بها رجان،ممنونم ازت خانوم. من همیشه با نوشته هات انرژی میگیرم،دوست داشتم برام بنویسی ولی روم نشد بگم:47:
راستش هی دست دست کردم که عاقلانه رفتار کنم، وسیله هاشون رو جمع کردم و ریختم توی اون کیسه زباله ولی ندادم بهشون که بهترین تصمیم رو بگیرم. میدونی بهار، دیروز که چشمم به اون کادوهای خوشگلی که بهشون داده بودم (والبته بارها مورد تحقیر اون خونواده قرار گرفته بودن) افتاد انگار تیر به چشمم زدن،انگار قلبم رو چاقو میزدن، چرا انقد بی فرهنگن؟ چرا؟ چرا فکر میکنن توهین و تحقیر یه دختر نشانه شخصیتشونه؟ البته اگه یادت باشه همیشه همین بودن و من همیشه از دست تحقیرها و توهین هاشون به این تالار شکایت آوردم.
چرا خونواده من حتی یک بار حرفی پشت سرشون نمیزنن؟چرا بی حرمتی نمیکنن؟ دروغ نمیگن،افترا نمیبندن؟ گاهی از خدا دلم میگیره که بهش واگذار کردم ولی اونا هر روز پر روتر میشن:316:
راستش رو بخوای میخواستم اون کیسه رو تحویل دامادشون بدم که خیلی باش رودربایستی دارن و جلوش حفظ ظاهر میکنن و همه پته شونو بریزم رو آب(هرچند خودش همه چیز رو میدونه) ولی من یه بار دیگه تکرارشون کنم. بعد دیدم من با اون آدما فرق دارم، من نمیتونم چنین کاری بکنم،شأن خانواده من بهم چنین مجوزی نمیده، اونا به فراخور حال و شخصیت خودشون رفتار کردن و من بااااااااااااااز هم واگذار میکنم به خدا.
خدایا تو شاهد باش چه خونی به دل من کردن و میکنن. پناهم باش و حقم رو بگیر.................
بهرم ببخش طولانی شد:72: