RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!. اما با این حال او خدا را شکر می کرد و از زندگی اش راضی بود .
لئو تولستوی
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل
مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از
كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد
. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار
داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن
سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از
کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده
دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر
التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود
کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این
هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت؛
آرایشگر گفت: «من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.»
مشتری پرسید: «چرا؟»
آرایشگر گفت: «کافی ست به خیابان بروی و ببینی، مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟»
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت، به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف. با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: «میدانی، بنظر من آرایشگر ها وجود ندارند»
مرد با تعجب گفت: «چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند؟»
آرایشگر گفت: «آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند.»
مشتری گفت: «دقیقا همین است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو!
تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شدمتوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرشرا خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.
اوکلاه راازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها رابطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.
پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمدچگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیردرختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
نکته : رقابت سکون ندارد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
مردی چهار پسر داشت . آنها را به ترتیت به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله دوری از خانه شان روییده بود . پسر اول در زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند . سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند آن درخت را توصیف کنند
پسر اول گفت ( درخت زشتی بود ؛ خمیده و در هم پیچیده )
پسر دوم گفت ( نه ! درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن )
پسر سوم گفت ( درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطر آگین و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده بودم )
پسر چهارم گفت ( نه ! درخت بالغی بود پربار از میوه ، پر از زندگی و زایش )
مرد لبخندی زد و گفت : همه شما درست گفتید . اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید ! شما نمیتوانید بر اساس یک فصل در باره درخت یا انسان قضاوت کنید . همه آنچه که هستند و حاصل لذت ، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید ، فقط در انتها نمایان می شود ؛ یعنی وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند ! . اگر در زمستان تسلیم شوید ، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان ، و باروری پاییز را از کف داده اید !
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت. تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
علم بی عمل
پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می رفت و به سخنان ناخدای جوان گوش می داد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده ای؟
پیرمرد پاسخ داد: نه, استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته ام.
ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده ای
پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است.
شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت.
ناخدا امشب پرسید:ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده ای؟
ای استاد اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده ام.
- ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده ای.
پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و این بار در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می گفته و اونیمی از عمر خود را از دست داده است در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید: آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟
- استاد، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته ام.
- تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می کنی نمی دانی، دانش دریایی را که از آن امرار معاش می کنی نخوانده ای!
پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده ای.
پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده ام. پس حتماً همینطوراست.
باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده ...
اما صبح ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید.
در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید: استاد, آیا از علم شنا شناسی چیزی می دانید؟
- شنا شناسی؟ منظورت چیست؟
- می توانید شنا کنید؟
- نه! من شنا بلد نیستم.
- جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد داده اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است.
آنهایی که می توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می شوند. خیلی متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد
عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پیرمرد قضاوت می کرد.
تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی مانده عمر پیرمرد.!!!
خیلی وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چیزهایی می کنیم که به نظرمون
می آید خیلی با ارزش هستند و به اونها افتخار می کنیم و پیش خودمون فکر می کنیم که دیگه علامه دهر هستیم و زندگیمون رو روی همون آموخته ها پایه گذاری می کنیم.
اما زمانی که با چیزهای ناشناخته روبرو می شیم که شیوه حل کردن اونها رو نمی دونیم،خودمون رو موجودات ضعیفی می دونیم