-
آره شاید من باید بازم خداوند را بشناسم . همین کار را می کنم . دلم براش خیلی تنگه . دوست دارم احساسش کنم. دوست دارم مثل اون زمانها که باهاش بودم، احساس قشنگ نماز را درک کنم. دوست دارم مثل قدیما از همه جور هوا و درخت و سبزه و پرواز پرنده ها لذت ببرم. حس قشنگی بود. چون حس می کردم خدا را دارم می بینم . دوست دارم مثل قدیما روحم لطیف شود. مثل قدیما پول در بیاورم و با خرید از دستفروش ها و کمک به دیگران لذت ببرم. دوست دارم مثل قدیما وقتی یک روز به کسی کمک می کنم ، حس خوبی بهم دست بده . دوست دارم مثل قدیما به خودم افتخار کنم. دوست دارم مثل قدیما، بچه های داداشام و بچه های خواهرم ، به من افتخار کنند و با محبتم، عاشقم شوند. دوست دارم مثل قدیما با خواهرم غش غش بخندم. دوست دارم مثل قدیما وقتی نصف شب از خواب بیدار می شم خدا رو صدا کنم و حس خوبی بهم دست بده . حس کنم که آینده خوبی در انتظارمه . مثل قدیما من کارهای مثبت انجام بدم و کمک های خداوند را ریز و درشت ببینم و ذوق کنم و بگم ، دیدی خدا چقدر دوسم داره ! .
مثل قدیما وقتی باید دروغ بگم دروغ نگم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی پسری به من پیشنهاد دوستی میده ، با متانت رد کنم. مثل قدیما کاری کنم که مامانم خوشحال شه و به من افتخار کنه. بگه چه دختری دارم! چه دختر باهوش و زرنگی. مثل قدیما پیش بابام شعر بگم و کتاب بخونم و بابام با افتخار به من نگاه کنه. مثل قدیما تیپ بزنم و وقتی زیبا می شم، بگم خدایا شکرت تو مرا زیبا کردی. وقتی لباس می خرم بگم خدایا شکرت تو به من لباس دادی. وقتی برادرم و خواهرم مرا می بینند، به خاطر زیبایی و خوشتیپی و تحصیلاتم به من افتخار کنند. مثل قدیما نشونه ها را ببینم و دنبال کنم .
مثل قدیما حس کنم خیلی خوشبختم و پدر و مادرم حس کنند خیلی خوشبختند که مرا دارند. مثل قدیما همه را ببخشم . مثل قدیما از معذرت خواهی لذت ببرم. از بخشش لذت ببرم . مثل قدیما وقتی یه نفر به من بدی می کند، من بهش خوبی کنم. مثل قدیما با خوبی خودم، دیگران را شرمنده کنم. مثل قدیما وقتی در شرکت کاری از من بخواهند با حس خوبی آن کار را انجام دهم. مثل قدیما به دیگران کمک کنم . مثل قدیما جاییکه باید غیبت کنم، سکوت کنم و لذت ببرم. مثل قدیما وقتی می رم پیک نیک و می بینم که هوا ابریه بگم، خدا چقدر دوسم داره به خاطر من که پوستم نسوزه هوا را ابری کرده. مثل قدیما وقتی کارم انجام می شه، بگم بازم خدا در جهت پیشرفتم به من کمک کرد. مثل قدیما با دیدن یک سری اتفاقات بگم خدا می خواسته به من چیزی یاد بده و از ته دل بخندم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی می رسم خونه، بابام با افتخار بهم بگه خدا قوت. وقتی یه روز جمعه در خانه استراحت می کنم، مامانم با افتخار بهم بگه خوب استراحت کردی. مثل قدیما احساس سبکی کنم. مثل قدیما از دیدن آسمان لذت ببرم.
مثل قدیما نماز بخوانم و با خواندن نماز دلم آروم بگیره . مثل قدیما برم با خدا صحبت کنم بعد دلم آروم بگیره و خوشحال شم و به خودم بگم دلم سبک شد پس حاجتم بر آورده شد. مثل قدیما برای به راه راست آمدن آدمای بد دعا کنم. مثل قدیما از خوشحالی دیگران خوشحال شوم. مثل قدیما خدا را با تمام وجود حس کنم.
مثل قدیما با عشق و علاقه کار کنم و از خداوند بخواهم که دختر خوبی برای پدر و مادرم باشم. و از اینکه دختر خوبی هستم، احساس موفقیت کنم. مثل قدیما وقتی مامانم حرص می خورد، هیچی بهش نگم. مثل قدیما وقتی بابام یه چیزی می گه،با هاش بخندم . مثل قدیما مادرم را با عشق بغل کنم. مثل قدیما مادرم و پدرم را به آینده امیدوار کنم وقتی اذیت می شوند، بهشون دلداری بدم. مثل قدیما با بچه های برادرم بازی کنم . باهاشون چاخ سلامتی کنم. مثل قدیما با پول خودم چیزی برای خودم و مادرم بخرم و لذت ببرم. مثل قدیما دوستانم و همکلاسی ها و اساتیدم به من افتخار کنند. و مرا الگوی خود کنند. مثل قدیما به خاطر اینکه مزاحم پدر و مادرم نشوم، نصف شب از خواب بیدار نشوم. مثل قدیما تمرینهای ریلکسیشن انجام دهم به امید روزی که تحقیر اطرافیان تمام شود و به همه ثابت کنم که دیدید من اون آدم عقب افتاده ای که فکر می کردید، نیستم؟!
می دونی کارم مثل قدیما راحت نیست . برای بدست آوردن چنین روحیه ای باید خیلی تلاش کنم. چون شیطان کاملاً در وجودم رخنه کرده. مثل قدیما برای روزم و برای اهدافم برنامه ریزی کنم.
مثل قدیما برم بالا پشتبام و دعا کنم که خدایا کمکم کن خودم را به مادرم ثابت کنم. مطمئن باشم که همه چیز درست می شود . مطمئن باشم که آینده خوبی در انتظار منه . مطمئن باشم که همه چیز روبه راه می شه. مطمئن باشم که همه چیز زیباست. مثل قدیما با شکست خوردن یه کم ناراحت شوم بعدش بگم تجربه بود. خدا می خواست بزرگ بشم. خدا می خواست بهم یاد بده اینطوری زندگی کنم. مثل قدیما، خودم را بچه خودم بدانم . خودم خودم را تشویق کنم. خودم به خودم امید بدهم . برای موفقیت تلاش کنم و بابت این مساله خوشحال شوم. مثل قدیما دیگران را با زیبایی و لباسم و خوشحالی ام متعجب کنم.
سنم بالا رفته و همه چیز برعکس شده . من خدا را مقصر نمی دانم. خودم را مقصر می دانم. من به خاطر جلب توجه این حماقت را شروع کردم. و همینطور ادامه پیدا کرد. و روز به روز همه چیز خراب شد مثل آوار روی سرم.
فقطم با غرور و خیالبافی شروع شد. نمی دانم شایدم تاثیر داروها بوده .
این اتفاقات سندرم 30 سالگی نبوده. اصلاً اصلاً . فقط خیالبافی های خودم بوده که خودم را در آن غرق کردم و به خاطر تنبلی خودم را رشد ندادم.
حالا نه برای ازدواج آمادگی دارم نه برای کار نه برای بچه دار شدن. خودم را انداختم و پدر و مادرم مرا تر و خشک کردند. شرایط من با تو خیلی فرق دارد. کارهای شخصی ام را در این سن مادرم انجام می دهد و هیچ کار مثبتی انجام نمی دهم.
من در یک خواب عمیق بودم و نمی خواهم بیدار شوم .
همه مرا به خاطر شل و ول بودنم مسخره می کنن. مثل قدیما مثل آدم حسابیا راه برم و مادرم به خاطر راه رفتنم و صحبت کردنم به من افتخار کند.
می دونی من خیالبافی کردم و اون چیزی شدم که اطرافیانم می خواستند نه آن چیزی که خودم می خواستم. می دونی دوباره می خوام تلاش کنم . می خوام نذر های قشنگ قشنگ کنم. می خوام روحم لطیف شود. برایم دعا کن. و در جهت پیشرفت روحی تلاش کنم . من از حالا نذر سکوت را شروع می کنم. می خوام تا 40 روز سکوت کنم. می خوام تا 40 روز هر کاری را که دوست دارم را انجام دهم . حتماً این کار را انجام می دهم . می خوام تا 40 روز در جهت آدم خوب بودن تلاش کنم و بعد به خداوند امید داشته باشم. اگه این اعتقادات نباشه، هیچی نیست . من رفتم سمت خدا.
می خوام از این به بعد به خودم محبت کنم . می خوام خوشحال باشم . حداقل ادای خوشحالها را در بیاورم . نه من از حالا به بعد می خوام خوب باشم.
اعتقاد به خدا خیلی خوبه . خیلی خیلی خوب . بدون این اعتقادات من حس می کنم مردم . شاید همش توهم باشه ولی در آن صورت زندگی قشنگی نداره. می خوام قلبم را وسیع کنم. من رفتم به طرف دوستی با خدا. و دیدن محبتهایش و شاد شدن . می خوام خدا را بشناسم . می خوام تمام تلاشم را در این جهت بکنم. می خوام قانونهای زندگی را ببینم و لذت ببرم.
- - - Updated - - -
آره شاید من باید بازم خداوند را بشناسم . همین کار را می کنم . دلم براش خیلی تنگه . دوست دارم احساسش کنم. دوست دارم مثل اون زمانها که باهاش بودم، احساس قشنگ نماز را درک کنم. دوست دارم مثل قدیما از همه جور هوا و درخت و سبزه و پرواز پرنده ها لذت ببرم. حس قشنگی بود. چون حس می کردم خدا را دارم می بینم . دوست دارم مثل قدیما روحم لطیف شود. مثل قدیما پول در بیاورم و با خرید از دستفروش ها و کمک به دیگران لذت ببرم. دوست دارم مثل قدیما وقتی یک روز به کسی کمک می کنم ، حس خوبی بهم دست بده . دوست دارم مثل قدیما به خودم افتخار کنم. دوست دارم مثل قدیما، بچه های داداشام و بچه های خواهرم ، به من افتخار کنند و با محبتم، عاشقم شوند. دوست دارم مثل قدیما با خواهرم غش غش بخندم. دوست دارم مثل قدیما وقتی نصف شب از خواب بیدار می شم خدا رو صدا کنم و حس خوبی بهم دست بده . حس کنم که آینده خوبی در انتظارمه . مثل قدیما من کارهای مثبت انجام بدم و کمک های خداوند را ریز و درشت ببینم و ذوق کنم و بگم ، دیدی خدا چقدر دوسم داره ! .
مثل قدیما وقتی باید دروغ بگم دروغ نگم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی پسری به من پیشنهاد دوستی میده ، با متانت رد کنم. مثل قدیما کاری کنم که مامانم خوشحال شه و به من افتخار کنه. بگه چه دختری دارم! چه دختر باهوش و زرنگی. مثل قدیما پیش بابام شعر بگم و کتاب بخونم و بابام با افتخار به من نگاه کنه. مثل قدیما تیپ بزنم و وقتی زیبا می شم، بگم خدایا شکرت تو مرا زیبا کردی. وقتی لباس می خرم بگم خدایا شکرت تو به من لباس دادی. وقتی برادرم و خواهرم مرا می بینند، به خاطر زیبایی و خوشتیپی و تحصیلاتم به من افتخار کنند. مثل قدیما نشونه ها را ببینم و دنبال کنم .
مثل قدیما حس کنم خیلی خوشبختم و پدر و مادرم حس کنند خیلی خوشبختند که مرا دارند. مثل قدیما همه را ببخشم . مثل قدیما از معذرت خواهی لذت ببرم. از بخشش لذت ببرم . مثل قدیما وقتی یه نفر به من بدی می کند، من بهش خوبی کنم. مثل قدیما با خوبی خودم، دیگران را شرمنده کنم. مثل قدیما وقتی در شرکت کاری از من بخواهند با حس خوبی آن کار را انجام دهم. مثل قدیما به دیگران کمک کنم . مثل قدیما جاییکه باید غیبت کنم، سکوت کنم و لذت ببرم. مثل قدیما وقتی می رم پیک نیک و می بینم که هوا ابریه بگم، خدا چقدر دوسم داره به خاطر من که پوستم نسوزه هوا را ابری کرده. مثل قدیما وقتی کارم انجام می شه، بگم بازم خدا در جهت پیشرفتم به من کمک کرد. مثل قدیما با دیدن یک سری اتفاقات بگم خدا می خواسته به من چیزی یاد بده و از ته دل بخندم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی می رسم خونه، بابام با افتخار بهم بگه خدا قوت. وقتی یه روز جمعه در خانه استراحت می کنم، مامانم با افتخار بهم بگه خوب استراحت کردی. مثل قدیما احساس سبکی کنم. مثل قدیما از دیدن آسمان لذت ببرم.
مثل قدیما نماز بخوانم و با خواندن نماز دلم آروم بگیره . مثل قدیما برم با خدا صحبت کنم بعد دلم آروم بگیره و خوشحال شم و به خودم بگم دلم سبک شد پس حاجتم بر آورده شد. مثل قدیما برای به راه راست آمدن آدمای بد دعا کنم. مثل قدیما از خوشحالی دیگران خوشحال شوم. مثل قدیما خدا را با تمام وجود حس کنم.
مثل قدیما با عشق و علاقه کار کنم و از خداوند بخواهم که دختر خوبی برای پدر و مادرم باشم. و از اینکه دختر خوبی هستم، احساس موفقیت کنم. مثل قدیما وقتی مامانم حرص می خورد، هیچی بهش نگم. مثل قدیما وقتی بابام یه چیزی می گه،با هاش بخندم . مثل قدیما مادرم را با عشق بغل کنم. مثل قدیما مادرم و پدرم را به آینده امیدوار کنم وقتی اذیت می شوند، بهشون دلداری بدم. مثل قدیما با بچه های برادرم بازی کنم . باهاشون چاخ سلامتی کنم. مثل قدیما با پول خودم چیزی برای خودم و مادرم بخرم و لذت ببرم. مثل قدیما دوستانم و همکلاسی ها و اساتیدم به من افتخار کنند. و مرا الگوی خود کنند. مثل قدیما به خاطر اینکه مزاحم پدر و مادرم نشوم، نصف شب از خواب بیدار نشوم. مثل قدیما تمرینهای ریلکسیشن انجام دهم به امید روزی که تحقیر اطرافیان تمام شود و به همه ثابت کنم که دیدید من اون آدم عقب افتاده ای که فکر می کردید، نیستم؟!
می دونی کارم مثل قدیما راحت نیست . برای بدست آوردن چنین روحیه ای باید خیلی تلاش کنم. چون شیطان کاملاً در وجودم رخنه کرده. مثل قدیما برای روزم و برای اهدافم برنامه ریزی کنم.
مثل قدیما برم بالا پشتبام و دعا کنم که خدایا کمکم کن خودم را به مادرم ثابت کنم. مطمئن باشم که همه چیز درست می شود . مطمئن باشم که آینده خوبی در انتظار منه . مطمئن باشم که همه چیز روبه راه می شه. مطمئن باشم که همه چیز زیباست. مثل قدیما با شکست خوردن یه کم ناراحت شوم بعدش بگم تجربه بود. خدا می خواست بزرگ بشم. خدا می خواست بهم یاد بده اینطوری زندگی کنم. مثل قدیما، خودم را بچه خودم بدانم . خودم خودم را تشویق کنم. خودم به خودم امید بدهم . برای موفقیت تلاش کنم و بابت این مساله خوشحال شوم. مثل قدیما دیگران را با زیبایی و لباسم و خوشحالی ام متعجب کنم.
سنم بالا رفته و همه چیز برعکس شده . من خدا را مقصر نمی دانم. خودم را مقصر می دانم. من به خاطر جلب توجه این حماقت را شروع کردم. و همینطور ادامه پیدا کرد. و روز به روز همه چیز خراب شد مثل آوار روی سرم.
فقطم با غرور و خیالبافی شروع شد. نمی دانم شایدم تاثیر داروها بوده .
این اتفاقات سندرم 30 سالگی نبوده. اصلاً اصلاً . فقط خیالبافی های خودم بوده که خودم را در آن غرق کردم و به خاطر تنبلی خودم را رشد ندادم.
حالا نه برای ازدواج آمادگی دارم نه برای کار نه برای بچه دار شدن. خودم را انداختم و پدر و مادرم مرا تر و خشک کردند. شرایط من با تو خیلی فرق دارد. کارهای شخصی ام را در این سن مادرم انجام می دهد و هیچ کار مثبتی انجام نمی دهم.
من در یک خواب عمیق بودم و نمی خواهم بیدار شوم .
همه مرا به خاطر شل و ول بودنم مسخره می کنن. مثل قدیما مثل آدم حسابیا راه برم و مادرم به خاطر راه رفتنم و صحبت کردنم به من افتخار کند.
می دونی من خیالبافی کردم و اون چیزی شدم که اطرافیانم می خواستند نه آن چیزی که خودم می خواستم. می دونی دوباره می خوام تلاش کنم . می خوام نذر های قشنگ قشنگ کنم. می خوام روحم لطیف شود. برایم دعا کن. و در جهت پیشرفت روحی تلاش کنم . من از حالا نذر سکوت را شروع می کنم. می خوام تا 40 روز سکوت کنم. می خوام تا 40 روز هر کاری را که دوست دارم را انجام دهم . حتماً این کار را انجام می دهم . می خوام تا 40 روز در جهت آدم خوب بودن تلاش کنم و بعد به خداوند امید داشته باشم. اگه این اعتقادات نباشه، هیچی نیست . من رفتم سمت خدا.
می خوام از این به بعد به خودم محبت کنم . می خوام خوشحال باشم . حداقل ادای خوشحالها را در بیاورم . نه من از حالا به بعد می خوام خوب باشم.
اعتقاد به خدا خیلی خوبه . خیلی خیلی خوب . بدون این اعتقادات من حس می کنم مردم . شاید همش توهم باشه ولی در آن صورت زندگی قشنگی نداره. می خوام قلبم را وسیع کنم. من رفتم به طرف دوستی با خدا. و دیدن محبتهایش و شاد شدن . می خوام خدا را بشناسم . می خوام تمام تلاشم را در این جهت بکنم. می خوام قانونهای زندگی را ببینم و لذت ببرم.
-
لیلا من تاپیکت رو الان خوندم ... فقط نکته ای که هست توی صحبت هات همیشه از یک اتفاق گفتی .. می تونم بدونم اون اتفاق چی بوده ؟
-
اتفاقات، یعنی زمانی که من شروع به بد بودن کردم. نمی دانم چطوری بود، شاید وسواس فکری جبری بود، شاید فشار ذهنی بود، من کارهایی را از عمد انجام می دادم که نباید انجام می دادم و از این مساله زجر می کشیدم ولی دوست داشتم در همان حالت بمانم . اصلاً دوست نداشتم خوب شوم. اصلاً برای خودم نگران نبودم. حرف دیگران برایم اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم در همان حالت بمانم و اصلاً هم حس بیرون آمدن نداشتم. توجیه جالبی بود! من دیوانه شده ام . اعصابم ناراحت شده پس حالا می توانم هر کاری دلم بخواد انجام دهم. خودم را پیش دیگران له می کردم و می کنم. وقتی متوجه می شوم که کی هستم، از خودم متنفر می شوم . کسی که پدر و مادرش را به شدت زجر می دهد. کسی که روپا نیست. کسی که عرضه هیچ کاری را ندارد. از خودم متنفر هستم. بعد نسبت می دهم به داروها . تاثیر داروها بوده! بعد به خودم می یام و میگم نه اینطوری نیست. حالا می خواهم تغییر کنم. می دونید می خوام بشم یک انسان خوب و از انسان بودنم لذت ببرم. می خوام بشم یک آدم حسابی . خیلی بده که تو این سن و سال یک بچه 2 ساله هستم ولی حالا دیگه می خوام بشم یه آدم حسابی . و از آدم حسابی بودنم لذت ببرم . از الان تمام تلاشم را برای این موضوع می کنم.
- - - Updated - - -
من به بزرگی خداوند ایمان دارم. مطمئنم که بازهم معجزه برایم اتفاق می افته.
-
خوب منشا همه این اتفاق ها چیزی ارادی از سمت خودت بوده !!! من شک دارم !فکر می کنم یک روبوت داره این متن ها رو می نویسه !چون یک انسان با شرایط روحی تو به هیچ وجه نمی تونه به این خوبی و شیوایی و با انشا عالی این متون رو خلق کنه ! لیلا می دونید همه حرف هایی که گفتی برای من قابل قبول نیست ! اصلن به این فکر نکن که چه طوری می شه از این شرایط بیای بیرون !!!اول از هر چیزی باید منشا همه این اتفاق ها رو پیدا کنی ! اونم اون حس مسخرست که باعث می شه این طوری فکر کنی !!!!!
-
منظورت از حس مسخره چیه ؟ خوب من قبلاً هم گفته بودم ، آی کیوی بالایی دارم. من برنامه نویس هستم.
- - - Updated - - -
شاید منشاء همه اینها به تحقیر از طرف اطرافیان بر می گرده . زمانیکه همه مرا تحقیر می کردند و مرا آدم حساب نمی کردند. به خاطر وضع ظاهرم . همه به خاطر بی پولی ام تحقیرم می کردند و فکر می کردند من یک آدم ابله هستم . انتقاد سایرین نسبت به من خیلی زیاد بود و من باید خیلی مراقب رفتارم بودم. در اجتماع هم که می دانید این مراقبت باید چند برابر باشد. چون زیرابت می خورد. من مرتب از طرف اجتماع به خاطر رفتارهای ساده ام و این که نمی توانستم از خودم دفاع کنم، طرد می شدم . شاید ریشه همه این مشکلات اینا باشد. البته به نظر خودم اینها مشکلات عمده ای نبوده . من خیلی از طرف پدر و مادرم مورد توجه قرار گرفتم و این موضوع باعث شد که به جلب توجه معتاد شم.
- - - Updated - - -
به قول دوستام گند زدم. یک زمانی بود که کسی به حرفم توجه می کرد و همه عارشان می آمد با من صحبت کنند در فامیل و این اتفاق در خانواده هم می افتاد.
-
برنامه نویس ؟ نمی فهمهم یعنی دقیقا چی کار می کنی ؟ در هر صورت من احساس می کنم خودت کمر بستی به گرفتن حال خودت !!!! اینا همش به خودت مربوط می شه ! یعنی اینکه خودت اول و آخر همه کار ها رو باید انجام بدی !
-
دقیقاً همینطوره . خو.دم با خودم دشمنی می کنم . خودم به خودم بدجنسی می کنم . کارهایی را انجام می دم که حالم راا بد می کند . برنامه نویس یعنی تولید نرم افزار
- - - Updated - - -
حالا هم که سنم بالا رفته می بینم اندر خم یک کوچه هستم و این موضوع حالم را خرابتر می کنه
- - - Updated - - -
ولی بازم به آینده روشن امیدوارم . هنوز امیدوارم.
- - - Updated - - -
می خوام یه روزی بشه همتون بگید این همینه حالا می بینید
-
نه این امکان نداره کسی که با این مشکلات کلنجار می ره به هیچ وجه نمی تونه چیزی رو تولید کنه !همش تلقین !شک ندارممم !!!! الان سر کار هستی ؟
-
حتماً روزی میشه که به خودم افتخار کنم
-
تو از هر چیزی می تونی الهام بگیری مثلا برگ هایی که بالا سرت ... می بینی چه قدر با طراوت شدند ... با اینکه شانسشون برای زنده موندن خیلی کمه ...