RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگي
مي خوام نگاهي داشته باشم به جوابهاي سوالهاي شما، بعد با هم از روش حل مساله استفاده كنيم تا بتونيم مساله رو حل كنيم! روش حل مساله مي گه كه اول مساله رو پيدا كنيم و مساله رو صحيح بنويسيم! چيزي كه در تاپيك شما تا الان اتفاق نيوفتاده و در يادداشتهايي كه از تاپيكهاي مختلف شما كردم يك نوع سر درگمي به چشم مي خوره كه شما با توجه به همه مسائلي كه داريد هنوز نتوانسته ايد مساله رو تعريف كنيد! اما شديدا به دنبال راه حل مي گرديد! خب براي مساله كه تعريف نشده جواب روشنه! نه راه حلي هست و نه راهكاري!
خب شايد همين الان كه اينها رو مي خونيد بگيد من كه مساله رو تعريف كردم! اينجا هم يكي از تله هاي انفجاري است كه سر راه حل مساله وجود داره! مسائل زياد و تعاريف اشتباه! يعني به جاي اينكه مساله رو درست تعريف كنيد اشتباه تعريف كرديد و خب به راه حل نرسيديد! كسي هم نمي تونه كمك كنه! اما نگران نباشيد! الان كه مي نويسم هم مساله رو مي دونم، هم جوابش رو! اما نمي گم! ( چون خودتون بايد تعريفش كنيد! و حلش هم با شماست)
اما چرا شما خشمگين هستيد!؟ (شايد اين سوال مبهم بسياري از دوستان هم باشه كه چرا من گفتم شما خشمگين هستيد و شما هم تاييد كرديد، داستان چيه؟ )
شما خشمگين هستيد چون: (فعلا به راهكار كاري نداريم و به صورت مساله مي پردازيم)
يكي از قابليت هاي شما حس كمالگرايي شماست! اين احساس، يك مشكل نيست! اما مي تونه در مواردي كه نفي مطلق مي شه به شما ضربه بزنه! چرا؟ چون دنياي واقعي ما، با دنياي ايده آل ما بسيار متفاوته و همه ما از اين بابت رنج مي كشيم! اگر بپذيريم... ساده تر خواهد بود!
شما براي من نوشتيد كه نگاه نكنيم به رتبه شما يا نوشته هاي شما، چراكه خجالت مي كشيد و احساس تحقير مي كنيد! ولي اين به معني اين نيست كه شما خجالتي هستيد يا اعتماد به نفس پاييني داريد! شما همونطوريكه در جوابهاي شما مشخصه از قضاوت افراد نسبت به خودتون مي ترسيد و زندگيتون رو با اين قضاوت ها كه بسياري در شيوه زندگي خانوادگي شما ريشه دارند،به زنجير كشيده ايد! اين به شما ضربه مي زنه!
اما چرا اين فكر كه ديگران چه مي گويند و قضاوت مي كنند براي شما مهمه!؟ چون شما به شدت در محيط گذشته زندگي مي كنيد! احساس مي كنيد چيزي رو در گذشته جا گذاشته ايد! و در بعضي موارد خودتون رو و در بعضي موارد خانوادتون رو مقصر مي دونيد! به هيچ وجه به آينده نظر نداريد چون فكر مي كنيد كه چون گذشته مشكل داشته ايد و يا اون اتفاقي كه نبايد بيوفته، افتاده! پس سرنوشت پيش رو حقيقتي تلخ است! ولي اينطور نيست!
شما از مراحل زندگي گذشته و به مراحل ديگري روانه شده ايد اما هر چه در كوله بار داريد به جاي اميد به زندگي، سنگهاي پبش پايتان در گذشته است! اين سنگهاي كوله بار شما رو سنگين كرده و شما رو اذيت مي كند! چيز با ارزشي در كوله بار نيست! بذاريدش زمين! بقيه راه رو سبك برويد
دنبال مقصر مي گرديد! جايي پيداش نمي كنيد... نگرديد!
ببينيد شما خانواده اي داريد با يك شخصيت كاملا مشخص! مي خواهيد بهتر باشند!؟ خب نيستند! همين هستند كه مي بينيد! اگر كودك بوديد مي گفتم اي داد! بايد يه فكري كرد.. اما شما اون مراحل رو خوب يا بد گذرونده ايد! خانواده خودتون رو به همين شكل كه هستند بپذيريد!
ببينيد خانواده نمي تونه حامي خوبي باشه! شما بايد طوري زندگي كنيد كه خودتون، حامي باشيد! نه نيازمند حمايت! و از اين احساس لذت ببريد! شدنيه! عجله نكنيد!
به برداشتهاي ذهن ميمون، (ذهن سطحي يا گفتگوي دروني) به هيچ وجه اعتماد نكنيد! اين يكي از مشكلات اساسي شماست! گفتكوي دروني كه نشان از ذهن فعال شماست! اين ذهن بسيار وراج است... تمام مدت در مغز شما وراجي مي كند و آرامش رو از شما سلب كرده!
يكي ديگه از مشكلاتي كه داريد منتقد دروني بسيار قوي است! هر چه مي كشيد از دست ايشونه! مقصر مي خواستيد؟ اينه! ببينيد خوب بشناسيدش! شما رو نقد مي كنه! زندگيتون رو! گذشتتون رو! آينده تون رو! هيچ كس خوب نيست... منتقد دروني با تكنيكهاي خودش به شما نزديك مي شه! اگر اين تكنيك ها رو بلد نباشيد روزگارتون رو سياه مي كنه! اولين تكنيك منتقد دروني تكرار است! همش يك چيزي رو تكرار مي كنه! دومين تكنيكش اينه كه شما رو سرزنش مي كنه! مثلا شما به پدرتون چيزي گفتيد كه ايشون چرا اونطور راجع به شما قضاوت كرده اند؟ منتقد دروني مي گه چرا گفتي؟ چرا اينجوري كردي؟ چرا قهر كردي؟ ( كه شما در جايي نوشتي حالا بدون اينكه عذاب وجدان داشته باشم ازشون متنفرم) پس عذاب وجدان هست! اما اين اسمش عذاب وجدان نيست! گفتگوهاي عذاب آور منتقد درونيه!
اما حالا اگر به حرفش گوش مي كرديد و مي گفتيد خب باشه! آشتي مي كنم! اون موقع مي گه: بد بخت! آشتي كردي؟ همين با يه بوسه و بغل كردن ماست مالي شد رفت؟؟؟ به همين سادگي؟؟ هر بلايي مي خوان سرت مي آورند بعدش با يه دوست داريم! تموم شد رفت؟؟؟
ببينيد بهار اين روزگار شما رو سياه مي كنه! اون دائم داره مي گه اگر الان اونجوري براي كنكور نخونده بودي اينطور بود و اونطور بود! اين رو بايد براي هميشه آرومش كنيد در غير اينصورت يك روز خوش نخواهيد داشت كه هيچ يك ثانيه آرامش نداريد!
يكي ديگه از مشكلات شما، نداشتن مهارت رفتار جرات مندانه است.. چرا؟ چون در گام اول از چيزي كه هستيد راضي نيستيد! خودتون رو قبول نداريد! در صورتيكه ديگران شما رو قبول دارند و شما با ذكر اينكه من رو قبول نداشته باشيد سعي مي كنيد بگيد كه نبايد شما رو قبول كنند! از خواستگارها گرفته تا دوستانتان در اينجا ( به رتبه هام نگاه نكنيد! ) من مي خوام به رتبه هاي شما نگاه كنم و بگم كه اون واقعيت شماست! اون قضاوت مردم درباره شماست! به منتقد درونيتون سلام بلند من رو بروسنيد و بگيد همين روزها بايد ذهن شما رو تخليه كنه!
پس ما به چند نكته رسيديم! جمع بندي اون با شما!
جمع بندي كنيد و يك صورت مساله در باره خودتون بنويسيد! حلش مي كنيم!
منتظرم
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم اقایsci.مشخصه برای نوشتنش زمان گذاشتید و دنبال راه حل عملی بودین.خیلی ممنونم.
اما در مورد نوشته هاتون:
شما 5مورد عیب یا نکته منفی یا نقص یا هر چی رو نوشتید.براشون توضیح میدم.
1-کمالگرایی 2-ازقضاوتهای دیگران راجب خودم میترسم. 3-گفتگوی درونی 4-منتقد درونی 5-نبود رفتار جرات مندانه.
1)دلم میخواد بگم من کمالگرا نیستم.هرچند ممکنه فکر کنید یا فکر کنند هستم.من به حداقلها راضیم.اما حداقلها هم نیستن.اونچه که شما رو رنج میده با اونچه منو رنج میده یکسان نیست.اگه شما از نداشتن مورد شماره 1000 ناراضی هستید من ازنداشتن مورد 10 یا 100 ناراضی ام.درسته هممون ناراضی هستیم اما کمبودهای من و شما یکی نیست و چون این نبودها جزو ضروریات و بدیهیات زندگیه منو رنج میده.مثال بخواین هم میزنم.اما شاید این کمالگرایی هم باشه و مثلا اگه برسم به 500 ازنداشتن 1000 دلخور باشم.نمیدونم.
2)بله و همونطور که نوشتین ریشه در مسائل خونوادگی هم داره.چرا؟
1-وقتی خونوادت باعث و از عوامل تایید شدنت نیست و حتی برعکسه سعی میکنی خودت جبران کنی.مثلا هممون سعی کردیم جوری باشیم که مثلا مارو جدا از شرایط خونوادگیمون بدونن.همه از وضعیت خودمون تعریف کنن و ما و شرایط خونمونو یکی ندونن.ووای اگه حس کنم از خونوادم عقبتر هم افتادم.(نمیدونم متوجه منظور نوشته هام میشین؟)
2-پدرم بسیارزیاد به تایید دیگران اهمیت میده.که سر همین قضیه من باش خیلی مشکل داشتم و دارم.تا بچه بودیم این کارو بکن یا نکن چون مردم چی میگن؟گور بابای مردم.حرصم درمیومد.تایید پدرم نسبت مستقیم با تایید اون دسته از مردم که مدنظر پدرم بود داشت:(
الان هم به نحوی دیگه.مثلا کسی که قراره من باش ازدواج کنم باید جوری باشه که تایید دیگران رو بدست بیاره.مثلا فامیل بگن اِ چه دومادی!:(.اینم ازمشکلات منه.ازطرفی الان فقط پدرم اینطور نیست.و تک تک اعضای خونوادم اینجوری شدن.
3)بله و درمورد گفتگوی درونی فرشته مهربون هم گفته بود.خارپشت هم گمونم اشاراتی کرده بود.فرشته مهربون یه سری تاپیک داد بخونم.اما یا خوندم و عملی نشدن چون سخت بودن یا انقد لحن و قلمش سنگین بود که اصلا نتونستم بخونم.در واقع برای این موضوع راه حل عملی ندارم.
4)بله.این منتقد منو نقد میکنه.تکنیکهای تکرار و سرزنش هم درستن.
5)رفتارجرات مندانه و راضی نبودن ازخود هم درسته.
***************************
یه نکته ای رو میخوام بگم که احتمالا به موردای2،4و5و حتی3 ربط پیدا میکنه.نمیدونم باید بگم و کمکی میکنه یا نه؟من میگم اگه قضیه رو پیچیده تر کرد بیخیالش بشید.
ازبچگی ذهن خیلی خیالپرداز و قوی داشتم و چون از دوروبرم راضی نبودم همه چیزو تو ذهنم تغییر میدادم.تغییر اساسی.مثلا تصور نمیکردم مادرم بهتره مهربونتره یا باهوشتره.تصور میکردم مامانم اصلا یکی دیگه است.
در مورد خودم همینطور.با اینکه تا حالا نشده کسی حتی بهم بگه قیافت معمولیه اما همیشه فکر میکردم من این نباید باشم.حتی فکر نمیکردم بهترباشم.تصور میکردم کلا باید یکی دیگه باشم.
فکر میکنم این خیلی ازارم داده.اینکه تا یکی دیگه نباشم هیچی خوب نیست.
و گمونم سعی کردم ناخوداگاه تا جایی که میشه خودمو شکل قالب ذهنیم کنم و بابت بقیش که نمیشه غصه بخورم:(
مثلا من موهای مشکی قشنگی داشتم که همیشه تا پایین سرشونه هام بلند نگه میداشتم.و انتهای موهام یه انحنای قشنگ داشت.تو ذهن من یکی از پارامترای منِ مطلوب این بود که باید موهای من بلند به رنگ قهوه ای عسلی باشه و گرنه هیچی درست نمیشه.
دیروزو امروز دقت کردم.درواقع جزو کشفیات جدیدم هست:).دیدم بدون اینکه بدونم موهامو به همون شکل دراوردم.موهام تا کمرمه و به همون رنگه و اگه توان داشتم خودمو کلا به اون تصور ذهنی تبدیل میکردم.با اینکه اون هیچ مزیتی نسبت به من نداره و واقعا همیشه دیگران از ظاهرم تعریف کردن.
البته قسمت دردناکش اینجاست که حتی من برای بهبود هم تلاش نمیکردم و فقط تصور میکردم چون من اینم و اون نیستم امیدی به بهبود هیچی نیست.
الان میبینم چقد به خودم ظلم کردم و گفتم چون اون نیستم همینه که هست و شرط موفق بودن من اون بودنه نه من بودن.البته فقط مسائل ظاهری نیست.کلاً.
این تصورات رو هم نمیدونم چطوری ازبین ببرم؟
چقد نوشتن اینا سخت بود:(
اهان راستی نتونستم یه دونه صورت مسئله بنویسم.
و چقد پیچ تو پیچ شد.بعید میدونم واقعا حل بشه:(
خیلی خیلی طولانی شد..واقعا ها:)
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
با عرض معذرت از استاد عزیز اس سی آی
بهار جان همین چیزی که در مورد کاراکترهای ذهنی گفتی که نبودش در واقعیت ترا از زندگی ناراضی میکنه . همین نمود کمالگراییه . کمالگرایی اون چیزی که تصور کردی نیست که مثلاً فلان نیاز مادی را که تأمین نیست بخواهی یعنی کمال گرایی . بلکه همین نمونه ای که در ذهنت داری و البته واقعا، خیالپردازانه هست چون معمول اینه که خود را به گونه ای بهتر از این تصور می کنیم نه چیزی غیر از این و وقتی این شد یعنی اسیر تخیلات امکان ناپذیر شدن و .......
پس دقت کنی کمال گرایی را هم داری .
نکته دیگر اون ذهن سطحی و منتقد درونی اجازه عمیق شدن بهت نمیده ، نه عمیق شدن در فهم مسائلت ، نه عمیق شدن در یافتن معنای زندگی بطور واقع بینانه . ایندو خیلی ترا گرفتار کرده اند .
.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگي
با توجه به پست خانم فرشته مهربان،
منتظر پاسخ پست قبلي هستم
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
ازبچگی ذهن خیلی خیالپرداز و قوی داشتم و چون از دوروبرم راضی نبودم همه چیزو تو ذهنم تغییر میدادم.تغییر اساسی.مثلا تصور نمیکردم مادرم بهتره مهربونتره یا باهوشتره.تصور میکردم مامانم اصلا یکی دیگه است.
سلام بهار عزیزم خوبی؟
ببخشید واقعا وسط ی بحث کارشناسه و تخصصی میام وسط:72:
ولی چون این قسمت حرفات رو دوره ای تجربه کردم اومدم بهت بگم که این حالتی که داری خیلی خاص یا عجیب نیست ی مکانیسم دفاعیه که داری نسبت به نارضایتی نشون میدی
مثلا می تونی باشرایط سازش کنی یا نه پرخاش کنی و ناراضی باشی و یا همین کاری که میکنی به صورت مجازی خودت رو راضی کنی با تصور اونچه که موجود نیست.
من فکر کنم از سن 13 تا 14 یا شاید یکم بالاتر اینجوری بودم...بخصوص اوج این درگیری ذهنیم تو سن 13 و 14 بود ...
با تغییرات دوران بلوغ نمی تونستم خودم رو وقف بدم وبپذیرم با اینکه دوستام راحت بودن ولی من نمیتونستم قبول کنم و از خودم متنفر بودم....یعنی فکر کنم مشکلم این بود که بلوغ جسمی من زودتر از بلوغ فکریم اتفاق افتاده بودم و آمادگی شرایط جدید رو نداشتم و این خیلی آزارم میداد طوریکه کارهای عادی زندگیم حتی رفتن به مدرسه واسم سخت می شد...تا مدتی مثلا یک ماه حالت پرخاش گر و ناراضی بودن رو داشتم بعد با صحبت های مادرم و خواهرم و ....قانع شدم که همه فرایند ها طبیعی و من باید با این وضعیت کنار بیام...ولی در دورنم دنبال حل مساله بودم ..خوب مساله که راه حل نداشت و من این نتیجه رو گرفتم که اگر پسر بودم این اتفاقات نمی افتاد ..این باعث شد به شدت از دختر بودنم ناراضی بشم و متنفر.... و چون چاره ای هم نبود تصور می کردم پسرم و انقدر به این تصورات دامن میزدم که 4 تا دوست پسرم تصور میکردم و مدرسه پسرونه هم تصور میکردم ...اسمم رو و قیافم رو.....و حتی خواهرم هم پسر تصور میکردم
این نوع خیال پردازی بهم آرامش میداد و ریلکس و شاداب می شدم....
مشکلاتی که برام ایجاد کرده بوداصلا تو واقعیت نبودم چون اون لذت مجازی برام کافی بود خود واقعیم که دختر بودم دیگه برام کم اهمیت شده بود....یعنی مهمونی که عمرا نمی رفتم و اصلا به کارای دخترونه مثل آرایش و(البته منظورم آرا یش بخود رسیدنه مثل مرتب کردن مو وتیپ خوب .......اصلا به خودم نمی رسیدم ...و فقط منتظر بودم ی جایی گیر بیارم برم تو خیالات....
دلم برای خودم می سوزه چون تو این سنین فقط درگیر خیالات بودم و نمی تونستم از زندگی واقعیم بهره ببرم...
بعد از مدتی اون بحران به کمک مادرم و خواهرم و همانندسازی خودم با دوستانم حل نشدن...و مادرم من رو برد پیش مشاور چون درسم هم شدید افت کرده بود و خیلی منزوی وگوشه گیر بودم
راهکارهایی که مشاور به من گفت و تونستم این مشکل رو حل کنم...این بود که اول سعی کنم فقط ی ساعت بخصوص رو به این افکار اختصاص بدم مثلا فقط ساعت2 تا 3ظهر
و وقتی این زمان تموم شد کنترل افکارمو دستم بگیرم و نزارم سراغم بیان
و گفت اگر هی خواستی بری تو اون رویا ....به خودت یادآوری کن که نه!!!الان وقتش نیست ..من 2 تا 3 وقت دارم خیال پردازی کنم...(البته در کناراین راه صحبت های مثبت و تفکرات مثبت نسبت به جنسیتم بهم القا می کرد)
با همین استارت من مشکلم کلا حل شد...و کلا سه جلسه بیشتر پیشش نرفتم.
البته می دونم مشکلم فرق داشت وسنم و...اینکه شاید بحران بلوغ فروکش کرد ولی در کل گفتم برای کنترل این خیال پردازی از این روش استفاده کن....
بهار چون خیال پردازی فرسودت میکنه و انرژی میگیره و کیفیت کارهای روزمره ات رو کاهش میده.
امیدوارم منظورت رو از خیال پردارزی درست متوجه شده باشم واین راهی که گفتم کمکت کنه:46:
بازم ببخشید امیدوارم بحث رو منحرف نکرده باشم:72:
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
مرسی نازنین.خوب شد اومدی گفتی.وگرنه دق میکردم که فقط من اونجوری بودم.:(
من الان خیالپردازی نمیکنم.گفتم که وقتی بچه بودم یا مثلا نوجوونی.اون تصویر الان فقط گوشه ذهنمه.مثه یه عکس چسبیده.اصلا هم دوسش ندارم.فقط هست.میخوام نباشه.نه اینکه الانم خیال پردازی میکنم.اگه دقت کنی همه فعلام گذشته بود.و مشکل الان من خیال پردازی نیست مشکل اینه که اون انگار ناخوداگاه الگوی ذهنی من شده.
البته حدس میزنم اینطوری شده:(
فرشته مهربون خوب با این اوصاف من کمالگرا هم هستم.
نقل قول:
نکته دیگر اون ذهن سطحی و منتقد درونی اجازه عمیق شدن بهت نمیده ، نه عمیق شدن در فهم مسائلت ، نه عمیق شدن در یافتن معنای زندگی بطور واقع بینانه . ایندو خیلی ترا گرفتار کرده اند .
خسته شدم ازبس اینو بهم گفتین.خوب چیــــــــــــــــکار کنم؟؟
اقایsci خیلی ناراحتم.حس میکنم تموم رودی پودیای ذهنمو ریختم بیرون.این خیلی عذاب اوره.واقعا خجالت میکشم:(
دیگه نمیخوام بنویسم:(
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
دوست عزیز
من از جند وقت پیش به شما توصیه کردم پیش روانشناس برید از نوع پستهاتون معلوم بود که به این کار نیاز دارین چرا این کار رو نمی کنین؟
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگی
پستی که برتون گذاشتم رو خوب بخونید
ننوشتم شما یک مشکل دارید که کمالگرا هستید
نوشتم شما یک قابلیت دارید، یک توانایی... احساس کردم از خودتون دفاع کردید! کمالگرایی با خیال پردازی و اسطوره سازی نسبت داره اما الزما این نیست. بسیاری از افرادی که کمالگرا هستند از افراد و گاهی از محیط در ذهنشون ایده ال هایی می سازند، تا اینجاش هیچ مشکلی نیست! این افراد خلاق هستند، شاعرهایی بی نظیرند و گاهی فیلم نامه نویسهایی عالی هستند! پس این یک قابلیته! اما امکان داره از همین بابت ضربه بخورند و اون زمانیست که با واقعیتهایی روبرو می شوند که با صور خیال اونها فاصله داره! خیلی از هنرمندها دچار این مشکل هستند و لذا روحیاتی بسیار شکننده دارند... اما این فرصت رو هم در عین حال دارند که صور خیال خودشون رو در قاب نقاشی، قطعه موسیقی و ... پیاده کنند! پس این قابلیتی است که شما دارید نه یک نقص یا مشکل! دلم می خواد اگاهانه با مشکلات روبرو شوید نه احساسی! تا بتونیم اون مشکل رو تعریف کنیم
پستی که برای شما گذاشتم و همچنین پست فرشته مهربان رو بارها بخونید! بعد تصمیم بگیرید که می خواهید مشکلات حل بشه یا نه؟! اگر خواستید و تصمیم گرفتید جواب سوال من رو که در چند خط اخر پست ۵۱ اومده بدهید
منتظر شما هستم
ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
تماس عزیز اگه مشکلم حل نشد و به نتیجه ای نرسیدم سعی میکنم اینکارو کنم.هرچند مجازی رو ترجیح میدم.
sci عزیز ازتون ممنونم.با این توضیحاتی که دادین این بحث کمالگرایی برام واضحتر و روشنتر شد.خوب نمیدونستم اینجوریه.
الان برام روشنه و حرفتونو قبول دارم.
نوشتن یه صورت مسئله برام سخته.شاید دلیلش همین گفتگوی درونی و منتقد ذهنی هست که فرشته مهربون گفت اجازه عمیق شدن بهم نمیده.و همیشه منو با یه عالمه خورده مسئله مواجه میکنه.
شاید مشکل اصلی من همین ذهن سطحی هست.اینکه کاملا افسار منو دستش گرفته و گمراه میکنه.در واقع نمیذاره واقعیت مسائل رو ببینم و فقط بر اساس اون برداشت ذهنیم تصمیم بگیرم یا قضاوت کنم.
شایدم مشکل اصلی تو پذیرش منه.تو پذیرش خودم و واقعیات.وقتی خودمو قبول ندارم و واقعیات رو نمیپذیرم منتقد درونی،قضاوتهای دیگران و کمالگرایی و ... دست به کار میشن.
شایدم همین که نمیتونم به ذهنم نظم بدم و یه صورت مسئله پیدا کنم اصلیترین مشکل منه.
شاید ذهنم مثه یه کتابخونه است که طبقه بندی نیست و همه کتابا رو هم ریختن و من هیچوقت نمیتونم موضوع مد نظرمو پیدا کنم.
اصلا وقتی من با همچین گفتگوی درونی و منتقد ذهنی درگیرم چطور یه صورت مسئله پیدا کنم؟
کاش یه کم راهنمایی میکردین.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار گلی
زدی تو خال :104::104:
علاج درد این ذهن مانع عمیق شدن همون پذیرشه ، مانع پذیرشت هم ترس هست . ترس از بی اعتبار شدن که فیلتربرات ساخته این ترس هم از هیجانات هست ، یعنی احساساتت باعث این ترس شده ، وعقلانیت راه حل اون هست ، با عقلت ( بالغ وجودت )با این احساست ( کودک وجودت ) روبرو شو و دستش رو بگیر و از لای این ترسها بیرونش کن و نشون بده همش توهم هست ( واقعیت اعتبار تو به اون بهایی هست که به خودت میدی ، به عزت نفس تو هست و .... که با پذیرش واقعیت ها و مدیریت خود در متن آنها به شکل درست بدست میاد)، خودتو رها کن و با ترسهات روبرو شو . بهار جان برو توی تاپیک نازنین و از روشی که اونجا دادم ، جدال احسن بین عقل و احساس استفاده کن . لازم هم نیست که به هرچه ترسه در لایه های وجودت رسیدی بیای اینجا بیان کنی . مهم اینه که خودت باهاشون مواجه بشی ، بپذیریشون و ازشون عبور کنی ( تسلیمشون نشی و پشت فیلترها خودتو از خودت قایم نکن که نمودش میشه خود را از دیگران قایم کردن اما با واکنش دفاعی ای که از درگیری درونی در ذهنت هست در برابرشون نمود پیدا کردن >>> یعنی همین تاپیکهایی که این مدت ایجاد کردی، اگه این حرفم را متوجه شده باشی می فهمی چرا اول این تاپیک گفتی به رتبه هام و ..... نگاه نکنید ..... یعنی دلت میخواد از این قایم شدن بیرون بیای اصلاً نیاز داری ، اما ترس از دیده شدن و نامناسب بودن باعث میشه بگی نگام نکنید تا بیام بیرون ..... ) . حاصل این پذیرش و عبور میشه استخراج صورت مسئله اصلی . وقتی به اینجا رسیدی تازه می فهمی نفس راحت کشیدن یعنی چه ، رها شدن یعنی چه ، خود را درک کردن و فهمیدن یعنی چه ، خود را پذیرفتن و دوست داشتن و نوازش کردن یعنی چه .... باورت میشه با همین روبرو شدن و یافتن و پذیرفتن و صورت مسئله را تشخیص دادن همه این حالتهایی که گفتم در اولیه ترین سطحش هم شده ، اتفاق میافته ؟!!
.
.
.