صحبتتون متین و صحیح هست.بله کاملا درسته...خودمم راستش پشیمون شدم...
عذر تقصیر.ببخشید هم از شما و هم از ایشون....
- - - Updated - - -
صحبتتون متین و صحیح هست.بله کاملا درسته...خودمم راستش پشیمون شدم...
عذر تقصیر.ببخشید هم از شما و هم از ایشون....
نمایش نسخه قابل چاپ
صحبتتون متین و صحیح هست.بله کاملا درسته...خودمم راستش پشیمون شدم...
عذر تقصیر.ببخشید هم از شما و هم از ایشون....
- - - Updated - - -
صحبتتون متین و صحیح هست.بله کاملا درسته...خودمم راستش پشیمون شدم...
عذر تقصیر.ببخشید هم از شما و هم از ایشون....
از من عذرخواهی نمیخواست آقای نگارگر. فقط دلم واسه اون آقاهه سوخت(اسمشون یادم نیست)
منم همینجوری گفتم.
امیدوارم ناراحت نشده باشید از دستم.
خودتون چه خبر؟ امروز تا آخرش براتون روز خوبی باقی موند؟
امیدوارم هر روز احساس خوب امروز صبح رو داشته باشید.
راستی من اشتباه نگرفته بودمتون. مگه همون آقا سبزه عینکیه که اون بالا نفر دوم از سمت راست بود، شما نبودید؟؟
سلام
وقت بخیر...
نه خواهش میکنم.ناراحتی از چی؟همیشه فکر میکنم احتمال اینکه ادم از عذرخواهی پشیمون بشه مثلا شاید 20 درصد باشه اما احتمال اینکه روزی از عذرخواهی نکردن پشیمون بشه حتما تا صد در صد ممکنه بره....چه اشکال داره ادم عذر بخواد؟
امروز...خوب بود....
تمام اون کاراها رو که نوشته بودم رو کردم...
مضاف اینکه بعدازظهر هم رفتم سری به مادر بزرگم زدم بنده خدا ایشون پریروز سکته کردند.بالاخره داغ عزیز براشون سنگین بود و ایشون هم مسن هستند...
بله.درست میفرمایید.همون هست...
اتفاقا این کنسرت اقای علیرضا قربانی بود.نمیدونم تبلیغاتش رو دیدین تو شهر یا نه؟گروه کرال اونجا هم بودیم....یه دوماهی هم سر تمرین بودیم به لطف ارشاد اصفهان دو روز قبل اجرا گفتند کرال زن و مرد نمیتونند باهم برن روی سن...خلاصه نرفتیم بالا....حیف شد...چقدر برای اهنگ مدار صفر درجه تمرین کردیم!!:82: هه...
.................................................. ...........................
همش ترس دارم.یه ترس و نگرانی عمیق...
یه اضطراب...
سلام نگارگر
1.منم با شما همدردم وضعیت استخدامی ها خیلی بد است اولویت با کسایی هست که قراردادی هستند و قراردادی ها هم با پارتی اومدن چندسال سابقه دارند این روش برای سرگرم کردن پدر و مادرتون بود تا زمان برای انجام کارتون داشته باشید
2. آقای مهندس برای منفجر کردن کل فامیلمون چقدر تی ان تی لازمه؟؟:311: آخه اوضاع من اندکی از شما بحرانی تر است
3. چرا یه کار کمی دورتر از خونه پیدا نمی کنی؟ گاهی یک کم دوری از خیلی چیزها را آرام می کنه
4. شما تجربه طراحی طلا و کار توی معدن را داری این که خیلی خوب است آدم با استعدادی هستی بی خیال حرفای اطرافیانت بشو منم می دونم سخت این کار ولی باید بی خیال شد
مثلا مادرم من را مسئول همه امور می دونه اگه یکی مست باشه به من بی ادبی کنه و یا اینکه مشکل داشته باشه و... همیشه دیگران خوب و بی تقصیرند و من مقصر است حتی اگر آمده باشند و عزر خواهی کرده باشند فرق نمی کنه من دائم التقصیرم باور کن با این روندی که مادر بنده طی می کنه به زودی حتی من را عامل حملات شیمیایی سوریه اعلام می کنه:58: چه می شه کرد پدر و مادرند دیگه فکر نکن فقط پدر و مادر تو این طوریند .
5. گفتی حالت خوبه این خبر خوشحالم کرد :104: موفق باشی
یه اتفاقی تو زندگیم امروز افتاد...
پدربزرگم نود و دو سالشون هست.از نظر جسمی کاملا سالم هستند و ذره مشکل ندارند.مثل یه ادم شصت سالست.نه خمیدگی یا تحلیل...هیچی...اما دو ساله از نظر حافظه و ذهنی کاملا افت کرده.خصوصا این چندماهه اخیر.امروز که رفته بودیم خونشون دیدن مادر بزرگم...وقتی من و پدرم مادر بزرگم رو بوسیدیم یهو دقت کردم دیدم چشمای پدر بزرگم گرد شد و تعجب کردو جا خورد.یه حالت خشم و ناراحتی هم به خودش گرفت اما هیچی نمیگفت...
خواهر بابابزرگم که ایشون هم هشتاد سالشه متوجه قضیه شد.بهشون گفت حاجی اینها رو شناختی؟بنده خدا پیرمرد هی میخندید و میگفت خواهر این چه حرفیه مگه میشه نشناسم اما هرچی خواهرش اصرار میکرد خوب بگو کی هستند طفره میرفت....اخر انقدر خواهرش فشار اورد و اصرار کرد که تو حین خندیدن هاش اعتراف کرد هیچ کدوممنون رو نمیشناسه و مارو یاد نمیاره اما میدونه اشناییم که اومدیم اینجا....بعد مادر بزرگم و خواهر بابا بزرگم کلی براش توضیح دادن که بله ایشون پسرته و ایشونم عروسته و من نوه اش هستم و ایشون برادرا و خواهرای عروستن اومدن خانومتو ببینن...
اخر سر گفت یادم اومد ..بله...اما من میتونستم از تو چشماش که هنوز کاملا غریبی میکرد و انگار هاج و واج بود بخونم که هنوزم نصف مارو نشناخته...بنده خدا میدونه اشناییم اما نمیدونه دقیقا کی هستیم.تویه درون خودش هم نمیخواد خودش رو از تب و تا بیندازه و اعتراف کنه که دیگه نمیشناسه...
خیلی دلم به حالش سوخت...
- - - Updated - - -
من اشک رو تو چشماش دیدم از اینکه نتونسته بود مارو بشناسه و نمیخواست این رو بگه.اما اخر سر مجبور شد بگه...بنده خدا...
دو ماه پیشم بابام رفته بود دیدن پدر و مادرش بعد رفتنش به مامان بزرگم گفته بود این مرد غریبه کی بود؟گفته بود پسرمونه.گفته مگه ما چندتا پسر داریم؟!؟
- - - Updated - - -
والا در خصوص محاسبات فنیش من در خدمتتون هستم...(ببخشیدا.شوخی بود)
والا کلا پدرها و مادرها موجودات جالبی هستند.همش فکر میکنم یعنی ما هم یه روزی همینطور میشیم؟!؟!؟!؟!؟
مثلا این یه چشمه اش هست.توجه بفرمایید:
من اگه تو اتاقم باشم بهم میگن بست نیست انقدر خواب؟چقدر میخوابی؟مردم بچه هاشون میرن اون سر دنیا کار تو فقط بگیر بخواب.نمیخوای برا ارشد بخونی؟دیگه کی؟انقدر که خوندی پس چی شد؟اخه تو چیکار میکنی تو اون اتاق؟برو یه جا سرکار.برو بشین تو کتابخونهدرستو بخون...
اگه برم کتابخونه...بهم میگن...هه...فکر میکنی ما خریم؟سر کیو میخوای کلاه بگذاری؟سر مارو.ما چه اهمیتی داریم؟سر خودت داری کلاه میگذاری...برو پسر سر کار.برو بشین درستو بخون.کی دیگه میخوای بری ارشد بخونی؟کی دیگه میخوای بخونی براش؟همه تو این فک و فامیل دکتراشونم گرفتن؟کی دیگه؟مگه تو نمیخوای بخونی برو بشین تو همین خونه بخون.مگه اتاقت چشه که میری کتابخونه؟بگو میخوام برم با دوستام بگردم...وگرنه خونه که سکوت مطلقه .بشین همینجا بخون...
میای تو هال یا پذیرایی یه میز گیر میاری درس بخونی... میگن بهم ...هه...برو خودت رو دست بینداز...اینجا میخوای درس بخونی؟تو این شلوغی؟!؟!؟جلو تلویزیون و ضبط و فیلم؟این درس خوندنه؟مارو فیلم کردی؟میخوای سر مارو کلاه بگذاری؟میخوای بگی دارم درس میخونم؟پاشو برو عامو تو اتاقت درس بخون.اخه اینجا مگه جا درس خوندنه؟کی میخوای این ارشدتو بگیری؟اخه تا کی؟چقدر این فک و فامیل دکترا بگیرن و اون وقت هی سراغ بگیرن ما بگیم نگرفته هنوز؟اخه ما چیکار کنیم از دست تو؟اصلا چرا نمیری سر کار.بابا ما نمیخوایم تو درس بخونی برو سر کار.بابات اندازه تو بود خونه داشت.فلانی نمیدون مکارش چیه؟بهمانی شغلش فلانه...
خب....الان رفتم سر کار...تو کارگاه خودمون...بهم میگن...هه...اومدی اینجا وقت خودت رو تلف کنی چیکار؟اصلا براچی اومدی اینجا؟مگه کار تو طلاست؟برو بشین درستو بخون.برو پی بدبختیت!!!!!!اخه ما چرا انقدر بدشانسیم؟چرا انقدر طالع نداریم؟کی دیگه میخوای بری سر کار؟کی میخوای درس بخونی؟کی میخوای ارشدتو بگیری؟کی میخوای زن بگیری؟این ارشد تو کی میگیری؟؟؟؟؟؟
میری تو شرکت مردم کار کنی...میگن بهم...هه...رفتی نوکری مردم.دستت رفت تو جیب مردم...کلفتی میکنی؟نوکری مردومو...کارگاه خودمون چش بود؟خودمون رو یه لنگه پا گذاشتی رفتی تو شرکت یکی دیگه...تف بهت بیاد پسر که تو انقدر ناخلفی!!!حالا چقدرت میدن؟!؟!مفتی کار میکنی براشون نه؟؟؟نمیخواد بری براشون کار کنی...برو بشین درستو بخون.برو بشین بخون این ارشدو بگیری...
میری کرمانشاه تو معدن سنگ یا میری عسلویه کار!!!!میان دنبالت بعد چند ماه...تو خونه هم دایم گریه و زاری مامانت...که میری یه وقت منفجر میشی...اگه رفتی تو معدن یهو منفجر شد و زیر اونجا موندی!!!!!!!مثل این کارگر چینی ها!!!!!!!!!!!:311::311::311:ما چه خاکی بریزیم سرمون؟!؟!؟مگه تو کم سیاهی پا میشی میری عسلویه کار؟مگه ما نداریم؟(این همه مهندس عسلویه کار میکنن من نمیدونم مگه ندان؟؟؟؟)ببین چقدر سیاه شدی...اصلا دیگه میشه نگاهت کرد؟بیا مادر همینجا کار کن.بیا بشین درستو بخون...کی ارشد میگیری(تو روح ارشد و دکترا!!!!!!!!!)
خی میای شهر خودت...با دوستات شرکت میزنی...بهت میگن...هه...خودتو به بازی گرفتی.این کارارو میکنی وقتتو تلف کنی...باشه...خودت ضرر میکنی...ماکه خیرت رو میخوایم....اما دل به بازی نباش..برو یه جا استخدام شو...برو یه جا ثابت کار کن.این کارا فایده نداره....(بعد جالبه هرکی شرکت بزنه و یا یه جا حتی یه دکه هم باز کنه اون پسره خیلی دست و پا داره و زرنگه!!!!)
فکر نکنید اینارو به مسخرگی و شوخی نوشتم....به این قبله قسم...به خدا...به محمد...به هر چی اعتقاد دارید...این حرفا هر روز برای من تکرار میشه...یعنی من سه دقیقه بیام بشینم تو پذیرایی یا هال پیش بقیه...شروع میکنن.فرقیم نداره...از پسر همسایه گرفته تا سزارین مثلا خالم یا اینکه امشب نون نگرفتیم یا درخت عناب تو باغچه چقدر عناب هاش سرخ شدده و درشته...یه جوری بحث مربوط میشه بالاخره به کار و تحصیل من و همین ماجراها که بالا گفتم پیش میاد....
واقعا من چه کار کنم؟
شما بودی چه میکردی؟
بابا بخدا اینا روانین!!!!!!!!!!من نمیدونم گاهی بخندم یا گریه کنم!!!
اون وقت من میگم میخوام خودمو بکشم میگن چرا؟اخه اینم وضع و روزگاره من دارم...همش جنگ اعصاب...حالا شما یه شکست عشقی رو هم بگذار روش!!
- - - Updated - - -
من مکانیک خوندم.زبان المانی و انگلیسی رو هم خوب میدونمالمانی مدرک DSH دارم.انگلیسی هم انشالله 4 ماه دیگه ایلتس میگیرم.بخدا بهترین کار برام لاوان جور شد با چه حقوقی!!!!!!همون زمان خبر اوردن دوستم که تو کشتی صدرا مال قرار گاه خاتمه غرق شده (بنده خدا الان دو ساله هنوزم تو عمق 80 متری دریاست.نتونستند اجسادشونو بیارن بیرون.حتی این خبر تو رسانه ها گفته هم نشد!!! بندگان خدا...).هیچی یه بامبولی درست کردند...نگذاشتن بریم که...گفتند میری امریکا حمله میکنه میپکوننددون...چمیدونم کشتیتون غرق میشه خوراک کوسه میشی...تو راه بالاخره یه روز تصادف میکنی...بالاخره یه روز هواپیمات سقوط میکنه میمیری!!!
من نمیگم بقیه مشکل ندارن.چرا...هر کسی مشکلش یجوره....هرکسی جنگ اعصابا خودش رو داره.اما فکر کن ببین من الان دو سه سالم بیشتره هر روزم این طوریه.بخدا از سنگ بودم تا الان سابیده بودم...سرسام گرفتم دیگه.مرده شور این زندگی رو ببرن...
:311::311::311:
خداییش کلی از پست آخرتون خندیدم. خیلی با مزه نوشته بودید.
میگماااااا. شما ظاهرا فقط حرف ماها رو اینجا گوش نمیکنید. ولی حرف همه ی آدمای تو کتابخونه و توی شرکت و خانواده و ..... رو خیلی خوب گوش میکنیدااااااااااا
مگه شما 27 سالتون نیست؟؟؟ خب بابا یه مرد شدید برای خودتون. هی نشستید میگید بقیه براتون تعیین تکلیف میکنن؟؟؟فکر کنم شما خودتون رو محکوم به گوش دادن به حرف دیگران میدونید.
بابا شما کاری به حرف بقیه نداشته باشید. محکم بهشون بگید که میخواید پای کارهاییکه تصمیمش رو گرفتید وایسید و
تصمیمیتون رو گرفتید.قاطعانه بگید که مسیر زندگیتون اینه. بگید لطفا هم دیگه کسی نظر نده.
اون کار توی لاوان حیف بوده ها. پیگیری کنید شاید باز هم بگیرنتون.
یکم هم از فضای خونه دور میشید و استقلال پیدا میکنید.
ضمنا آدم اگه بخواد همه رو راضی نگه داره که نمیشه. هیچوقت همه راضی نمیشن. مهم اینه که خود آدم از خودش راضی باشه.
سلام آقای نگارگر عزیز
خودت را به برنامه جمعه ایرانی معرفی کن خیلی بامزه نوشته بودی اونهام یک آیتم مشابه زندگی شما دارند خیلی خندیدم:58::311: :58: آخرش کی می خواهی ارشدت را بگیری؟
باشه من قبول دارم و می پذیرم مسائل شما خیلی حاد است ولی خب توانایی های شما هم خیلی بالا است من که به شما غبطه می خورم که این قدر توانمندی این را خالصانه می گم
بله ما هم به سن آنها می رسیم و به یک ورژن هایی از آنها تبدیل می شیم ولی اگر ابرهای تیره و تار روابط کنار بروند و خورشید بر چهره آنها بتابد خواهید دید که در حقشان اندکی کم لطفی می کنید دوستتان دارند فکر کنید دو نفر یک بچه (بچه خودشون یا غریبه چه فرقی دارد) را از نوزادی بزرگ می کنن خرجش را می کشن ، قصه اش را می خورند و.... و خیلی سختی ها دیگر . انگیزه آزار کودک است ؟ آنها شما را بزرگ کردند چون دوستتان داشتند
دیگر از حرف احمقانه خودکشی صحبت نکنید یک بار دنیا را تصور کن بدون تو! می دونی چه کسی بیشترین ضربه را می خوره؟؟ مادرت داغون می شه چون خیلی چیزها را تحمل کرده برای شادی تو، پس وقتی زندگی دیگرانی به تو بسته است خودت و زندگیت را کوچک نشمار
1. ارشد 2. کار 3. ازدواج این ها بیشترین فشارهای خانواده بر شما هستند احساس نمی کنید که آنها دوستتون دارند و نگرانتون هستند ولی راه درست ابرازشون را بلد نیستند شما خودت تلاش می کنید و دغدغه این مسائل را داری وقتی آنها این مسائل را تکرار می کنند باعث ایجاد استرس در شما می شند
این جور مواقع سعی کنید خودتان را در مقابلشون قرار ندید بلکه در کنارشون باشید پاسخ ها تون به پدر و مادرتون را با جملاتی مثل:
1.من نگرانی شما را درک می کنم اما من هم دلایلی دارم...
2. می دونم چون دوستم دارید این مسئله را بیان کردید و.... ،
3. نظرشما متین و درست است ولی این نکته را هم در نظر بگیرید که ....
و جملاتی مشابه که بدون این که جو را به سمت تشنج و ناراحتی ببرید به سمت بهتری ببرید
آقای نگارگر فکر نمی کنی بخشی از مسائل و ایرادهای پدر و مادرت بازتابی از رفتار خودت است شما یک بار بشین تکلیف خودت را روشن کن امسال مس خواهی ارشد بخونی یا نه؟
اگر می خواهی بخونی کتاب ها جزوه ها و یا یک کنکور منظم بده خیلی مفید است باعث می شه از این حالت بی برنامگی در بیای با استعدادی که در شما دیده می شود یک رتبه خوب می یاری
- - - Updated - - -
سلام آقای نگارگر عزیز
خودت را به برنامه جمعه ایرانی معرفی کن خیلی بامزه نوشته بودی اونهام یک آیتم مشابه زندگی شما دارند خیلی خندیدم:58::311: :58: آخرش کی می خواهی ارشدت را بگیری؟
باشه من قبول دارم و می پذیرم مسائل شما خیلی حاد است ولی خب توانایی های شما هم خیلی بالا است من که به شما غبطه می خورم که این قدر توانمندی این را خالصانه می گم
بله ما هم به سن آنها می رسیم و به یک ورژن هایی از آنها تبدیل می شیم ولی اگر ابرهای تیره و تار روابط کنار بروند و خورشید بر چهره آنها بتابد خواهید دید که در حقشان اندکی کم لطفی می کنید دوستتان دارند فکر کنید دو نفر یک بچه (بچه خودشون یا غریبه چه فرقی دارد) را از نوزادی بزرگ می کنن خرجش را می کشن ، قصه اش را می خورند و.... و خیلی سختی ها دیگر . انگیزه آزار کودک است ؟ آنها شما را بزرگ کردند چون دوستتان داشتند
دیگر از حرف احمقانه خودکشی صحبت نکنید یک بار دنیا را تصور کن بدون تو! می دونی چه کسی بیشترین ضربه را می خوره؟؟ مادرت داغون می شه چون خیلی چیزها را تحمل کرده برای شادی تو، پس وقتی زندگی دیگرانی به تو بسته است خودت و زندگیت را کوچک نشمار
1. ارشد 2. کار 3. ازدواج این ها بیشترین فشارهای خانواده بر شما هستند احساس نمی کنید که آنها دوستتون دارند و نگرانتون هستند ولی راه درست ابرازشون را بلد نیستند شما خودت تلاش می کنید و دغدغه این مسائل را داری وقتی آنها این مسائل را تکرار می کنند باعث ایجاد استرس در شما می شند
این جور مواقع سعی کنید خودتان را در مقابلشون قرار ندید بلکه در کنارشون باشید پاسخ ها تون به پدر و مادرتون را با جملاتی مثل:
1.من نگرانی شما را درک می کنم اما من هم دلایلی دارم...
2. می دونم چون دوستم دارید این مسئله را بیان کردید و.... ،
3. نظرشما متین و درست است ولی این نکته را هم در نظر بگیرید که ....
و جملاتی مشابه که بدون این که جو را به سمت تشنج و ناراحتی ببرید به سمت بهتری ببرید
آقای نگارگر فکر نمی کنی بخشی از مسائل و ایرادهای پدر و مادرت بازتابی از رفتار خودت است شما یک بار بشین تکلیف خودت را روشن کن امسال مس خواهی ارشد بخونی یا نه؟
اگر می خواهی بخونی کتاب ها جزوه ها و یا یک کنکور منظم بده خیلی مفید است باعث می شه از این حالت بی برنامگی در بیای با استعدادی که در شما دیده می شود یک رتبه خوب می یاری
سلام
وقت بخیر...
یه سوال دارم...من هر موقع میام اینجا تو همدردی یه اضطرابی منو میگیره.نمیدونم چرا.اما حس میکنم حالم خراب میشه...
حتی گاهی وقتا مثل همین الانی که دارم مینویسم تپش قلب پیدا میکنم.الان قلبم داره تند تند و خیلی محکم میزنه.با اینکه میام اینجا و کلی حرف امید بخش از دوستام میخونم ولی بعدش که دارم میرم بیرون تا چند ساعت بکلی روحیم داغون میشه...
چرا؟کسی دیگه ای هم هست اینطور بشه؟
هه...عدل...
عدل یعنی تمام زندگی مادرم که به لجن کشیده شد...سر بی مسئولیتی والدینش...سر جنایتی که والدینش انجام دادند و در 11 سالگی شوهرش دادند...از بابام متنفرم...تمام دختر و پسر -خاله ها-عمه ها-دایی ها-عمو ها حداقل تحصیلاتشون لیسانسه.همه دکترن تحصیل کردند.دنیا دیده اند.حتی خواهر و برادرای مادرم....اون ها هم تحصیلاتشون رو دارند.اما این بدبخت چون زود شوهرش دادن یه عمر نشست گوشه خونه و پخت و رفت و مثل یه پیشخدمت باهاش رفتار شد.27 سالمه و یاد ندارم مادرم یه دکتر خوب رفته باشه...حالا تو 44 سالگی حتی زانوهاش رو نمیتونه تا کنه...اینا همه مظاهر عدل خداست که برای زندگی مادرم جلوه کرده...خدا...خدا...خدا....خدا کجای زندگی مادرمه؟
خدا تجلی کجای خانواده منه که همه دو به دو انگار اصلا نسبت به هم متنفرند...
عدل خدا یعنی اینکه پدر مادرم از اولین معلمین ریاضی اصفهان بوده و بچه اش این طور شد...بچه ای که از شوق درس خواندن همه میگن بچه که بوده با کیف و کفش و روپوش مدرسه میخوابید شب ها...اون وقت تمام هم سن های فامیلش پدر ها و مادرهاشون یه مشت کم سواد و بیسواد بودند حالا همشون شدند دکتر و دهنس و استاد دانشگاه و کارمند و فرهنگی...دستشون تو جیب خودشونه و مستقل هستند.لا اقل پول بهداشت و دکتر خودشون رو دارند که نخوان دستشون رو دراز کنند پیش شوهرهاشون.مثل ادمی مثل بابام....
عدل خدا یعنی اینکه تشنه یه قطره محبت باشی و احترام...بعد پدرت با هر لفظ و کلمه رکیکی صدات کنه.بعد بریزی تو خودت که بچه های مردم انگشت کوچیکت هم نمیشن اما رفتار والدینشون باهاشون اصلا با تو قابل قیاس نیست...
عدل خدا یعنی تمام بیماری های روحی و جسمی من و خواهرم و مادرم...عدل خدا یعنی این ادم کثیفی که نطفه من رو بست.خیلی عادلی!!!!!!!!!!!!!!!
عدل خدا یعنی اینکه حتی نگاهت هم نمیکنه.اصلا کاری به کارت نداره.حالا تو هرچی میخوای صداش کن.داد بزن.گریه کن.بهت میخنده میگه ولش کن...گور باباش.بزار انقدر داد بزنه خفه بشه.خدا میره سراغ همون بنده هاییش که از اول باهاشون بوده...عدل خدا یعنی این بدبختی و ناچاری که من توش افتادم.عدلش یعنی من که حتی شهامت روبرو شدن با خودمم ندارم.دیشب گریه میکردم از ترس مرگ.از ترس جون دادن.از ترس اینکه میگن کسی که خودش رو بکشه تا ابد نمیدونه که زندست یا مرده.چند روزه هرچی میرم جلوی اینه از خودم میترسم.وقتی تو اینه قدی خود رو برانداز میکنم میگم خدای من میخوام یه بدن به این گندگی رو از پا دربیارم!!من قراره یه قاتل باشم.یه نفر رو به قتل برسونم.کشتن یه ادم واقعا کار بزرگیه.واقعا کار وحشتناکیه.کلی دلهره و اضطراب داره.ادم ته دلش خالی میشه.دلش میریزه.من هیکل درشت و بزرگ یه انسان رو ده روز پیش وقتی دایی پدرم رو داشتند تو غسال خانه میشستند دیدم.از لحظه ای که اوردنش تا لحظه ای که اماده شد همش رو بودم.ادم درشتی بود اما مرده اش خیلی خیلی خیلی درش تر بود.اینکه یه جنازه چقدر خشک و غیر منعطف و بزرگه.چقدر عظیمه.با هیچ جانور دیگه ای جسد انسان قابل قیاس نیست...من اون جسد رو وقتی به پهلو برگردوندن تا بشورمش دیدم.خیلی خشک بود.انگشت هاش مثل پنجه های مرغی که مرده باشه جمع شده بود.صورتش سیاه شده بود.وقتی خودم رو تو اینه میبینم خودم رو به شکل اون جسد میبینم.میبینم که صاف خوابیدم مثل یه تکه گوشت خشک شده بزرگ.خشک.صاف مثل یک تکه چوب که افتاده وسط بیابون با رگ های باز دستش.دیشب از ترس جسد خودم گریه میکردم.خوابم نمیبرد.فکر یه تکه گوشت بزرگ که روزها و بلکم هفته ها بهش افتاب میتابه و خاک میخوره.دلم برای مرده خودم میسوخت که چرا باید جسد یه مسلمون این طور بشه؟بعد دیدم من اخه تو زنده بودنم چقدر ارج و قرب داشتم که مرده ام داشته باشه؟هه...من این کاره نیستم.من حتی جراتشم ندارم.حتی جرات فکر کردن بهش رو هم ندارم...با نوشتنش دستام میلرزه.چه برسه وقتی بخوای تیغ دستت بگیری.
ادم ترسو
- - - Updated - - -
هه...عدل...
عدل یعنی تمام زندگی مادرم که به لجن کشیده شد...سر بی مسئولیتی والدینش...سر جنایتی که والدینش انجام دادند و در 11 سالگی شوهرش دادند...از بابام متنفرم...تمام دختر و پسر -خاله ها-عمه ها-دایی ها-عمو ها حداقل تحصیلاتشون لیسانسه.همه دکترن تحصیل کردند.دنیا دیده اند.حتی خواهر و برادرای مادرم....اون ها هم تحصیلاتشون رو دارند.اما این بدبخت چون زود شوهرش دادن یه عمر نشست گوشه خونه و پخت و رفت و مثل یه پیشخدمت باهاش رفتار شد.27 سالمه و یاد ندارم مادرم یه دکتر خوب رفته باشه...حالا تو 44 سالگی حتی زانوهاش رو نمیتونه تا کنه...اینا همه مظاهر عدل خداست که برای زندگی مادرم جلوه کرده...خدا...خدا...خدا....خدا کجای زندگی مادرمه؟
خدا تجلی کجای خانواده منه که همه دو به دو انگار اصلا نسبت به هم متنفرند...
عدل خدا یعنی اینکه پدر مادرم از اولین معلمین ریاضی اصفهان بوده و بچه اش این طور شد...بچه ای که از شوق درس خواندن همه میگن بچه که بوده با کیف و کفش و روپوش مدرسه میخوابید شب ها...اون وقت تمام هم سن های فامیلش پدر ها و مادرهاشون یه مشت کم سواد و بیسواد بودند حالا همشون شدند دکتر و دهنس و استاد دانشگاه و کارمند و فرهنگی...دستشون تو جیب خودشونه و مستقل هستند.لا اقل پول بهداشت و دکتر خودشون رو دارند که نخوان دستشون رو دراز کنند پیش شوهرهاشون.مثل ادمی مثل بابام....
عدل خدا یعنی اینکه تشنه یه قطره محبت باشی و احترام...بعد پدرت با هر لفظ و کلمه رکیکی صدات کنه.بعد بریزی تو خودت که بچه های مردم انگشت کوچیکت هم نمیشن اما رفتار والدینشون باهاشون اصلا با تو قابل قیاس نیست...
عدل خدا یعنی تمام بیماری های روحی و جسمی من و خواهرم و مادرم...عدل خدا یعنی این ادم کثیفی که نطفه من رو بست.خیلی عادلی!!!!!!!!!!!!!!!
عدل خدا یعنی اینکه حتی نگاهت هم نمیکنه.اصلا کاری به کارت نداره.حالا تو هرچی میخوای صداش کن.داد بزن.گریه کن.بهت میخنده میگه ولش کن...گور باباش.بزار انقدر داد بزنه خفه بشه.خدا میره سراغ همون بنده هاییش که از اول باهاشون بوده...عدل خدا یعنی این بدبختی و ناچاری که من توش افتادم.عدلش یعنی من که حتی شهامت روبرو شدن با خودمم ندارم.دیشب گریه میکردم از ترس مرگ.از ترس جون دادن.از ترس اینکه میگن کسی که خودش رو بکشه تا ابد نمیدونه که زندست یا مرده.چند روزه هرچی میرم جلوی اینه از خودم میترسم.وقتی تو اینه قدی خود رو برانداز میکنم میگم خدای من میخوام یه بدن به این گندگی رو از پا دربیارم!!من قراره یه قاتل باشم.یه نفر رو به قتل برسونم.کشتن یه ادم واقعا کار بزرگیه.واقعا کار وحشتناکیه.کلی دلهره و اضطراب داره.ادم ته دلش خالی میشه.دلش میریزه.من هیکل درشت و بزرگ یه انسان رو ده روز پیش وقتی دایی پدرم رو داشتند تو غسال خانه میشستند دیدم.از لحظه ای که اوردنش تا لحظه ای که اماده شد همش رو بودم.ادم درشتی بود اما مرده اش خیلی خیلی خیلی درش تر بود.اینکه یه جنازه چقدر خشک و غیر منعطف و بزرگه.چقدر عظیمه.با هیچ جانور دیگه ای جسد انسان قابل قیاس نیست...من اون جسد رو وقتی به پهلو برگردوندن تا بشورمش دیدم.خیلی خشک بود.انگشت هاش مثل پنجه های مرغی که مرده باشه جمع شده بود.صورتش سیاه شده بود.وقتی خودم رو تو اینه میبینم خودم رو به شکل اون جسد میبینم.میبینم که صاف خوابیدم مثل یه تکه گوشت خشک شده بزرگ.خشک.صاف مثل یک تکه چوب که افتاده وسط بیابون با رگ های باز دستش.دیشب از ترس جسد خودم گریه میکردم.خوابم نمیبرد.فکر یه تکه گوشت بزرگ که روزها و بلکم هفته ها بهش افتاب میتابه و خاک میخوره.دلم برای مرده خودم میسوخت که چرا باید جسد یه مسلمون این طور بشه؟بعد دیدم من اخه تو زنده بودنم چقدر ارج و قرب داشتم که مرده ام داشته باشه؟هه...من این کاره نیستم.من حتی جراتشم ندارم.حتی جرات فکر کردن بهش رو هم ندارم...با نوشتنش دستام میلرزه.چه برسه وقتی بخوای تیغ دستت بگیری.
ادم ترسو
با سلام
از مسوولان همدردی خواهش میکنم این تایپیک رو حذف کنند.ایا با توجه به اینکه دیگران هم در این تایپیک نوشته اند من میتونم چنین درخواستی داشته باشم و اصولا چنین حقی بعنوان کسی که اون رو ایجاد کرده و درخواست کمک داشته،دارم؟
اگر بخوام این کار انجام بشه از چه طریقی میتونم این درخواست رو بگم؟چه کسی مسوولیت سایت رو بر عهده داره؟
خواهش میکنم اگر امکان داره این جا رو دیگه حذف کنید.دیگه نمیخوام نوشته هام رو نه خودم ببینم و نه شخص دیگری...