-
سلام. عملیات انجام شد، ولی نمی دونم بخونه یانه.
چون یه مقدار رو بی نظمی حساسه سعی کردم از همین روش استفاده کنم.
یکی از نوشته های پیشینمو انتخاب کردم، نکاتی توش دخل و تصرف کردم و با رعایت خط خوردگی و اینا نوشتم طبیعی شه. عصر که مینوشتم یه فنجون جای و کیک واسه خودم تدارک دیده بودم، در طول نوشتن گریه ام گرفته بود، چند تایی دستمال کاغذی خواه ناخواه تر شد که گذاشته بودم گوشه ی سینی کنارشون. یه لحظه به ذهنم رسید که جمعشون نکنم و خودمو بزنم به خواب. چون اول شامش رو میدم، بعد میره تو حال چیزی میخونه یا تلویزیون تماشا کنه.
همیشه قبل اومدنش خونه رو مرتب میکنم، سفره رو میچینم، وقتی اومد شام رو گرم میکنم میارم پا سفره. اما این بار سفره رو نچیدم.
صبح یکی از دوستام تماس گرفته بود راجب مسئله ای باهام صحبت کنه، مشغول بودم گفتم بعد بهت زنگ میزنم. باهاش تماس گرفتم گفتم کاملا گوش به زنگ باش ، زنگ زدم قطع کن، 10 ثانیه بعد باهام تماس بگیر، هیچی نپرس سریعا برو سر اصل مطلب.
تلویزیون رو رو پخش فلش آهنگ ها روشن گذاشتم، کاغذ و زیر دستی رو نا مرتب انداختم زیر مبل، عروسک رو هم جایی که اون میشینه طوری انداختم که انگار خواب رفتم از دستم افتاده، خودکار هم نزدیک خودم. دیزاین سینی چای و اینا هم سر جاش. منتطر موندم، صدای در که اومد خودمو به خواب زدم. وقتی وارد شد یهو از جام پریدم و طوری که انگار از وضعیت بی خبرم بهش سلام دادم و هول هولکی رفتم سمت آشپزخونه و گفتم الان سفره رو میچینم.
سفره رو چیدم و خودم رفتم تو اتاقم. چراغ ها خاموش دراز کشیدم، شامشو که خورد خواست جمع کنه، زنگ زدم به دوستم، گوشیو گذاشتم تو اتاق اومدم بیرون و مانعش شدم، گفتم جمع میکنم و رفت دستش رو بشوره. از طرفی دوستم تماس گرفت صحبت میکردیم و همزمان سفره رو جمع میکردم. برگشت خواست بشینه رو مبل، کاغذ و زیر دستی رو از جلو پاش برداشت و گذاشت رو میز، چند تا چیز دستم بود، نشون دادم متوجه حرکتش شدم و نباید ببینه، با چشمم حرکتشو دنبال کردم و ظرف ها رو گذاشتم رو اپن آشپزخونه، سفره رو رها کردم، رفتم کاغذ رو مچاله کردم گذاشتم لبه ی سینی، اونم گذاشتم رو اپن، آروم دستمو بهش زدم بیوفته و وقتی افتاد چنان حواسمو جمع صحبت دوستم کردم که انگار متوجه نشدم افتاد و همونطور که صحبت میکردم رفتم سمت پذیرایی رو یکی از مبل ها نشستم. چند دقیقه ای با دوستم صحبت کردم و گفتم الان خیلی خسته ام. فردا بیشتر صحبت میکنیم. قطع کردم، رفتم بقیه سفره رو جمع کردم، ظرف هارو هم شستم ، همچنین سینی و ظرف کیک رو تمیز کردم و وانمود کردم حواسم نیست کاغذ افتاده. واسش چای دم کردم و با ظرف میوه بردم براش.
یه لبخند زدم و گفتم یه مقدار خسته ام، اگه باهام کاری نداری می رم بخوابم. گفت کاری ندارم. یه لبخند دیگه بهش تحویل دادم، شب بخیر هم گفتم اومدم تو اتاقم.
دیگه نمیدونم چی بشه، مطمئنا اون کاغذ رو از اونجا بر میداره. تو یه صفحه و نیم هم نوشتم که هنگام مچاله شدن یه لغاتیش مشخص باشه، بعضی کلمات هم واسه جلب توجه به عنوان تصحیح پر رنگ کردم. عروسک و خودکار رو هم جا گذاشتم رو مبل.
با شناختی که ازش دارم، وسواس داره همه چیزو قبل خواب مرتب کنه و مجبوره واسه شستن فنجون چای و اینا از کنارش عبور کنه. سعی کردم همه چیز طبیعی باشه و بی حالی و خستگیم مشهود. امیدوارم کنجکاو شه. دیگه واقعا هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم.
به نظرتون طبیعی بود؟اگه مصنوعیه بگید همین الان برم بندازمش تو سطل تا دیر نشده.
-
سکوت عزیز
به قول خودت هر کاری که تونستی انجام دادی . خوب بود . اما منتظر هیچی نباش . تو فقط آنچه درست هست و بهتره را انجام بده و به نتیجه کار نداشته باش و هیچ
ترسیمی برای نتیجه گرفتن نداشته باش . تصور شما واقع گرایی باشه یعنی همینکه دادگاهی در پیش هست و جدی هست و معلوم نیست چه شود و خودتو براش آماده کن .
-
باشه. فقط دیگه ازم ناز کشیدنشو نخواین. بیشتر اذیت میشم وقتی جوابی نمیگیرم. نتیجه هرچی که باشه نمیذارم به دادگاه بکشه. مگه تا کی میکشم؟ دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم. بعضی ها هم اینجورین دیگه. خوشی بهشون نیومده. هربار فکر کردم همه چی تمومه، شروع یه بدبختی دیگه است.
-
حالا مثلا شما اومدی توی اتاق و الان خوابی؟!!!
نمیدونم چرا دلم برا شوهرت میسوزه. اینکه عین پسر خاله همش کار میکنه. ساعت ۸ و ۹ شب میاد. بعد خودش جمع میکنه خودش میشوره... نون میخره نفت میاره! بعد تازه تنهایی توی هال میخوابه؟
گناه داره:sad:
برو پیشش بخواب. هیچی نگو. همینجوری ساکت برو کنارش بخواب. :blush:
البته حواسم به نقشه نبود! نامه رو یادم رفته بود.
چقدر از مغزت کار میکشی و چه سناریوهای پیچیده ای پیاده میکنی. مخم سوت گشید.
به نظرم محبت صادقانه و خالصانه به پاش بریز. منتها کمی با دقت و ظرافت که نتیجه عکس نده. همینقدر کافیه. لازم نیست اینقدر برنامه بریزی و مشکوک بازی در بیاری.
-
اتفاقاً باید ناز بکشی
تاپیک نازنین را که بهت لینکشو دادند را حتماً بخوان .
-
کاش اونم یک دهم من از مخش کار میکشید حتما میفهمید احساسمو.
منم اگه یه خورده از مخم کار میکشیدم می فهمیدم تو 6 ماه عشقی به وجود نمیاد. همش یه حس زودگذره، یه کنجکاوی. ده دوازده روز دیگه دادگاهه که معلوم نیست عاقبتم چیه من تو فکر زندگی عاشقانه ام. قبول کنید جز این نیست.
-
عزيزم همين طور هم ميشه غصه نخور حسم ميگه حتماً مشكلت حل ميشه فقط نبايد نااميد باشى و زود پا پس بكشى
شوهرت الان از دستت دلخوره و براش سؤتفاهم پيش اومده تو بايد اون سؤتفاهمو براش روشن كنى
با غرور و سردى هيچ چيز حل نميشه سعى كن به محبتت ادامه بدى تا بهش بفهمونى كه اشتباه فكر ميكنه
مطمئن باش اگه تا الان نفهميده سقط بچتون بى قصد و غرض بوده حتماً با كارايى كه تو انجام ميدى اينو ميفهمه،
خداييش اگه بخواى حقيقتو بگيم اشتباه از خودت بوده و خودت لجبازيو شروع كردى پس حالا كه فهميدى خودت درستش كن گرچه حالا دنبال مقصر نيستيم و ميخوايم مشكلت حل بشه فقط ميخواستم يادت بياد كه به همسرت حق بدى كه ناراحته
در ضمن براى نجات زندگيت هر كارى از دستت مياد انجام بده چون ارزششو داره حتى ناز كشيدن و دلجويى از همسرت كه خيليم راه دورى نميره و فقط براى عشقت اينكارو انجام ميدى، پس ناراحت نباش
-
سلام بچه ها، دیشب تا صبح خواب نرفتم. بیدار شدم و متوجه شدم خواب موندم و صبحانه اش رو ندادم!
یه مقدار عصبی شدم از دست خودم که خواب موندم.
پنج شنبه ها ظهر کارش تموم میشه. گوشیم رو چک کردم، دیدم اس ام اس داده که:
سلام صبح بخیر!!!! امروز مهمون داریم اگر ممکنه جوری رفتار کن شک نکنن.
منم نوشتم واسش سلام صبح بخیر. چشم.
جواب داد لطفا به انتخاب خودت غذایی از بیرون سفارش بده.
نوشتم براش چرا از بیرون؟ دست پخت من خوب نیست؟
جواب داد: دست پخت شما بهترینه. اما زحمتت میشه...:D:D
نوشتم زحمتی نیست. چند نفرند؟ گفت همکارم هستند و خانومشون. میان دیدار شما. :joyous:
با دوتا جمله ذوق مرگم. خونه رو هم کامل مرتب کرده واسه مهمونی و از کاغذ خبری نیست. فکر کنم چیزی خونده. :p
دل تو دلم نیست. بعد مدتها قراره دوتا آدمیزاد بجز شوهرم ببینم.
باید یه مقدار از موقعیت سوء استفاده کنم.:p
-
-
سلام سكوت عزيز
بهت تبريك ميگم اين فرصت خوبيه كه به شوهرت خودتو نشون بدى.