-
پوه عزیز
بمون، نرو ، تلاش کن
ما یه گروهیم که sci عزیز داره بهمون مشاوره میده، و ایشون مطمئنه که ما موفق میشیم، پس نا امیدمون نکن
میدونم شرایط سختی داری، من توی نوجوونی گاهی احساس تورو داشتم
اما حتما توی دل خودتم کورسوی امید بوده که اومدی اینجا
به اعماق دلت نگاه کن ، امید رو میتونی ببینی
قرار نیست برای خوشحالی کسی کاری کنی
برای خوشحالی و ارامش خودت تلاش کن
وقتی توی تلخترین لحظه میتونی بیای اینجا و بنویسی مطمئنا برای خداحافظی نیومدی ، امید و ارمانی داشتی و داری که مینویسی
مطمئن باش چند وقت دیگه اگه اسیبایی که گفتی رو به خودت زدی ، به ارامش که نمیرسی هیچ بلکه یه ناراحتی و تلخی برات پیش میاد که چرا از وسط راه دست از تلاش برداشتی
ادامه بده عزیزم
تو زنده ای پس میتونی تلاش کنی
- - - Updated - - -
تو نیومدی که به ما بگی میخوای خودتو نابود کنی
الان ناراحتی، میدونم
ولی با ذهن باز فکر کن ، حتما راهی هست، به شرطی که خودت بخوای
به پیشنهاد مهراد عزیز گوش کن، هفته ای یکبار کافی نت، شاید هم دیرتر،
اما در هر حال ما منتظرتیم
-
سلام خانم پوه
امیدوارم یه کم اعصابتون آروم شده باشه
منم تو زندگیم خیلی مشکل دارم.تو خونه هم به اینترنت دسترسی ندارم اما همون کاری رو که جناب مهرااد گفتن رو میکنم.متنمو تو word مینویسم و تو کافی نت میفرستم.خب چه میشه کرد!!باید یکم صبور بودوبیخیالی طی کرد وگرنه آدم دیوونه میشه!من تایپیک شما رو دنبال میکنم و بعضی از دستورات اقای sci رو هم یکم انجام دادم.کلا برا بهتر شدن روحیم..امیدوارم به مشاورتون با sci ادامه بدین و حالتون هر روز بهتر از روز قبل باشه:203::43:
-
دیگه بریدم. به معنای کامل کلمه بریدم.
اگه از حقم دفاع کنم محکومم. اگه چیزی بخوام مجرمم. هرچی خفقون بگیرم و هیچی هم نگم بازم محکومم.
باشه باز هم خفه میشم. ولی از حالا به بعد دیگه براشون دارم. دیگه بلدم چیکار کنم.
من که به هیچی اعتقاد ندارم. ولی به همون خدایی که شماها بهش اعتقاد دارید، به تک تک کلمات اون قرآنی که بهش اعتقاد دارید، قسم میخورم از این به بعد یه آدم دیگه میشم. قسم میخورم قسم میخورم قسم میخورم چنان به سرشون بیارم که بفهمن بد یعنی چی. قسم میخورم با همه وجودم، که جوری بدی نشونشون بدم که هر لحظه آرزوی مرگ کنن.چنان آتیشی به پا کنم که هم خودم و هم اونا با هم توش بسوزیم. نشونشون میدم.به همون خدای شما، نشونشون میدم.
قسم میخورم.
-
خانمpoohکارخوبی کردی که احساساتت رواینجا بروز دادی.این اختلاف بین نسلی همیشه بوده وخواهدبود ماهم با پدرومادرمون مشکل داریم اصلاتایپیکی که من توی همدردی بازکردم وبخاطرش اومدم همدردی مشکل شدیدی بود که با پدرم دارم.شایدوضعیت من دراین مورد ازتو بدتر باشه همیشه خشم دارم ولی خودمو ازخشمم جدامیکنم چون میدونم من خشمم نیستم ومیدونم این خشم حقیقت روبه من نمیگه وازخدا خواستم کمک و هدایتم کنه تااین مشکلو حلش کنم.خونسردی خودتو حفظ کن.هیچوقت موفقیتی یادم نمیاد که دعای اوناپشت سرم بوده وازوقتی که فاصله گرفتم واقعا هرچی شروفتنه بود واسم ایجادشده.امیدوارم راه مدارا روپیش بگیری.
-
سلام خانم،
اینکه اینجا بمونید یا نمونید رو من نمی تونم تعیین کنم و دقیقا به نظر شخصی شما بستگی داره، هر چند به نظرم میاد که اوضاع خوب بود اگر به توصیه ها عمل می کردید
طی چند روز آینده سعی کنید آرام باشید و آرامشتون رو بدست بیارید
نزد متخصص زنان نرفتید؟
شتاب نکنید...
.. امیدوارم تصمیم شما بر ادامه روند مشاوره، مثبت باشه، اگرم منفی بود با احترام، برای شما آرزوی موفقیت می کنم
موفق باشید
- - - Updated - - -
سلام خانم،
اینکه اینجا بمونید یا نمونید رو من نمی تونم تعیین کنم و دقیقا به نظر شخصی شما بستگی داره، هر چند به نظرم میاد که اوضاع خوب بود اگر به توصیه ها عمل می کردید
طی چند روز آینده سعی کنید آرام باشید و آرامشتون رو بدست بیارید
نزد متخصص زنان نرفتید؟
شتاب نکنید...
.. امیدوارم تصمیم شما بر ادامه روند مشاوره، مثبت باشه، اگرم منفی بود با احترام، برای شما آرزوی موفقیت می کنم
موفق باشید
-
باور کنید نمیدونم آقای اس سی آی.
احساس میکنم ناامیدتر از اون هستم که انگیزه ای برای درمان داشته باشم!!!!!!!!!!
همش حس میکنم دارم به خودم دروغ میگم که میخوام زندگی کنم!!! حس میکنم چیزی که واقعا میخوام اینه که زندگی تموم بشه.
در مورد متخصص زنان خواستم برم. پول نمیدن. مامان میگه ندارم برو از بابات بگیر. بابا میگه ندارم برو از مامانت بگیر.
کلا همیشه متنفرم از اینکه پول ازشون بخوام. حاضرم بپوسم ولی این همه خفت رو تحمل نکنم که ازشون پولی بخوام.
آقای اس سی آی
روز شنبه و یکشنبه خوب بود یعنی برنامه رو مو به مو اجرا کردم. روز دوشنبه و سه شنبه دست و پاشکسته.
روز چهارشنبه و پنج شنبه هرکاری کردم صبح خودمو از جام بکنم نتونستم. صبح ها حالم خیلی داغونه. اصلا بیدار که میشم به جای آرامش داشتن انگار تمام نفرتها و کینه ها دوباره زنده شده. هر روز صبح همین حالو دارم. اصلا متنفرم از بیدار شدن. دلم میخواد هرگز بیدار نشم و هیچ روز دوباره ای شروع نشه.
نمیدونم فقط دلم میخواد خودمو له کنم. وقتی هم دیگه مامان بهم گیر میده باز جلو هرکس و ناکس خردم میکنه و کوچکم میکنه اصلا دیگه داغون تر میشم. پنج شنبه جلو مهمونهامون میگه :"به خدا من روم نمیشه بگم این پوه دخترمه" صد بار تا حالا این حرفو جلو غریب و آشنا زده.خب همین کارو میکنه که جناب آقای مهمون هم پررو میشه. آقای مهمون اومده عکس بگیره. همه جفت جفت متاهل بودن. از همه عکس گرفته. بعد هم از دوتا برادرم جفتی عکس گرفته. بعد میگه" حالا یکی بیاد از این دختر عزب بدبخت هم یه عکسی بگیره دلش نسوزه."
بخدا دلم میخواست بزنم تو دهنش که خون بالا بیاره و بی شعوریشو بیشتر از این بروز نده. یه بار دیگه هم شب یلدای پارسال این حرفو زد.
برای جمعه دعوتمون کردن. منم گفتم من خونه ی اینا نمیام. گفتن زشته و فلان و بهمان. گفتم من پامو خونه ی این آدم نمیذارم خوشم نمیاد. بابا لجبازی کرد و گفت پس منم نمیرم. منم گفتم من برای نیومدنم برای خودم دلیل دارم. شما دلیلتون چیه که میخواید نرید؟ یعنی من حق ندارم تصمیم بگیرم کجا بیام و کجا نیام؟ گفت یا میای یا منم نمیرم. منم گفتم خب نرید چون من نمیام. بعدشم مامان طبق معمول شروع کرد به جیغ و داد و نفرین کردن من که :"الهی خدا برت داره که زندگیمونو داغون کردی. امیدوارم ذلیل بشی. امیدوارم یه بچه عین خودت خدا بهت بده که بفهمی سر ما چی آوردی و ..." منم صدام در نیومد و هرچی خواست گفت. بابا باز گفت میای یا نه؟ گفتم نه. بابا هم بلند شد با مشت کوبید تو بازوم و چند تا فحش نثارم کرد و بعدشم با چند تا مشت از اتاق بیرونم کرد و گفت برو از جلو چشمم کنار که نمیخوام ریختت رو هم ببینم و ازت متنفرم. و با اینکه وقتی اینو گفت من از اتاق اومدم بیام بیرون ولی به مشتهاش ادامه داد و آخرش هم هلم داد و خوردم تو دیوار. منم عین پررو ها نه از خودم دفاعی کردم نه یه کلمه حرف زدم و اومدم نشستم پای کامپیوتر. مامان اومد گفت :" نمیای که بشینی پای کامپیوتر؟ فکر کردی میذارم خوش بگذرونی؟ بری تو اینترنت؟" بعد هم بابا رو صدا کرد که بیا این سه راهی رو بردار و بابا هم اومد جمعش کرد و مامان میگفت دیگه حق نداری پای کامپیوتر بشینی و ....بعد هم رفت هرچی سه راهی تو خونه داشتیم جمع کرد و گذاشتن تو ماشینو رفتن.
بعد هم از مهمونیشون اومدن سر و سنگین بودن و منم فقط سلام گفتم و جوابی هم نگرفتم. بعد رفتم تو اتاق نیومدم بیرون. بعد بابا تشریف آوردن گفتن بیا از اتاق بیرون. در اتاقو قفل کردن و کلیدش رو برداشتن.مامان هم شارژش میکرد که کلیدو بذار یه جا نتونه پیداش کنه. این مثل موریانه میمونه. هرجا بذاری بازم پیداش میکنه. اصلا کلید رو ببرش کارگاه و دیگه نیارش خونه.
همیشه این حرفها رو میزده و این کارها رو میکرده. چیز تازه ای نیست. ولی من دیگه پر شده ام. دیگه ظرفیت تحمل ندارم. مثل یه لیوان شدم که پر از آبه و سطح آب برآمده به نظر میاد و کافیه یه قطره، فقط یه قطره دیگه آب واردش بشه، لبریز میشه.
نمیدونم شاید ظرفیتم پایینه. ولی هرچی هست پر شده.
ولی منم عین پرروها امشب رفتم سه راه رو پیدا کردم و دوباره اومدم همدردی.
البته در برخوردهای جناب اس سی آی متوجه شده ام که در برابر هر حرف و صحبتی خارج از محدوده برنامه درمانی عکس العملی نشون نمیدن یا بهتر بگم عکس العملشون سکوت و بی تفاوتیه. و خب میدونم دارم اینا رو الکی مینویسم. ولی خب اینقدر دلم پره که نمیتونم ننویسم.
- - - Updated - - -
باور کنید نمیدونم آقای اس سی آی.
احساس میکنم ناامیدتر از اون هستم که انگیزه ای برای درمان داشته باشم!!!!!!!!!!
همش حس میکنم دارم به خودم دروغ میگم که میخوام زندگی کنم!!! حس میکنم چیزی که واقعا میخوام اینه که زندگی تموم بشه.
در مورد متخصص زنان خواستم برم. پول نمیدن. مامان میگه ندارم برو از بابات بگیر. بابا میگه ندارم برو از مامانت بگیر.
کلا همیشه متنفرم از اینکه پول ازشون بخوام. حاضرم بپوسم ولی این همه خفت رو تحمل نکنم که ازشون پولی بخوام.
آقای اس سی آی
روز شنبه و یکشنبه خوب بود یعنی برنامه رو مو به مو اجرا کردم. روز دوشنبه و سه شنبه دست و پاشکسته.
روز چهارشنبه و پنج شنبه هرکاری کردم صبح خودمو از جام بکنم نتونستم. صبح ها حالم خیلی داغونه. اصلا بیدار که میشم به جای آرامش داشتن انگار تمام نفرتها و کینه ها دوباره زنده شده. هر روز صبح همین حالو دارم. اصلا متنفرم از بیدار شدن. دلم میخواد هرگز بیدار نشم و هیچ روز دوباره ای شروع نشه.
نمیدونم فقط دلم میخواد خودمو له کنم. وقتی هم دیگه مامان بهم گیر میده باز جلو هرکس و ناکس خردم میکنه و کوچکم میکنه اصلا دیگه داغون تر میشم. پنج شنبه جلو مهمونهامون میگه :"به خدا من روم نمیشه بگم این پوه دخترمه" صد بار تا حالا این حرفو جلو غریب و آشنا زده.خب همین کارو میکنه که جناب آقای مهمون هم پررو میشه. آقای مهمون اومده عکس بگیره. همه جفت جفت متاهل بودن. از همه عکس گرفته. بعد هم از دوتا برادرم جفتی عکس گرفته. بعد میگه" حالا یکی بیاد از این دختر عزب بدبخت هم یه عکسی بگیره دلش نسوزه."
بخدا دلم میخواست بزنم تو دهنش که خون بالا بیاره و بی شعوریشو بیشتر از این بروز نده. یه بار دیگه هم شب یلدای پارسال این حرفو زد.
برای جمعه دعوتمون کردن. منم گفتم من خونه ی اینا نمیام. گفتن زشته و فلان و بهمان. گفتم من پامو خونه ی این آدم نمیذارم خوشم نمیاد. بابا لجبازی کرد و گفت پس منم نمیرم. منم گفتم من برای نیومدنم برای خودم دلیل دارم. شما دلیلتون چیه که میخواید نرید؟ یعنی من حق ندارم تصمیم بگیرم کجا بیام و کجا نیام؟ گفت یا میای یا منم نمیرم. منم گفتم خب نرید چون من نمیام. بعدشم مامان طبق معمول شروع کرد به جیغ و داد و نفرین کردن من که :"الهی خدا برت داره که زندگیمونو داغون کردی. امیدوارم ذلیل بشی. امیدوارم یه بچه عین خودت خدا بهت بده که بفهمی سر ما چی آوردی و ..." منم صدام در نیومد و هرچی خواست گفت. بابا باز گفت میای یا نه؟ گفتم نه. بابا هم بلند شد با مشت کوبید تو بازوم و چند تا فحش نثارم کرد و بعدشم با چند تا مشت از اتاق بیرونم کرد و گفت برو از جلو چشمم کنار که نمیخوام ریختت رو هم ببینم و ازت متنفرم. و با اینکه وقتی اینو گفت من از اتاق اومدم بیام بیرون ولی به مشتهاش ادامه داد و آخرش هم هلم داد و خوردم تو دیوار. منم عین پررو ها نه از خودم دفاعی کردم نه یه کلمه حرف زدم و اومدم نشستم پای کامپیوتر. مامان اومد گفت :" نمیای که بشینی پای کامپیوتر؟ فکر کردی میذارم خوش بگذرونی؟ بری تو اینترنت؟" بعد هم بابا رو صدا کرد که بیا این سه راهی رو بردار و بابا هم اومد جمعش کرد و مامان میگفت دیگه حق نداری پای کامپیوتر بشینی و ....بعد هم رفت هرچی سه راهی تو خونه داشتیم جمع کرد و گذاشتن تو ماشینو رفتن.
بعد هم از مهمونیشون اومدن سر و سنگین بودن و منم فقط سلام گفتم و جوابی هم نگرفتم. بعد رفتم تو اتاق نیومدم بیرون. بعد بابا تشریف آوردن گفتن بیا از اتاق بیرون. در اتاقو قفل کردن و کلیدش رو برداشتن.مامان هم شارژش میکرد که کلیدو بذار یه جا نتونه پیداش کنه. این مثل موریانه میمونه. هرجا بذاری بازم پیداش میکنه. اصلا کلید رو ببرش کارگاه و دیگه نیارش خونه.
همیشه این حرفها رو میزده و این کارها رو میکرده. چیز تازه ای نیست. ولی من دیگه پر شده ام. دیگه ظرفیت تحمل ندارم. مثل یه لیوان شدم که پر از آبه و سطح آب برآمده به نظر میاد و کافیه یه قطره، فقط یه قطره دیگه آب واردش بشه، لبریز میشه.
نمیدونم شاید ظرفیتم پایینه. ولی هرچی هست پر شده.
ولی منم عین پرروها امشب رفتم سه راه رو پیدا کردم و دوباره اومدم همدردی.
البته در برخوردهای جناب اس سی آی متوجه شده ام که در برابر هر حرف و صحبتی خارج از محدوده برنامه درمانی عکس العملی نشون نمیدن یا بهتر بگم عکس العملشون سکوت و بی تفاوتیه. و خب میدونم دارم اینا رو الکی مینویسم. ولی خب اینقدر دلم پره که نمیتونم ننویسم.
- - - Updated - - -
چرا چرا چرا هرچی که من باهاش آرامش دارم ازم میگیرن؟ چرا؟
چرا نمیتونم نفرتم رو از مامانم از بین ببرم؟ حس میکنم با دشمنم دارم زندگی میکنم. حس میکنم کسی که بزرگترین دلخوریهامو ازش دارم هر روز جلو چشممه و هر روز یه نفس تو گوشم غر میزنه و به همه چیزم کار داره. حس میکنم تلاشی که میکنم برای اینکه بهش حرف زشتی نزنم یا صدام جلوش نره بالا فقط یه نقش بازی کردن حتی برای خودمه. چون وقتی بهم بد و بیراه میگه منم تو دلم دارم بهش میگم:" بسه ولم کن دست از سرم بردار ازت متنفرم نمیخوام ببینمت دلم میخواد برم یه جایی که هرگز نبینمت ازت بدم میاد تو همه چیزمو ازم گرفتی تو همیشه خردم کردی و..."
ولی هیچوقت اینها رو به زبون نمیارم.
نمیتونم. نمیتونم ببخشمش. نمیتونم حس خوبی بهش داشته باشم. حتی وقتی فکر میکنم که نیت اصلیش از این کارا ممکنه خیر باشه، بازم از این دوستی خاله خرسه وارش متنفرم.
- - - Updated - - -
دلم میخواد اونقدر بزنم تو سر خودم که بمیرم. دلم میخواد یه گلوله صاف بزنم تو قلبم اونجایی که این همه نفرت جمع شده و بعدش دیگه نباشم.
حدود 50 تا قرص سیتالوپرام هنوز دارم. امروز صد بار به سرم زد برم همشو با هم بخورم. بعدش گفتم نه فایده نداره. یه وقت نمیمیرم و فقط مثلا علیل میشم اونوقت تازه باید منت بیشتری رو از مامان اینا تحمل کنم که دارن ازم مراقبت میکنن!! فکر کن؟ مثلا مامان بخواد بیاد تر و خشکم کنه!!! متنفرم. متنفر.
شاید اگه مطمئن بودم 50 تا قرص کارمو تموم میکنه حتما خورده بودم.
من فقط میدونم دیگه ظرفیت ندارم. دیگه پکیدم. از شدت خشم و نفرت دیگه پکیدم.
-
خانم pooh،احساست رودرک میکنم.ولی اگه تکنیکهای جرأت مندی رو نگاه کنی.مخصوصا خانم بهاروجناب دکتر.دقیقا یک مثال برای شرایط شماهست که دراون فرزند برای مهمانی نرفتن یک دلیل منطقی میاره(مثل قراربادوست)واحساس پدرومادرش رودرک میکنه وبالحنی آرام میگه که نمیتونم بیام مهمانی وبا اصرارپدرومادرش بازم به انحا مختلف دلیل منطقیش روبیان میکنه وانتظار نداره پدرومادرش ازطریق کشف وشهود اونو درک کنن.ولی شما با یه لحن لجبازانه ای گفتی که به تهدید موقعیت هاکشیده شده پدرت گفته پس منم نمیرم.کتک کاری بعدشم کشیدن سه راهی کامپیوتر(بهتره اینجابگم دیگه کاربه تخریب موقعیت کشیده).حتی درموردگرفتن پول ازپدرومادرت به نظرم اگه خوب توجیه شون میکری که بایک سایت تخصصی روانشناسی که مورداعتماد هست آشناشدی ویک دکتر روانشناس ازت خواسته که جواب آزمایشات رو هم برای سابقه پزشکی خودت هم برای مشاوره درمانی بهش بگی،من احتمال بالای ۸۰درصدمیدم قبول میکردندوهزینه روبهت میدادند"صداقت دراین مواردمعجزه میکنه".بازم دیر نشده "نقطه سرخط"یک آزمون وخطابوده.
- - - Updated - - -
پ.ن:درپست قبلیم یه جمله اشتباه تایپ شدکه کلا معنیش برعکس شد:311:درستش اینه :305:هرموفقیتی توزندگیم داشتم دعاورضایت پدرومادرپشت سرم بوده:72: تنها انگیزه من پس ازسه ماه عضویت دراین سایت کسب مهارت برای حل این مشکل هست که فکرمیکنم تا حالا ۴۵درصد پیشرفت داشتم وداره بهترمیشه مطمئنم اگه باجدیت تایپیکت رو دنبال کنی موفق میشی.این زنجیرروبایدشکست .یه روزایی میرسه که شبش آرزو میکنی زودترصبح برسه واززندگیت لذت ببری.
-
آقای ammin
شما خیلی دلتون خوشه.
بنده مثلا بگم روز جمعه ای کجا میخوام برم و خونه ی کدوم دوستام؟ اونم من که کلا اهل رفت و آمد با دوست نیستم؟
یا چه دلیل منطقی دیگه ای بیارم؟ آیا اینکه من از اولش به مامان گفتم :" مامان من اصلا اخلاق فلانی رو نمیتونم تحمل کنم. اصلا میلی به اینکه باهاشون در ارتباط باشم ندارم. هروقت میان خونه قدمشون رو چشم. ولی دوست ندارم بیام خونشون." توضیح و دلیل کافی نیست؟
آیا عدم تمایل به مصاحبت با کسی دلیلی غیرمنطقیست؟
در ثانی این آقا یکی از خاله زاده های بنده هستن. مامان تا حالا هزار بار بخاطر این پسرخاله و جانبداری ازش به ما پریده. ایشون هرجوری بخوان با ما حرف میزنن و مامان قربون صدقه اش میره.
به عنوان مثال یه بار زنگ زدم و گفتن داریم میایم خونتون. مامان گفت پس شام درست میکنیم دور هم باشیم. ما تا ساعت 11 شب منتظر بودیم و هرچی هم زنگ میزدیم جوا نمیدادن. ساعت یازده و نیم بالاخره جواب دادن و میگن "راستش ماشین تو راه خراب شد و رفتیم خونه یکی از دوستان که خونشون اون اطراف بود و جاتون خالی شام خوردیم و خلاصه شرمنده و شما شامتونو بخورید و ...."
خب مرد حسابی یکم انصاف داشته باش وقتی ماشینت خراب شد یه زنگ بزن بگو ما امشب ماشینمون خراب شده نمیشه بیام.
ولی وقتی من این حرفو زدم مامان گفت:" حرف دهنتو بفهم. کسی حق نداره در مورد محمد اینجوری حرف بزنه"
حالا به نظرتون این مادر من کلا منطق حالیشه که با منطق باهاش حرف زد؟
در مورد جریان علی، من میگفتم جوابم مثبته. مامان مخالفت میکرد. میگفتم چرا؟ دلدیل منطقی بیارید تا من قبول کنم. هزار تا بهونه آورد. آخرشم گفت :" اونا به ما دختر ندادن منم بهشون دختر نمیدم"
یعنی این مادر من کلا دیکتاتوره.
حتی بعد از علی هم من میگفتم فلان خواستگار رو میخوام بیشتر بهش فکر کنم و بگید یه جلسه دیگه بیان و بیشتر باهاش حرف بزنم، مامان میرفت جواب منفی میداد. میگفتم چرا؟ میگفت:" حالا خالت اینا میگن به ما ندادن رفتن دادن به اینا." میگم مگه اینا چشون بود؟ میگه :" باباش کشاورزه"
این مامان من واقعا اصلا منطق سرش میشه که بشه باهاش حرف زد؟
به خدا وقتی آدم باهاش حرف میزنه و کلا نمیتونه حتی بفهمه داری چی میگیا، آدم دوست داره دو دستی بزنه تو صورت خودش و دیگه اصلا دهنشو ببنده.
به خدا حرف زدن با کسی که اصلا نفهمه چی میگی شکنجه است. همون سکوت بهتره.
-
-
گاهی هم فکر میکنم از بس خودم تو خودم گم هستم و هیچ ارزشی به نظر خودم ندارم هی از این و اون شکایت میکنم و تقصیرها رو میندازم گردن بقیه!!!!
آقای اس سی آی از دیروز چندین بار اون حالت گر گرفتگی رو دارم قبلا ها حس میکردم بدنم و صورتم یهو داغ میشه.الان در پشت سرم و گیجگاه طرف چپم هم حس داغ شدن ناگهانی رو میکنم.حتی توی آینه که نگاه میکنم گوش چپم قرمزه. نمیدونم چرا حس میکنم از دو روز پیش تا حالا ضربان قلبم یه جوری شده. ریز و کم قدرت ولی تند تر میزنه. وسطش هم یهو انگار گیر میکنه. یعنی منظم نیست ریتمش.
دارم سعی میکنم به خودم مسلط بشم و آرامشم رو به دست بیارم. ولی حالم خیلی بده. احساس سرگیجه و حالت تهوع هم دارم. اصلا مثل گیج و منگا شدم! چشمام هی تار میشه.حس میکنم حتی صداهای اطراف رو مبهم میشنوم.گوش چپم انگار کیپ شده.
نمیدونم چم شده.
رفتم احساسات منفیم رو بنویسم نتونستم بنویسم. زندگی من نابود شده است. من اصلا هویت خودمو گم کرده ام. نمیدونم چی میخوام. نمیدونم اصلا دنبال چی هستم. به هیچ دردی نمیخورم. از این که زنده ام وحشت دارم. میترسم از اینکه بیشتر زنده باشم.
حرفای مامان مرتب میاد توی ذهنم. بهم میگه:" برو ببین دخترای مردم دارن چیکار میکنن مثل اونا باش. برو ببین فلانی هم سن تو دو تا بچه داره. برو ببین فلان دوستت فلان جا کار میکنه و درآمد داره.برو ببین خواهر زاده ات از تو زده جلو. من روم نمیشه بگم تو دخترمی. یکی که میاد خونمون من بخاطر تو خجالت میکشم. جرات ندارم بگم مامان بزرگ بابا بزرگت بیان خونمون بخاطر تو میترسم بفهمن تو چه کوفتی هستی و آبرومون بره.وقتی ازم میپرسن پوه چه کارا میکنه خجالت میکشم. تو عادی نیستی. الهی خدا ذلیلت کنه. تو بختک زندگی من هستی.تو بی عرضه هستی.تو نرمال نیستی. تو بی غیرت هستی. و........."
همش توی سرم میپیچه. حس میکنم من خیلی بدم. حس میکنم عامل بدبختی همه منم. حس میکنم اضافی ام. حس میکنم خدا شاتباهی منو آفرید. من به هیچ دردی نمیخورم. من دیگه هیچ عرضه ای ندارم.دلم میخواد به حال خودم گریه کنم اما نمیتونم. هرکاری میکنم گریه کنم نمیتونم.
دلم میخواد نباشم. نباشم. دلم میخواد تموم شه همه چی