز میزنه حالمو میپرسه و قطع میکنه.اس ام اسم که اصلا.اصن حرفی نداریم که اس ام اس بدیم مگه اینکه بخوایم دعوا کنیم.
سوال سومت:
مثلا اون دفعه گفت بیا بریم خونه باغ ناهارو اونجا بخوریم!!!(تا حالا یه بارم باهم نرفته بودیم خونه باغ)
یا یه بار گفت من خونون تنهام بیا یه چیز درس کن بخوریم باهم.(همیشه تنها میشد دوستاشو جمع میکرد.اینم اولین بار بود که این پیشنهادو میداد.از وقتی نمیاد اتاقم)
اون شبم گفت طبقه پایین مستاجر نداریم فیلمم گرفتم بیا ببینیم.
خیلی بهم فشار میاد.بعد از مثلا دو هفته قراره ببینیم همو اونم باید برم اونجا ایشون رفع نیاز کنه و بیام.نه حرفی داریم.نه کاری...
من یه سر جلو همین لپ تاپ نشستم بلکه مشکلم حل شه.یه دونه کلاسم شاید در روز داشته باشم برم دانشگاه.هممین.
قبلا نقاشی میکشیدم و دوس داشتم.سریال میدیدم.باشگاه میرفتم.کتاب خیلی میخوندم.
اما الان اصلا هیچکدوم ازین کارارو دوس ندارم.یا خوابم یا دارم فک میکنم تقصیر کی بود؟چیکار کنم درستش کنم؟چیکار کنم بدتر نشه؟به هیچ نتیجه ای م نمیرسم
- - - Updated - - -
چجوری غرورمو برگردونم؟؟
من دیشب بهش اس ام اس داد.همونطور که نوپو جان گفته بود هی ازش سوال پرسیدم و مجبورش کردم حرف بزنه.
عین همون چیزایی که نوپو جون گفته بود راجع به خودم بگمم گفتم.
بد نبود.لا اقل عصبانی نشد.هیچ تو هینی ام به خونوادم نکرد:103:
ولی به هیچ نتیجه خوبی نرسیدیم.اون گفت: از دستت ناراحتم.دیگه مطمینم داری منو دور میزنی.اول که منو از خونه میندازین بیرون.بعدم نمیای بریم خونمون.حتی نمیذاری بهت دست بزنم.من رسما سرکارم دیگه.
منم توضیح دادم چرا نمیشه بریم خونمون.
بعد رسیدیم به اینکه فقط اون نیس که نیاز داره ومنم هستم.دلیل اینم که میگی نمیذارم بهم دس بزنی اینه من هیچکدوم از نیازام براورده نمیشه.
بعد بهش حق دادم که حق داری از خونوادم ناراحت باشی و نبخشیشون.ولی باید ق کنیم رفتارمون با خونواده ها اشتباه بوده.
به خاطر خونواده ها نه.به خاطر خودمون.برای اینکه بتونیم ازین جلوتر بریم باید رفتارمونو عوض کنیم.
گفت تو فقط با من ازدواج کردی که خونوادت خوشحال شن.
گفتم ببین تو از ترس اینکه مبادا سودی به خونوادم برسه داری منو ام از همه حقوقم محروم میکنی.
گفتم من تنهام.من با این همه مشکل تنها موندم و احساس بدیه.من دوس دارم یکی باشه که تو مشکلا بهش تکیه کنم.کمکم کنه باهم حلشون کنیم.تو غرورتو و طرز فکرتو و کینه هایی که تو دلت داریو بیشتر از من دوس داری.(خواستم همونطوری که arc.f گفتن درددل کنم)
گفتم خیلی دوس دارم درکم کنی.
گفت: کاملا درکت میکنم.اما کاریم از دستم بر نمیاد.نه که دوست نداشته باشم.اما خواستت غیر منطقیه.من نمیتونم همه چیزمو غرورمو بذارم زیر پام که تو به نیازت برسی.چون تقصیر پدرمادرته.نه من...
همشماصرار داره من به پدر مادرت احتیاجی ندارم بدون کمک اونام میتونم زندگی کنم.نمیخواد ق کنه این راه به ترکستان داره میبرتمون
اخرشم فرار شد دیگه راحع به این جریان صحبت نکنیم.اون دیگه از من نخواد برم پیشش.منم نخوام که رفتارشو اصلاح کنیم.
(یعنی یه جورایی گفت ما بایدبریم جدا شیم!! چون حرف همو نمیفهمیم و برای هم نمیتونیم کاری کنیم.)
- - - Updated - - -
حالا وظیفه من چیه دیگه؟؟
من باید چیکار کنم.
اینم بگم خودشو مامانش و جدیدا باباش با مامان من قهرن.یعنی منوام درک کنین.
فک میکنم با این کار پشت مامان باباشه و من تنهام باز.اگه حقم با مامانم نباشه اما از شوهرم انتظار تا این حد رفتار بدو ندارم دیگه:47:
- - - Updated - - -
اها.خیلی م تاکید داشت زمان همه چیزو حل میکنه.منم هی تاکید میکردم اگه ادم خودش نخواد حلش کنه زمان بدترشم میکنه.بهشم گفتم یه سال اومدی اتاقم ج سلام کسیم ندادی.پس چرا زمان حلش نکرد؟بدترشم کرد
-
سلام من پستهای اولتون رو خوندم و فکر میکنم با محبت حل میشه نه با دعوا و کینه ورزی و قطع رابطه
شما از خودت شروع کن به خانواده همسرت محبت کن و اونا رو دوست داشته باش
مطمئن باش بعد از دو سه ماه همسرت هم تغییر می کنه و با علاقه به سمت خانوادت میاد