RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
قضیه ی اون دختر خانوم مربوط به چند وقت پیشه؟! ایشون چندسالشون بود اونموقع؟!
راستی در مورد اون کتاب! فقط اگه تا یه هفته دیگه بتونم داشته باشمش میتونم ازش استفاده کنم.24 دی امتحانشه.
حتی کتابخونه داشگاهم رفتم تاچند هفته بعد رزرو بود این کتاب....
سلام سلام
خوبی؟خوشی؟
شرمنده که اسمت رو نمیدونم که اونجوری صدات کنم
در مورد لینک من همین الان نگاه کردم سالم بود
برای اون سایت هم من عضو نیستم,ولی امشب عضو میشم حتما
اون دختر هم قضیه ماله زمانی بود که دانشگاه بودم, اون متولد 66 بود,ازدواج کرده رفته
اتفاقا چند روز پیش خواهرش برام یه متن تبریک فرستاده بود،ظاهرا خبرم رو شنیده بودن.....
با اینکه من دیگه امتحانی ندارم ولی باز هم اسمش میاد استرس میگیرم
پس کتاب رو امشب برات پیدا میکنم ولی چجور به دستت برسونم؟
از الان بخونی میتونی برسونی؟
در مورد تناقض توی حرفام هم، نه، اونجور نیست
منظورم این بود که دارم عوض میشم,الان آدم آهنی نیستم ولی دارم میشم
وقتی میبینم کم کم دارم نسبت به همچی بی تفاوت میشم
و چون ذات من اینجور نیست دارم عذاب میکشم از اینکه دارم اینجور میشم
من دقیقا برعکس چیزی که دارم میشم رو دلم میخواد....
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام سلام. مرسی شما خوبید؟!
چرا من دوباره امتحان کردم عمل نمیکنه .لینک مشکل داره. مشخصات رو که وارد میکنم و دکمه پرداخت رو میزنم ارور میده
نام کاربری من در اون سایت glassy dreamهستش
ماکه آخر نفهمیدیم موفقیت شما دقیقا در چه زمینه ای بوده که خبرشو همه شنیدن.:325:
اینجا هم که نمیشه درموردش حرف زد ولی تو باشگاه مهندسان ایران میشه.
آشناییتون با اون دختر خانم مربوط به دوره لیسانسه یا ارشد؟
هنوز هم حس خاصی بهش دارید؟یا همه چیز براتون فراموش شده س؟
پاراگراف آخر پست قبلیمو یه بار دیگه بخونید. اونجا که گفتم عملکردتون دقیقا عکس تمنای قلبیتونه.
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
برای کمرنگ نشدن احساساتتون تاحالا کاری کردید؟!
به این موضوع فکر کردید که چرا دارید بی تفاوت میشید؟
نباید اجازه بدید که نسبت به این بی تفاوتی هم بی تفاوت بشید!!! متوجه منظورم هستید؟!
مطمئنم درطول روز کلی دلیل میتونید پیدا کنید که نشون بده احساستون پررنگ تر ازهمیشه داره شما رو همراهی میکنه!:72:
الان خیلی خسته م. آخر ترمی وقت برای نفس کشیدن هم نداریم. هرچند معماریا در کل ترم وضعشون همینه. همش پروژه،تحقیق،ارائه،گزارش کار.... هنوز کارای این هفته تموم نشده کارای هفته جدید بهش اضافه میشه.
شاید باورتون نشه که الان مدتهاست انگشتام دکمه های کنترل تلویزیونو لمس نکرده...:303:
اگه تو اون سایت عضو شدید نام کاربریتونو بگید شاید از طریق اون سایت بشه درمورد نحوه نقل و انتقال کتاب صحبت کرد.
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام جناب کیش میش
احوالتون؟
خندم گرفت ازینکه سلام سلام گفتنتون رو به حساب سرحالیتون گذاشتم ببخشید از بد برداشت کردنم ...
امشب اتفاقی تاپیک شهریورتونو خوندم البته نه همشو اما مطالب شما رو چرا..ببخشید که اینو میگم ازم ناراحت نشین..دلم خیلی کباب شد کاش یه خواهر داشتین یا کسی مثل یه خواهر مثل دخترعمو دخترخاله...
حدسم هم درست بود چون شما قبلا حرف منو تایید کردین
"...هرچند این باعث شده که به موقعیتهای خوبی هم برسم,اما بعضا مثل الان که دیگه کسی اهمیت نمیده برام,برای کارهای بعد از اینم دیگه تلاش هم نمیکنم"
پدرو مادرتون چون خیلی دوستتون دارن کسی رو که بتونه همتای شما باشه پیدا نمکنن..
شب قشنگی براتون آرزو میکنم
با آرزوی بهترین ها برای شما
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط باران بهاری11
سلام جناب کیش میش
احوالتون؟
خندم گرفت ازینکه سلام سلام گفتنتون رو به حساب سرحالیتون گذاشتم ببخشید از بد برداشت کردنم ...
امشب اتفاقی تاپیک شهریورتونو خوندم البته نه همشو اما مطالب شما رو چرا..ببخشید که اینو میگم ازم ناراحت نشین..دلم خیلی کباب شد کاش یه خواهر داشتین یا کسی مثل یه خواهر مثل دخترعمو دخترخاله...
حدسم هم درست بود چون شما قبلا حرف منو تایید کردین
"...هرچند این باعث شده که به موقعیتهای خوبی هم برسم,اما بعضا مثل الان که دیگه کسی اهمیت نمیده برام,برای کارهای بعد از اینم دیگه تلاش هم نمیکنم"
پدرو مادرتون چون خیلی دوستتون دارن کسی رو که بتونه همتای شما باشه پیدا نمکنن..
شب قشنگی براتون آرزو میکنم
با آرزوی بهترین ها برای شما
باران بهاری عزیز سلام
امیدورام حال و احوال شما هم خوب و خوش باشه
خیلی خیلی ازت ممنونم که برام وقت میذاری,همه حرفهات رو کامل خوندم
اون بحث لذت بردن از تنهایی رو من متوجه نشدم,یعنی چجوری توی تنهایی لذت ببرم با اینکه تنهایی رو دوست ندارم؟
راستی پرسیده بودی که دوست صمیمی دارم یا نه
اگه منظورت از اون دوستها باشه که هرلحظه باهم باشیم و از تمام زندگی هم خبر داشته باشیم
نه،ندارم
چون اصلا دلم نمیخواد و به کسی هم اجازه نمیدم با من اینجور باشه
اما بین دوستهام با 4نفرشون بیشتر از بقیه صمیمی هستم و بعضی حرفهای خصوصی دلم رو بهشون میگم,با توجه به شناختی که ازشون دارم و تشخیص میدم به کدوم باید چی رو گفت و چی رو نگفت.......
در مورد ویژگیهاشون هم دقیق نفهمیدم از چیشون بگم,چون هرکردوم یه شخصیت متفاوت باهم دارن...
راستی واسه اون که گفتی دلم برات میسوزه هم ناراحت نشدم
چاره نیست,شرایط زندگی من اونجوری هست،من از اون بایت خیلی تنهام،خیلی
تنها بزرگ شدم، خودم خودمو بزرگ کردم
خیلی ها از دور که میشنون من تک فرزند هستم و با ثروت پدر و مادرم فکر میکنن من یه بچه لوس هستم
در صورتی که من جز پدر و مادری که خسته از سر کار میومدن چیزی ندیدم
عشق و محبتی ندیدم جز مرحومه مادربزرگم
اون بود که منو نگه داشته بود و هیچوقت نذاشت راه خطا برم و گناهی بکنم
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام خداقوت
احوال شما؟هرچند پیگیر حالتون نیستید..
تشکر لازم نی وظیمه کاش مثل بارون بخشنده بودم بارون نمیپرسه کاسه ی خالی مال کیه اما چکنم هرجند هم باشی سو برداشت دیگران آدمو...بیخی..
یعنی شما از تنهایی رنج نبرید باید مهارتتونو ببرید بالا..اون لینک که نوشتم سر بزنین میفهمین..
اونقد هم صمیمی نه چون هرکی یه حریم خصوصی داره..برا این پرسیدم چون هرکی به شبیهش جذب میشه و اینکه شما از خصوصیات همسر آینتون مطلع نباشید با نگاه به دوستتون متوجه میشید همسرتون یه چی شبیه اونه البته جدای صمیمیت و...
راجبه حرفهای سری قبلم فکر کردید یعنی خودتونو شناختید؟نمخاین با مادرتون آشتی عاطفی کنید؟
شما چرا از پیشرفت حالتون چیزی نمگید؟
یادم رف خدا مادربزرگتونو رحمت کنه..
با آرزوی بهترین ها برای شما از ته ته دل
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
آشناییتون با اون دختر خانم مربوط به دوره لیسانسه یا ارشد؟
هنوز هم حس خاصی بهش دارید؟یا همه چیز براتون فراموش شده س؟
پاراگراف آخر پست قبلیمو یه بار دیگه بخونید. اونجا که گفتم عملکردتون دقیقا عکس تمنای قلبیتونه.
سلامم
امیدوارم که حال و احوالت خوب باشه
آشناییم با اون خانم مربوط به اوایل فوق هست تقریبا
نه دیگه,حس خاصی بهش ندارم,نمیدونم کجاست و چیکار میکنه
تنها حسی که دارم اینه که میگم چرا پدر و مادرم بی دلیل نذاشتن،با اینکه همه هم گفتن انتخابت خوبه
بهرحال هرچی بود تموم شد و رفته
راجع به عملکرد هم حق باهاته,و مشکل اصلی من هم همین هست
وگرنه اگه عملکردم دقیقا با خواسته دلم همسو باشه که کلا این احساس بد هم از بین میره,
البته شاید از دور خیلی عجیب بیاد که وقتی دلت میخواد چرا انجام نمیدی
عین کسی که فرضا گشنش هست ولی اون حس رو نداره که بره برا خودش آشپزی کنه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
برای کمرنگ نشدن احساساتتون تاحالا کاری کردید؟!
به این موضوع فکر کردید که چرا دارید بی تفاوت میشید؟
نباید اجازه بدید که نسبت به این بی تفاوتی هم بی تفاوت بشید!!! متوجه منظورم هستید؟!
مطمئنم درطول روز کلی دلیل میتونید پیدا کنید که نشون بده احساستون پررنگ تر ازهمیشه داره شما رو همراهی میکنه!:72:
الان خیلی خسته م. آخر ترمی وقت برای نفس کشیدن هم نداریم. هرچند معماریا در کل ترم وضعشون همینه. همش پروژه،تحقیق،ارائه،گزارش کار.... هنوز کارای این هفته تموم نشده کارای هفته جدید بهش اضافه میشه.
شاید باورتون نشه که الان مدتهاست انگشتام دکمه های کنترل تلویزیونو لمس نکرده...:303:
اگه تو اون سایت عضو شدید نام کاربریتونو بگید شاید از طریق اون سایت بشه درمورد نحوه نقل و انتقال کتاب صحبت کرد.
نه
من اصلا نمیدونم چرا داره کمرنگ میشه
شاید چون سنم داره میره بالا بخاطر اون هست
خوشبختانه فعلا که بی تفاوت نیستم به این حالم و میام میخونم و عمل میکنم و .....
چون زندگی اینجوری اصلا خوش نمیگذره
بقول باران بهاری جوری بشه که از تنهاییم هم لذت ببرم
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط باران بهاری11
راجبه حرفهای سری قبلم فکر کردید یعنی خودتونو شناختید؟نمخاین با مادرتون آشتی عاطفی کنید؟
شما چرا از پیشرفت حالتون چیزی نمگید؟
یادم رف خدا مادربزرگتونو رحمت کنه..
با آرزوی بهترین ها برای شما از ته ته دل
سلام سلام:163:
خوبین شما؟
یه چیز بگم,مدل صحبتتون خیلی برام آشنا هست،احیانا شما یزدی نیستین؟
در مورد شناخت خودم هم اگه بگم نه دروغ گفتم,تا حدودی هست
میدونم تقریبا چه چیزها حالم رو بد میکنه،هرچند دونستن خالی کافی نیست....
در مورد رابطم با پدر و مادرم فکر نکنم دیگه تغییری بشه
چون مشکل فقط من نیستم,حتما توی تاپیک قبلیم خوندی که اونا خودشون سرد هستن
دیگه الان چی رو تلاش کنم،تا اینجا نشده و بعد از این هم نمیشه
در مورد پیشرفت هم آخه چیزی اتفاق نیفتاده که قابل گفتن باشه
راستی یه چیز دیگه هم اینکه بنظرت حال دوستان چقدر میتونه رو آدم تاثیر بذاره؟
یعنی دوستهایی که توی زندگیشون مشکل دارن
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلااااااااااام:72:
جاااااااااان؟؟؟؟ سنتون داره میره بالا؟؟؟:311:
خواهشا در مورد سن این حرفارو نزنید! چون هنوز خیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییلی زوده براتون! + طبق مطالعاتی که انجام دادم :303:به هیچ فرمولی بر نخوردم که توش متغیر سن با از بین رفتن احساس نسبت مستقیم داشته باشه! شاید باورتون نشه که تجربه بهم نشون داده حتی باهم نسبت عکس هم دارن. ینی با افزایش سن احساس که ازبین نمیره هیچ تازه شاخ و برگ و ریشه ی قوی تر هم بدست میاره!
بسیار کساییو که میشناسم که با بالا رفتن سنشون (بااینکه بالای 60سال سن رو دارن) روز به روز با احساس تر و دوست داشتنی تر میشن و همین باعث شده واقعا زیباتر هم بنظر برسن! برا من که روز به روز دارن خوشگل تر میشن!
همینه دیگه. شما 1 دفعه که گشنتون شد حتی اگه تنبلی و بی حوصلگی بهتون اجازه نداد ، پاشید یه نیمرو برا خودتون درست کنید. ببینید چقدررررر بهتون میچسبه!!!
در مورد احساس هم همینه. احساستون هرچی میخواد براش محیا کنید ، ببینید در مفابل هدیه بزگتر و حس و حال بی نظیری بهتون میده یا نه! به حرفش گوش کنید که اگه قهر کنه بره به این راحتیا آشتی نیمکنه ها!!!! از ما گفتن!:305:
اگه با خودتون و احساستون مهربونتر بودید , و حستون براتون تلافی نکرد و از خجالتتون در نیومد بیاید من نقدا خسارتتون رو پرداخت میکنم;)
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام جناب کیش میش احوالتون؟
خوبم ممنون. شبیه یزدیا میحرفم؟کجاش؟
..نه بابا فرسنگها فاصله دارم با یزد!
از طرفی شما میگید به حرفهای شما سعی میکنم عمل کنم اما خب ما ندونسته از کجا بفهمیم شما درچه حالید با اینکارتون ما رو به جهت دیگه ای سوق میدید چون نمدونیم کدومش اثربخشتره..
خب اونا پدر ومادرتونن نمیشه بیخیال شد هرچند ندانسته دارن به شما لطمه وارد میکنن اما خب ما هنو حرفهای اونا نشنیدیم که یطرفه به قاضی بریم..برا اینکه شما بیشتر تو چشم خونوادتون بیاین باید باهاشون صمیمی شید هم شما بهشون محتاجید و دوسشون دارید هم اونا دلخوش به تنها میوه ی زندگیشون..درسته اونا سردن اگه شماهم بیخیال شید اوضاع بدتر میشه..یه قکری از ذهنم چند وقته میگذره شاید بی تاثیر و خنده دار باشه اما میگم شاید تیری در تاریکی نزدیک هدف باشه..شما شب که اومدید خونه سعی کنید سر شام یا بعدش که کنار هم نشستین جوی شاد ایجاد کنید و بحرفین سر هرچی اما راجبه خودتون و بی توجهی نحرفید..گاهی هم کارهای عجیب بکنید مثلا یه شب خودتون کیک خوشمزه درست کنید...مهربوتنتر از قبل باهاشون رفتار کنید نومید هم نشید..گاهی هم خودتونو برا مادرتون لوس کنید مثلا بگید پیشم بشنید تا من غذا بخورم.. بعد از مدتی این رو عنوان کنید که خونتون رو نزدیک اینجا میگیرید و یا اگه آپارتمانیه یکی از طبقات اون ساختمون...با این کار شما به ایشون دلگرمی میدید که پیششون هستید و هیچوقت تنهاشون نمیذارید یا گاهی شوخیها و حرفهایی این قبیل در مورد اینکه بهشون درآینده بیشتر توجه میکنید بزنید..فعلا اینارو نگید اول باید جو صمیمی ایجاد کنید بعد.. معمولا چندساعت باهاشون هستید یعنی اگه یه روز خونه باشیدچقد با اونا میشینید؟شما با پدرتون صمیمی ترین یا مادرتون؟تا بحال غیر از مسئله ازدواج باهاشون درد دل کردید البته با حضور یکیشون؟ اگه آره کدومشون؟ و عکس العملشون چی بود؟
راجبه دو خط آخرتون و سوالتون متوجه نشدم..میشه توضیح بدید؟امنظورتون اینه که دوستی مشکل شمارو داشته و به شما سرایت کرده؟
با آرزوی بهترین ها برای شما