-
پسر عموم دبیرستانی بود. تازه کتاب های سال جدیدشو گرفته بود داشت جلد میگرفت. ما خونشون بودیم. زن عموم گفت مهنام، خطت قشنگه، تو کتاباش اسم و فامیلشو بنویس.
منم حواسم پرت بود، سرگرم صحبت بودم، تو همه کتاباش اسم و فامیل خودمو نوشتم.
زن عموم :|
پسر عموم : |
من :)))))))
:311:
-
دوستان یکی از سوتی های دردناکمو میخوام براتون بگم
یه جشنی دعوت شدم قرار بود اونجا مثلا ازما تقدیر کنن
اونجا هم سه چهارتا استاد یا پیش کسوت واساده بودن و به نوبت هدایا رو تقدیم افراد میکردند
نوبت من شد اسممو صدا زدن رفتم از پله ها بالا جلو نفر اول ایستادم و سلام کردیم و همزمان که داشت برام ارزوی موفقیت میکرد هدیه من رسید دست ایشون
این اقا هدیه رو یکم اورد جلو منم دستمو بردم جلو محکم هدیه رو چسبیدم ولی هرچی میکشیدم نمیداد:58:
باز ذهنم ارور داد گفتم حتما مشکلی پیش اومده همزمان که دست هردومون رو هدیه بود یه نگاه به کنار دستیش کرد و سرشو تکون داد گفت تقدیر نامه اشو میخاد دیگه عجله داره
فهمیدم که این میخاسته تقدیر نامه رو بده به بغل دستیش(چون به نوبت هدایا رو میدادن) که من وسط راه ازش گرفتم و نذاشتم به دست استاد دومی برسه که کاش هیچ وقت نمیگرفتم!
-
روزای بارونی سخته برم بازار واسه همین از وانتی که اکثر مواقع میاد تو کوچمون خرید میکنم
رفتم ازش کاهو و گوجه و ... بخرم
میرم دم در خیلی با اعتماد به نفس و با صدای بلند میگم سلام صبح بخ...
به (یر)نرسیده لیز خوردم محکم خوردم به ماشینش(قشنگ فرش زمین شدم!!!)مرده میاد بالای سرم میگه حالتون خوبه؟ http://www.kolobok.us/smiles/artists...z/JC_wonky.gif
ای خدا اون لحظه دلم میخواست ناپدید بشم!!!!
بنده خدا دید خجالت کشیدم رفت تو وانتش منم با هزار بدبختی بلند شدم نصف بار رو هم نخریدم...
شانس اوردم کسی تو خیابون نبود!!!http://www.kolobok.us/smiles/standart/mosking.gif
-
یه بار تو کارآموزی تو بخش زنان (بعد از زایمان) بودیم پرستار اومد بالای سر مادر نوزاد بعد رو کرد به شوهرش (که کلی ذوق کرده بود) گفت مبارک باشه شیرینی ما فراموش نشه..شوهره هم هول کرد گفت آخ شرمنده چقد شد؟؟!!:311: یه بار دیگه هم تو بخش اورژانس بودم که دیدم یه پیرمرد که بیچاره نفسای آخرش بود رو اوردن تا رفتم بالا سرش فوت کرد همزمان با اون یه آقای مسن دیگه هم اومده بود ولی من متوجه نشدم بعد پسرش اومد گفت ببخشید حال پدرم چطوره؟ و تمام نشونییهای پیرمرده رو داد منم گفتم متاسفم فوت کردن بعد اورژانس رفت رو هوا و همه جیغ و داد و گریه که یه دفعه اون یکی آقا مسن که در اصل پدرشون بود از پشت یه دفعه ظاهر شد هیچی دیگه پسرش میخواست خفم کنه ... تا چند روز هروقت میرفتم تو بخش همه بهم میخندیدن شده بودم سوژه :54:
-
چند وقت پیش واسه خواهرم یه خواستگار اومده بود که از قبل هم همو ندیده بودن،فقط خانواده ها همو می شناختن،منم که مجرد بودم.
ما نمیدونستیم اول باید دختری که مورد خواستگاری قرار گرفته بره تو جلسه، وقتی مهمانا هم اومدن ما هر دو آماده نبودیم چند دقیقه بعد خواهرم به من گفت تو اول برو،منم خیلی ریلکس رفتم چون استرسی نداشتم
(البته اختلاف سن چندسالی داریم و فکر میکردم قابل تشخیص باشیم کی چند سالشه!)
من رفتم توپذیرایی سلام علیک کردم،مادرم گفت ایشون ریحانه هست مثلا، ولی ظاهرا آقا پسر نشنیده، خیلی روش نشد نگاهم کنه ولی بعد که نشستم متوجه شدم ایشون انگاری استرس گرفتن! یه کم عرق روی پیشونیش نشست و سرش رو بلند نمیکرد، از لرزش صداش هم متوجه استرس شدیم، من متوجه شدم من و با خواهرم اشتباه گرفته!
یه کم بعدتر خواهرم اومد و مامانم گفت ایشون هم فلان دخترم هستن، یهو دیدم خواستگار بیچاره چشماش گرد شد یه نگاه به من کرد با تعجب ،یه نگاه به خواهرم! بنده خدا کلا استرس رو یادش رفت، یه چند دقیقه ای مات و مبهوت نشسته بود هیچی نمی گفت!
بعدا کم کم خودش رو جمع وجور کرد و یه لبخندی زد و انگاری راحت تر شد و عرق روی پیشونیش هم خشک شد، یه نفس راحت کشید.
هنوز که هنوزه موندم چرا دیدن من اینقدر بهش استرس داد!!! فکر کنم خیلی تو ذوقش خورده بودم:311:
---------------------------------------------------
همون شب مامانم به من گفته بود پذیرایی با من هست،و داداشم معمولا یه سوتی میده ،دستی تو پذیرایی نداشته باشه بهتره!
منم خوب پذیرایی کردم ولی
چایی آوردم واسه مهمان ها قند یادم رفت،وقتی مادر خواستگار میخواست چایی بخوره گفت ببخشید معذرت میخوام شما چایی تلخ میخورید؟!!؟یا با قند؟؟
ما هم همه توضیح دادیم که نه ما هم عادت نداریم چایی تلخ بخوریم، هر چند قند خوب نیست و فلان و سخنرانی های بعدش ...
بعد از اینکه چایی حاج خانوم یخ شد، بنده خدا تا روش هم نمیشه بگه، گفت شرمنده منم چایی تلخ نمیخورم! یهو تازه متوجه شدیم که طرف منظورش از اون سوال این بوده قند بیارید!!!!!:grief:
-----------------------------------------------
سوتی بعدی همون شب بنده!
بشقاب واسه میوه چیدم ،بعدش رفتم نشستم سرجام . دیدم خواهرم اشاره میکنه به یه چیزی،متوجه نشدم! دیگه این دفعه مامانم گفت والا بیشتر وقتا پذیرایی هم میکنه نمیدونم امروز خواستگاری خواهرشه او استرس داره چیه!؟
دخترم میوه ها رو واسه چی گذاشتیم مگه؟؟
کلا فقط خداروشکر میکنم اون روز خواستگاری خودم نبود،وگرنه هیچکی دیگه....:102:
-
روز اولی که واسه یکی از کلاسام رفته بودم ، بیمارستان؛ وارد اتاق استادم که شدم دیدم واییی چقدر به هم ریخته است، خب منم رو تمیزی حساسم ، استادم و رفته بود واسه هماهنگی اتاق عمل ! هیچی دیگه منم که مدتی بود خودم و درگیر مبحث 5s کرده بودم، هوس کردم 5S اجرا کنم! با دوتا از دوستام شروع کردیم به اجرای 5s وقتی کارمون تموم شد، استاد همون موقع سر رسیدن ، از تند تند راه رفتنشون معلوم بود خیلیم عجله دارن، وقتی اومدن داخل اتاق که شدن شوکه شدن، :311:فکر کردن اشتباهی اومدن، تا خواستن برگردن، ما از اون سمت اتاق صداشون کردیم:311: تازه متوجه شدن نخیر اتاق خودشونه!
اما استاد لبخندی زدن و گفتن دستتون درد نکنه، اما لازم به زحمت کشیدن نبود، ماهم جو گیر از مزایای 5s براشون توضیح دادیم بعد فهمیدیم نه استادمون خودشون با 5s آشنایی دارن.
دقیقا فردای همون روز وقتی رفتیم بیمارستان دیدیم اتاق استاد عوض شده ، گویا چند روزی بوده قرار بود اتاقشونو عوض کنن، درواقع اتاق بهم ریخته نبود داشتن اسباب کشی میکردن:311::311::311:
(ما الکی اینقدر بخودمون زحمت دادیم!)
تازه این یکی از سوتی هامون بود، همون روز اولی که رفته بودیم ، ما چون این کلاسمونو سال آخر برداشته بودیم ، گروه مارو بدون ارشدمون منتقل کردن اتاق عمل ، وقتی هماهنگی ها و انجام دادن، چون گفته بودن ما سال آخری هستیم، فکر کردن، خیلی حالیمونه ، نمیدونستن که کلاس آموزشیه ، کل اتاق عمل و تخلیه کردن، کلا اون بخش هول کرده بودن ، ما هم از همه جا بی خبر ، وقتی رفتیم ، تازه به قیافه های دانشجووارمون که نگا کردن ، نمیذاشتن وارد بشیم ، هرچی زنگ اتاق عمل میزدیم درو باز نمیکردن ! تا اینکه بعد کلی تلفن زدن و....هماهنگی های دیگه ،از آخر استادمون مجبور شدن باهامون بیاین، در واقع استادمون گفته بودن اینا سال آخرین نیازی به ارشد ندارن، خودشون بلدن چکار کنن؛ ولی اونا فکر کردن ما خیلی حرفه ایم و ماهر، انتظار چند تا استاد سن بالا و داشتن، وقتی به قیافه هامون نگا کردن دیدن نه بهمون نمیخوره کار بلد باشیم رامون ندادن.:311: بنده خدا شوکه شده بود همش میگفت آخه من کی گفتم چند تا استاد براتون میفرستم! من فقط گفتم چند دانشجو سال آخری براتون میفرستم.
طفلک فکر کرد چون سال آخری هستیم میتونن اونروز و بکارهای دیگه اشون برسن،بدتر سال آخری بودن و بلد بودن ما براش دردسر شد،هیچی دیگه تا آخر اون دوره ما سه نفر و فراموش نمیکرد اونروز دوتا کار براش درست کردیم هم بابت جمع آوری دوباره وسایل اتاقش ، هم با یک کلمه سال آخری بودن کلی دردسر درست کردیم.
-
سرکلاس تشریح بودیم...اونروزقراربودکبوتر شریح کنیم
مسول آزمایشگاه کبوترهاروباکلروفرم داشت بیهوش میکرد...بعدگذاشتش زیرهود درروهم بست خودش رفت بیرون تااستادبیاد
پنج دقیقه گذشت بچه هاگفتن تاحالابیهوش شده چون دیگه تکون نمیخورد...خلاصه منم شجاع شدم ورفتم درهودربازکردم دوسه تاتقه زدم به جعبه که مطمن شم بیهوشه
چشمتون روربعدنبینه...یهویکی ازکبوترها دراومدوپروازکرد!!همه جیغ وفرار...من مونده بودم چکارکنم؟؟استااومد وکبوترهنوزداشت توی آزمایشگاه پروازمیکرد!!!من فقط میترسیدم چیزی روبشکنه!!!
هیچی دیگه زنگ زدن حراست..دوتامرداومدن به زورگرفتنش!!صحنه خنده داری بوددنبال کبوتردویدن!!بعدش مسول آزمایشگاه گفت کارکی بوده!!!
بچه هاهم نامردی نکردن وهمشون کله هاشون برگشت طرف من!!!!:58:
دیگه تاآخرکلاس آروم وبی صدا مثه یه دخترخوب سرجام نشستم!!!
شانس آوردم موقع تشریح موش ومارمولک وقورباغه این کارونکردم وگرنه کل دانشگاه میرفت روهوا!!!!
-
سلام
امشب همکار همسرم تماس گرفتند و داشتند با همسرم صحبت می کردند من تو یه سایتی بودم داشتم مطالبشو می خوندم(تو عمق مطلب رفته بودم) یهویی همسرم گوشی رو
داد به من که با خانومه صحبت کنم منم اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم...
این همون همکاری بود که خیلی با همسرم جوره(باهم درد و دل می کنند!!دعوا می کنند:311:)
خلاصه گوشیو برداشتم خانومه میگه دلم واست تنگ شده خیلی وقته ندیدمت و من در جواب
بهش گفتم از کم سعادتیه شماست !! :58:در صورتی که میخواستم برعکسشو بگم(کم سعادتیه
ماست!!!)هیچی خانومه خنده ش گرفت همسر منم شروع کرد به خندیدن...
مثل اینکه به یه دونه سوتی قانع نبودم آخرش موقع خداحافظی بهش گفتم یه شب،شب نشینی بیاین خونمون(به جای دعوت شام!!!بعد از شام دعوتشون کردم) من کلا ضایع شدم رفتhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-43-.gif
-
خبری نیست !:81:
نکنه دیگه کسی سوتی نمیده ؟ :122:
-