-
سلام ازهمه ممنونم
حالم خوب نیست اصلاخوب نیست گله نبایدبکنم ونمی کنم دارم بیشتربه سمت طلاق میرم گاهی میگم اگه سهم من اززندگی این شد ولی حقم این نبودولی بازم میگم حق رومن تشخیص نمیدم حتماحقم بوده واینوفقط خدامیدونه گریه می کنم ولی مهم نیست چیزی که مهمه زندگی ادامه داره هرروزصبح ازخواب بیدارمیشم وفقط ازخدامی خوام بتونم تحمل کنم بهم کمک کنه فقط همین
می دونم که منم خیلی بی سیایت وخنگ بودم فکرم دنبال حاشیه بیشتربودتا اصل مشکلاتم ...الآنم که به اینجارسیدم تقصیرخودمه اصلانمی دونم چی بگم فکرم خرابه
همه راهنماییهاتون رومی خونم ازهمه همدردیاتونم ممنوم الان یکم ناامیدم یه حس بدی دارم
-
ببین من آدمی هستم که فمینیست نیستم و ضد زن هم نیستم. من معتقد به ( خانواده ) هستم نه زن یا مرد. خانواده یعنی کل زن و مرد و بچه ها. خوب یک اصل است که یک سری کارهایی بقای ( خانواده ) را به خطر می اندازد و همه ضرر می کنند. یکی از این خصلت ها دست بزن است. این کار ممکن است اتفاقی یک بار پیش بیاید. خوب می توان گذشت. اما اگر کسی روش زندگی اش این باشد ، عادتش این باشد نمی توان چشم پوشی کرد. چرا ؟ چون این کار فقط آسیب به یک فرد نیست. آسیب به کیان خانواده و حتی آسیب به وابستگان خانواده است. پس دلیل محکوم کردن این عمل عقاید فمینیستی نیست. در مورد خانم ها هم همین طور است. ممکن است یک خانمی یک بار عصبانی شود و یک ساعتی قهر کند و برود. اما وقتی کسی روشش این است که سر هر بحثی این روش غلط را به کار بگیرد و همه جا حتی خانه دوستانش مسایل خانواده را انتشار دهد نمی شود چشم پوشی کرد. حتی اگر برای ناراحتی اش دلیل موجه داشته و صد در صد حق با او بوده است نباید با یک کار غلط و ممنوع ناراحتی اش را جبران کند چون خانواده و حتی خانواده ها سست می شود و بنای آن به خطر می افتد. هر کس از زن یا مرد حتی اگر حق با او باشد باید بپذیرد که از راه های درست و اخلاقی مشکل را حل کند. بله ممکن است طرف مقابل حتی صد درصد مقصر باشد. اما این نباید باعث شود یک روند غلط در خانواده ها و جامعه رواج پیدا کند.
قانون کلی اش این است : تحت هیچ شرایطی نباید پرده های شرم و حیا دریده شود و اصول اخلاقی زیرپا گذاشته شود. چون این کار منفعت خانواده را به خطر می اندازد و منفعت خانواده نباید به خاطر زن یا مرد یا فرزند به خطر بیفتد.
پس عزیزم محکوم کردن کار شوهرت به معنی عقاید فمینیستی و دفاع از زنان نیست. به معنی این هم نیست که شما هیچ اشتباهی نداشته ای. شما هم باید اشتاباهات خودت را شناسایی و اصلاح کنی تا نه تنها در ازدواج بلکه در کل زندگی موفق باشی. و دیگر اینکه هر تصمیمی گرفتی چه زندگی و چه طلاق نگذار احساس شما باعث شود مثل شوهرت از راه غلطی حقت را مطالبه کنی. رمز موفقیت شما همین دو نکته است : انصاف و واقع بینی درباره خودت ، پایبندی کامل به اصول اخلاقی و قانونی حتی در صورت ناراحتی شدید و حتی در صورت تقصیر صد در صدی طرف مقابل ( هر که باشد ).
-
نوپوی عزیزم ممنونم منم دلم می خواددرمورداشتباهات خودم فکرکنم واعتراف کنم تاکمکم کنید دارم روی همش فکرمی کنم به زودی براتون می نویسم خیلی خیلی ممنونم که تنهانمی زارید
-
سلام.
میدونم و درک میکنم چه شرایط بدی داری. اما همه اینا کاملا طبیعیه. اگه غیر از این بود جای تعجب داشت.
ببین دوست خوبم نه من نه خانوم یا آقای نوپو نه سایر دوستان و حتی کارشناس ها و حتی اون مشاوره حضوری که میری، نمی دونیم چه خبره ؟؟؟ نمیدونیم واقعیت زندگی شما چیه؟؟؟ به نظر خودت تو 4 تا پست، جان کلام رو به ما رسوندی؟؟؟
واقعیت زندگی شما اینایی بوده که نوشتی؟؟؟ از همه لحظات خوب و بد نوشتی؟؟؟ از خطاهای خودت نوشتی؟؟؟
البته حق داری که نتونی بنویسی.
چون وقتی پای زدن میاد وسط، همه مسائل میره تو حاشیه... دیگه کسی نمیپرسه چرا زد؟؟؟ چی شد زد؟؟؟ از کجا شروع شد؟؟؟
فقط همه میگن زد !!!!!!!!!
من نمیگم زدن اشکال نداره، اتفاقا میگم یک دفعه اش هم اشکال داره! اتفاقی هم اشکال داره !
اما خیلییییییییییییی تفاوت هست تو زدنی که بیمارگونه باشه با زدنی که بشه کنترلش کرد! البته برای کسی که بخواد زندگیش رو حفظ کنه! اگه نه ممکنه یکی پیدا بشه بگه من اگه هرررررررر بلایی سر روان شوهرم آوردم، حتی اگه خودمم زدمش، اون نزنه ...
هر مردی یه آستانه تحملی داره. اون مرد بزرگواری که دست رو زنش بلند نمیکنه، هرچقدررررر هم سعه صدر داشته باشه، حتی اگه 99% هم رو خودش کنترل داشته باشه، دیگه 1% که دست زنش هست !!!
اگه زنش با همون 1% اینقدر مرد رو تحریک کنه که برسه به اون آستانه، همون مرد هم دستش شل میشه.
ظرفیت و آستانه تحمل هر مردی و انسانی با بقیه فرق داره. یه سؤال خیلی مهم دارم ازت. خیلی بهش فکر کن و جواب بده.
اگه مشکل شوهرت بیماری روانی نباشه و کتک زدنش با کنترل رفتار خودت تعدیل بشه و به مرور از بین بره، حاضری باهاش بمونی؟؟؟ ولو اینکه بدونی همسرت از اون دست مردهائیه که آستانه تحمل بسیار پایینی داره و باید حداقل اوایلش خیلی مراعات کنی...
میتونی؟؟؟
این تصمیم شخصیه عزیزم. ممکنه بگی نه. ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که صبورتر و آرومتر باشه کسی هم بهت خرده نمیگیره...
شاید هم بیشتر که به رفتارهات دقت کردی، سهم خودت رو از عصبی کردن شوهرت پیدا کردی و تصمیم گرفتی که بمونی رفتار خودت رو تغییر بدی...
این روزها غصه میخوری...
اما کنار غصه هات تجزیه تحلیل هم بکن. یه دفتر بردار خوبی ها و بدی های شوهرت و خودت رو بنویس...همینطور اشتباهاتتون رو...ببین به چه نتیجه ای میرسی.
غصه هم نخور.
با خوندن تاپیکت، من اولین کسی بودم که گفتم به پریشونی بعد از طلاق فکر نکن!!! که از ترس مطلقه شدن بخوای خودت رو قربانی این زندگی کنی...
اما اگه الان راجع به بعد از طلاق حرفی نمیزنم، به این معنی نیست که طلاق فاجعه است و دارم نهایت سعیم رو میکنم که به زندگی برگردی !!! به خاطر این حرفی نمیزنم که آسیاب به نوبت !!!! به زمانش حرف میزنیم...اگر جدا شدی حرف میزنیم...
الان تو برزخ ادامه یا طلاقی... فقط باید کمکت کرد تا بهترین تصمیم رو بگیری... دلم میخواد تو شرایطی تصمیم به طلاق بگیری که اگه یه وقت صلاحت به جدائی بود و جدا شدی، نیای اینجا تاپیک باز کنی من به یادشم... من کنار نمیام... من افسرده ام... دیشب به من زنگ زده....
وقتی جدا بشی که کنده بشی از این زندگی. و با آغوش باز بری به استقبال زندگی جدید.
- - - Updated - - -
عزیزم...
من آدرس تاپیکت رو تو تاپیک اختصاصی فرشته مهربان با یکی از دوستان گذاشتم و سفارش کردم بیاد و بهت سر بزنه...
امیدوارم بیاد.
-
قلمکار عزیز. اگر می خواهی اشتباهات خودت را اصلاح کنی ( به خاطر خودت و با هر تصمیمی که داری چه جدایی و چه طلاق ) کار خیلی درست و البته خیلی دقیقی در پیش داری. پس باید برای این کار وقت جداگانه بگذاری و در اولویت قرارش دهی ، محیط را کاملا آماده کنی و از نظر روحی کاملا راحت و بدون احساس باشی. یعنی انگار نه اتفاق بدی افتاده و نه اتفاق خوبی افتاده است. این کار مهم است. خوب حالا من یک نکته را که در حرف های خودت دیدم به شما می گویم. شما بدون پیش داوری و بدون قضاوت اول کاملا آنچه را که هست بررسی می کنی و بعد یادداشت می کنی. یکی دو روز یا حتی بیشتر وقت می گذاری تا مطمئن شوی همه آنچه را که لازم و ضروری است یادداشت کرده ای و چیزی از قلم نینداخته ای. آن وقت می توانی به نتیجه گیری از یک روش درست نه احساسی فکر کنی.
نکته این است :
شما قبل از ازدواج نتوانستی یک شناخت درست از شوهرت به دست آوری. اصولا نمی توان کسی را صد در صد شناخت. شاید خودش هم نتواند. اما مهم این است که ما شناختی به دست آوریم که برای دوام و پایداری زندگی کفایت کند. یعنی بعد از ازدواج متوجه نشویم نکات مهم و حیاتی و ضروری را نادیده برای ادامه ازدواجمان را نادیده گرفته ایم و شناخت ما با واقعیت تفاوت زیاد داشته است.
حالا شما باید بنیشینی و همان طور که گفتم راجع به این مورد فکر کنی. اتفاقات را مرور کنی و حتی افکار آن زمان خودت را و حتی شرایط خانواده ات و عقایدت و توانایی ها و حتی موارد و اتفاقات مشابه و خلاصه هر چه را که می توانی به این موضوع ارتباط دهی ، تا آنجا که به یادت می آید بررسی کنی و آنچه می خواهی یادداشت کنی . وقتی این کار را کردی می توانی به مرحله بعدی یعنی نتیجه گیری و شناسایی اشتباهات و خطاهای فکری خودت وارد شوی.
چرا من روی این نکته دست گذاشتم؟ چون شما هر تصمیمی بخواهی بگیری باید بتوانی شناخت ضروری و قابل اطمینان از شرایط به دست آوری و بعد تصمیم بگیری. بنابراین باید موانعی که سد شناخت درست شما از واقعیات و شناخت آدم ها و شرایط شده شناسایی و برداشته شود. آن وقت هر تصمیمی بگیری حسرت و افسوس نمی خوری و مثل الان آشفته نمی شوی.
-
من از جناب Baby هم خواستم بیاد و به تاپیکت سر بزنه.
امیدوارم بیان.
-
مرسی از گل آرا جان و آقای میلاد و نوپو جان و بقیه دوستان که پست های خیلی عالی برات گذاشتن .
من هم خواستم یک چیزایی اضافه کنم .
اول اینکه شما انقدر که از همسرت و خصوصیات بدی که گفتی اصلا از خودت چیزی نگفتی ، میشه لطف کنی از خودت هم یکم بگی ؟ از نکات مثبت و منفی هردو؟
دوم اینکه شدیدا تاکید میکنم که اصلا بت دودلی تصمیم به طلاق نگیری ، طلاق آخرین راهه عزیزم ، راه های مشاوره هم امتحان کن ، بعد از طلاق مطمئنا حال خوبی نخواهی داشت ، دوست ندارم بعدش بیای بگی حالم خوب نیست دلم برای خونه و زندگی و شوهرم تنگ شده ، کاش مشاوره رفته بودم شاید زندگیم درست میشد .
لازم نیست اگر قراره که پیش مشاور برید همین فرداش بچه دار شی ( چون دیدم توی یکی از پست هات قید کرده بودی ) ، زمانی میتونی تصمیم به بچه دار شدن بگیری که 100% از زندگی و خوشبختی با همسرت مطمئن باشی .
من فکر میکنم یک فرصت دیگه اول به خودت و دوم به همسرت بده ، پشیمون نمیشی .
سوم اینکه توی هر دعوای زن و شوهری هر دو طرف به قسمی مقصر هستند . هیچ وقت نمیشه گفت که 100 % تقصیرها به گردن یک نفر بوده . زندگی شما چی ؟ توی دعواهایی که با همسرت داشتی برای کنترل اون وضع شما کاری هم انجام دادی ؟ هیچ وقت شده بود که دعوا بدون کتک کاری ختم به خیر شه ؟ یا بدون استثنا دعوای شما با کتک کاری همراه بوده ؟
منم تقریبا مشکل شما رو داشتم ، یکم متفاوت تر و به نوع دیگه ، ولی وقتی نشستم و فکر کردم متوجه شدم که من هم میتونستم مثلا با محبت و یا سکوت و یا سیاست همسرم رو توی لحظه اوج عصبانیتش ، آروم کنم . زندگی ما هم تا پای طلاق رفته بود ولی من نذاشتم . همسرم کتک میزد . ولی من عوضش کردم . چطوری ؟ با تغییر رفتار خودم ( نمیخوام بگم من مقصر اون دعواها یا کتک ها بودم ، اصلا ) .میخوام بگم که حتی اگر بیشتر تقصیر ها به گردن همسرم بود من با یک روش دیگه زندگیم رو درستش کردم . با تففر رفتار من ، همسرم هم تغییر کرد . دیگه از کتک خبری نیست ، الان یک ساله که دیگه خبری نیست .
من الان از زندگیم راضی هستم . دوست عزیزم دلم نمیخواد بعد از طلاق پشیمون شی ، بگی کاش فلان راه رو هم رفته بودم شاید منم الان توی خونه و زندگیم بودم .
هیچ وقت برای طلاق دیر نمیشه ، اما برای برگشتن شاید .
به خودت و همسرت یک فرصت دیگه بده ، اگر نشد و فهمیدی که اصلا نمیشه و شما همه راه ها رو رفتی ، با خیال راحت بدون اینکه دیگه دلت براش تنگ بشه ازش جدا شو ، تا حتی یک لحظه دیگه وجدانت اذیتت نکنه .
-
مرسی تمنا جان.
غزل جان حالت خوبه ؟؟؟ میدونم که خوب نیست... آدم وقتی یه دعوای کوچولو با شوهرش داره فکر میکنه دنیا تموم شده چه برسه به این جور دعواها و اختلاف ها...
اما مطمئن باش که این حال و روز همیشگی نیست.
بالاخره تموم میشه. خدا هیچوقت برای بنده اش غم و غصه رو همیشگی نمیکنه... ان مع العسر یسرا... تموم میشه.
ولی اینکه چه زمانی تموم میشه مهم نیست. مهم اینه که چه جوری تموم میشه !
میدونم بلاتکلیفی بده... اذیت میکنه... طاقتت طاق میشه. اما نکنه برای اینکه از بلاتکلیفی در بیای و زودتر تکلیفت مشخص بشه تصمیم به طلاق بگیری...فقط واسه اینکه زودتر راحت بشی و از این شرایط خلاص بشی... زودتر خلاص میشی اما تا آخر عمر درگیر این هستی که کارت درست بوده یا نه؟؟؟
اگه صبر کنی وقتی جدا بشی که مطمئن باشی، میتونی یک زندگی جدید رو شروع کنی...
حتی اگه این بلاتکلیفی چند سال دیگه هم طول بکشه باز هم می ارزه.
-
سلام به دوستان وراهنمایان عزیزم که منوتنهانمی زاریدوکمکم می کنیدازصمیم قلبم ازهمتون ممنونم.
من این منی که نمی تونم بشناسمش....
من خیلی آدم احمقی هستم من دیگه ازخودم بدم میادنتونستم عاقلانه رفتارکنم حالامیگم امروزچیکارکردم وچی شد
من جرات روبه روشدن باخودموندارم وقتی به اشتباهاتم فکرمی کنم شهامت اعتراف ند ارم حتی الان که ناشناسم خجالت می کشم
من آدم ترسویی هستم من خیلی حساس زودرنج واحساساتی هستم توزندگی مشترکم وقتی به عقب نگاه می کنم دقیقابه خاطرهمین خصوصیت هام جایی که بایدکوتاه بیام نمیام وقضیه بی اهمیت روکش میدم وبزرگ می کنم واسه خودم والکی زیادغصه می خورم جایی که نبایدکوتاه بیام کوتاه میام تسلیم میشم می ترسم
انگار ترس ازدست دادن زندگی وهمسرموهمیشه داشتم اما گاهی هم انقدراذیت میشدم که فکرمیکردم این زندگی بن بست بزرگیه چون یادمه گاهی انقدرازاینکه برم خونه بابام وطلاق بگیرم ودیگه نبینمش می ترسیدم که باتمام وجودم التماس میکردم گریه می کردم تامنصرف بشه آخرین باری که کتکم زدونموندم واسه این بود که خیلی احساس حقارت میکردم
اماالآنم که اومدم عزت نفس ندارم الانم احساس حقارت می کنم احساس می کنم همیشه تصمیم هام اشتباه بوده وهست
من امروزباهمسرم صحبت کردم من تواین 3 ماه تلفنم خاموش بودچندروزه گاهی روشن می کنم خیلی داغونم روح وروانم بهم ریخته البته هیچکس نمی دونه توظاهرنشون نمیدم اولش همسرم همش حق روبه من میداد همش می گفت ازت خجالت می کشم خیلی کم کاری کردم بعدیه دفه امروزلحنش یکم عوض شدشروع کردبه گلایه همش میگه بر گردوحاضرنیست به خواسته هام تن بده حتی یه ذره هم زیربارنمیره
من خیلی امروزاحساساتی شدم روزای خوبمونو مرورکردتک تک لحظه هایی که داشتیم رو منم واقعادلم خواست که برگردم امانه همینطوری ،چون واقعامی ترسم وبی اعتمادم . منی که تاامروزهرجاباهاش حرف میزدم باتحکم میگفتم نمیام اونم بهم حق میدادوالتماس می کرد که بذارم جبران کنه امروزنتونستم جلوی احساسموبگیرم منم همش ازش خواستم تاحدی شرط هاروقبول کنه پیش مشاوربریم طوری که داشتم التماس می کردم اون اوضاع رودرست کنه که برگردم امااون قبول نکردخطاهاشوازیادبرده بودگفت یابرگردهمینطوری یامنوطلاق میده میره خارج چون اگه بمونه نمی تونه نیادسمتم
خیلی بی معرفته خیلی.... باورم نمیشه بعدسه ماه که همش می گفتم نه تاحدی که اگه کاخم بنامم کنی برنمی گردم امروزکه دیدهنوزخیلی دوستش دارم بازم حاضرنیست به زندگیمون کمک کنه فکربعدطلاقم کرده اونوقت من هنوزنمی تونم باطلاق روبه روبشم چه برسه به بعدش
خیلی بی اعتماده حتی بی اعتمادترازمن نسبت به اون
نمی تونم درست شمارومتوجه این حسی که بینمون هست بکنم امادیگه احساس خوبی ندارم من همیشه این زندگی روحفظ کردم اما اون یه بارم نتونست همه چی نشون میده واقعادوستم نداره عقل میگه فایده نداره همه میگن امااین حس لعنتی دوست داشتنش هنوزاذیتم می کنه داغونم می کنه
همیشه حتی دوران عقدهم همش من کوتاه میومدم خوردمیشدم تاازدستش ندم انگارهمیشه وقتی به نقطه باریک می رسیم گذشت ازمن بوده وتوخوشی هامون فقط اون خوبه
اگه 30 سالم این زندگی بخوادادامه پیداکنه من بایددرستش کنم اون جاخالی میده. الآنم گفت همونجوری که همیشه درستش کردی الانم باپدرت حرف بزن وبیا تومیتونی اگه بخوای .همش ازمن توقع داره ووقتی به خودش می رسه میگه الان اصلاخانواده ام راضی نمیشن توبیابهت اعتمادکنن بعد.امابه من وپدرم حقی قایل نمیشه که آخه باچه تضمینی من برم؟
من آدمی هستم که بسیارعذاب وجدان میگیرم اگه حس کنم کاربدی کردم گاهی عصبانیتم خیلی شدیدمیشه وبه پرخاش میرسه امافقط گاهی، خیلی کم
من آدمی هستم که نظم رودوست دارم اماخودم یکم تنبلم اگه ازلحاظ روحی حالم خوب نباشه انگارفلج شدم دستم به هیچ کاری نمیره وراکدمیشم
من آدم بی سیاستیم خیلی هم زودباورم خیلی
من احساس می کنم خیلی کمبودمحبت داشتم که اینطوری به همسرم وابسته شدم ازروزاول ،من خیلی زودعاشق اون شدم من همیشه عاشقش بودم حتی الآنم هستم بااینکه دلموشکسته ولی دیگه توان خوردشدن وکم ارزش شدن روندارم
یه اتفاق خیلی بد...الآن افتاد. تواین چندروزقراربودهیچکس ندونه باهاش حرف میزنم هیچکس امااون سرحرفش واینستاد بهم زنگ زدگوشیودادبه باباش شوکه شدم چیزخاصی نشدیه احوال پرسی محترمانه فقط بعدکه گوشیوگرفت گفتم دستت دردنکنه این قرارمون بود؟بعدهم خاموش کردم ...اگه خانواده ام بفهمن...وای چقدرآخه بچه ای یعنی اینم نتونستی پیش خودت نگه داری...دیشب پدرش زنگ زده بودبازازبابام خواهش میکردبرگردم پدرمم گفت نه دیگه می ترسم دخترم اذیت بشه تازه اختلالم که داره بعدگفت یابذاریدبرگرده یازودترتوافقی تموم کنیداین بره خارج. اونوقت منی که بهش اعتمادکردم بعد3 ماه گوشیموروشن کردم گفتم بذاراین یکی بین خودمون باشه اینطوری کرد...هیچ وقت نتونستم بهش اعتمادکنم که حرفم وزندگیمون فقط بین خودمون دوتاباشه همیشه گذاشت کف دست یکی ...اعصابم خوردشده
من درموردخودم دچارتناقض شدم من دیگه نمیدونم چی می خوام وچی نمی خوام من آدم بی هویت وبیهوده وترسویی شدم بعدسه سال که واسه اولین باراومدم وخواستم جلوش وایستم فقط واسه این بودکه به ترسم غلبه کنم دلم می خواست یه بارم اون همه توانشوبذاره هرکاری کنه که برگرد م من به این تلاشی که تاالآن کرده قانع نشدم اونم انگاربیش ازاین نه می خوادونه اصلادرتوانشه
من برای درست شدن زندگیم دلم یه معجزه می خواد و فقط خداروشکرمی کنم که اون هست خودخودش هست احساس تنهایی نمی کنم احساس شکست وسرخوردگی چراولی مطلقااحساس تنهایی نمی کنم چون اون هست اون همه چی روواضح میدونه اون میدونه احساس قلبی مووتنهام نمیذاره حتی اگه هیچکسم نباشه اون هست من به خداواقعاتکیه کردم من ازخدانمی خوام که برگردم یا نمی خوام که طلاق بگیرم من فقط ازخداخواستم راهی که صلاحمه منوتوهمون راه بندازه تسلیمم هرچقدرتلخ وسخت یاشیرین باشه راضیم به رضای اون
ببخشیدسرتونودردآوردم جزاینجاحرف دلم روجایی نمی تونم بگم همدردی وراهنمایی شماواقعامنوسبک می کنه
-
قلمکار جان انقدر خودت رو اذیت نکن ، خودت رو دوسا داشته باش ، تو دوست داشتنی هستی ، نباید با یک مشکلی که برات به وجود اومده انقدر از پا در بیای .
اون هم دروغ گفته که میره خارج ، اون اگر جراتش رو داشت زندگی توی ایرانش رو میساخت . مگه نمیگی همه چیزش با مامانشه ؟ آب میخواد بخوره باید مامانش بدونه اونوقت تک و تنها میخواد بره خارج کشور ؟ با این خصوصیاتی که تو ازش دیدی اون اونجا خوشبخت میشه ؟ نه عزیزم .غصه اون رو نخور .اون هیچ جا نمیره من بهت قول میدم .
تمام روحیاتت توی این دوره کاملا طبیعی هست . خودت به خودت کمک کن . همین که به خدا توکل کردی دیگه لازم نیست غصه چیزی رو بخوری ، دیگه میدونی که هر چه خیرته همون اتفاق میفته .